در آن ستاره كسیست
كه نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشك مرا، كه میبیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره میپرسد
كه آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟

در آن ستاره كسیست
كه در تمامی این كهكشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین كه از لب خاموش اشك او پیداست
میان دوزخیان نیز، كارگاه قضا
شكستهبالتر از ما نیافریده هنوز!

در آن ستاره كسیست
كه نیك میبیند
نه سرخی شفق، این خون بیگناهان است
كه همچو باران از تیغهای كین جاریست
نه بانگ هلهله، فریاد دادخواهان است
كه شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایكوبی و شادی كه جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
كه تیغها همه تازه است و كینهها كهن است.

هجوم وحشی اهریمنان تاریكیست
ز بام و در، كه به خشم و خروش میبندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تكیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین كه پرتو مهر
به خانه خانه این ملك میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را

میان این همه جان به خاك غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟! شرم میكشدم
چگونه باز نفس میكشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساكت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان كه صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره كند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاك
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، كه جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون كرد آفتاب مرا
در آن ستاره كسیست
كه جز نگاه پریشان او درین ایام
كسی نمیدهد از آسمان جواب مرا

به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شكست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی كند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز

در آن ستاره كسیست
كه نیك میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
كه تا گلوی برادركشان دلسنگ است
یكی نمیبرد از میان خبر به خدا
كه بین امت پیغمبران او جنگ است
یكی نمیكند از بام كهكشان فریاد
كه جای مردم آزاده در زمین تنگ است

در آن ستاره كسیست
چون من، نشسته كنار دریچه، تنهایی
دل گداختهای، جان ناشكیبایی
كه نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میكنم، همه شب
كسی به ماتم این خلق، در گریستن است.