با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان كجایید؟ ای مردمان كجایم؟
پر كرد سینهام را فریاد بی شكیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، كی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بیگناهی بشكن به هایهایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر تودههای نعش است پایی كه میگذارم
بر چشمههای خون است چشمی كه میگشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشكریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان كجایند؟ این رهزنان كیانند
تیغ است بر گلویم، حرفیست با خدایم
سیلابههای درد است رمزی كه مینویسم
خونابههای رنج است شعری كه میسرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شبها برای باران گویم حكایت خویش
با برگها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم كه زردرویی از من نمیپسندی
من چهره سرخ كردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)