بازرگان و قاضی
بازرگانى در شهر بغداد زندگى مى‌کرد و از مال دنیا بسیار داشت. روزى مى‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبدیل به جواهر کرد و آن‌را در همیانى قرار داد و پیش قاضى برد تا به‌صورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمى‌کنم، آن‌را بردار و پیش کس دیگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بیشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من همیان تو را لاک و مهر مى‌کنم، خودت ببر در یکى از قفسه‌هاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بیا و آن‌را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى همیان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن‌را برد و در گوشه‌اى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پیش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذیرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتی؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشته‌اى حتماً همانجا است.

بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و همیان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا دید. اما چیزى در همیان نبود. سوراخى در ته کیسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موش‌هاى بزرگى دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها بره‌اند!

بازرگان گریان و نالان در کوچه‌ها مى‌رفت که بهلول او را دید و علت گریه‌اش را پرسید. بازرگان قضیه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مى‌کنم. از آنجا به نزد برادرش هارو‌ن‌الرشید، که خلیفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موش‌ها است. هارون‌الرشید بسیار خندید و حکم را به‌دست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بیل و کلنگ اجیر کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پى‌هاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشسته‌اى که الآن خانه‌ات خراب مى‌شود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: ”مى‌خواهم این خانه را خراب کنم و تمام موش‌هائى را که زیر پى هستند تنبیه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان برده‌اند، پس بگیرم. فرمان هم از خلیفه گرفته‌ام.“ قاضى آمد و گفت: ”دستم به دامنت. بگو پى‌ها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحیح و سالم به تو مى‌دهم تا به صاحبش برسانی. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.

بهلول با جواهر نزد خلیفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون‌الرشید دستور داد ریش‌هاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنین کردند. لوحه‌اى هم بر گردنش آویختند که بر روى آن چنین نوشته بودند: ”سزاى خیانت در امانت چنین است“.