سكته نافص
روزی بهلول را خبر آوردند كه فلانی سكته ناقص كرده
است.
بهلول گفت:
اگر او را" مغزی كامل بودی " ، سكته ناقص
ننمودی...؟!
سكته نافص
روزی بهلول را خبر آوردند كه فلانی سكته ناقص كرده
است.
بهلول گفت:
اگر او را" مغزی كامل بودی " ، سكته ناقص
ننمودی...؟!
خلیفه شدن بهلول
هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه
باشی؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسی:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خلیفه " را دیده ام ، ولی تو كه خلیفه ای ،
" مرگ دو بهلول " را ندیده ای
روزی هارون الرشید به بهلول گفت:تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک
نموده ام.بهلول جواب داد:
پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!
بهلول و دعای باران
بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود.
مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.
بهلول پرسید که :اطفال را کجا می برید؟
درجواب گفتند: چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .
بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد
بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را ب***ی!!
بهلول و مسند خلافت
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی دید فورا بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت.چون غلامان این وضع را دیدند او را ضرب پایین آوردند در همین حال هارون سر رسیدودید بهلول گریه می کند از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال کرد غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند هارون آنها را ملامت نمودو بهلول را دلداری داد بهلول گفت:من بر حال تو گریه می کنم نه بر حال خودم من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم این قدر اذیت و آزار دیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته ای آیا تو را چقدر اذیت و آزار می دهند.
بهلول و عبدالله مبارك
آوردهاند كه روزی عبدالله مبارك به قصد بهلول به صحرا رفته بهلول را دید كه سراپا برهنه اللهالله گویان بود. پیش رفته سلام كرد. بهلول جواب سلام بداد . عبدالله مبارك عرض كرد: یا شیخ! استدعا و التماس من آن است كه مرا پندی دهی و نصیحتی كنی كه در دنیا چون باید زیست كرد تا از معصیت دور بود كه من مردی گناهكارم و از عهده نفس سركش برنمیآیم. بهلول فرمود یا عبدالله من خود سرگردانم و به خود درماندهام، از من چه توقع داری؟ اگر مرا عقل بودی مردم مرا دیوانه نگفتندی. سخن دیوانگان را چه اثر باشد؟ برو دیگری را طلب كن كه عاقل باشد، و خاموش شد. عبدالله باز الحاح و تضرع كرد كه یا شیخ مرا نومید مكن كه به امیدی آمدهام .
چو میبینی كه نابینا و چاهاست
اگر خاموش بنشینی گناه است
بهلول گفت: ای عبدالله تو اول با من چهار شرط بكن كه از سخن دیوانه بیرون نروی . آنگاه تو را پندی گویم كه سبب رستگاری تو باشد و دیگر بر تو گناه ننویسند. عبدالله عرض كرد: آن چهار شرط كدام است؟
بهلول گفت شرط اول آن است كه وقتی گناه كنی و برخلاف امر خدا نمایی روزی او را نخوری. عبدالله گفت: پس رزق كه را خورم؟ بهلول گفت: پس تو مرد عاقلی، روزی او را خوری و خلاف حكم او كنی؟ خود انصاف بده، شرط بندگی چنین باشد؟
عبدالله عرض كرد: حق فرمودی. شرط دوم كدام است؟ بهلول فرمود: شرط دوم این است كه هرگاه خواستی معصیت كنی زنهار كه در ملك او نباشی. عبدالله عرض كرد: این از اولی مشكلتر است. همهجا ملك خداست پس كجا روم؟ بهلول فرمود: پس قبیح باشد كه رزق او خوری و در ملك او باشی و فرمان او نبری. انصاف بده، شرط بندگی این باشد؟ و حال آنكه در كلام خود فرموده است: «ان علینا ایابهم ثم ان علینا حسابهم .»
پس عرض كرد: شرط سوم كدام است؟ بهلول فرمود: شرط سوم آن است كه اگر خواهی گناهی و یا خلاف امر او نمایی پنهان شوی كه او تو را نبیند. عبدالله عرض كرد این از همه مشكلتر است زیرا كه حق تعالی به همه چیز دانا و در همه جا حاضر و ناظر است و به همه چیز دانا و بیناست. پس صحیح باشد كه روزی او بخوری و در ملك او باشی و در حضور او نافرمانی او كنی با این حال تو دعوی بندگی میكنی؟ با آنكه دركتاب خود فرموده «ولا تحسبن الله غافلاً عما بعمل الظالمون» یعنی گمان مبر كه حق تعالی غافل است از عملی كه ظالمان میكنند .
عبدالله عرض كرد شرط چهارم كدام است بهلول فرمود: در آن وقت كه ملكالموت نزد تو آید به او بگو به من مهلتی بده تا فرزندان و دوستان را وداع كنم و توشه راه آخرت بردارم، آن وقت قبض روح كن. عبدالله عرض كرد این شرط از همه مشكلتر است، ملكالموت كی در آن وقت مهلت دهد كه نفس برآرم؟ بهلول فرمود: ای مرد عاقل تو میدانی كه مرگ را چاره نیست و به هیچ نوع او را از خود دور نتوان كرد و در آن دم ملكالموت مهلت ندهد. مبادا در عین معصیت پیك اجل در رسد و یكدم امانات ندهد. چنانچه حق تعالی فرموده «فاذا جاء اجلهم لایستأخزون ساعه و لا یستقدمون» پس ای عبدالله از خواب غفلت بیدار شو و از غرور و مستی هوشیار شو و به كار آخرت دركار شو كه راه دور و دراز در پیش است و از عمر كوتاه توشه دار و كار امروز به فردا مینداز. شاید به فردا نرسی . دم را غنیمت شمار و اهمال در كار آخرت منما! امروز توشه آخرت بردار كه فردا در آنجا ندامت سودی ندهد. پس عبدالله سر برداشت و گفت: یا شیخ نصیحت تو را به جان و دل شنیدم و این چهار شرط را قبول كردم. دیگر بفرما و مزید كن: بهلول فرمود: در خانه اگر كس است یك حرف بس است
بهلول و جنید بغدادی
ای عزیز! بهلول دانا كه بیخردان دیوانه میگفتند، عموزاده هارونالرشید بود و در خدمت امام جعفر صادق(ع) درس خوانده بود و از علما و متقیان آن زمان بود. چون تهمت خروج بر امام موسی(ع) كاظم بستند و فتوای قتل آن حضرت را از مردم میخواستند، بهلول دانا با اشاره آن حضرت خود را دیوانه ساخت تا از تكلفات مالایطاق هارونالرشید ملعون خلاص گردد. پس سر و پای برهنه سر در بیابان نهاده مجنونوار میگشت .
آوردهاند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی (هستی)؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد میكنی؟ عرض كرد آری . بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض كرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه كوچك برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیكنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه كه میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم .
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند : یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه كسی؟ جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمیداند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض كرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن میگویی؟ عرض كرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میكنم و چندان سخن نمیگویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد .
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟ عرض كرد آری. بهلول فرمود چگونه میخوابی؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامهخواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد .
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز. بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود. جنید گفت جزاك الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد. و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد مسلمانان نباشد .
بازرگان و قاضی
بازرگانى در شهر بغداد زندگى مىکرد و از مال دنیا بسیار داشت. روزى مىخواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبدیل به جواهر کرد و آنرا در همیانى قرار داد و پیش قاضى برد تا بهصورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمىکنم، آنرا بردار و پیش کس دیگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بیشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من همیان تو را لاک و مهر مىکنم، خودت ببر در یکى از قفسههاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بیا و آنرا بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى همیان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آنرا برد و در گوشهاى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پیش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذیرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتی؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشتهاى حتماً همانجا است.
بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و همیان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا دید. اما چیزى در همیان نبود. سوراخى در ته کیسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موشهاى بزرگى دارد که به جواهر علاقهمند هستند! حتماً آنها برهاند!
بازرگان گریان و نالان در کوچهها مىرفت که بهلول او را دید و علت گریهاش را پرسید. بازرگان قضیه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مىکنم. از آنجا به نزد برادرش هارونالرشید، که خلیفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موشها است. هارونالرشید بسیار خندید و حکم را بهدست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بیل و کلنگ اجیر کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پىهاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشستهاى که الآن خانهات خراب مىشود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: ”مىخواهم این خانه را خراب کنم و تمام موشهائى را که زیر پى هستند تنبیه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان بردهاند، پس بگیرم. فرمان هم از خلیفه گرفتهام.“ قاضى آمد و گفت: ”دستم به دامنت. بگو پىها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحیح و سالم به تو مىدهم تا به صاحبش برسانی. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.
بهلول با جواهر نزد خلیفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارونالرشید دستور داد ریشهاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنین کردند. لوحهاى هم بر گردنش آویختند که بر روى آن چنین نوشته بودند: ”سزاى خیانت در امانت چنین است“.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)