صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 49

موضوع: داستان های بهلول

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
    شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :
    اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم.
    بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم.
    اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

    شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.

    بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟
    آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود

  2. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بهلول و پل صراط !


    آورده اند كه بهلول بیشتر اوقات در قبرستان می نشست
    روزی هارون كه به قصد شكار از آنجا میگذشت از وی پرسید:بهلول اینجا چه میكنی؟
    بهلول گفت:به دیدن اشخاصی آمده ام كه نه غیبت مردم را می نمایند ،نه از من توقعی دارند ونه من را آزار میدهند.
    هارون گفت:آیا با دیدن قبرستان ،می توانی از پل صراط و سؤال و جوابش مرا آگاهی دهی؟
    بهلول گفت:در همین محل آتشی بیفروزید و سینی فلزی بر روی آن نهید تا داغ شود ،پس به هارون گفت: من با پای برهنه بر آن می ایستم و نام خود وهرچه دارم و هرچه امروز خوردم و آشامیدم ذكر می نمایم ،تو نیز باید چنین كنی...

    پس روی سینی ایستاد به سرعت گفت:بهلول و خرقه ای و نان جو و سركه و فوری پایین جست.

    چون نوبت به هارون رسید در معرفی نامش آنقدر بر سینی ایستاد كه پایش بسوخت و طاقت نیاورد وبیفتاد.

    آنگاه بهلول گفت: ای هارون این نمونه دنیوی سؤال و جواب آخرت است.
    آنها كه درویشند و از تجملات دنیا بهره ای ندارند آسوده از پل صراط بگذرند و آنها كه پایبند دنیا بوده اند میسوزند و گرفتار میشوند!




  3. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گفتگوی بهلول با مرد عرب :


    بهلول روزی با عربی همراه شد .



    از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟


    عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).


    بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟


    عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .


    بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟


    عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟


    عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پذر اب باران )


    بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟


    عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).


    بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟


    عرب گفت : ام اابحر. یعنی ( مادر دریا )
    بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .

  4. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بهلول وشاعر:


    شاعری که درحضوربهلول به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت:


    می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .



    بهلول در جواب گفت:


    کسی چه می داند که این اشعار را شما سروده اید،مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار راشماگفته اید

  5. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آمدن بهلول از قبرستان وسوال از او:


    روزی بهلول ازقبرستان می آمد، از او پرسید ند:


    ازکجا می آیی ؟ گفت :


    ازپیش این قافله که دراین سرزمین نزول کرده اند . گفتند :


    آیا از آنها سوالا تی هم کرده ای ؟ فرمود :


    آری ، از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ خواهید نمود ،جواب دادند که: ما انتظار شما را داریم تا هروقت همگی به ما ملحق شدید،حرکت کنیم

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دو همسایه بانزاع کرده نزد داروغه آمدند .


    داروغه سبب نزاع را ازآندو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :


    لا شه سگ مرده ای که در کو چه افتاده ، به خانه طرف نزدیک تراست وباید


    آن را از کوچه بردارد .


    اتفا قا بهلول هم درآن محضربود.


    داروغه ازبهلول سوال کرد :


    دراین باب عقیده شما چیست؟ بهلول گفت :


    کوچه مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده داروغه شهراست که باید دستور دهد تا لا شه سگ رااز میان کوچه فوری بردارند

  7. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    می گویندروزی مردی گندم بارالاغ خودکردوبه درخانۀ بهلول که رسید،پای الاغ لنگیدوالاغ زمین خوردوباربرزمین ماند.
    مرددرخانۀ بهلول رازدوازاوخواست که الاغش رابه امانت به او واگذاردتاباربرزمین نماند.
    بهلول باخودعهدکرده بودکه الاغ خودرا به کسی به امانت ندهد.
    چون پیش ترخیانت دیده بوددرامانت،یابرفرض ازالاغش بارزیاد کشیده بودند.گفت:
    الاغ ندارم ودرهمان لحظه صدای عرعر الاغش ازطویله آمد.مردگفت:
    صدای عرعرالاغت رامگرنمی شنوی که چندین دروغ می گوئی؟بهلول گفت:
    رفیق!ماپنجاه سال است که همدیگر رامی شناسیم .توبه حرف من گوش نمیدهی .
    به صدای عرعرالاغم گوش میدهی احمق!

  8. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خواجه ای بهلول را گفت:

    مدتی است آنقدر استراحت كرده ام كه

    خسته شده ام.

    بهلول گفت:

    پس قدری استراحت كن!



  9. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قاضی شهر فوت كرد و جمعیت انبوهی به

    تشییع آمده بودند . كسی بهلول را گفت: زمان

    تشییع جنازه بهتر است آدم در جلوی تابوت قرار

    گیرد یا عقب تابوت؟

    بهلول گفت: جلو یا عقب تابوت فرقی ندارد ،

    باید سعی كرد:

    " توی تابوت قرار نگرفت؟

  10. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دست و پا زدن بهلول

    بهلول را دیدند بر بالای تپه ای نشسته و دست و پا

    همی زد.

    پرسیدند : تو را چه می شود كه دست و پا همین زنی؟

    گفت:

    نا گهان در " فكر " فرو رفته ام ، دست و پا می زنم

    تا از" آن بیرون آیم . "

    ( عحبا كه این بهلول ما ، آگاه هم بوده است از این :

    " مباحث روان شناختی." )

صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/