مرد جوانی که برفراز تپه مشرف به بندر فوچو واقع در استان فوکین در کشور چین ایستاده بود، تمام حواسش را به نسیم خنک دریا بود که صورت و کوشهایش را نوازش میداد. متفکرانه و مدهوش به افق که در جهت جزایر اُکیناوا امتداد داشت، چشم دوخته بود.
پیرمردی که کنارش ایستاده بود، با دیدن حال او گفت: دلت برای خانه تنگ شده؟ نگران نباش، چون به زودی در وطنت خواهی بود.
مرد جوان به معلم خود نگاه کرد. بیست سال از زمانی که روستایش را برای آمدن به چین و یادگیری فنون رزمی از این مرد پیر ترک کرده بود، میگذشت.
مرد جوان که یارا نام داشت، گفت: در این فکرم که هنوز همه چیز در روستای ما مثل گذشته است یا نه؟
پیرمرد پاسخ داد: طبق تعالیم بودا، همه پدیدهها ناپایدارند. پیرها میروند و جوانها پیر میشوند.
یارا اهل روستای چاتان بود. در دوازده سالگی خانه پدرش را ترک کرده بود. نخستین سالهای دور از خانه برای یارا که پسر بچهای بیش نبود، با رنج و سختی همراه بود، زیرا علاوه بر کسب مهارت در فنون رزمی یک زبان جدید را نیز باید میآموخت.
از آنجا که با نظام آموزش جدید آشنایی نداشت، کسب مهارت در فنون رزمی، احتمالا سختترین وظیفه او محسوب میشد. در اُکیناوا همیشه در تماس با باد، دریا و طوفانهای دریایی قرار داشت و تنها مدرسهاش، طبیعت و هوای آزاد بود. اما بیست سال پیش، یک روز عمویش از ناها آمد تا او را با خود به چین ببرد.
بدین ترتیب یارا به عنوان کارآموز نزد استاد
وونگ چونگ یو مشغول به تحصیل شد. به تدریج تحت آموزش و راهنمایی وونگ، او به یک هنرمند کامل در رشته فنون رزمی تبدیل شد.
در طول دوران اقامتش در چین، بخش عمده نیروی فیزیکیاش را صرف فراگیری هنر بو و شمشیرهای دوقلو کرد و با تب و تابی فراوان روزها و سالهای خود را چنان وقف تمرین با این سلاح ها کرد که رفته رفته این تمرینات جزیی از وجودش شدند، اما بزرگترین هدیهای که با خود به اُکیناوا آورد، فلسفه تعادل بود، (ین و یانگ) و این مهارتی بود که به تدریج در او پا گرفت. یارا مفهوم قدرت درونی را در کاراته اُکیناوایی بنیان نهاد.
در تمریناتش هر بار که پای او بطور احمقانهای میلغزید، استادش به نرمی میگفت: آغاز همه چیز در اتحاد و یگانگی است. و یک روز متوجه شد اتحادی که استادش از آن سخن میگفت، اتحاد جسم و روح است و دسترسی به تعادلی که در جستجویش بود، زمانی امکانپذیر میشد که جسم و روحش هر یک به تنهایی به تعادل خاص خود برسند.
بالاخره پس از بیست سال موفق به درک این نکته شد. زمان، اکنون با او نسبتی داشت. به خاطر میآورد که استادش همیشه میگفت: زمان برای مردی مهم است که صبور نیست. اگر منتظر کسی باشد ده دقیقه برایش خیلی طولانی به نظر میرسد، اما اگر مسئول تعلیم دیگران برای رسیدن به کمال باشد، بعد از پنجاه سال احساس میکند که تازه اول راه است.
نهایتاً پس از بازگشت به ده خود شغل مترجمی را دنبال میکند چرا که به زبان و خط چینی تسلط کافی داشت و در این امر به بازرگانان و حاکمان جزیره کمک مینمود.
یارا پس از گذشت چند ماه بطور کاملا اتفاقی سر راه سامورایی قرار گرفت که مزاحم دختری شده بود و برای رفع مزاحمت از او بدون داشتن سلاحی مجبور به مبارزه با آن سامورایی شد، که نتیجه منجر به کشته شدن سامورایی گردید. این داستان دهان به دهان و روستا به روستا به گوش همه اهالی جزیره رسید تا جایی که عدهای برای یادگیری کاراته نزد وی میآمدند.
اهالی دهکده به مرور زمان به صداهایی که (صداهای کیای و برخورد چوب با چوب) از خانه یارا میآمد، عادت میکردند. هنگامی که بیگانگان از دهکده دیدن میکردند، شاگردان یارا در سکوت به تمرین میپرداختند. در این هنگام شاگردانش حتی در آموزش کاتا، ضربه زدن به تنه درختان و انجام ورزشهای سخت، اکثراً روی قدرت، تمرکز و تکیه میکردند.
با وجود سعی فراوان برای مخفی نگاه داشتن وجود این کلاسها، خبر آن به اطراف منتشر میشد. یک روز وقتی مشغول ترجمه سندی بود، پیشخدمت ورود غریبهای را که برای دیدن او آمده بود، اعلام کرد. غریبه پرسید: ببخشید مزاحمتان شدم، شما چاتان یارا هستید؟
یارا با نگاهی مستقیم به چشمان مرد پاسخ داد: بله همینطور است. غریبه گفت: اسم من شیروما است و اهل هاماهیگا، من به این امید که تخصص و مهارت لازم در سای را از شما بیاموزم، از جزیره به اینجا آمدهام
یارا در جوابش گفت: من بدون معرفی قبلی به کسی آموزش نمیدهم. سپس لبخندی زد و به طرف اطاق مطالعهاش برگشت.
مرد غریبه فریاد زد: صبر کن. و در حالی که به او نزدیک میشد، گفت: این همه راه را نیامدهام که حرفم را زمین بیندازند. من راهی طولانی را برای یافتن کسی که بهتر از خودم بتواند از سای استفاده کند، طی کردهام. با همه استادان این رشته ملاقات کرده و آنها را شکست دادهام. سرانجام با این آگاهی که شما بزرگترین آنها در اُکیناوا هستید به اینجا آمدهام.
یارا مرد جوان را خوب برانداز کرد. او مغرور و پُر اِفاده بود. یارا تصمیم گرفت درس تواضع و فروتنی را به او بیاموزد. تنها مشکل او یافتن راهی بود که او را نرنجاند، چرا که یارا از آن جوان بیباک و جسور خوشش آمده بود و دریافته بود که او تفاوت کمی با سایر هنرمندان رشته رزمی که بیشتر به قدرت توجه داشته و فکر و روان را نادیده میگرفتند، دارد. یارا ناگهان گفت: فردا صبح هنگام سحر در ساحل منتظرم باش، آنجا به تو درس میدهم.
روز بعد هنگام طلوع آفتاب، یارا غرق در فکر با چشمان بسته روی ماسهها نشسته بود. در حالی که گرمای آتشگون خورشید پشت سر او رفتهرفته قوت میگرفت، هماهنگی شادی را با آسمان و زمین احساس میکرد. بدون آنکه چشم باز کرده باشد، متوجه چیزی شد که با نزدیک شدن خود این آرامش را برهم میزد. مردی که به سویش میآمد مملو از هیجان بود. یارا میتوانست آن را حس کند، ولی منتظر شد تا آن سایه مات و نیرومند به فاصله دو متری او برسد و سپس چشمان خود را کشود.
شیروما که در هر دست خود سایی را گرفته بود، گفت: خوب، من اینجا هستم.
یارا لبخندی زد و ایستاد. سپس از شیروما سؤال کرد: برای درس حاضری؟
جوان شجاع با گرفتن حالت دفاعی، پاسخ مثبت داد. یارا قصد داشت با نکهداشتن سای خود در کمر، از همان ابتدا به نحوی طبیعی مرد جوان را تحقیر کند. آرامش بیش از حد یارا این احساس را در شیروما تداعی میکرد که او استاد بزرگی است، بنابراین تصمیم گرفت دور او در جهت دریا چرخی بزند و امتیاز پشت کردن به خورشید را از آنِ خود کند. با خود فکر میکرد: اگر به اندازه کافی بچرخم، خورشید به چشمان او میتابد و او در برابر حمله من کور خواهد شد.
یارا لبخند زنان مرد جوان را با نگاه خود تعقیب میکرد. در حالی که شیروما هیجانزده و بیاندازه محتاط و آهسته، دایرهوار به این طرف و آن طرف حرکت میکرد، صدایی از درونش فریاد میزد: ضربهات را درست لحظهای که آفتاب به صورتش میتابد، بزن. چرا این لعنتی این قدر آرام و خونسرد است؟! ضربه اولت را حساب شده بزن! با یک همچون مردی، شانس دیگری وجود ندارد.
شیروما بالاخره به جایی رسید که یک قدم بیشتر به اینکه نور خورشید به چشمان یارا بتابد، باقی نمانده بود. یارا هنوز هم روبروی او قرار داشت و سای از پهلویش آویزان بود. این آرامش مرد جوان را پریشان میکرد. شیروما در یک ثانیه، قدم آخرش را برداشت و فقط آن موقع بود که یارا، سای خود را بلند کرد. این صحنه آخرین چیزی بود که در خاطره شیروما حک شد.
بعدها هرگاه به آنروز فکر میکرد این طور میگفت:
لحظهای که من گارد گرفتم، او یک سایاش را بلند کرد و از آن بعنوان آیینه استفاده کرد و اشعه خورشید را به چشمان من تاباند. او مرا قربانی نقشه خودم کرد. دامی که چیده بودم، نافرجام ماند و مدتی بعد با سردردی شدید و ورمی بزرگ روی سرم، در اتاق نشیمن یارا بهوش آمدم.
از آن پس شیروما همان جا مانده بود تا به جمع شاگردان یارا بپیوندد.
با توجه به داستانها و رویدادهای سیاسی آن زمان، برخی محققین احتمال میدهند که وی متولد سال 1668 و متوفی به سال 1756 بوده باشد، متأسفانه تقریباً سالهای بعدی عمر یارا زیر نقابی از رمز و راز پوشیده مانده است. اغلب مطالعات و تحقیقاتی که درباره زندگی او شده است، به ما نشان میدهند که بخش عمدهای از باقیمانده عمرش را وقف خطاطی و ترجمه کرده است، ولی این را یقین داریم که وی مدتی با فرستاده نظامی امپراطور چین استاد کونگ سیان چون (کوشانکو) نیز تمرین داشته که یادگار آن تمرینات کاتای زیبای چاتان یارا کوسانکو است.
وی نظیر افرادی که پس از او آمدند در تبلیغ و اشاعه سبک و روش تمرینی خود پافشاری نکرد، با این همه، با شایستگی تمام کاتاهای
چاتان یارا نو سای، چاتان یارا شو نو تونفا،چاتان یارا نو کون، و نهایتاً
چاتان یارا کوسانکو را برایمان به یادگار گذاشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)