420تا 431
-یک ربع به پنج.
-آخه،جواب آزمایش توی بیمارستان موند.
-نه من گرفتم،...محبوبه نکنه چشمات به بچه بیفته منو از یاد ببری؟
-مگه میشه؟اول تویی نادر.عشق من به تو به هیچ وجه کم نمیشه.مگر اینکه دلتو بزنم و بری سراغ یک زن دیگه.
-دیوونه شودی،من سالها با اون حال سودابه دوام آوردم و بهش خیانت نکردم.اون وقت به تو که عزیزترین کسم هستی،خیانت کنم؟
-پس بدون منم هیچ کس،حتی بچه منب تو ترجیح نمیدم.
******
آن روز عصر به دیدن دکتر ارغوان رفتند.او هم دلش میخواست همسر تازه ی دکتر پر آوازه ی قلب را ببیند.با دیدن زن و شوهر از جا بلند شد و تعارفشان کرد که بنشیند.
جواب آزمایش را دید و به محبوبه گفت که به اتاق معاینه برود.او هم اطاعت کرد.در ضمن معاینه پرسشهایی از او میکرد که محبوبه پاسخهای دقیق میداد.
آخر سر محبوبه پرسید:
-ببخشید خانم دکتر اشکالی نداره که...
-نه دخترم،مطمئنم خود استاد خودشون بهتر میدونن.
با لبی خندان لباسش را مرتب کرد و پیش نادر برگشت.
طبق تاریخ،محبوبه دو ماهه باردار بود و دکتر گفت که از ماه دیگر میتواند صدای قلب کودکش را بشنود.
محبوبه ذوق زده پرسید:
-راست میگین؟چه جالب،نادر هم میتونه بشنوه؟
-البته اگر تمایل داشته باشن.
محبوبه از نادر پرسید:-تو میخوای بشنوی؟
-بی صبرانه منتظرم.
-پس ماه دیگه با من میای؟
-حتما.
از دکتر خداحافظی کردند و محبوبه خوشحال و خندان،به دفتر رفت.
شب قرار بود نادر دنبالش بیاید.محبوبه کم کم از کارهایش میکاست.نادر هم شبها زود تر به خانه میآمد و گاهی شبها به خانه ی پدرش یا برادر نادر میرفتند.گاهی اوقات هم همکاران نادر دعوتشان میکردند.اما بیشتر ترجیح میدادند در خانه باشند.محبوبه به برنامههای نادر خیلی اهمیت میداد و او هم از کارهای همسرش لذت میبرد.
محبوبه هر شب دقایقی را همراه شوهرش،به جنینی که که در شکم داشت اختصاص میداد.با فرزندش حرف میزد و از قول او،با زبانه بچگانه،با نادر سخن میگفت.دستش را به روی شکم خود قرار میداد و از این کار لذت وافر میبرد.
گاهی نادر میترسید اگر خدای نکرده برای بچه مسالهای پیش بیاید محبوبه آسیب روحیه شدیدی خواهد خورد.اگر هنوز که جنین رشد کافی نکرده،بر اثر حادثه یا اتفاقی از دست میرفت،محبوبه بی تردید میمرد.
از سویی هم گاهی به این بچه حسودی میکرد.اگر محبوبه او را بیشتر دوست داشته باشد و دیگر این محبت و توجه را به وی ابراز نکند،او خواهد مرد.
نادر بدون محبوبه وجود نداشت.خانواده ی محبوبه هنوز از بارداری او اطلاع نداشتند.زن و شوهر ترجیح میدادند زمانی که جنین بزرگ تر شد و ظاهر محبوبه تغییر کرد،خودشان متوجه شوند.
بچه سومین ماه را پشت سر میگذشت.روزی که محبوبه در دادگاه به این سوو و آن سوو میرفت و به دنبال پرونده هاش بود،ناگهان تکانی در قسمت زیرین شکمش احساس کرد.لحظهای بی حرکت ایستاد و بی اختیار دست بر روی شکمش گذاشت.دوباره همان تکان را حس کرد و از شادی اشکش سرازیر شد.
به تلفن همراه نادر زنگ زد،اما خاموش بود.یادش آمد که امروز جراحی قلب دارد.نمیدانست چه کند؟دلش میخواست به کسی بگوید ب سرعت کارهایش را انجام داد و به دفتر بازگشت.دوباره به نادر زنگ زد.
باز هم خاموش بود.به خود گفت:
-ای خدا تا شب چطوری دوام بیارم؟تصمیم گرفت به بیمارستان برود و همین کار را نیز کرد.
ابتدا از ورودش جلوگیری کردند.اما پس از معرفی خودش به اتاق کار شوهرش راهنمایی شد.اولین بار بود که به آنجا میامد.در اتاق کمی منتظر شد تا نادر با عجله خودش را رساند.
همین که چشمش به نادر افتاد خودش را به آغوش او انداخت و در حالی که تند حرف میزد و آن بیچاره متوجه نمیشد،گاهی میخندید و زمانی اشک میریخت.نادر گفت:
-محبوبه جان کمی آرام باش،ببینم چی میگی.
-نادر امروز بچه تکون خورد.نادر این دوران را پشت سر گذشته بود و آنچنان هیجان زده نمیشد.اما برای اینکه همسرش را دلسرد نکند،با اشتیاق به حرکات او نگاه میکرد و حرفهایش را میشنید.
با خود فکر میکرد:
-نه به بی اعتنای و ناراحتی سودابه از این دوران،نه به محبوبه که لحظه لحظه این دوران را با عشق طی میکرد.
در آغوشش گرفت، او را بوسید و گفت:-موفقی که امشب را جشن بگریم؟
-آره نادر...بریم رستورانی که اولین بار با هم رفتیم.
-بسیار خوب،ناهار خوردی؟
-نه بابا انقدر ذوق زده بودم که فقط میخواستم بیام به توبگم.
-اما عزیزم،اون کوچولوی ما احتیاج به غذا داره.الان میگم برامون غذا بیارن.
-نادر هوس دستپخت عزیز جونو کردم.
-عزیز دلم چیزی رو هوس کن که امکان تهیه ش رو داشته باشم.
-خوب،حالا آقای دکتر نهار چی میدن؟
-الان میگم بیارن.
غذا را در اتاق کار نادر صرف کردند و محبوبه به دفتر بازگشت.
شب را در رستوران خاطر انگیزشان خوردند و به خانه بازگشتند.محبوبه اصرار عجیبی داشت که نادر هر هفته در روز معینی به سودابه تلفن کند.همینطور هم به غزل و ساشا.خودش این موضوع را یادآوری میکرد و همیشه شوهرش را متعجب میکرد.این زن با احساسی به اسم حسادت کاملا بیگانه بود.یکی از دغدغههای نادر برای ازدواج دوم این بود که آن زن او را از فرزندانش دور کند.اما محبوبه ارتباط او را با خانواده ش محکم تر و آنان را به هم نزدیک تر میکرد.وقتی او با سودابه و فرزندانش حرف میزد،از اتاق بیرون میرفت و در را میبست و با این کارش چقدر او را شرم زده میکرد.و نادر به فرزند خودش حسادت میکرد.یک شب که آنان در خانه استراحت میکردند.
حاج حسین به خانهشان آمد و دخترش را خیلی خوشحال کرد.وقتی از پدرش پذیرایی میکرد،حاج حسین متوجه وضع غیر عادی محبوبه شد.اما رویش نمیشد از دامادش چیزی بپرسد.نادر متوجه نگاههای کنجکاو او شد و به آرامی و با شرم اعلام کرد که محبوبه باردار است.
حاج حسین،از شدت خوشحالی،همانجا سجده ی شکر به جا آورد.
نادر متعجب بود.حاج حسین چندین نوه داشت،ولی چرا این نوه که هنوز به دنیا نیومده بود برای او انقدر عزیز است؟حاج حسین گفت:
-همه خیال میکردند خود محبوبه نازاست ولی اون تقصیر رو گردن شوهر مرده ش میندازه و هیچ کس حرف محبوبه را باور نمیکرد،حتی مادرش.اما حالا محبوبه سربلند میشه.
حرفهای حاج حسین برای نادر درد آور بود.چرا خانواده با محبوبه خوب نبودند و حتی به او حسادت میکردن؟تصمیم گرفت همه ی بی مهریهای خانواده را جبران کند و برای محبوبه همه چی باشد.حاج حسین به مناسبت بارداری دخترش،جمعه ناهار همه را دعوت کرد.از محبوبه پرسید چه غذای دوست دارد و محبوبه هم یکی از غذاهای خانواده را که بیشتر و بهتر پخته میشد گفت:
-دمی باقلا با ترشی.
انسیه گفت:-برای چی این غذا رو بپزم؟
حاج حسین گفت:
-خانم گوش کن
...هر چی میخوای بپز،اما این غذا هم باید باشه.
محبوبه وارد پنجمین ماه بارداری شده بود هر ماه صدای قلب جنین را میشنید.
آن روز،وقتی به خانه ی پدرش رفت،همه شگفت زده شده بودند.عاطفه او را بوسید و گفت:
خیلی خوشحال شدم که باردار شودی و حرف خلیا غلط از آب در اومد.
مونس گفت:
-بدون دوا و درمون حامله شودی؟
-آره خاله جون،من الان نه ماه ازدواج کردم و این بچه تو پنج ماهه.
-ما که بخیل نیستیم.انشالله به سلامتی زایمان کنی.
-متشکرم خاله.
-لابد برای اینکه درد نکشی سزارین میکنی؟
دکتر پادرمیانی کرد:
-اگر لازم باشه سزارین میشه.
-نادر جان من میخوام لحظههای ورود این بچه رو به این دنیا احساس کنم.میخوام دردش رو حس میکنم.میدونم لذت بخشترین درد دنیاست.
انسیه گفت:-وقتی درد کشیدی حالت میاد.
-آخ مادر جون،هر چقدر هم درد داشته باشد،تحمل میکنم.
نادر میدانست این دکتر کله شق راست میگوید.او در این مدت از همه لحظاتش لذت میبرد.نادر میگفت که به طبقه ی یازدهم بروند.
اما محبوبه معتقد بود آنجا متعلق به سودابه س.اما نادر آنقدر زیر گوشش خواند تا عاقبت او قبول کرد.
اتاق نوزاد را خیلی زیبا آراستند.اتاق سودابه،با همه ی وسایل داخلش همانطور حفظ و درش قفل شده بود.یک روز که حاج حسین مقداری اسباب بازی برای بچه آورده بود،محبوبه را تنها یافت و گفت:-
چه خوب شد که تو تنهایی.
-چطور آقا جون.
-میخواستم کمی با هم حرف بزنیم.
-چی شده؟
-نگران نشو.محبوبه،تو این بچه رو خیلی دوست داری؟
-معلومه...عاشقشم.
-نادر رو چطور؟
-آقا جون شما که بهتر از هر کس میدونین که نادر رو چقدر دوست دارم.
-هنوز هم محبتت رو بهش ابراز میکنی؟
-البته...چیزی شده؟
-من گمان میکنم که دکتر احساس خطر میکنه.محبوبه،تو برای دکتر همه چی و همه کس هستی.اون میخواد همیشه برای تو مهم باشه.
-خوب...هست.
-انقدر که تو در مورد این بچه ی هنوز به دنیا نیومده حساسی،اون احساس خطر میکنه.و این طبیعی یه.ببین محبوبه،منم این دوران رو گذروندم.شاید اکثر مردا این حالت رو داشته باشن.اونها بچهها را رقیب خودشون میکنن و میخوان همه ی عشق و توجه و محبت همسرشون،به اونا تعلق داشته باشه.به خصوص که دکتر لذت بچه دار شدن و حتی نوه داشتن هم چشیده.اون میخواست فقط کنار تو باشه،بدون هیچ رقیب.
-این برای من خیلی عجیبه،چطور یک پدر به بچه ش حسادت میکنه؟
-ببین دخترم،اگر مرد هم به بچه ش زیاد توجه کنه،زنش دچار حسادت میشه.اینو ببین که در زندگی زنان شویی باید خیلی مراقب باشی تا مشکلی توی زندگیت پیدا نشه.
آقا جون از رهنماییتون ممنونم،سعی میکنم بیشتر مراقب نادر باشم.باور کنین بیشترین توجه من به اونه.چون خیلی کمبود داره.او هرگز توجه و علاقهای از سودابه ندیده.میخوام تمام کمبود هاش رو جبران کنم.البته از حق نگذریم که اون هم خیلی به من محبت میکنه.
-میدونم،برای همین هم نمیخوام این زندگی قشنگ،کوچیکترین آسیبی ببینه.
-شما چقدر خوبین.
-دخترکم،آن هنوز از ظلمی که به تو شده شرمنده ام.
-این حرفو نازنین.شما بهترین پدر دنیا هستین.
-تو انقدر بی توقع هستی که به کوچکترین محبتی سیراب میشوی....تو خیلی محرومیت کشیدی.شاید فقط ذرهای رو بتونم جبران کنم.
-آقا جون خجالتم ندین.
حاج حسین پس از بوسیدن دخترش،خداحافظی کرد و رفت و محبوبه را با افکار گوناگون تنها گذاشت.محبوبه پس از کشمکشی که با خود داشت،تصمیم گرفت به هیچ عنوان نادر را از دست ندهد.باید همه ی بی مهریهای همسرش را جبران کند.به همین منظور،لباسی را که تازه خریده بود پوشید و موهایش را باز گذشت.
چیزی که نادر خیلی دوست داشت.از خوش اقبالی ش،حالت صورت و اندامش به هم نخورده بود.و شاید زیباتر و شکفته تر هم شده بود.
عطری به خود زد و شا م دلخواه نادر را پخت.میز شا م را چید و منتظر شوهرش نشست.دقایقی بعد صدای چرخش کلید را شنید و با سرعتی که میتوانست،خود را به نادر رساند و مثل همیشه،آغوش به رویش گشود.
نادر در آغوش او از عطر وجودش مست میشد و همه ی خستگی روزانه ش در چنین لحظهای از بین میرفت.کاش محبوبه ش همیشه اینطوری باشد.با هم به اتاق خواب رفتند و هر دو از شهد عشق مست شدند.
ساعتی بعد هر دو با اشتها مشغول غذا خوردن شدند.محبوبه گفت:
-باید مراقب خودم باشم نمیخوام چاق و بد هیکلم باشم.
تو اصلا اضافه وزا نداری.یقین دارم بعد از زایمان.اندامت درست مثل سابق میشه.
-میخوام همیشه برات اینجوری خواستنی باشم.
-هستی خانم خانوما.
*******
روزها میگذشت و چیزی به زایمان محبوبه نماده بود.هنوز اصرار داشت طبیعی زایمان کند.یک شب که نادر دیر تر به خانه آمد،همسرش حالت همیشه را نداشت.نادر عذرخواهی کرد که کمی دیر آمده است.
اما محبوبه خندید و گفت:-اشکالی ندارد.
-رنگت پریده.
-مهم نیست...گمان میکنم خسته شده م.
-تا کی دفتر بودی؟
-شیش و نیم برگشتم.
--زنگ زدم بمونی بیام دنبالت،اما دفتر تعطیل بود.
-آره زیاد کار نبود،منم زودتر اومدم.
-محبوبه،خیلی گشنمه.
-غذا حاضره.
-مثل همیشه.
سر میز متوجه محبوبه که دست به غذا نمیزد.با تعجب پرسید:-چی شده عزیزم،چرا غذاتو نمیخوری؟
-آخه گرسنه بودم،یه کم ته بندی کردم.
-عیب نداره..من با اشتها میخورم تا تو هم میلت بکشه و شروع کنی.
محبوبه با لبخندی خوشایند گفت:نوش جونت.
پس از شا م چایی ریخت،و باز هم خودش نخورد.نادر پرسید:
-چای چرا نمیخوری؟
-بعدا میخورم،تو بخور.
-قرار نشد منو تنها بگذاری.
-خدا نکنه.
خودش را در آغوش شوهرش جا داد و نادر او را نوازش کرد.
کمی بعد،به علت خستگی زیاد،آماده ی خواب شد و از محبوبه پرسید:
-محبوبه تو نمیخوابی؟
-چرا الان میام.
در کنار شوهرش دراز کشید و خود را به نوازشهای او سپرد.چقدر لذت میبرد از این همه ابراز محبتهای شوهرش.ناگهان جیغ کوتاهی کشید.نادر با نگرانی به او خیره شد و پرسید:
-محبوبه تو چیزی رو از من مخفی میکنی؟
-فقط از عصر تاحالا دلم و کمرم یه کم درد میکنه.
-دکتر رفتی؟
-آره،ممکنه مسافر کوچولومون فردا پس فردا بیاد.
-چرا به من زنگ نزدی؟
-راستش با خودم گفتم مزاحمت کارت نشم.
-این چه حرفیه؟تو برام از همه کار مهم تری.اینو بدون که تو برای من از همه چیز و همه کس عزیز تری.دلم میخواد اینو باور کنی...چه جوری بگم تا قبول کنی؟
محبوبه اشکهایش را پاک کرد و لحن مهرامیزی گفت:
-من باور میکنم عزیزم.
دوباره دردش گرفت.
لبخند میزد و به شکمش دست میکشید.از نادر خواست بخوابد.
-چطوری بخوابم وقتی تو داری درد میکشی؟
-اگه حالم بد شد خبرت میکنم.
-حالا برو یه دوش آب گرم بگیر تا بهت بگم.
محبوبه به توصیه ی شوهرش،ده پانزده دقیقهای در زیر آب گرم ماند.زمان دردهایش طولانی تر شده بود.
پس از دوش آب گرم،باز هم بنا به توصیه نادر،در سالن قدم زد.هر بار دردش شروع میشد،نادر تایم میگرفت.هنوز خیلی مانده بود.صبح به بیمارستان میرفتند.بعد از هر دردی از محبوبه میپرسید که آیا میخواهد زایمان طبیعی بکند یا نه؟و او هر بار،مصر تر از قبل میگفت:فقط طبیعی.
محبوبه از ماه ششم به بعد،طبق نظر پزشکش و نادر،روزی دو ساعت پیاده روی میکرد.یک ساعت صبح و یک ساعت عصر.شاید همین پیاده روی در ثابت ماندن اندامش بی تأثیر نبود.آن شب همه ی لحظههای دردش را با عشق تحمل میکرد و انتظار میکشید.وقتی فاصله ی دردها کم شد.
دوباره دوش آب گرم گرفت،لباس پوشید و همراه شوهرش به بیمارستان رفت.ساک کودکش را همراه برد.به نادر گفت که پس از زایمان به خانواده ش خبر دهد.اما نادر دلش نیامد حاج حسین را از این لذت بی نسیب بگذرد.
پس از معاینه،قرار شد محبوبه را به اتاق درد ببرند و سرمی به دستش وصل کنند.به نادر گوف:
-تو همراهم نمیای؟
-بهت سر میزنم،البته اگر خانم دکتر اجازه بدن.
محبوبه به دکترش نگاه کرد و با لحن ملتمسی گفت:
-اجازه بدین پیشم باشه.
-بسیار خوب همین جا بمون اتاق درد نمیبرمت.
تشکر کرد و دستهای نادر را از شدت درد فشار داد.باز هم درد میخندید و میگفت:
-عجب درد لذت بخشیه نادر.
جنسیت بچه را،طبق خواست شان،دکتر اعلام نکرد و نمیدانستند مسافر کوچولویشان پسر است یا دختر.نادر آرزو میکرد رنگ چشمهای و موهای فرزدش مثل مادرش باشد.دردهای محبوبه بیشتر شد.اشک میریخت و لبش را میگًزید،اما فریاد نمیزد.نادر این همه مقاومت و صبوری او را تحسین میکرد.
او زایمانهای سودابه را از یاد نبرده بود.در اولین زایمان آنقدر جیغ و داد کرده و به همه بد و بیراه گفته بود که با رضایت نادر سزارین شد.
بقیه هم همینطور بودند.غزل را هم دیده بود که چه الم شنگهای به راه انداخته بود.اما این دختر،با این روحیه و شادابی،انتظار تولد فرزندش را میکشید.عاقبت نزدیک ظهر دختر کوچولویشان به دنیا آمد.حاج حسین که از شدت هیجان روی پا بند نبود،به محض شنیدن خبر زایمان،از پس از دادن انعام کلانی به پرستار،به منزل زنگ زد و خبر داد که محبوبه یک دختر کوچولو به دنیا آورده است.
بعد از ظهر همه به دیدنش آمدند.وقتی بچه را آوردند.مونس با دیدن او گفت:-وا،محبوب اینم که مثل خودت مو سرخه.
نادر گفت:-خاله جان،این دختر کوچولو آرزوی پدرش رو بر آورده کرده.
-یعنی شما موی قرمز دوست درین؟
-بله خیلی...من عاشق موهای قرمز محبوبه هستم.
*****
از وقتی که محبوبه ازدواج کرده بود،جواد در جمعی که او حضور داشت آفتابی نمیشد و بهناز از این موضوع خیلی شاد بود.اما آن روز برای دیدن دخترک محبوبه رفت.وقتی لحظهای نوزاد را در آغوش گرفت،خطرت بیست و شیش سال پیش در ذهنش جان گرفت.
زمانی که محبوبه به دنیا آمد،مثل دخترش بود.به یاد زمان،و یاد نخستین و تنها عشقش،نوزاد را بوسید و بویید و با حسرت به پدرش تحویل داد و بیمارستان را ترک کرد.نادر که متوجه غم چهره ی او شده بود،برایش در دلم احساس تأسف کرد.
پس از رفتن عیادت کننده ها،پرستار کمک تا محبوبه به بچه ش شیر بدهد.نادر هم کمکش کرد.وقتی نوزاد نخستین مک را به سینه محبوبه زد،او همراه با خنده،اشک ریخت و گفت:
-نادر باورم نمیشه دارم به بچه م شیر میدم.اه نادر...اول از خدا بعد از تو ممنونم.
نادر خنده ش گرفت.هر مردی امکان آن را داشت که شوهرش باشد و او را باردار کند.محبوبه به فراست فکر شوهرش را خواند و گفت:
-من حاضر نبودم هر مردی ر قبول کنم،برای همین از تو تشکر میکنم.
نادر عاقبت لب به سخن باز کرد:-محبوبه؟
-جانم؟
-دخترمنو چقدر دوست داری؟
-حدی نمیتونم براش تعیین کنم.فقط اینو میدونم که همیشه کمی کمتر از تو دوستش خواهم داشت.
و در حالی که سر خود را به سینه ی شوهرش تکیه میداد،گفت:
-تو تنها عشق زندگیم هستی.-محبوبه،تو رو با همه ی وجودم دوست دارم.
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)