410تا 419
محبوبه در حالی که سرخ شده بود گفت:
-هر چه زود تر بهتر.
غزل گفت:
-آفرین،بذار منم زودتر برم به زندگیم برسم.بچه رو پیش مادر شوهرم گذشتم،دلم شور میزانه.
محبوبه گفت:-راستی سودابه کجاست؟
-توی اتاقش.
-صدای ما اونجا نمیره؟
غزل گفت:
-محبوبه جان،مامان،این مدت که پدر حالش بد بود،با این مساله کنار اومده و به قول خودش،پدر رو طلاق احساسی داده.
-غزل مامانت از من کینه به دل نداره؟
-راستش اون مرتب از تو تعریف نوشته و معتقده تو هیچ کاری برای به دست آوردن دل پدر نکردی.
نادر گفت:-این اتفاقیه که باید میفتاد...خوب جناب توکلی،شما هر وقت امر بفرمائین،خدمت میرسیم.فردا صبح من و محبوبه میریم برای آزمایش خون و فردا شب خدمت میرسیم.
در این وقت صدای زنگ در به گوش رسید و نادر گفت:
-غزل جان،فکر کنم عمو جون اومده،در رو باز کن.
غزل رفت و پس از چند دقیقه همراه خانواده ی خرسند آمد.لادن و پدرام و خرسند و خانمش،از دیدن محبوبه جا خوردند.
البته کم و بیش از موضوع مطلع بودند.خانم خرسند به سردی با محبوبه برخورد کرد.لادن هم همینطور.غزل ناراحت شد و توضیح داد که محبوبه چقدر از خودگذشتگی به خرج داده و او صرفاً به اصرار مادرش به دنبال محبوبه رفته است و اینکه اگر محبوبه نبود،پدر از دست میرفت.
-عمو جون،شما که پریشب اونو دیدین؟
-بله البته.اما خوب این مساله هنوز برای ما جا نیفتاده.
-مامان خودش مقصر بود.اون به پدر خیلی بی اعتنائی میکرد و رفتار سردی داشت.خوب،اون هم آدمه و احساس داره.هیچ کس توی زندگی ما نبود و پدر،به تنهایی من و ساشا را بزرگ کرد.مامان خودش این موضوع رو قبول داره و حتی توی نامهای که برای محبوبه نوشت،ذکر کرده بود،من چرکنویس اونو خوندم.نوشته بود که مرا دوست نداشت.باور کنین پدر من حق زندگی داره و هنوز خیلی جوونه.
-اما آخه غزل جون،محبوبه سنّ بچه ی پدرتو داره.
-این مساله توی ایران مهمه،....خارج از این محیط،مردها ممکنه چندین سال از همسرشون کوچیک تر باشن،اما در کمال خوشبختی با هم زندگی میکنن.برعکس اون هم صادقه.چرا ما باید با این افکار پوچ،حق زندگی کردن رو از خودمون بگیریم؟
از امروز که محبوبه خیالش از بابت مریضی پدر راحت شده،وجدان درد گرفته که مادرت کجاست؟نشنوه که ما حرف میزنیم؟صبح خودش صبحانه رو حاضر کرد و مامان رو سر میز آورد.از دیشب تا حالا مثل پروانه به دور پدر میگرده تا حال اون بهتر شه.من میخوام خیالم از بابت پدر راحت بشه.
لادن گفت:-اگر محبوبه بچه دار بشه چی؟
-ببین لادن اگر منظورت ارث و میراثه،محبوبه خودشم کم پول نداره.در ضمن پدر برای من و ساشا اونجا به اندازه ی کافی خرج کرده و پول گذشته،ما به این خونه و ماشین هیچ چشمداشتی نداریم.در زمان،داشتن بچه حق طبیعی محبوبه س.
پدرام گفت:-شما خیلی روشنفکرانه با این مساله برخورد میکنین.
-اگر جای پدر،مامان هم بود،همین نظر رو داشتم.
رنگ محبوبه کاملا پریده بود.لادن نگاه نفرت باری به او انداخت و گفت:
-کاش هیچ وقت برای تو اینجا خونه نمیگرفتیم.
نادر گفت:-اشتباه نکن،من و محبوبه قسمت هم بودیم و من از اون شب خونه ی شما فهمیدم که دوستش دارم.اما اون از من فرار میکرد و من هم خودمو سرزنش میکردم.واقعاً نمیخواستام برای محبوبه رقیب بتراشم.
لادن رو به محبوبه گفت:-پس چرا نگفتی؟
-راستش،اون زمان همه ی توجه من به سودابه جون بود و به نادر شاید فقط یک لحظه نگاه کردم.
غزل گفت:
-به قول مامان،همون یک لحظه کافی بود که قلب پدر رو که داشت یخ میزد،گرمش کنی.
در همین لحظه سودابه از اتاقش بیرون آمد.با لبخند به محبوبه نگاه کرد و با اشاره گفت:
-من و محبوبه دوستهای خوبی هستیم.اون خیلی به من میرسید.حتی وقتی ازش خواستم نادر رو به من بده،همون شب اینجا رو ترک کرد.
حرفهایش را روی وایت برد مینوشت و پاک میکرد تا بقیه را بنویسد.
-وقتی اون رفت،نادر هم از دستم رفت.اون،روز به روز تحلیل میرفت و هیچ امیدی به زندگی نداشت.محبوبه همه ی زندگی اونه و من با کامل میل و رضایت از محبوبه خواهش میکنم تا با نادر ازدواج کنه.
محبوبه که در همه ی این مدت اشک میریخت،سودابه را بغل کرد و لحظهای هر دو در آغوش هم اشک ریختند و محبوبه او را بوسید.او هم دستهای محبوبه را گرفت و به نادر اشاره کرد که بیاید.
دستهای آن دو را در دستهای یکدیگه گذاشت و پیشانی هر دو را بوسید.همه از دیدن این صحنه اشک میریختند.نادر گفت:
-هنوز دوستت دارم سودابه باور کن.هیچ وقت دوران جوونیمونو از یاد نمیبرم.یادته هیچ کاری نمیکردی و من از بیمارستان یا سر کار میومدم و املت درست میکردم و میخوردیم؟چقدر بهمون خوش میگذشت.
محبوبه گفت:-شما اینجا بمونین،این خونه متعلق به شماست.
سودابه نوشت:-اون سوییت توی خونه ی غزل برام خوبه.اونجا بیشتر به آدمی مثل من رسیدگی میکنن.
سپس از گوشه ی صندلی ش یک انگشتر بیرون آورد و به دست محبوبه کرد.همه دست زدند و لادن زن عمویش را بوسید و گفت:
-شما خیلی بزرگورین،حالا که خودتون راضی به این وصلت هستین،ما چه کاره ایم؟
پس از آن دوستش را هم بغل کرد،صورتش را بوسید و تبریک گفت.غزل و خانم خرسند هم محبوبه را بوسیدند و تبریک گفتند.
******
شب بعد غزل و نادر و مادرش،به همراه برادر و همسرش به خانه ی حاج حسین رفتند.مادر نادر از محبوبه خیلی خوشش آمده بود،برای تعیین مهریه،محبوبه قبلان به پدرش گفته بود که پنج سکه باشد به نیت پنج تن.
نادر گفت:-باغ شهریار هم پشت قباله ی شما.
همه دست زدند و پنجشنبه نادر،محبوبه و حاج حسین و حاج حسن به اتفاق برادر و خانم برادر نادر و مادر و خواهرش انسیه و ملیحه در محضر جمع شدند.پیش از جاری شدن خطبه ی عقد،غزل و عاطفه و لادن به سرعت آمدند.
کله قند و پارچه سفید دستشان بود.غزل گفت:
-حاج آقا اجازه بدین.محبوبه در آینه تنها به نادر نگاه میکرد و او نیز همینطور.خطبه جاری شد و محبوبه با کسب اجازه از بزرگ تر ها،همان بار اول بله را گفت.شب،مهمانی مفصلی در خانه ی دکتر نادر خرسند بر پا بود.
محبوبه التماس کرده بود که نادر جلوی همسرش به او نزدیک نشود و او هم قول داد.اما نگاههای آتشین او را همه درک کرده بودند.محبوبه،دوستانش و دکتر بهبود و خانمش را دعوت کرده بود.همه ی خانواده جمع شده بودند.،اما جواد نیامد.
بهناز گفت:
-نمیدونم از صبح چش شده که از رختخواب بیرون نیومده؟
محبوبه و حاج حسین نگاه گذرایی به همدیگه اندختند و نادر خودش را لحظهای به محبوبه رساند و پرسید:-همون که از بچگی عاشقت بوده؟
-تو از کجا میدونی؟
-خوب دیگه.
چند نفر از پزشکان و همسرانشان نیز بودند.آقای رستمی،مدیر ساختمان،و دو سه همسایه ی دیگر نیز در جشن ازدواج آنها شرکت کرده بودند.محبوبه نگاه سرزنش بار خانمها به خود احساس میکرد،اما به روی خودش نمیآورد.نمیخواست شادی ش را با این مسائل زایل کند.مهمانی بسیار گرمی بود.غزل مرتب از محبوبه و پدرش پذیرایی میکرد.و این باعث تعجب غریبهها میشد.آنان باید صبح ساعت پنج بعد از ظهر به فرودگاه میرفتند و محبوبه میخواست سراسر شب را در کنار سودابه و غزل باشد.
هر چه نادر نگاه التماس آمیز به او میانداخت،محبوبه توجهی به او نکرد.عاقبت آنان را به فرودگاه رساندند و پس از اعلام پرواز به خانه برگشتند.
محبوبه در آسانسور تکمه ی طبقه ی هشتم را فشار داد و نادر گفت:
-من دوست ندارم داماد سرخونه باشم.
محبوبه با عشوه ی قشنگی گفت:-مجبوری تحمل کنی.
******
آن روز نادر و محبوبه باهم خیلی حرفا زدند.محبوبه خاطره ی بد شب زفافش را برای نادر تعریف کرد و اشک او را در آورد.نادر هم تعریف کرد پس از رفتن محبوبه به همه جا سر کشیده و از او سراغ گرفته بود.وقتی به خانه ی پدرش رفته و شنیده بود که پدر و دختر باهم رفتند،فهمیده که دیگر محبوبه ش را نمیبیند.
نادر گفت:
-وقتی اومدم خونه حال خودمو نمیفهمیدم.گریه می کردمو از پنجره به بیرون زول میزدم که شاید ماشینتو ببینم.وقتی نامید شدم،خواستم با کار خودمو سرگرم کنم تا به تو فکر نکنم،اما نشد.به هر جا و هر کس که نگاه میکردم،تو رو میدیدم.نتونستم به کارم ادامه بدم.تقاضای مرخصی کردم و نشستم خونه.
روز به روز افسرده تر میشودم.شبها خوابتو میدیدم که با یه مرد دیگه ازدواج کردی و از صدای فریاد هام بیدار میشودم.ضربان قلبم تند تر شده بود و عرق سرد به تنم مینشست.به غذا اشتهایی نداشتم و روز به روز بیشتر تحلیل میرفتم.
دیگه هیچ امیدی به بازگشت تو نداشتم.سودابه هم کلافه بود و آخر برام نامه نوشت و همه چیز رو برام شرح داد.برام نوشت که در نامهای از تو خواسته بری و منو به اون برگردونی،وقتی نوشته ش را خوندم گفتم چرا این کار رو کردی؟مگه من حق خوشبختی ندارم؟برای اولین بار پیشش اعتراف کردم که چقدر تو رو دوست دارم.سرمو روی پاهش گذشتم و زار زدم و اون موهامو نوازش میکرد.
احساس کردم پشیمونه و دیگه اذیتش نکردم.گفتم که باید از این درد بمیرم و زندگی بدون محبوبه برای من امکان نداره.
همون شد که مریض شدم.اول تب کردم و کم کم تبم شدید شد و چند روزی بیهوش بودم.دکتر مراتب بالای سرم میاومد.اما من حالم همچنان بد بود.تا این که اون،گویا از طریق پرستارش،به غزل زنگ میزانه و موضوع رو تعریف میکنه.
اون طفلک هم با اولین پرواز میاد ایران.بقیه ی ماجرا را هم که خودت میدونی.
آنان ساکن آپارتمان طبقه ی هشتم شدند.محبوبه گفت:
-اونجا خونه ی سودابه س و من دلم نمیاد توی اون خونه زندگی کنم.زندگی شیرینی را آغاز کردند و هر روز عاشق تر میشدند.وقتی نادر به خانه میآمد،عطر غذا در خانه پیچیده بود و محبوبه به گرمی از شوهرش استقبال میکرد.دو نفری شم میخوردند و از رخدادهای روزانه برای هم تعریف میکردند.
پنج ماه گذشت و محبوبه مدرک کارشناسی ارشد خود را گرفت.هنوز در دفتر بهبود کار میکرد.
نادر هم با دستش اعجاز میکرد و هفتهای یک روز در بیمارستان خزانه،عمل جراحی قلب رایگان انجام میداد.
هفتهای یک روز در یکی از بیمارستانهای دولتی و دو روز هم در بیمارستان خصوصی به کار مشغول بود.میخواست مدتی را که در اختیار بیمارانش نبوده جبران کند.در هفته دو روز بعد از ظهر در دانشگاه تدریس داشت و بقیه ی روزها را در مطب بود.
محبوبه از او میخواست که کمتر کار کند.اما وی معتقد بود که کار کردن به او نیرو میدهد.اما چون اصرار محبوبه را دید،ساعت کار مطبش را کمی کاهش داد.
اما دلش نمیآمد کار در بیمارستان و تدریس در دانشگاه را رها کند.میخواست آنچه را که برایش سالها زحمت کشیده بود،در اختیار هموطناش قرار دهد.چه به وسیله ی آموزش،چه عمل جراحی و مداوای بیماران.
******
مدتی بود که محبوبه احساس بیماری میکرد.اوایل بر این تصور بود که به قول قدیمیها سردیش شده است.نبات محل شده در آب داغ میخورد.
کمی بهتر شد حالتهای ضعف و افت فشار دوباره به سراغش آمد.یک شب که از مهمانی بر میگشتند.در آسانسور حالش بد شد.سرش گیج رفت و بدنش یخ کرد.نادر دستپاچه شده بود.بی درنگ فشارش را گرفت.پائین بود.
شربت قند برایش درست کرد.اما دارویی نداد.
نمیخواست بدون آزمایش به او دارویی بدهد.تاکید کرد که روز بعد به دادگاه نرود و با او به بیمارستان بیاید.-آخه دادگاه دارم.-یکی دیگه رو بفرست،من نمیزارم بری.همه ی شب نادر از او مراقبت کرد که حالش کمی بهتر شد.اما محبوبه تعجب میکرد تا آن روز سابقه نداشت بیمار شود،میترسید دچار بیماری مزمنی شده باشد.
صبح،بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفتند و نادر محبوبه را به یکی از همکارنش معرفی کرد و از او خواست که معاینه ش کند و یک آزمایش کامل نیز از او به عمل آورد.بدون معطلی محبوبه را به بخش منتقل کردند و دکتر ابتدا ترجیح داد پس از آزمایش خون او را معاینه کند.
به آزمایشگاه اطلاع دادند که وی همسر دکتر خرسند است،همه ی پرستاران دلشان میخواست او را ببینند.محبوبه خنده ش گرفته بود.
همه با تعجب نگاهش میکردند.خیلی جوان بود و سنّ دختر دکتر را داشت.اما محبوبه حالتی نداشت که کسی برایش دلم بسوزاند.او عاشق شوهرش بود.پس از ساعتی،نادر آمد و حالش را پرسید:
-چطوری خانم خرسند؟
-خوبم آقای دکتر،فقط نمیدانام چرا هر وقت چشمم به شما میافتاد قلبم تند میزانه،داغ میشم و فشارم بالا میره،به نظر شما که بیماری خطر ناکی که ندارم؟
نادر در حالی که قهقهه میزد،گفت:
-اتفاقا بیماری شما واگیر داره.چون من هم دقیقا همینطور میشم.و هر دو از خنده ریسه رفتند.
در همین هنگام دکتر بیمارستان آمد و پرسید:-خانم خرسند شما چند وقته....
زن و شوهر یکباره به هم نگاه کردند.در نگاه محبوبه آرزو و اشتیاق موج میزد.گفت:
-این ماه هنوز....
-خوب تبریک میگم...شما بزودی مادر میشین.
محبوبه با ناباوری،لحظهای به دکتر و دقیقهای به شوهرش نگاه میکرد،نمی دانست چه کند،دکتر رفت تا آن دو راحت باشند.
نادر همسرش را در آغوش گرفت و تبریک گفت:-
عزیزم دیدی نگرانیت بی مورد بود؟تو به آرزوت رسیدی و بزودی مادر میشی.
-اه نادر عزیزم،بچه ی ما به زودی به دنیا میاد،خدایا متشکرم .نادر برو بپرس چند وقته.
-صبر کن من بهت میگم.تو الان یک ماه و نیم که بارداری و باید مواظب باشی و خودتو تقویت کنی،محبوبه،امشب دو نفری جشن میگیریم،موافقی؟
-چرا موافق نباشم...نادر؟
-جون دلم؟
-من ندید بدیدم،تو رو خدا مسخرم نکنی ها.
-چرا باید این کار احمقانه رو انجام بدم؟یادت باشه این اولین بچه ی ماست،فهمیدی عزیزم؟
-آره،نمیدونی چقدر هیجان دارم،بگو دکتر بیچاره بیاد باقی حرفاشو بزنه.
-باشه الان میگم.
دکتر پس از دقایقی خندان وارد شد و گفت:
-البته استاد خودشون بهتر میدونن.
نادر پرسید:-شما کدوم دکتر را پیشنهاد میکنین؟
-خانم دکتر ارغوان،دکتر حازقیه.
-بسیار خوب،پس باید یه وقتی ازشون بگیرم تا خانوم تحت نظر ایشون باشن.
آن روز هر چه نادر اصرار کرد خودش او را برساند،قبول نکرد و با آژانس به خانه رفت.می خواست بدون ترس از تمسخر کسی یا کسانی،خودش تنهایی از این خبر لذت ببارد.راه میرفت و به شکمش دست میزد و قربان صدقه ی بچه میرفت.(وای اگه دو قوولو باشه چی؟خدای بزرگ خیلی ازت متشکرم،تو منو لایق دونستی و مقام ولای مادر را به من دادی.
نادر تا شب چند بار زنگ زد و حالش را پرسید.شب هم زود تر از همیشه به خانه آمد و باهم به رستوران رفتند.پس از شا م محبوبه گفت:
-تو خونه همش دست روی شکمم میگذشتم و قربون صدقه ش میرفتم.باورت نمیشه هنوز هیچی نشده دوستش دارم؟
این هیجان و عشق برای نادر تازگی داشت.او هرگز این احساسات را در سودابه ندیده بود،پس تصمیم گرفت برای این احساست همسرش احترام قائل شود.آن شب محبوبه میترسید به نادر نزدیک شود و میگفت:
-چه کار کنم....خوب میترسم بچه مون آسیب ببینه.
-دختر خوب این حرفا چیه میزانی؟
-بذار دکتر که گفت بعدش.
نادر خندید و قبول کرد.اما تا صبح دستش روی شکم محبوبه بود.
محبوبه هم سرمست از این اتفاق خوب تا صبح اتفاق رویایی شیرین بچه ش را میدید.خواب میدید که بزرگ شده است و به او مامان میگوید و او اشک میریزد.صبح نادر نان تازه گرفت،ایز صبحانه را چید و محبوبه را صدا کرد.
با عجله بلند شد و گفت:
-ای وای دیر شد.
-نه،عجله نکن مامان کوچولو.
-آخ جون یادم نبود.
-محبوبه باید از حجم کارهایت کم کنی.
-باشه تو هم کمتر کار کن و بیشتر بیش من و بچه باش.
-چشم،راستی بعد از ظهر میام دفتر دنبالت بریم دکتر.
-باشه.آن روز محبوبه دو جلسه ی دادگاه در دو مکان جدا داشت،که توانست به هر دو جا برسد.وقتی رسید دفتر،خیلی خسته بود.خانم تقوی گفت:-
آقای دکتر چند بار زنگ زدند.
محبوبه تلفن کرد و نادر پرسید:-ناهار خوردی؟
-نه بابا...همین الان از دادگستری آمدم.
-پس صبر کن میام دنبالت که بریم ناهار بخوریم.
-راستی برای ساعت چند از دکتر وقت گرفتی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)