399تا 409
در یکی از روزهای سرد آذر ماه که محبوبه در خانه بود،زنگ خانه به صدا درامد.مثل همیشه سکینه یا شوهرش در را باز میکردند.محبوبه که انتظار کسی را نداشت،سرش به کتاب خوندن گرم بود.فائزه در اتاقش را زد:
خانم با شما کار دارن.
قلب محبوبه لرزید.به سرعت از اتاق بیرون رفت و در سالن با غزل روبرو شد.رنگش پرید.
غزل او را در آغوش گرفت و گفت:
-چرا اینجوری شودی؟دستات چرا میلرزه؟
محبوبه فقط توانست بگوید:-نادر کجاست؟
غزل گفت:-اومدم دنبالت که بریم پیشش.
-مگه چی شده؟
-چیزی نیست،لباس بپوش بریم.
همه با تعجب به محبوبه و غزل نگاه کردند.فائزه کمک کرد تا محبوبه لباس پوشید و همراه غزل رفت.در راه هیچ حرفی میانشان ردّ و بدل نشد.محبوبه جرات نمیکرد از نادر و سودابه حرفی بزند یا سوالی بپرسد.
فقط پیش از وارد شدن به خانه،غزل گفت:
-پدر حالش خیلی بده،مامان ترسید و به من زنگ زد.منم با اولین پرواز خودمو رساندم.برو اتاقش و سعی کن تو رو بشناسه.
اشکهای محبوبه بی اختیار از چشمهای زیبایش سرازیر شد،در باز شد و غزل محبوبه را رهنمایی کرد.وقتی به اتاق رفت نزدیک بود بیهوش شود.او باور نمیکرد کسی که بر روی تخت میبیند نادر باشد.مردی بود زرد و ضعیف که سرمی به دستش وصل کرده بودند.جلو رفت و آهسته صدایش کرد.
اما نادر هیچ واکنشی نشان نداد.باز هم صدایش کرد.ولی نادر هیچ پاسخی نمیداد و حرکتی نمیکرد.
اشکهایش روی دستها و ملافه ی نادر میریخت.دیگر بی تاب شد،سرش را بر روی تخت گذشت و با صدای بلند گریه کرد.نادر نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
-محبوبه؟
-جانم نادر من اینجام.چشماتو باز کن...به خدا دیگه ترکت نمیکنم.غلط کردم،منم دوستت دارم.چشمهای قشنگت رو باز کن.نادر محبوبه کنارته.
نادر به سختی چشمهایش را گشود،اما تصور میکرد باز هم رویا میبیند.با بی حالی گفت:
-محبوبه؟
-جان دلم الهی فدات بشم،نادر من اینجام نگام کن.
آنقدر گفت گفت تا نادر فهمید دیگر خواب نمیبیند و محبوبه ش آمده.محبوبه اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-مواظب سرمت باش.
-ای محبوبه بی معرفت نگفتی نادرت میمیره؟
-خدا نکنه عزیزم،انشالله خودم پیش مرگت بشم.نادر قول بده که خوب بشی.
نادر لبخندی کمرنگ زد و گفت:
-اگر تو پیشم باشی قول میدم.
حالش رفته رفته بهتر شد.پزشک معالجش آمد،نگاهی به محبوبه انداخت و گفت:
-چرا این کار رو با اون کردین؟میدونی چه صدمهای بهش زدین؟
-خودم کم آزار ندیدم.
-شماها حق زندگی داشتین.
-ولی سودابه چی؟به جرم اینکه فلجه،حق زندگی کردن و خوشبخت شدن رو ازش بگیریم؟من نمیتونم اینقدر بی رحم باشم.
غزل به داخل اتاق آمد و با اشاره به پدرش،به محبوبه گفت:
-مامان فهمیده که پدر بدون تو نمیتونه زندگی کنه.
محبوبه گفت:
بعدا در این باره حرف میزنیم.
دکتر پرسید:-نادر سوپ میخوری؟
-اگر محبوبه بده،آره.
محبوبه بی درنگ برخاست و با لحنی مهربان گفت:-چشم الان برات میارم.
بشقابی سوپ آورد و آهسته به نادر داد.
نادر،پس از آنکه کمی جان گرفت،گفت:
میخوام حموم کنم.دوست ندارم تو منو اینجوری ببینی.
-حالا نه نادر،صبر کن حالت بهتره....اصلا خودم حمامت میکنم.
-دیگه چی؟نه،خودم یک صندلی میزارم،شاید آب گرم حالمو جا بیاره.
محبوبه وسایل حمام نادر را گذاشت.همه را از نادر میپرسید و عاقبت لباسهای او را هم پیدا کرد. حوله هم در حمام بود.یک صندلی برایش در وان گذشت و خودش پشت در به انتظار ماند.مرتب صدایش میکرد تا از حالش مطمئن شود.
وقتی از حمام بیرون آمد،اصلاح کرده بود و به نظر سر حال تر میامد.
محبوبه ملافه ش را مرتب کرد و او را خوابند.سپس یک لیوان آب پرتغال برایش گرفت و آورد.هنوز با سودابه روبرو نشده بود.نادر آب میوه را هم خورد،با غزل مشورت کرد که برای شامش کباب بگیرد و خالی،بدون برنج بخورد.غزل هم به دکتر گفت و او نیز کباب بدون برنج را نیز تجویز کرد و گفت که از روز بعد میتواند کم کم نان و برنج بخورد.
محبوبه زنگ زد و چند پرس غذا آوردند.کباب نادر را خودش به قطعات کوچک میبرید و در دهانش میگذاشت.
نادر اصرار کرد که خودش هم بخورد.هنوز رنگش زرد بود و به محض اینکه جملههای طولانی میگفت،لبش سفید میشد و به نفس نفس میافتاد.
محبوبه در فرصتی به پدرش تلفن کرد و ماجرا را به طور خلاصه تعریف کرد و گفت که شب نمیآید.
از او خواست به فائزه بگوید که صبح روز بعد بیاید خانه را تمیز کند.حاج حسین خوشحال شده بود.ولی نمیدانست چرا دکتر را انقدر دوست دارد.
به محبوبه گفت نگران چیزی نباشد و از دکتر پرستاری کند.آخر شب محبوبه برای نادر یک لیوان شیر ولرم آورد و نادر با لبخند او را نوشید.محبوبه با تعجب پرسید:
-چرا میخندی؟
-چون تا به حال کسی از من پذیرایی نکرده بود.مگر مادرم زمانی که بچه بودم.
محبوبه آرام و مشتاقانه گفت:
-از حالا به بعد خودم مواظبتم.
-محبوبه چرا این کار رو با من کردی؟
زن جوان،در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود،گفت:
-خیال کردی برای من آسون بود.نمیدونی چی کشیدم.
-محبوبه،من و تو حق زندگی کردن و عشق ورزیدن و خوشبخت شدن رو داریم.چرا این حق طبیعی رو از خودمون بگیریم؟
-نادر نمیخوام ناراحتت کنم.اما سودابه هم این حق رو داره.در واقع این زندگی و تو،حق اونه و من دارم مثل یک اختاپوس حقشو میگیرم.
-ببین محبوبه در این باره بعدا با هم حرف میزنیم،باشه؟
محبوبه پاسخی نداد.سرش را بر روی تخت نادر گذشته بود و نادر در حالی که از شوق نزدیک بود به گریه بیفتد گفت:
-محبوبه،نکنه فردا صبح دوباره بذاری بری؟
محبوبه با لبخند خوشایندی گفت:
-دیگه تنهات نمیذارم.
نادر خوابید و آهسته از اتاق بیرون آمد.غزل در سالن انتظارش را میکشید،با خوشرویی گفت:
-چای میخوری محبوبه جان؟
-بله،اگر ممکنه...مادر کجا هستن؟
-تو اتاقش.
-روم نمیشه برم پیشش.
-اون باید منطقی باشه،البته خیلی باهاش حرف زدم.از جانب مامان خیالت راحت باشه.اون غصه ی چیزی رو نمیخوره.
-مگه میشه غزل جون؟من خودمو جای میزارم جای مادرت...اگر با من این رفتار میشد دق میکردم.
-به هر حال،من و مامان با هم خیلی حرف زدیم.البته،من گفتم و اون شنید و نوشت.قرار شد با من بیاد آمریکا،یا تو سوییت خودش بمونه،یا اینکه بره همون آسایشگاه.
-خوب همسایهها میبینن...اونا رو چی کار کنیم؟
-تا ما اینجا هستیم،یه مهمانی میگیریم و قبلش هم تو و پدر میرین محضر برای عقد میکنین.وقتی ما باشیم و شما ازدواج کنین،دهن همسایهها هم دیگه بسته میشه.البته به اونا ربطی نداره.توی ایران که مردم روی کارهای همدیگه کمی حساسن،این بهترین راهیه که به عقلمون رسید.
-نادر چی میگه؟
-اون طفلک که بی هوش بود.من و مامان این تصمیم رو گرفتیم.گمان نمیکنم اون مخالفتی داشته باشه.میدونی با این کارت،یک مغز متفکر و یک جراح قابل را داشتی از این ملت میگرفتی؟
-خدا نکنه.
صدای نادر آمد که محبوبه را صدا میکرد.خودش را به اتاق او رساند.نادر گفت:
-کجایی دلبندم؟مگه قرار نشد دیگه تنهام نگذاری؟
-آخه خوابیده بودی.
-خوب تو هم اینجا بخواب.
-به قول خودت دیگه چی؟
-من که با این حالم....
-بسه دیگه...من بیرون اتاقت یک مبل میزارم و همون جا میخوابم.
-باشه خانم ملاحظه کار،توی اتاق بغلی بخواب.اما صبح تو باید بهم صبحانه بدی،فهمیدی؟
-تو اینقدر لوس بودی و من نمیدونستم؟
نادر در حالی که به چشمان محبوبه خیره شده بود،گفت:
-باور کن تا به حال فرصت نکره بودم خودمو لوس کنم.چون هیچ وقت نازم خریدار نداشت.همیشه من بودم که از همه،از سودابه و از بچهها مراقبت میکردم.حتی یک بار هم کسی نپرسید تو که این همه از خودت مایه میذاری،به چیزی،کسی،محبتی نیاز نداری؟
محبوبه گفت:
-از حالا به بعد برای خودم ناز کن.
نادر خندید و لحظاتی به چشمای محبوبه خیره ماند.محبوبه پرسید:
-چیزی میخوای برات بیارم؟
-آره...فقط تو رو میخوام که به اندازه ی یک عمر زجرم دادی.
-منم اذیت شدم،خیال میکنی برام آسون بود.
-میدونم عزیزم،این مدت هر دو عذاب کشیدیم.دیگه نمیخوام به اون روزا فکر کنم،بهتره حرفشم نزنیم.
-موافقم،پس بگیر بخواب.
-توی این مدت خیلی خوابیدم.
-نادر چرا اینطوری شودی؟
-قصهٔ ش مفصله...برو بخواب بعدا برات تعریف میکنم.
-نادر دوستت دارم،دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
-دیگه هیچ وقت از هم جدا نمیشیم.مگر اینکه مرگ ما رو از هم جدا کنه.اونم میدونم که خدا دلش نمیاد من و تو رو از هم جدا کنه.
محبوبه جای نادر را درست کرد و پتو را رویش کشید.بعد چراغ را خاموش کرد و به سالن رفت.
غزل با لبخندی بر لب نگهش میکرد، محبوبه پرسید:
-سودابه کجاست؟
-خوابیده.
-غزل؟
-جانم؟
-مامان روحیه ش چطوره؟
-باید بپذیره،محبوبه،مامان هیچ وقت به بابا محبت نکرد.ما شاهد بودیم که پدر چقدر از خودش مایه میگذاشت،اما مامان بی اعتنا بود.حتی برای ما غذا نمیپخت.وقتی به خونه بزرگه میرفتیم،پدر خدمتکار دائم میآورد و زن باغبون هم آشپزی میکرد.پدر قبلان خودش،بین کارهایش میامد خانهها یه غذای حاضری درست میکرد.حالا مامان فهمیده که چه نعمتی رو از دست داده.
-آخه همیشه پدرت در اختیارش بوده.من حاضرم مامان همینجا باشه و پدرت هم شبها پیشش بمونه...
غزل حرف او را قطع کرد:
-نه محبوبه جون،پدر رو زجر کش نکن.بذار با تو شروع کنه و معنی زندگی زنانشوییی رو بفهمه.
محبوبه از شادی نمیدانست چه کند،اما برای سودابه هم نگران بود.
صبح زود بیرون رفت.نان تازه،خرما عسل و خامه خرید و به خانه ی نادر بازگشت.صبحانه را حاضر کرد و به اتاق نادر رفت.خواب بود.به آرامی از خواب بیدارش کرد.نادر چشمهایش را آهسته گشود و وقتی محبوبه را دید،چشمهایش برق زد.با خنده گفت:
-صبح بخیر عزیزم.تا تو میز رو بچینی،من هم خودمو آماده میکنم.اون صبحانه توی خونه ی تو یادم نمیره.
محبوبه شیر و خرما و عسل را در مخلوط کن ریخت و پس از آماده شدن یک لیوان برای نادر گذاشت.
آهسته به در اتاق سودابه زد و او را هم بیدار کرد.غزل که دقایقی پیش بیدار شده بود،بویی کشید و با لبخند شادمانهای گفت:
-به به،چه بوی نونی میاد،اشتهای آدم تحریک میشه.
محبوبه پرسید:-سودابه جان نمیاد؟
-چرا آماده شده الان میاد.
همین که سودابه از اتاقش بیرون آمد،محبوبه به او سلام کرد و کمکش کرد بیاید سر میز.برایش چایی ریخت.برای غزل هم میخواست بریزد که او نگذاشت و خودش برای محبوبه هم ریخت.نادر،آراسته و تمیز آمد و سر میز نشست.
سلام کرد و پیشانی سودابه را بوسید..
غزل هم پدرش را بوسید.نادر نگاهی حسرت بار به محبوبه کرد و او لیوان شیر را جلوی نادر گذاشت.او چهره در هم کشید و گفت:
-این چیه؟
-خرما و عسل و شیر،بخور جان بگیری.
-چشم شما امر کنین.
محبوبه لبش را گًزید.از اینکه نادر جلوی سودابه با این لحن با او حرف میزد،خجالت میکشید.غزل هم از طرز برخورد پدرش شاد بود،او میخواست پدرش سلامت باشد.او را میپرستید و از اینکه میدید روحیه ش را به دست آورده است،احساس رضایت و خرسندی میکرد.
سودابه هم سعی داشت رفتار عادی داشته باشد.پس از شیر،محبوبه برای نادر چای ریخت و خودش لقمه میگرفت.نادر کیف میکرد از اینکه به او توجه نشان میداد،سر خوش بود.اما سودابه افسوس میخورد که چرا زندگی ش را مفت باخته است.او هم میتوانست به شوهرش توجه کند.حتی حالا که بر روی صندلی چرخدار نشسته بود.دستهایش که سالم بود و میتوانست مدیریت خانه را بر عهده بگیرد.اما وقتش را تلف میکرد و حتی کتاب هم نمیخواند تا سرگم شود.
حالا میفهمید که چقدر اشتباه کرده است.
پس از صرف صبحانه محبوبه از نادر خواست کمی قدم بزند.پنجرهها را باز کرد،سودابه را هم به سالن برد و به اتفاق غزل میز را جمع کرد.وقت پرستار و خدمتکار آمدند،بقیه ی کارها را به آنها سپرد و خودش آماده ی پائین رفتن شد.نادر که از رفتن او نگران شده،پرسید:
-کجا محبوبه؟
-بر میگردم...میرم یه دوش میگیرم و لباس عوض کنم.
زود میای؟
-هیس،آروم تر،تو رو خدا مراعات سودابه را هم بکن.
-باشه تو اینجا بمون،قول میدم مراقب رفتارم باشم.
ساعتی بعد،محبوبه شاداب و سر حال با لباس مرتب و زیبا آمد.نادر لبخند زنان از او استقبال کرد و آرام گفت؛
-چه خوشگل شودی.
متشکرم.
-محبوبه هر وقت پیش من هستی.موهاتو باز بذار.خیلی بهت میاد.
-چشم.
-راستی آقا جونت کجا هستن؟
-دیشب باهاشون حرف زدم....خیلی سلام رسوندن.گمان میکنم عصر بید اینجا.
-دلم میخواد ببینمشون.
-اون هم همینطور،نمیدونی با آقای رستگار چطوری حرف میزد که اون هیچ وعدهای به خودش نداد.
-دستش درد نکنه طرفداره منه.
-چه جور هم.
غزل از محبوبه پرسید برای ناهار چه درست کند.او هم سری به فریزر زد و چند تکه مرغ یخه زده بیرون گذشت و به خدمتکار گفت که برنج را بشورد.محبوبه شوری در خانه به وجود آورده بود و همه در تکاپوی تهیه ی ناهار بودند.غزل در حالی سیب زمینی پوست میکند،با محبوبه حرف میزد.نادر خوشحال از اینکه در خانه ش سر و صدا بود،با لبی خندان قدم میزد.
محبوبه گفت:-خودتو خسته نکن.
-با اون چیزی که تو به خوردم دادی،باید تا شب راه برم.
-یک لیوان آب پرتغال برات بیارم؟
-نه میل ندارم.
-نادر دکتر ویتامینی بهت نداد؟
-چرا خودم هم از آمریکا آورده بودم و باید خوردنشو از امروز شروع کنم.
-سودابه هم باید بخوره.
نادر گفت:-آره...نمیدونم این مدت خرده یا نه؟
سپس رو به سودابه پرسید:-سودابه ویتامین هاتو خوردی؟
سودابه سرش رو به نشانه منفی تکان داد.-چرا؟مگه دکتر بهت نگفت که باید بخوری و قطع شون نکنی؟غزل جان ویتامینهای مادرتو بهش بده بخوره.
-چشم پدر جان.
محبوبه هم به نادر سفارش کرد که قرصهایش را بخورد و او را به اتاقش برد تا بخوابد.
اما نادر،مانند بچههای تقص از رفتن امتناع میکرد و میگفت:میخوام پیش تو باشم.
-هیس....میشنوه..
-محبوبه این قدر این جمله رو نگو.اون همه چیز رو میدونه.من الان در موقعیتی نیستم که مواظب کارهایم باشم.بعد از ماهها به تو رسیدم و نمیخوام یک لحظه از تو دور بشم.
-نادر من نمیخوام اونو آزار بدم.میدونم که یک زن چه زجری میکش وقتی رقیبش رو میبینه.به خصوص که شوهرش با اون خوش رفتاری میکنه.
-خوب حالا به پدرت زنگ بزن برای شا م بیاد اینجا تا بهش بگم تو رو نصیحت کنه.
محبوبه با لبخندی معنی دار گفت:-ای بدجنس.
و او را به طرف اتاق برد و نادر گفت:
-یه کم پیش من بمون.ناهاری مقوی برایش پخت.میخواست هر چه زود تر او را سر حال ببیند.
غروب حاج حسین با یک جعبه شیرینی آمد و نادر از دیدنش خیلی خوشحال شد.دو مرد در کنار هم نشستند و گپ زدند.محبوبه و غزل هم از آنها پذیرایی میکردند.محبوبه برای نادر نوشیدنی مقوی آورد و به پدرش گفت:
-آقا جان میدونین دیروز چه حالی بود.
-بله،اما وقتی محبوبه آمد حال من خوب شد.
-انشالله همیشه سلامت باشین.
غزل نزد حاج حسین آمد و گفت:
-خوب حاج آقا برای خواستگاری کی خدمت برسیم؟
-هر وقت عروس خانم آماده باشن.
-نادر گفت:-اون با من....تا آخر هفته موفقی؟
-ما که هنوز آزمایش خون ندادیم.
-جواب اون با من.زود میگیریم.حالا بگو کی بیام خونه ی حاج آقا؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)