صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 94 , از مجموع 94

موضوع: وکیل | شهلا ابراهیمی

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    390تا 397



    هفده سال از من پرستاری کرد.تازه وقتی هم که سالم بودم،باز هم مراقب من بود.اما محبوبه تو سالمی جوانی،شور و نشاط داری و خیلی زود نادر رو فراموش میکنی.خواهش میکنم نادر را برای من بگذار به او احتیاج دارم و حالا میفهمم که چه گوهری را در کنارم دارم.هرگز قدرش را ندانستم،شاید اگر ترکش کنی،او هم تو را فراموش کند و دوباره به سوی من برگردد.توقع زیادی دارم میدانم ،اما تو خیلی مهربانی و حاضر نیستی یک زندگی را ویران کنی.
    متشکرم سودابه

    محبوبه به هق هق افتاده بود.چطور میتوانست دل این زن زجر کشیده را بشکند؟چقدر شرمزده بود،دیگر نمیتوانست به صورتش نگاه کند،بنابرین به سرعت رفت پائین.
    در اتاقش را بست و چندین بار نامه را خواند.باید فکری اساسی میکرد.همانطور که از اول میخواست،باید قلبش را زیر پا له میکرد.به پدرش زنگ زد و از او خواست پیشش بیاید.به فائزه هم گفت که به خانه ی پدر برود،ساعتی بعد حاج حسین آمد.
    از دیدن محبوبه جا خورد و پرسید:
    -چی شده بابا جان؟چرا گریه کردی؟
    محبوبه خود را در آغوش پدر انداخت و یه دل سیر گریه کرد.حاج حسین صبر کرد تا عقده ی دلش خالی و کمی سبک شود. سپس پرسید:
    -حالا به بابا میگی چی شده؟
    محبوبه نامه ی سودابه را نشانش داد و گفت:
    -اینو بخونین،خودتون متوجه میشین.هاج حسین که با رسیدن به آخر نامه رنگش به سفیدی میزدو دستانش میلرزید گفت:
    -حالا میخوای چی کار کنی؟
    -من به نادر گفته بودم که اگه زمانی سودابه بفهمه،دیگه منو نمیبینه.
    -خوب اون محل کارتو میدونه خونه ی ما رو هم بلده.
    -میدونم خواستم از شما رهنمایی بگیرم.سرم باد کرده و نمیتونم درست فکر کنم.
    حاج حسین پرسید:
    -کار هاتو میتونی به کس دیگهای واگذار کنی؟
    -آره به شوهر فرانک.
    -خوبه....خونه ی ما هم که نمیتونی بمونی.تو کارهاتو سر و سامون بده.
    تا ببینم چی کار میتونم بکنم...راستی محبوبه با اینکه از تو مطمئنم،اما پرسیدنش ضرر نداره،ببینم دکتر که شبها اینجا نمیاد؟
    محبوبه در حالی که سرخ شده بود گفت:
    -نه آقا جان،این چه حرفیه؟ما فقط در هفته سه چهار بار باهم میرفتیم ناهار میخوردیم و گاهی شبها باهم تلفنی حرف میزدیم.به جان خودتون به روح عزیز جان،هنوز دستش به من نرسیده.حتی وقتی از مسافرت اومد،فقط به هم نگاه کردیم، و از دلتنگیهامون با هم حرف زدیم.
    -برای این پرسیدم که مبادا امشب تو رو توی این وضع ببینه.فعلا کاری نکن که متوجه بشه و به زنش سخت بگیره.
    -چشم آقا جان.
    -حالا هم جوری وانمود کن که مهمون داری تا بهت زنگ نزنه.موقع اومدنش چند جفت کفش بذار بیرون.
    -باشه چشم.
    محبوبه همه ی کارها را طبق گفته ی حاج حسین انجام داد.به منصور زنگ زد که کارهایش را به او واگذار کند و او هم پذیرفت.
    نادر هم به این تصور که او مهمان دارد مزاحمش نشد.شنبه صبح اول وقت به دفتر رفت و ماجرا را به طور کامل برای دکتر بهبود شرح داد.
    کارهایی که او میتوانست انجام دهد آنجا گذشت و بقیه را به دفتر منصور برد.
    خودش هم به موکلانش تلفن کرد و گفت که مسافرتی ناا منتظر پیش آمده و باید برود.پرونده ی آنها را به آقای وکیل....داد تا اقدامات لازم را انجام دهد.به منشی هم گفت:
    -اگر آقای دکتر زنگ زد،بگو توی دادگاه سرش خیلی شلوغ نمیتونه بیاد.
    عصر به مغازه ی پدرش رفت و او هم گفت دوستی در اردبیل دارد که اگر موافق است،به آنجا بروند.محبوبه هم قبول کرد و سریع به خانه برگشت.لوازم و لباسهایش را برداشت و پیش از آمدن نادر از خانه بیرون رفت.شبانه با حاج حسین به راه افتاد.در رشت توقفی داشتند و شب خوابیدند و نزدیک ظهر به سمت اردبیل حرکت کردند.غروب بود که به آنجا رسیدند و پرسان پرسان نشانی را پیدا کردند.دوست حاج حسین،آقای نیازی،از مهاجران روسی ساکن اردبیل بود.آقای نیازی و خانومش،با روی باز از آنان استقبال کردند و طبقه ی بالای خانه را که واحدی مستقل بود در اختیارشان گذشتند.آن شب خانم نیازی برایشان شا م آورد،اما از روز بعد خود محبوبه دست به کار شد.پدرش کمک میکرد و با او حرف میزد که از حال و هوای نادر و غم و اندوه او بیرونش آورد.
    اشتههایش را از دست داده بود و به زور دعوای پدر دو سه لقمهای به دهان میگذاشت و با آب آنها را فرو میداد.خوابش هم کم شده بود.تلفن همراهش را خاموش کرده بود و فقط با تلفن همراه حاج حسین با خانواده حرف میزد.همه نگران و کنجکاو بودند که این پدر و دختر کجا غیب شدند.محبوبه پس از یک هفته،با دکتر بهبود تماس گرفت که او گفت:
    -دختر تو کجایی؟این بیچاره داره از بین میره.به خدا براش نگرانم.خیلی پریشون شده.به من التماس میکرد که آدرس تو رو بهش بدم.قسم خوردم که نمیدونم کجایی.فقط بهش گفتم خانمتون همه چیز رو فهمیده و محبوبه میگه محاله به این وضع ادامه بده.گفتم که تو بهش گفتی برگرده پیش خانمش.
    اون هم گریه میکرد.مردی با این صلابت و ابهت،برای تو دختر فسقلی گریه میکرد.حالا تو روحیت چه جوره؟
    -من خیلی بدم.اگه اون بار دومه که طعمه عشق رو چشیده،من بار اولمه.و با این مشکل روبرو شدم.کاش هیچ وقت نمیدیدمش.اگه اومد بهش بگین،محبوبه به جان خودش قسمت میده که به طرف سودابه برگردی.بهش بگین من غیر از اون...
    هق هق گریه به محبوبه امان نداد و گوشی را گذاشت.
    دکتر بهبود سریع به نادر زنگ زد و قرار ناهار گذشت.در رستوران همه ی حرفهای محبوبه را مو به مو برایش گفت.نادر اشک میریخت و میگفت:
    -دیگه نمیتونم این کار رو بکنم.یه عمری بهش محبت کردم،دریغ از یک لبخند.حالا که زن رویاهامو پیدا کردم،میگه دوستم داره.پس توی این همه سال که برای یک بار شنیدن این جمله جان میدادم،چرا نگفت؟به محبوبه بگین سودابه برای نادر مرد،و دیگه تموم شد.
    هر چه دکتر بهبود برای نادر دلیل و برهان آورد و نصیحتش کرد فایده ای نداشت.


    ****
    محبوبه ساعتها در ایوان طبقه ی بالای خانه مینشست و به درخت بزرگ سپید توی حیات نگاه میکرد.باغچه ی قشنگی داشتند.خانم نیازی گاهی بالا میآمد تا این زن جوان را از ناراحتی بیرون بیاورد.اما نگاه محبوبه آن قدر آکنده از غم بود که پیرزن دلش به درد میآمد.حاجی هم پس از یک ماه رفت.
    اما تلفن همراهش را برای محبوبه گذشت و هر روز با او تماس میگرفت.به نیازی سفارش کرده بود محبوبه را به بیرون رفتن از خانه و گردش در آن اطراف وادار کند.می ترسید افسردگی بگیرد.کاش قبول میکرد همسر رستگار شود.محبوبه شبها در کابوسهایش نادر را در بستر مرگ میدید که دستش را به سوی او دراز میکند،اما محبوبه با همه ی تلاشش نمیتواند دستهای او را بگیرد.
    صبح خسته تر از شب پیش بیدار میشد.خانم نیازی به اصرار او را به خرید میبرد و وادارش میکرد چیزی بخرد.اما او میلی به هیچ کاری از خود نشان نمیداد.حاج حسین به دنبالش آمد و او را با خود برد.
    گفت:
    -حالا که نادر از تو نامید شده.میتونی برگردی سر کارت.
    -آقا جان به شما زنگ نزد؟
    -من که نبودم،چند دفعهای اومده و سراغ منو گرفته..فائزه و مادرت هم گفتن با تو به مسافرت رفته ام.بعد اونم دیگه نیامد.دکتر بهبود میگه حالش خوب نیست،ولی نگران نباش هر دوی شما عادت میکنین.
    حاج حسین سعی میکرد با برنامههای متنوع وقت محبوبه را پر کند.اما محبوبه دیگر مثل سابق نبود.خموده و افسرده گوشهای مینشست و به گلها و درختان حیات ذول میزد.جواد هم نگرانش بود.روزی به دیدارش آمد و گفت:
    -میدونم از عشق که اینطوری شودی،ولی سعی کن این بحران رو پشت سر بگذاری.منم این درد و رو کشیدم.
    وقتی از سربازی برای مرخصی اومدم و دیدم خونه تون شلوغه،یکراست اومدم اینجا و دیدم تو عروس شودی.عزیز دید چه حالی شدم،دیگه انگار هیچ نیرویی تو بدنم نبود.بزور خودم رو کشوندم خونه.رفتم اتاقم و در رو بستم تا یک هفته در رو باز نکردم.مادرم که عصبانی شده بود،می گفت:
    -حالا چه تحفهٔای بود که براش ماتم گرفتی؟همون بهتر که شوهر کرد و خیال منم راحت شد.باید از روی جنازه ی من ردّ میشدی تا با اون ازدواج میکردی.چی خیال کردی؟من بهناز رو برات در نظر گرفتم.
    -برگشتم و تا آخرین روز سربازی تهران نیامدم.سعی کردم با کار کردن غم عشق رو تحمل کنم.شنیدم درس میخونی خیلی خوشحال شدم.وقتی فهمیدم که از اون زنها نیستی که خودتو وا بدی.شرکت زدم و انقدر کار کردم تا خودمو فراموش کنم.دورادور خبرهای خوبی از تو میشنیدم.اول اینکه بچه دار نشدی،و دوم اینکه با جدّیت درس میخوندی.منم با اصرار مادرم،بالاخره با بهناز ازدواج کردم ولی هرگز تو زندگیم خوشبخت نبودم،چون عاشق زنم نیستم.عادت و تعهدی نسبت به اون دارم،همین.وقتی عباس مرد بارها از خودم پرسیدم اگه من ازدواج نکرده بودم میتونست امیدوار باشم که تو منو به عنوان همسرت بپذیری؟من میتونستم از مادرم بگذارم ولی گذشت از تو که همه ی لحظههای قشنگ بچگی رو به یادم میاوردی،خیلی سخت بود.
    وقتی نوزاد بودی میرفتم پیش عزیز،تو رو توی بغلم میگرفتم و مدتها بهت خیره میشودم.با خودم عهد کرده بودم که فقط با تو عروسی کنم.تو عالم بچگی تو رو عروس میکردم و خودمم لباس دمادی میپوشیدم و کنارت راه میرفتم.همه روی سر ما نقل و سکه میریختن و منم هی بهت میگفتم:
    -چادرتو بکش پائین تر تا کسی اون چشمها رو نبینه تا مثل من گرفتار بشه. تو هم میخندی و با ناز چادرت رو پائین میکشیدی.اول رویا برام بقدری حقیقی بود که به بچههای کلاس،و بعد هم دانشکده،میگفتم نامزد دارم.
    خوب،بعضی دخترها به طرفم میاومدن،اما من به هیچ کدام اعتنائی نمیکردم و میگفتم اگر نامزد منو ببینن،میفهمین چرا به شما بی اعتنا هستم.
    بچهها به قدری پا پی من شدن تا آخرش تو رو به دو تا از دانشجوها که خیلی باهم صمیمی بودیم،از دور نشونت دادم.گفتن چرا جلو نمیری؟می گفتم:-ما رسم نداریم تو نامزدی با هم دیده بشیم.
    تو رو راحت خونه ی عزیز میدیدم ،تو هم اصلا توی این خطها نبودی.اوایل ناراحت
    میشودم و میگفتم نکنه یکی دیگه رو دوست داره؟مدتها زیر نظر گرفتمت و دیدم فقط از خونه به مدرسه میری و بر میگردی.خیالم راحت شد و فهمیدم به درس خیلی اهمیت میدی،منهم با همه وجود درس میخوندم تا لایق تو باشم.

    اه محبوبه شاید الان درست نباشه این حرفا رو برات بگم،اما نمیدونی چه حالی شدم وقتی شوهرت دادن.شبها توی پادگان چه خوابهای وحشتناکی میدیدم و چه چیزهایی توی ذهنم نقش میبست که دیونه میشودم داد میزدم و بچه ها از خواب میریدن.کمی آب میخوردم و آروم میشودم.دوباره همون فکرها و کابوسها به سراغم میومدند.یک روز فرمانده ی پایگاه منو توی دفترش خواست و با هم حرف زادیم.اونقدر گفت تا اشکام در اومد و همه چیز رو براش تعریف کردم.
    به من حق داد که آنجور کلافه باشم.پرسید:
    -دختر خاله ات شوهرش رو دوست داره؟
    گفتم:-نه اصلا.
    اون گفت:-تو باید این وضع رو قبول کنی،وگرنه دیونه میشی.شاید اگر با هم ازدواج میکردین،این عشق به نفرت یا بی تفاوتی رسید.از آینده کسی خبر نداره،شاید هم یه روزی به هم رسیدین.
    -شکر خدا زندگی آروم و خوبی دارم.بهناز یک زن کاملا ایرانیه.عاشق خونه زندگی و بچه هاشه.من هم از دیدن شادی و آسایش بهناز و بچهها راضیم.
    محبوبه نگفت که او هرگز وی را به چشم شوهر نگاه نمیکرده و جواد برایش معلم،برادر بزرگتر و سر مشق زندگی بوده است.جواد ادامه داد:
    -بارها میخواستم این حرفها را بهت بگم.راستش میترسیدم مسخرهام کنی یا دوام کنی.الان هم که گفتم به عنوان یه تجربه ی تلخ برایت گفتم.اون هم عاقبت آروم میشه.تو هم به این غم عادت میکنی.فقط به خودت سخت نگیر.کارتو شروع کن،درست رو ادامه بده و خودتو تو زندگی غرق کن.
    محبوبه به حرفهای جواد فکر کرد.راست میگفت،این غمی نبود که از دلش بیرون برود.پس باید با آن کنار میآمد.درس را شروع کرد.ترم آخرش بود شروع کرد به تحقیق که متن پایان نامه ش را کم کم تهیه کند.
    دیگر به خانه آاش نرفت و از نادر خبر نداشت.چند بار خواست دم در بیمارستان برود و تمشایش کند،اما ترسید آنان اختیار از کفّ بدهد و خود را به او برساند.کم کم کارش را دوباره از سر گرفت و دکتر بهبود خیلی از او استقبال کرد.اما میدید که محبوبه مثل سابق نیست.گاهی مدتها به یه نقطه چشم میدوخت و از دنیای اطرافش منفک میشد.
    مهدی به تازگی با دختر یکی از همسایهها سر و سری پیدا کرده بود و فشار میآورد که به خواستگاری ش بروند.سرانجام قرار شد خانواده شوری کنند و ببینند که دختر مناسبی هست یا نه.خوشبختانه خانواده ی محترمی بودند و دخترک هم بد نبود.در حدود بیست و دو ساله و دیپلومه بود.قرار گذشتند و شبی هاج حسین و حاج حسن به اتفاق انسیه و ملیحه و آسیه و مجید به خواستگاری رفتند.منتظر جواب خانواده ی دختر بودند و این قیه باعث شد که محبوبه کمتر در خود فرو رود.خانواده ی دختر ده روز بد جواب مثبت دادند و تاریخی برای بله بران تعیین کردند.انسیه گردنبد طلای سنگینی تهیه کرد و این بار همه ی خانواده رفتند حتی محبوبه را هم به اصرار بردند.محبوبه از دخترک که اسمش زینب بود خوشش آمده و برای هر دویشان آرزوی سعادت و خوشبختی کرد.
    سپس هدیهای را که برای عروس گرفته بود،به او داد.قراره عقد و عروسی را برای پس از محرم و سفر در حدود چهار ماه بعد بود گذشتند.اما صیغه ی محرمیت خنده شد و خانواده ی عروس مهمانی شا م مفصلی بر پا کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    399تا 409


    در یکی از روزهای سرد آذر ماه که محبوبه در خانه بود،زنگ خانه به صدا درامد.مثل همیشه سکینه یا شوهرش در را باز میکردند.محبوبه که انتظار کسی را نداشت،سرش به کتاب خوندن گرم بود.فائزه در اتاقش را زد:
    خانم با شما کار دارن.
    قلب محبوبه لرزید.به سرعت از اتاق بیرون رفت و در سالن با غزل روبرو شد.رنگش پرید.
    غزل او را در آغوش گرفت و گفت:
    -چرا اینجوری شودی؟دستات چرا میلرزه؟
    محبوبه فقط توانست بگوید:-نادر کجاست؟
    غزل گفت:-اومدم دنبالت که بریم پیشش.
    -مگه چی شده؟
    -چیزی نیست،لباس بپوش بریم.
    همه با تعجب به محبوبه و غزل نگاه کردند.فائزه کمک کرد تا محبوبه لباس پوشید و همراه غزل رفت.در راه هیچ حرفی میانشان ردّ و بدل نشد.محبوبه جرات نمیکرد از نادر و سودابه حرفی بزند یا سوالی بپرسد.
    فقط پیش از وارد شدن به خانه،غزل گفت:
    -پدر حالش خیلی بده،مامان ترسید و به من زنگ زد.منم با اولین پرواز خودمو رساندم.برو اتاقش و سعی کن تو رو بشناسه.
    اشکهای محبوبه بی اختیار از چشمهای زیبایش سرازیر شد،در باز شد و غزل محبوبه را رهنمایی کرد.وقتی به اتاق رفت نزدیک بود بیهوش شود.او باور نمیکرد کسی که بر روی تخت میبیند نادر باشد.مردی بود زرد و ضعیف که سرمی به دستش وصل کرده بودند.جلو رفت و آهسته صدایش کرد.
    اما نادر هیچ واکنشی نشان نداد.باز هم صدایش کرد.ولی نادر هیچ پاسخی نمیداد و حرکتی نمیکرد.
    اشکهایش روی دستها و ملافه ی نادر میریخت.دیگر بی تاب شد،سرش را بر روی تخت گذشت و با صدای بلند گریه کرد.نادر نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
    -محبوبه؟
    -جانم نادر من اینجام.چشماتو باز کن...به خدا دیگه ترکت نمیکنم.غلط کردم،منم دوستت دارم.چشمهای قشنگت رو باز کن.نادر محبوبه کنارته.
    نادر به سختی چشمهایش را گشود،اما تصور میکرد باز هم رویا میبیند.با بی حالی گفت:
    -محبوبه؟
    -جان دلم الهی فدات بشم،نادر من اینجام نگام کن.
    آنقدر گفت گفت تا نادر فهمید دیگر خواب نمیبیند و محبوبه ش آمده.محبوبه اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    -مواظب سرمت باش.
    -ای محبوبه بی معرفت نگفتی نادرت میمیره؟
    -خدا نکنه عزیزم،انشالله خودم پیش مرگت بشم.نادر قول بده که خوب بشی.
    نادر لبخندی کمرنگ زد و گفت:
    -اگر تو پیشم باشی قول میدم.
    حالش رفته رفته بهتر شد.پزشک معالجش آمد،نگاهی به محبوبه انداخت و گفت:
    -چرا این کار رو با اون کردین؟میدونی چه صدمهای بهش زدین؟
    -خودم کم آزار ندیدم.
    -شماها حق زندگی داشتین.
    -ولی سودابه چی؟به جرم اینکه فلجه،حق زندگی کردن و خوشبخت شدن رو ازش بگیریم؟من نمیتونم اینقدر بی رحم باشم.
    غزل به داخل اتاق آمد و با اشاره به پدرش،به محبوبه گفت:
    -مامان فهمیده که پدر بدون تو نمیتونه زندگی کنه.
    محبوبه گفت:
    بعدا در این باره حرف میزنیم.
    دکتر پرسید:-نادر سوپ میخوری؟
    -اگر محبوبه بده،آره.
    محبوبه بی درنگ برخاست و با لحنی مهربان گفت:-چشم الان برات میارم.
    بشقابی سوپ آورد و آهسته به نادر داد.
    نادر،پس از آنکه کمی جان گرفت،گفت:
    میخوام حموم کنم.دوست ندارم تو منو اینجوری ببینی.
    -حالا نه نادر،صبر کن حالت بهتره....اصلا خودم حمامت میکنم.
    -دیگه چی؟نه،خودم یک صندلی میزارم،شاید آب گرم حالمو جا بیاره.
    محبوبه وسایل حمام نادر را گذاشت.همه را از نادر میپرسید و عاقبت لباسهای او را هم پیدا کرد. حوله هم در حمام بود.یک صندلی برایش در وان گذشت و خودش پشت در به انتظار ماند.مرتب صدایش میکرد تا از حالش مطمئن شود.
    وقتی از حمام بیرون آمد،اصلاح کرده بود و به نظر سر حال تر میامد.
    محبوبه ملافه ش را مرتب کرد و او را خوابند.سپس یک لیوان آب پرتغال برایش گرفت و آورد.هنوز با سودابه روبرو نشده بود.نادر آب میوه را هم خورد،با غزل مشورت کرد که برای شامش کباب بگیرد و خالی،بدون برنج بخورد.غزل هم به دکتر گفت و او نیز کباب بدون برنج را نیز تجویز کرد و گفت که از روز بعد میتواند کم کم نان و برنج بخورد.
    محبوبه زنگ زد و چند پرس غذا آوردند.کباب نادر را خودش به قطعات کوچک میبرید و در دهانش میگذاشت.
    نادر اصرار کرد که خودش هم بخورد.هنوز رنگش زرد بود و به محض اینکه جملههای طولانی میگفت،لبش سفید میشد و به نفس نفس میافتاد.
    محبوبه در فرصتی به پدرش تلفن کرد و ماجرا را به طور خلاصه تعریف کرد و گفت که شب نمیآید.
    از او خواست به فائزه بگوید که صبح روز بعد بیاید خانه را تمیز کند.حاج حسین خوشحال شده بود.ولی نمیدانست چرا دکتر را انقدر دوست دارد.
    به محبوبه گفت نگران چیزی نباشد و از دکتر پرستاری کند.آخر شب محبوبه برای نادر یک لیوان شیر ولرم آورد و نادر با لبخند او را نوشید.محبوبه با تعجب پرسید:
    -چرا میخندی؟
    -چون تا به حال کسی از من پذیرایی نکرده بود.مگر مادرم زمانی که بچه بودم.
    محبوبه آرام و مشتاقانه گفت:
    -از حالا به بعد خودم مواظبتم.
    -محبوبه چرا این کار رو با من کردی؟
    زن جوان،در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود،گفت:
    -خیال کردی برای من آسون بود.نمیدونی چی کشیدم.
    -محبوبه،من و تو حق زندگی کردن و عشق ورزیدن و خوشبخت شدن رو داریم.چرا این حق طبیعی رو از خودمون بگیریم؟
    -نادر نمیخوام ناراحتت کنم.اما سودابه هم این حق رو داره.در واقع این زندگی و تو،حق اونه و من دارم مثل یک اختاپوس حقشو میگیرم.
    -ببین محبوبه در این باره بعدا با هم حرف میزنیم،باشه؟
    محبوبه پاسخی نداد.سرش را بر روی تخت نادر گذشته بود و نادر در حالی که از شوق نزدیک بود به گریه بیفتد گفت:
    -محبوبه،نکنه فردا صبح دوباره بذاری بری؟
    محبوبه با لبخند خوشایندی گفت:
    -دیگه تنهات نمیذارم.
    نادر خوابید و آهسته از اتاق بیرون آمد.غزل در سالن انتظارش را میکشید،با خوشرویی گفت:
    -چای میخوری محبوبه جان؟
    -بله،اگر ممکنه...مادر کجا هستن؟
    -تو اتاقش.
    -روم نمیشه برم پیشش.
    -اون باید منطقی باشه،البته خیلی باهاش حرف زدم.از جانب مامان خیالت راحت باشه.اون غصه ی چیزی رو نمیخوره.
    -مگه میشه غزل جون؟من خودمو جای میزارم جای مادرت...اگر با من این رفتار میشد دق میکردم.
    -به هر حال،من و مامان با هم خیلی حرف زدیم.البته،من گفتم و اون شنید و نوشت.قرار شد با من بیاد آمریکا،یا تو سوییت خودش بمونه،یا اینکه بره همون آسایشگاه.
    -خوب همسایهها میبینن...اونا رو چی کار کنیم؟
    -تا ما اینجا هستیم،یه مهمانی میگیریم و قبلش هم تو و پدر میرین محضر برای عقد میکنین.وقتی ما باشیم و شما ازدواج کنین،دهن همسایهها هم دیگه بسته میشه.البته به اونا ربطی نداره.توی ایران که مردم روی کارهای همدیگه کمی حساسن،این بهترین راهیه که به عقلمون رسید.
    -نادر چی میگه؟
    -اون طفلک که بی هوش بود.من و مامان این تصمیم رو گرفتیم.گمان نمیکنم اون مخالفتی داشته باشه.میدونی با این کارت،یک مغز متفکر و یک جراح قابل را داشتی از این ملت میگرفتی؟
    -خدا نکنه.
    صدای نادر آمد که محبوبه را صدا میکرد.خودش را به اتاق او رساند.نادر گفت:
    -کجایی دلبندم؟مگه قرار نشد دیگه تنهام نگذاری؟
    -آخه خوابیده بودی.
    -خوب تو هم اینجا بخواب.
    -به قول خودت دیگه چی؟
    -من که با این حالم....
    -بسه دیگه...من بیرون اتاقت یک مبل میزارم و همون جا میخوابم.
    -باشه خانم ملاحظه کار،توی اتاق بغلی بخواب.اما صبح تو باید بهم صبحانه بدی،فهمیدی؟
    -تو اینقدر لوس بودی و من نمیدونستم؟
    نادر در حالی که به چشمان محبوبه خیره شده بود،گفت:
    -باور کن تا به حال فرصت نکره بودم خودمو لوس کنم.چون هیچ وقت نازم خریدار نداشت.همیشه من بودم که از همه،از سودابه و از بچهها مراقبت میکردم.حتی یک بار هم کسی نپرسید تو که این همه از خودت مایه میذاری،به چیزی،کسی،محبتی نیاز نداری؟
    محبوبه گفت:
    -از حالا به بعد برای خودم ناز کن.
    نادر خندید و لحظاتی به چشمای محبوبه خیره ماند.محبوبه پرسید:
    -چیزی میخوای برات بیارم؟
    -آره...فقط تو رو میخوام که به اندازه ی یک عمر زجرم دادی.
    -منم اذیت شدم،خیال میکنی برام آسون بود.
    -میدونم عزیزم،این مدت هر دو عذاب کشیدیم.دیگه نمیخوام به اون روزا فکر کنم،بهتره حرفشم نزنیم.
    -موافقم،پس بگیر بخواب.
    -توی این مدت خیلی خوابیدم.
    -نادر چرا اینطوری شودی؟
    -قصهٔ ش مفصله...برو بخواب بعدا برات تعریف میکنم.
    -نادر دوستت دارم،دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
    -دیگه هیچ وقت از هم جدا نمیشیم.مگر اینکه مرگ ما رو از هم جدا کنه.اونم میدونم که خدا دلش نمیاد من و تو رو از هم جدا کنه.
    محبوبه جای نادر را درست کرد و پتو را رویش کشید.بعد چراغ را خاموش کرد و به سالن رفت.
    غزل با لبخندی بر لب نگهش میکرد، محبوبه پرسید:
    -سودابه کجاست؟
    -خوابیده.
    -غزل؟
    -جانم؟
    -مامان روحیه ش چطوره؟
    -باید بپذیره،محبوبه،مامان هیچ وقت به بابا محبت نکرد.ما شاهد بودیم که پدر چقدر از خودش مایه میگذاشت،اما مامان بی اعتنا بود.حتی برای ما غذا نمیپخت.وقتی به خونه بزرگه میرفتیم،پدر خدمتکار دائم میآورد و زن باغبون هم آشپزی میکرد.پدر قبلان خودش،بین کارهایش میامد خانهها یه غذای حاضری درست میکرد.حالا مامان فهمیده که چه نعمتی رو از دست داده.
    -آخه همیشه پدرت در اختیارش بوده.من حاضرم مامان همینجا باشه و پدرت هم شبها پیشش بمونه...
    غزل حرف او را قطع کرد:
    -نه محبوبه جون،پدر رو زجر کش نکن.بذار با تو شروع کنه و معنی زندگی زنانشوییی رو بفهمه.
    محبوبه از شادی نمیدانست چه کند،اما برای سودابه هم نگران بود.
    صبح زود بیرون رفت.نان تازه،خرما عسل و خامه خرید و به خانه ی نادر بازگشت.صبحانه را حاضر کرد و به اتاق نادر رفت.خواب بود.به آرامی از خواب بیدارش کرد.نادر چشمهایش را آهسته گشود و وقتی محبوبه را دید،چشمهایش برق زد.با خنده گفت:
    -صبح بخیر عزیزم.تا تو میز رو بچینی،من هم خودمو آماده میکنم.اون صبحانه توی خونه ی تو یادم نمیره.
    محبوبه شیر و خرما و عسل را در مخلوط کن ریخت و پس از آماده شدن یک لیوان برای نادر گذاشت.
    آهسته به در اتاق سودابه زد و او را هم بیدار کرد.غزل که دقایقی پیش بیدار شده بود،بویی کشید و با لبخند شادمانهای گفت:
    -به به،چه بوی نونی میاد،اشتهای آدم تحریک میشه.
    محبوبه پرسید:-سودابه جان نمیاد؟
    -چرا آماده شده الان میاد.
    همین که سودابه از اتاقش بیرون آمد،محبوبه به او سلام کرد و کمکش کرد بیاید سر میز.برایش چایی ریخت.برای غزل هم میخواست بریزد که او نگذاشت و خودش برای محبوبه هم ریخت.نادر،آراسته و تمیز آمد و سر میز نشست.
    سلام کرد و پیشانی سودابه را بوسید..
    غزل هم پدرش را بوسید.نادر نگاهی حسرت بار به محبوبه کرد و او لیوان شیر را جلوی نادر گذاشت.او چهره در هم کشید و گفت:
    -این چیه؟
    -خرما و عسل و شیر،بخور جان بگیری.
    -چشم شما امر کنین.
    محبوبه لبش را گًزید.از اینکه نادر جلوی سودابه با این لحن با او حرف میزد،خجالت میکشید.غزل هم از طرز برخورد پدرش شاد بود،او میخواست پدرش سلامت باشد.او را میپرستید و از اینکه میدید روحیه ش را به دست آورده است،احساس رضایت و خرسندی میکرد.
    سودابه هم سعی داشت رفتار عادی داشته باشد.پس از شیر،محبوبه برای نادر چای ریخت و خودش لقمه میگرفت.نادر کیف میکرد از اینکه به او توجه نشان میداد،سر خوش بود.اما سودابه افسوس میخورد که چرا زندگی ش را مفت باخته است.او هم میتوانست به شوهرش توجه کند.حتی حالا که بر روی صندلی چرخدار نشسته بود.دستهایش که سالم بود و میتوانست مدیریت خانه را بر عهده بگیرد.اما وقتش را تلف میکرد و حتی کتاب هم نمیخواند تا سرگم شود.
    حالا میفهمید که چقدر اشتباه کرده است.
    پس از صرف صبحانه محبوبه از نادر خواست کمی قدم بزند.پنجرهها را باز کرد،سودابه را هم به سالن برد و به اتفاق غزل میز را جمع کرد.وقت پرستار و خدمتکار آمدند،بقیه ی کارها را به آنها سپرد و خودش آماده ی پائین رفتن شد.نادر که از رفتن او نگران شده،پرسید:
    -کجا محبوبه؟
    -بر میگردم...میرم یه دوش میگیرم و لباس عوض کنم.
    زود میای؟
    -هیس،آروم تر،تو رو خدا مراعات سودابه را هم بکن.
    -باشه تو اینجا بمون،قول میدم مراقب رفتارم باشم.
    ساعتی بعد،محبوبه شاداب و سر حال با لباس مرتب و زیبا آمد.نادر لبخند زنان از او استقبال کرد و آرام گفت؛
    -چه خوشگل شودی.
    متشکرم.
    -محبوبه هر وقت پیش من هستی.موهاتو باز بذار.خیلی بهت میاد.
    -چشم.
    -راستی آقا جونت کجا هستن؟
    -دیشب باهاشون حرف زدم....خیلی سلام رسوندن.گمان میکنم عصر بید اینجا.
    -دلم میخواد ببینمشون.
    -اون هم همینطور،نمیدونی با آقای رستگار چطوری حرف میزد که اون هیچ وعدهای به خودش نداد.
    -دستش درد نکنه طرفداره منه.
    -چه جور هم.
    غزل از محبوبه پرسید برای ناهار چه درست کند.او هم سری به فریزر زد و چند تکه مرغ یخه زده بیرون گذشت و به خدمتکار گفت که برنج را بشورد.محبوبه شوری در خانه به وجود آورده بود و همه در تکاپوی تهیه ی ناهار بودند.غزل در حالی سیب زمینی پوست میکند،با محبوبه حرف میزد.نادر خوشحال از اینکه در خانه ش سر و صدا بود،با لبی خندان قدم میزد.
    محبوبه گفت:-خودتو خسته نکن.
    -با اون چیزی که تو به خوردم دادی،باید تا شب راه برم.
    -یک لیوان آب پرتغال برات بیارم؟
    -نه میل ندارم.
    -نادر دکتر ویتامینی بهت نداد؟
    -چرا خودم هم از آمریکا آورده بودم و باید خوردنشو از امروز شروع کنم.
    -سودابه هم باید بخوره.
    نادر گفت:-آره...نمیدونم این مدت خرده یا نه؟
    سپس رو به سودابه پرسید:-سودابه ویتامین هاتو خوردی؟
    سودابه سرش رو به نشانه منفی تکان داد.-چرا؟مگه دکتر بهت نگفت که باید بخوری و قطع شون نکنی؟غزل جان ویتامینهای مادرتو بهش بده بخوره.
    -چشم پدر جان.
    محبوبه هم به نادر سفارش کرد که قرصهایش را بخورد و او را به اتاقش برد تا بخوابد.
    اما نادر،مانند بچههای تقص از رفتن امتناع میکرد و میگفت:میخوام پیش تو باشم.
    -هیس....میشنوه..
    -محبوبه این قدر این جمله رو نگو.اون همه چیز رو میدونه.من الان در موقعیتی نیستم که مواظب کارهایم باشم.بعد از ماهها به تو رسیدم و نمیخوام یک لحظه از تو دور بشم.
    -نادر من نمیخوام اونو آزار بدم.میدونم که یک زن چه زجری میکش وقتی رقیبش رو میبینه.به خصوص که شوهرش با اون خوش رفتاری میکنه.
    -خوب حالا به پدرت زنگ بزن برای شا م بیاد اینجا تا بهش بگم تو رو نصیحت کنه.
    محبوبه با لبخندی معنی دار گفت:-ای بدجنس.

    و او را به طرف اتاق برد و نادر گفت:
    -یه کم پیش من بمون.ناهاری مقوی برایش پخت.میخواست هر چه زود تر او را سر حال ببیند.
    غروب حاج حسین با یک جعبه شیرینی آمد و نادر از دیدنش خیلی خوشحال شد.دو مرد در کنار هم نشستند و گپ زدند.محبوبه و غزل هم از آنها پذیرایی میکردند.محبوبه برای نادر نوشیدنی مقوی آورد و به پدرش گفت:
    -آقا جان میدونین دیروز چه حالی بود.
    -بله،اما وقتی محبوبه آمد حال من خوب شد.
    -انشالله همیشه سلامت باشین.
    غزل نزد حاج حسین آمد و گفت:
    -خوب حاج آقا برای خواستگاری کی خدمت برسیم؟
    -هر وقت عروس خانم آماده باشن.
    -نادر گفت:-اون با من....تا آخر هفته موفقی؟
    -ما که هنوز آزمایش خون ندادیم.
    -جواب اون با من.زود میگیریم.حالا بگو کی بیام خونه ی حاج آقا؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    410تا 419

    محبوبه در حالی که سرخ شده بود گفت:
    -هر چه زود تر بهتر.
    غزل گفت:
    -آفرین،بذار منم زودتر برم به زندگیم برسم.بچه رو پیش مادر شوهرم گذشتم،دلم شور میزانه.
    محبوبه گفت:-راستی سودابه کجاست؟
    -توی اتاقش.
    -صدای ما اونجا نمیره؟
    غزل گفت:
    -محبوبه جان،مامان،این مدت که پدر حالش بد بود،با این مساله کنار اومده و به قول خودش،پدر رو طلاق احساسی داده.
    -غزل مامانت از من کینه به دل نداره؟
    -راستش اون مرتب از تو تعریف نوشته و معتقده تو هیچ کاری برای به دست آوردن دل پدر نکردی.
    نادر گفت:-این اتفاقیه که باید میفتاد...خوب جناب توکلی،شما هر وقت امر بفرمائین،خدمت میرسیم.فردا صبح من و محبوبه میریم برای آزمایش خون و فردا شب خدمت میرسیم.
    در این وقت صدای زنگ در به گوش رسید و نادر گفت:
    -غزل جان،فکر کنم عمو جون اومده،در رو باز کن.
    غزل رفت و پس از چند دقیقه همراه خانواده ی خرسند آمد.لادن و پدرام و خرسند و خانمش،از دیدن محبوبه جا خوردند.
    البته کم و بیش از موضوع مطلع بودند.خانم خرسند به سردی با محبوبه برخورد کرد.لادن هم همینطور.غزل ناراحت شد و توضیح داد که محبوبه چقدر از خودگذشتگی به خرج داده و او صرفاً به اصرار مادرش به دنبال محبوبه رفته است و اینکه اگر محبوبه نبود،پدر از دست میرفت.
    -عمو جون،شما که پریشب اونو دیدین؟
    -بله البته.اما خوب این مساله هنوز برای ما جا نیفتاده.
    -مامان خودش مقصر بود.اون به پدر خیلی بی اعتنائی میکرد و رفتار سردی داشت.خوب،اون هم آدمه و احساس داره.هیچ کس توی زندگی ما نبود و پدر،به تنهایی من و ساشا را بزرگ کرد.مامان خودش این موضوع رو قبول داره و حتی توی نامهای که برای محبوبه نوشت،ذکر کرده بود،من چرکنویس اونو خوندم.نوشته بود که مرا دوست نداشت.باور کنین پدر من حق زندگی داره و هنوز خیلی جوونه.
    -اما آخه غزل جون،محبوبه سنّ بچه ی پدرتو داره.
    -این مساله توی ایران مهمه،....خارج از این محیط،مردها ممکنه چندین سال از همسرشون کوچیک تر باشن،اما در کمال خوشبختی با هم زندگی میکنن.برعکس اون هم صادقه.چرا ما باید با این افکار پوچ،حق زندگی کردن رو از خودمون بگیریم؟
    از امروز که محبوبه خیالش از بابت مریضی پدر راحت شده،وجدان درد گرفته که مادرت کجاست؟نشنوه که ما حرف میزنیم؟صبح خودش صبحانه رو حاضر کرد و مامان رو سر میز آورد.از دیشب تا حالا مثل پروانه به دور پدر میگرده تا حال اون بهتر شه.من میخوام خیالم از بابت پدر راحت بشه.
    لادن گفت:-اگر محبوبه بچه دار بشه چی؟
    -ببین لادن اگر منظورت ارث و میراثه،محبوبه خودشم کم پول نداره.در ضمن پدر برای من و ساشا اونجا به اندازه ی کافی خرج کرده و پول گذشته،ما به این خونه و ماشین هیچ چشمداشتی نداریم.در زمان،داشتن بچه حق طبیعی محبوبه س.
    پدرام گفت:-شما خیلی روشنفکرانه با این مساله برخورد میکنین.
    -اگر جای پدر،مامان هم بود،همین نظر رو داشتم.
    رنگ محبوبه کاملا پریده بود.لادن نگاه نفرت باری به او انداخت و گفت:
    -کاش هیچ وقت برای تو اینجا خونه نمیگرفتیم.
    نادر گفت:-اشتباه نکن،من و محبوبه قسمت هم بودیم و من از اون شب خونه ی شما فهمیدم که دوستش دارم.اما اون از من فرار میکرد و من هم خودمو سرزنش میکردم.واقعاً نمیخواستام برای محبوبه رقیب بتراشم.
    لادن رو به محبوبه گفت:-پس چرا نگفتی؟
    -راستش،اون زمان همه ی توجه من به سودابه جون بود و به نادر شاید فقط یک لحظه نگاه کردم.
    غزل گفت:
    -به قول مامان،همون یک لحظه کافی بود که قلب پدر رو که داشت یخ میزد،گرمش کنی.
    در همین لحظه سودابه از اتاقش بیرون آمد.با لبخند به محبوبه نگاه کرد و با اشاره گفت:
    -من و محبوبه دوستهای خوبی هستیم.اون خیلی به من میرسید.حتی وقتی ازش خواستم نادر رو به من بده،همون شب اینجا رو ترک کرد.
    حرفهایش را روی وایت برد مینوشت و پاک میکرد تا بقیه را بنویسد.
    -وقتی اون رفت،نادر هم از دستم رفت.اون،روز به روز تحلیل میرفت و هیچ امیدی به زندگی نداشت.محبوبه همه ی زندگی اونه و من با کامل میل و رضایت از محبوبه خواهش میکنم تا با نادر ازدواج کنه.
    محبوبه که در همه ی این مدت اشک میریخت،سودابه را بغل کرد و لحظهای هر دو در آغوش هم اشک ریختند و محبوبه او را بوسید.او هم دستهای محبوبه را گرفت و به نادر اشاره کرد که بیاید.
    دستهای آن دو را در دستهای یکدیگه گذاشت و پیشانی هر دو را بوسید.همه از دیدن این صحنه اشک میریختند.نادر گفت:
    -هنوز دوستت دارم سودابه باور کن.هیچ وقت دوران جوونیمونو از یاد نمیبرم.یادته هیچ کاری نمیکردی و من از بیمارستان یا سر کار میومدم و املت درست میکردم و میخوردیم؟چقدر بهمون خوش میگذشت.
    محبوبه گفت:-شما اینجا بمونین،این خونه متعلق به شماست.
    سودابه نوشت:-اون سوییت توی خونه ی غزل برام خوبه.اونجا بیشتر به آدمی مثل من رسیدگی میکنن.
    سپس از گوشه ی صندلی ش یک انگشتر بیرون آورد و به دست محبوبه کرد.همه دست زدند و لادن زن عمویش را بوسید و گفت:
    -شما خیلی بزرگورین،حالا که خودتون راضی به این وصلت هستین،ما چه کاره ایم؟
    پس از آن دوستش را هم بغل کرد،صورتش را بوسید و تبریک گفت.غزل و خانم خرسند هم محبوبه را بوسیدند و تبریک گفتند.
    ******

    شب بعد غزل و نادر و مادرش،به همراه برادر و همسرش به خانه ی حاج حسین رفتند.مادر نادر از محبوبه خیلی خوشش آمده بود،برای تعیین مهریه،محبوبه قبلان به پدرش گفته بود که پنج سکه باشد به نیت پنج تن.
    نادر گفت:-باغ شهریار هم پشت قباله ی شما.
    همه دست زدند و پنجشنبه نادر،محبوبه و حاج حسین و حاج حسن به اتفاق برادر و خانم برادر نادر و مادر و خواهرش انسیه و ملیحه در محضر جمع شدند.پیش از جاری شدن خطبه ی عقد،غزل و عاطفه و لادن به سرعت آمدند.
    کله قند و پارچه سفید دستشان بود.غزل گفت:
    -حاج آقا اجازه بدین.محبوبه در آینه تنها به نادر نگاه میکرد و او نیز همینطور.خطبه جاری شد و محبوبه با کسب اجازه از بزرگ تر ها،همان بار اول بله را گفت.شب،مهمانی مفصلی در خانه ی دکتر نادر خرسند بر پا بود.
    محبوبه التماس کرده بود که نادر جلوی همسرش به او نزدیک نشود و او هم قول داد.اما نگاههای آتشین او را همه درک کرده بودند.محبوبه،دوستانش و دکتر بهبود و خانمش را دعوت کرده بود.همه ی خانواده جمع شده بودند.،اما جواد نیامد.
    بهناز گفت:
    -نمیدونم از صبح چش شده که از رختخواب بیرون نیومده؟
    محبوبه و حاج حسین نگاه گذرایی به همدیگه اندختند و نادر خودش را لحظهای به محبوبه رساند و پرسید:-همون که از بچگی عاشقت بوده؟
    -تو از کجا میدونی؟
    -خوب دیگه.
    چند نفر از پزشکان و همسرانشان نیز بودند.آقای رستمی،مدیر ساختمان،و دو سه همسایه ی دیگر نیز در جشن ازدواج آنها شرکت کرده بودند.محبوبه نگاه سرزنش بار خانمها به خود احساس میکرد،اما به روی خودش نمیآورد.نمیخواست شادی ش را با این مسائل زایل کند.مهمانی بسیار گرمی بود.غزل مرتب از محبوبه و پدرش پذیرایی میکرد.و این باعث تعجب غریبهها میشد.آنان باید صبح ساعت پنج بعد از ظهر به فرودگاه میرفتند و محبوبه میخواست سراسر شب را در کنار سودابه و غزل باشد.
    هر چه نادر نگاه التماس آمیز به او میانداخت،محبوبه توجهی به او نکرد.عاقبت آنان را به فرودگاه رساندند و پس از اعلام پرواز به خانه برگشتند.
    محبوبه در آسانسور تکمه ی طبقه ی هشتم را فشار داد و نادر گفت:
    -من دوست ندارم داماد سرخونه باشم.
    محبوبه با عشوه ی قشنگی گفت:-مجبوری تحمل کنی.
    ******

    آن روز نادر و محبوبه باهم خیلی حرفا زدند.محبوبه خاطره ی بد شب زفافش را برای نادر تعریف کرد و اشک او را در آورد.نادر هم تعریف کرد پس از رفتن محبوبه به همه جا سر کشیده و از او سراغ گرفته بود.وقتی به خانه ی پدرش رفته و شنیده بود که پدر و دختر باهم رفتند،فهمیده که دیگر محبوبه ش را نمیبیند.
    نادر گفت:
    -وقتی اومدم خونه حال خودمو نمیفهمیدم.گریه می کردمو از پنجره به بیرون زول میزدم که شاید ماشینتو ببینم.وقتی نامید شدم،خواستم با کار خودمو سرگرم کنم تا به تو فکر نکنم،اما نشد.به هر جا و هر کس که نگاه میکردم،تو رو میدیدم.نتونستم به کارم ادامه بدم.تقاضای مرخصی کردم و نشستم خونه.
    روز به روز افسرده تر میشودم.شبها خوابتو میدیدم که با یه مرد دیگه ازدواج کردی و از صدای فریاد هام بیدار میشودم.ضربان قلبم تند تر شده بود و عرق سرد به تنم مینشست.به غذا اشتهایی نداشتم و روز به روز بیشتر تحلیل میرفتم.
    دیگه هیچ امیدی به بازگشت تو نداشتم.سودابه هم کلافه بود و آخر برام نامه نوشت و همه چیز رو برام شرح داد.برام نوشت که در نامهای از تو خواسته بری و منو به اون برگردونی،وقتی نوشته ش را خوندم گفتم چرا این کار رو کردی؟مگه من حق خوشبختی ندارم؟برای اولین بار پیشش اعتراف کردم که چقدر تو رو دوست دارم.سرمو روی پاهش گذشتم و زار زدم و اون موهامو نوازش میکرد.
    احساس کردم پشیمونه و دیگه اذیتش نکردم.گفتم که باید از این درد بمیرم و زندگی بدون محبوبه برای من امکان نداره.
    همون شد که مریض شدم.اول تب کردم و کم کم تبم شدید شد و چند روزی بیهوش بودم.دکتر مراتب بالای سرم میاومد.اما من حالم همچنان بد بود.تا این که اون،گویا از طریق پرستارش،به غزل زنگ میزانه و موضوع رو تعریف میکنه.
    اون طفلک هم با اولین پرواز میاد ایران.بقیه ی ماجرا را هم که خودت میدونی.
    آنان ساکن آپارتمان طبقه ی هشتم شدند.محبوبه گفت:
    -اونجا خونه ی سودابه س و من دلم نمیاد توی اون خونه زندگی کنم.زندگی شیرینی را آغاز کردند و هر روز عاشق تر میشدند.وقتی نادر به خانه میآمد،عطر غذا در خانه پیچیده بود و محبوبه به گرمی از شوهرش استقبال میکرد.دو نفری شم میخوردند و از رخدادهای روزانه برای هم تعریف میکردند.
    پنج ماه گذشت و محبوبه مدرک کارشناسی ارشد خود را گرفت.هنوز در دفتر بهبود کار میکرد.
    نادر هم با دستش اعجاز میکرد و هفتهای یک روز در بیمارستان خزانه،عمل جراحی قلب رایگان انجام میداد.
    هفتهای یک روز در یکی از بیمارستانهای دولتی و دو روز هم در بیمارستان خصوصی به کار مشغول بود.میخواست مدتی را که در اختیار بیمارانش نبوده جبران کند.در هفته دو روز بعد از ظهر در دانشگاه تدریس داشت و بقیه ی روزها را در مطب بود.
    محبوبه از او میخواست که کمتر کار کند.اما وی معتقد بود که کار کردن به او نیرو میدهد.اما چون اصرار محبوبه را دید،ساعت کار مطبش را کمی کاهش داد.
    اما دلش نمیآمد کار در بیمارستان و تدریس در دانشگاه را رها کند.میخواست آنچه را که برایش سالها زحمت کشیده بود،در اختیار هموطناش قرار دهد.چه به وسیله ی آموزش،چه عمل جراحی و مداوای بیماران.
    ******

    مدتی بود که محبوبه احساس بیماری میکرد.اوایل بر این تصور بود که به قول قدیمیها سردیش شده است.نبات محل شده در آب داغ میخورد.
    کمی بهتر شد حالتهای ضعف و افت فشار دوباره به سراغش آمد.یک شب که از مهمانی بر میگشتند.در آسانسور حالش بد شد.سرش گیج رفت و بدنش یخ کرد.نادر دستپاچه شده بود.بی درنگ فشارش را گرفت.پائین بود.
    شربت قند برایش درست کرد.اما دارویی نداد.
    نمیخواست بدون آزمایش به او دارویی بدهد.تاکید کرد که روز بعد به دادگاه نرود و با او به بیمارستان بیاید.-آخه دادگاه دارم.-یکی دیگه رو بفرست،من نمیزارم بری.همه ی شب نادر از او مراقبت کرد که حالش کمی بهتر شد.اما محبوبه تعجب میکرد تا آن روز سابقه نداشت بیمار شود،میترسید دچار بیماری مزمنی شده باشد.
    صبح،بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفتند و نادر محبوبه را به یکی از همکارنش معرفی کرد و از او خواست که معاینه ش کند و یک آزمایش کامل نیز از او به عمل آورد.بدون معطلی محبوبه را به بخش منتقل کردند و دکتر ابتدا ترجیح داد پس از آزمایش خون او را معاینه کند.
    به آزمایشگاه اطلاع دادند که وی همسر دکتر خرسند است،همه ی پرستاران دلشان میخواست او را ببینند.محبوبه خنده ش گرفته بود.
    همه با تعجب نگاهش میکردند.خیلی جوان بود و سنّ دختر دکتر را داشت.اما محبوبه حالتی نداشت که کسی برایش دلم بسوزاند.او عاشق شوهرش بود.پس از ساعتی،نادر آمد و حالش را پرسید:
    -چطوری خانم خرسند؟
    -خوبم آقای دکتر،فقط نمیدانام چرا هر وقت چشمم به شما میافتاد قلبم تند میزانه،داغ میشم و فشارم بالا میره،به نظر شما که بیماری خطر ناکی که ندارم؟
    نادر در حالی که قهقهه میزد،گفت:
    -اتفاقا بیماری شما واگیر داره.چون من هم دقیقا همینطور میشم.و هر دو از خنده ریسه رفتند.
    در همین هنگام دکتر بیمارستان آمد و پرسید:-خانم خرسند شما چند وقته....
    زن و شوهر یکباره به هم نگاه کردند.در نگاه محبوبه آرزو و اشتیاق موج میزد.گفت:
    -این ماه هنوز....
    -خوب تبریک میگم...شما بزودی مادر میشین.
    محبوبه با ناباوری،لحظهای به دکتر و دقیقهای به شوهرش نگاه میکرد،نمی دانست چه کند،دکتر رفت تا آن دو راحت باشند.
    نادر همسرش را در آغوش گرفت و تبریک گفت:-
    عزیزم دیدی نگرانیت بی مورد بود؟تو به آرزوت رسیدی و بزودی مادر میشی.
    -اه نادر عزیزم،بچه ی ما به زودی به دنیا میاد،خدایا متشکرم .نادر برو بپرس چند وقته.
    -صبر کن من بهت میگم.تو الان یک ماه و نیم که بارداری و باید مواظب باشی و خودتو تقویت کنی،محبوبه،امشب دو نفری جشن میگیریم،موافقی؟
    -چرا موافق نباشم...نادر؟
    -جون دلم؟
    -من ندید بدیدم،تو رو خدا مسخرم نکنی ها.
    -چرا باید این کار احمقانه رو انجام بدم؟یادت باشه این اولین بچه ی ماست،فهمیدی عزیزم؟
    -آره،نمیدونی چقدر هیجان دارم،بگو دکتر بیچاره بیاد باقی حرفاشو بزنه.
    -باشه الان میگم.
    دکتر پس از دقایقی خندان وارد شد و گفت:
    -البته استاد خودشون بهتر میدونن.
    نادر پرسید:-شما کدوم دکتر را پیشنهاد میکنین؟
    -خانم دکتر ارغوان،دکتر حازقیه.
    -بسیار خوب،پس باید یه وقتی ازشون بگیرم تا خانوم تحت نظر ایشون باشن.
    آن روز هر چه نادر اصرار کرد خودش او را برساند،قبول نکرد و با آژانس به خانه رفت.می خواست بدون ترس از تمسخر کسی یا کسانی،خودش تنهایی از این خبر لذت ببارد.راه میرفت و به شکمش دست میزد و قربان صدقه ی بچه میرفت.(وای اگه دو قوولو باشه چی؟خدای بزرگ خیلی ازت متشکرم،تو منو لایق دونستی و مقام ولای مادر را به من دادی.
    نادر تا شب چند بار زنگ زد و حالش را پرسید.شب هم زود تر از همیشه به خانه آمد و باهم به رستوران رفتند.پس از شا م محبوبه گفت:
    -تو خونه همش دست روی شکمم میگذشتم و قربون صدقه ش میرفتم.باورت نمیشه هنوز هیچی نشده دوستش دارم؟
    این هیجان و عشق برای نادر تازگی داشت.او هرگز این احساسات را در سودابه ندیده بود،پس تصمیم گرفت برای این احساست همسرش احترام قائل شود.آن شب محبوبه میترسید به نادر نزدیک شود و میگفت:
    -چه کار کنم....خوب میترسم بچه مون آسیب ببینه.
    -دختر خوب این حرفا چیه میزانی؟
    -بذار دکتر که گفت بعدش.
    نادر خندید و قبول کرد.اما تا صبح دستش روی شکم محبوبه بود.
    محبوبه هم سرمست از این اتفاق خوب تا صبح اتفاق رویایی شیرین بچه ش را میدید.خواب میدید که بزرگ شده است و به او مامان میگوید و او اشک میریزد.صبح نادر نان تازه گرفت،ایز صبحانه را چید و محبوبه را صدا کرد.
    با عجله بلند شد و گفت:
    -ای وای دیر شد.
    -نه،عجله نکن مامان کوچولو.
    -آخ جون یادم نبود.
    -محبوبه باید از حجم کارهایت کم کنی.
    -باشه تو هم کمتر کار کن و بیشتر بیش من و بچه باش.
    -چشم،راستی بعد از ظهر میام دفتر دنبالت بریم دکتر.
    -باشه.آن روز محبوبه دو جلسه ی دادگاه در دو مکان جدا داشت،که توانست به هر دو جا برسد.وقتی رسید دفتر،خیلی خسته بود.خانم تقوی گفت:-
    آقای دکتر چند بار زنگ زدند.
    محبوبه تلفن کرد و نادر پرسید:-ناهار خوردی؟
    -نه بابا...همین الان از دادگستری آمدم.
    -پس صبر کن میام دنبالت که بریم ناهار بخوریم.
    -راستی برای ساعت چند از دکتر وقت گرفتی؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    420تا 431

    -یک ربع به پنج.
    -آخه،جواب آزمایش توی بیمارستان موند.
    -نه من گرفتم،...محبوبه نکنه چشمات به بچه بیفته منو از یاد ببری؟
    -مگه میشه؟اول تویی نادر.عشق من به تو به هیچ وجه کم نمیشه.مگر اینکه دلتو بزنم و بری سراغ یک زن دیگه.
    -دیوونه شودی،من سالها با اون حال سودابه دوام آوردم و بهش خیانت نکردم.اون وقت به تو که عزیزترین کسم هستی،خیانت کنم؟
    -پس بدون منم هیچ کس،حتی بچه منب تو ترجیح نمیدم.
    ******

    آن روز عصر به دیدن دکتر ارغوان رفتند.او هم دلش میخواست همسر تازه ی دکتر پر آوازه ی قلب را ببیند.با دیدن زن و شوهر از جا بلند شد و تعارفشان کرد که بنشیند.
    جواب آزمایش را دید و به محبوبه گفت که به اتاق معاینه برود.او هم اطاعت کرد.در ضمن معاینه پرسشهایی از او میکرد که محبوبه پاسخهای دقیق میداد.
    آخر سر محبوبه پرسید:
    -ببخشید خانم دکتر اشکالی نداره که...
    -نه دخترم،مطمئنم خود استاد خودشون بهتر میدونن.
    با لبی خندان لباسش را مرتب کرد و پیش نادر برگشت.
    طبق تاریخ،محبوبه دو ماهه باردار بود و دکتر گفت که از ماه دیگر میتواند صدای قلب کودکش را بشنود.
    محبوبه ذوق زده پرسید:
    -راست میگین؟چه جالب،نادر هم میتونه بشنوه؟
    -البته اگر تمایل داشته باشن.
    محبوبه از نادر پرسید:-تو میخوای بشنوی؟
    -بی صبرانه منتظرم.
    -پس ماه دیگه با من میای؟
    -حتما.
    از دکتر خداحافظی کردند و محبوبه خوشحال و خندان،به دفتر رفت.
    شب قرار بود نادر دنبالش بیاید.محبوبه کم کم از کارهایش میکاست.نادر هم شبها زود تر به خانه میآمد و گاهی شبها به خانه ی پدرش یا برادر نادر میرفتند.گاهی اوقات هم همکاران نادر دعوتشان میکردند.اما بیشتر ترجیح میدادند در خانه باشند.محبوبه به برنامههای نادر خیلی اهمیت میداد و او هم از کارهای همسرش لذت میبرد.
    محبوبه هر شب دقایقی را همراه شوهرش،به جنینی که که در شکم داشت اختصاص میداد.با فرزندش حرف میزد و از قول او،با زبانه بچگانه،با نادر سخن میگفت.دستش را به روی شکم خود قرار میداد و از این کار لذت وافر میبرد.
    گاهی نادر میترسید اگر خدای نکرده برای بچه مسالهای پیش بیاید محبوبه آسیب روحیه شدیدی خواهد خورد.اگر هنوز که جنین رشد کافی نکرده،بر اثر حادثه یا اتفاقی از دست میرفت،محبوبه بی تردید میمرد.
    از سویی هم گاهی به این بچه حسودی میکرد.اگر محبوبه او را بیشتر دوست داشته باشد و دیگر این محبت و توجه را به وی ابراز نکند،او خواهد مرد.
    نادر بدون محبوبه وجود نداشت.خانواده ی محبوبه هنوز از بارداری او اطلاع نداشتند.زن و شوهر ترجیح میدادند زمانی که جنین بزرگ تر شد و ظاهر محبوبه تغییر کرد،خودشان متوجه شوند.
    بچه سومین ماه را پشت سر میگذشت.روزی که محبوبه در دادگاه به این سوو و آن سوو میرفت و به دنبال پرونده هاش بود،ناگهان تکانی در قسمت زیرین شکمش احساس کرد.لحظهای بی حرکت ایستاد و بی اختیار دست بر روی شکمش گذاشت.دوباره همان تکان را حس کرد و از شادی اشکش سرازیر شد.
    به تلفن همراه نادر زنگ زد،اما خاموش بود.یادش آمد که امروز جراحی قلب دارد.نمیدانست چه کند؟دلش میخواست به کسی بگوید ب سرعت کارهایش را انجام داد و به دفتر بازگشت.دوباره به نادر زنگ زد.
    باز هم خاموش بود.به خود گفت:
    -ای خدا تا شب چطوری دوام بیارم؟تصمیم گرفت به بیمارستان برود و همین کار را نیز کرد.
    ابتدا از ورودش جلوگیری کردند.اما پس از معرفی خودش به اتاق کار شوهرش راهنمایی شد.اولین بار بود که به آنجا میامد.در اتاق کمی منتظر شد تا نادر با عجله خودش را رساند.
    همین که چشمش به نادر افتاد خودش را به آغوش او انداخت و در حالی که تند حرف میزد و آن بیچاره متوجه نمیشد،گاهی میخندید و زمانی اشک میریخت.نادر گفت:
    -محبوبه جان کمی آرام باش،ببینم چی میگی.
    -نادر امروز بچه تکون خورد.نادر این دوران را پشت سر گذشته بود و آنچنان هیجان زده نمیشد.اما برای اینکه همسرش را دلسرد نکند،با اشتیاق به حرکات او نگاه میکرد و حرفهایش را میشنید.
    با خود فکر میکرد:
    -نه به بی اعتنای و ناراحتی سودابه از این دوران،نه به محبوبه که لحظه لحظه این دوران را با عشق طی میکرد.
    در آغوشش گرفت، او را بوسید و گفت:-موفقی که امشب را جشن بگریم؟
    -آره نادر...بریم رستورانی که اولین بار با هم رفتیم.
    -بسیار خوب،ناهار خوردی؟
    -نه بابا انقدر ذوق زده بودم که فقط میخواستم بیام به توبگم.
    -اما عزیزم،اون کوچولوی ما احتیاج به غذا داره.الان میگم برامون غذا بیارن.
    -نادر هوس دستپخت عزیز جونو کردم.
    -عزیز دلم چیزی رو هوس کن که امکان تهیه ش رو داشته باشم.
    -خوب،حالا آقای دکتر نهار چی میدن؟
    -الان میگم بیارن.
    غذا را در اتاق کار نادر صرف کردند و محبوبه به دفتر بازگشت.
    شب را در رستوران خاطر انگیزشان خوردند و به خانه بازگشتند.محبوبه اصرار عجیبی داشت که نادر هر هفته در روز معینی به سودابه تلفن کند.همینطور هم به غزل و ساشا.خودش این موضوع را یادآوری میکرد و همیشه شوهرش را متعجب میکرد.این زن با احساسی به اسم حسادت کاملا بیگانه بود.یکی از دغدغههای نادر برای ازدواج دوم این بود که آن زن او را از فرزندانش دور کند.اما محبوبه ارتباط او را با خانواده ش محکم تر و آنان را به هم نزدیک تر میکرد.وقتی او با سودابه و فرزندانش حرف میزد،از اتاق بیرون میرفت و در را میبست و با این کارش چقدر او را شرم زده میکرد.و نادر به فرزند خودش حسادت میکرد.یک شب که آنان در خانه استراحت میکردند.
    حاج حسین به خانهشان آمد و دخترش را خیلی خوشحال کرد.وقتی از پدرش پذیرایی میکرد،حاج حسین متوجه وضع غیر عادی محبوبه شد.اما رویش نمیشد از دامادش چیزی بپرسد.نادر متوجه نگاههای کنجکاو او شد و به آرامی و با شرم اعلام کرد که محبوبه باردار است.
    حاج حسین،از شدت خوشحالی،همانجا سجده ی شکر به جا آورد.
    نادر متعجب بود.حاج حسین چندین نوه داشت،ولی چرا این نوه که هنوز به دنیا نیومده بود برای او انقدر عزیز است؟حاج حسین گفت:
    -همه خیال میکردند خود محبوبه نازاست ولی اون تقصیر رو گردن شوهر مرده ش میندازه و هیچ کس حرف محبوبه را باور نمیکرد،حتی مادرش.اما حالا محبوبه سربلند میشه.
    حرفهای حاج حسین برای نادر درد آور بود.چرا خانواده با محبوبه خوب نبودند و حتی به او حسادت میکردن؟تصمیم گرفت همه ی بی مهریهای خانواده را جبران کند و برای محبوبه همه چی باشد.حاج حسین به مناسبت بارداری دخترش،جمعه ناهار همه را دعوت کرد.از محبوبه پرسید چه غذای دوست دارد و محبوبه هم یکی از غذاهای خانواده را که بیشتر و بهتر پخته میشد گفت:
    -دمی باقلا با ترشی.
    انسیه گفت:-برای چی این غذا رو بپزم؟
    حاج حسین گفت:
    -خانم گوش کن...هر چی میخوای بپز،اما این غذا هم باید باشه.
    محبوبه وارد پنجمین ماه بارداری شده بود هر ماه صدای قلب جنین را میشنید.
    آن روز،وقتی به خانه ی پدرش رفت،همه شگفت زده شده بودند.عاطفه او را بوسید و گفت:
    خیلی خوشحال شدم که باردار شودی و حرف خلیا غلط از آب در اومد.
    مونس گفت:
    -بدون دوا و درمون حامله شودی؟
    -آره خاله جون،من الان نه ماه ازدواج کردم و این بچه تو پنج ماهه.
    -ما که بخیل نیستیم.انشالله به سلامتی زایمان کنی.
    -متشکرم خاله.
    -لابد برای اینکه درد نکشی سزارین میکنی؟
    دکتر پادرمیانی کرد:
    -اگر لازم باشه سزارین میشه.
    -نادر جان من میخوام لحظههای ورود این بچه رو به این دنیا احساس کنم.میخوام دردش رو حس میکنم.میدونم لذت بخشترین درد دنیاست.
    انسیه گفت:-وقتی درد کشیدی حالت میاد.
    -آخ مادر جون،هر چقدر هم درد داشته باشد،تحمل میکنم.
    نادر میدانست این دکتر کله شق راست میگوید.او در این مدت از همه لحظاتش لذت میبرد.نادر میگفت که به طبقه ی یازدهم بروند.
    اما محبوبه معتقد بود آنجا متعلق به سودابه س.اما نادر آنقدر زیر گوشش خواند تا عاقبت او قبول کرد.
    اتاق نوزاد را خیلی زیبا آراستند.اتاق سودابه،با همه ی وسایل داخلش همانطور حفظ و درش قفل شده بود.یک روز که حاج حسین مقداری اسباب بازی برای بچه آورده بود،محبوبه را تنها یافت و گفت:-
    چه خوب شد که تو تنهایی.
    -چطور آقا جون.
    -میخواستم کمی با هم حرف بزنیم.
    -چی شده؟
    -نگران نشو.محبوبه،تو این بچه رو خیلی دوست داری؟
    -معلومه...عاشقشم.
    -نادر رو چطور؟
    -آقا جون شما که بهتر از هر کس میدونین که نادر رو چقدر دوست دارم.
    -هنوز هم محبتت رو بهش ابراز میکنی؟
    -البته...چیزی شده؟
    -من گمان میکنم که دکتر احساس خطر میکنه.محبوبه،تو برای دکتر همه چی و همه کس هستی.اون میخواد همیشه برای تو مهم باشه.
    -خوب...هست.
    -انقدر که تو در مورد این بچه ی هنوز به دنیا نیومده حساسی،اون احساس خطر میکنه.و این طبیعی یه.ببین محبوبه،منم این دوران رو گذروندم.شاید اکثر مردا این حالت رو داشته باشن.اونها بچهها را رقیب خودشون میکنن و میخوان همه ی عشق و توجه و محبت همسرشون،به اونا تعلق داشته باشه.به خصوص که دکتر لذت بچه دار شدن و حتی نوه داشتن هم چشیده.اون میخواست فقط کنار تو باشه،بدون هیچ رقیب.
    -این برای من خیلی عجیبه،چطور یک پدر به بچه ش حسادت میکنه؟
    -ببین دخترم،اگر مرد هم به بچه ش زیاد توجه کنه،زنش دچار حسادت میشه.اینو ببین که در زندگی زنان شویی باید خیلی مراقب باشی تا مشکلی توی زندگیت پیدا نشه.
    آقا جون از رهنماییتون ممنونم،سعی میکنم بیشتر مراقب نادر باشم.باور کنین بیشترین توجه من به اونه.چون خیلی کمبود داره.او هرگز توجه و علاقهای از سودابه ندیده.میخوام تمام کمبود هاش رو جبران کنم.البته از حق نگذریم که اون هم خیلی به من محبت میکنه.
    -میدونم،برای همین هم نمیخوام این زندگی قشنگ،کوچیکترین آسیبی ببینه.
    -شما چقدر خوبین.
    -دخترکم،آن هنوز از ظلمی که به تو شده شرمنده ام.
    -این حرفو نازنین.شما بهترین پدر دنیا هستین.
    -تو انقدر بی توقع هستی که به کوچکترین محبتی سیراب میشوی....تو خیلی محرومیت کشیدی.شاید فقط ذرهای رو بتونم جبران کنم.
    -آقا جون خجالتم ندین.
    حاج حسین پس از بوسیدن دخترش،خداحافظی کرد و رفت و محبوبه را با افکار گوناگون تنها گذاشت.محبوبه پس از کشمکشی که با خود داشت،تصمیم گرفت به هیچ عنوان نادر را از دست ندهد.باید همه ی بی مهریهای همسرش را جبران کند.به همین منظور،لباسی را که تازه خریده بود پوشید و موهایش را باز گذشت.
    چیزی که نادر خیلی دوست داشت.از خوش اقبالی ش،حالت صورت و اندامش به هم نخورده بود.و شاید زیباتر و شکفته تر هم شده بود.
    عطری به خود زد و شا م دلخواه نادر را پخت.میز شا م را چید و منتظر شوهرش نشست.دقایقی بعد صدای چرخش کلید را شنید و با سرعتی که میتوانست،خود را به نادر رساند و مثل همیشه،آغوش به رویش گشود.
    نادر در آغوش او از عطر وجودش مست میشد و همه ی خستگی روزانه ش در چنین لحظهای از بین میرفت.کاش محبوبه ش همیشه اینطوری باشد.با هم به اتاق خواب رفتند و هر دو از شهد عشق مست شدند.
    ساعتی بعد هر دو با اشتها مشغول غذا خوردن شدند.محبوبه گفت:
    -باید مراقب خودم باشم نمیخوام چاق و بد هیکلم باشم.
    تو اصلا اضافه وزا نداری.یقین دارم بعد از زایمان.اندامت درست مثل سابق میشه.
    -میخوام همیشه برات اینجوری خواستنی باشم.
    -هستی خانم خانوما.


    *******
    روزها میگذشت و چیزی به زایمان محبوبه نماده بود.هنوز اصرار داشت طبیعی زایمان کند.یک شب که نادر دیر تر به خانه آمد،همسرش حالت همیشه را نداشت.نادر عذرخواهی کرد که کمی دیر آمده است.
    اما محبوبه خندید و گفت:-اشکالی ندارد.
    -رنگت پریده.
    -مهم نیست...گمان میکنم خسته شده م.
    -تا کی دفتر بودی؟
    -شیش و نیم برگشتم.
    --زنگ زدم بمونی بیام دنبالت،اما دفتر تعطیل بود.
    -آره زیاد کار نبود،منم زودتر اومدم.
    -محبوبه،خیلی گشنمه.
    -غذا حاضره.
    -مثل همیشه.
    سر میز متوجه محبوبه که دست به غذا نمیزد.با تعجب پرسید:-چی شده عزیزم،چرا غذاتو نمیخوری؟
    -آخه گرسنه بودم،یه کم ته بندی کردم.
    -عیب نداره..من با اشتها میخورم تا تو هم میلت بکشه و شروع کنی.
    محبوبه با لبخندی خوشایند گفت:نوش جونت.
    پس از شا م چایی ریخت،و باز هم خودش نخورد.نادر پرسید:
    -چای چرا نمیخوری؟
    -بعدا میخورم،تو بخور.
    -قرار نشد منو تنها بگذاری.
    -خدا نکنه.
    خودش را در آغوش شوهرش جا داد و نادر او را نوازش کرد.
    کمی بعد،به علت خستگی زیاد،آماده ی خواب شد و از محبوبه پرسید:
    -محبوبه تو نمیخوابی؟
    -چرا الان میام.
    در کنار شوهرش دراز کشید و خود را به نوازشهای او سپرد.چقدر لذت میبرد از این همه ابراز محبتهای شوهرش.ناگهان جیغ کوتاهی کشید.نادر با نگرانی به او خیره شد و پرسید:
    -محبوبه تو چیزی رو از من مخفی میکنی؟
    -فقط از عصر تاحالا دلم و کمرم یه کم درد میکنه.
    -دکتر رفتی؟
    -آره،ممکنه مسافر کوچولومون فردا پس فردا بیاد.
    -چرا به من زنگ نزدی؟
    -راستش با خودم گفتم مزاحمت کارت نشم.
    -این چه حرفیه؟تو برام از همه کار مهم تری.اینو بدون که تو برای من از همه چیز و همه کس عزیز تری.دلم میخواد اینو باور کنی...چه جوری بگم تا قبول کنی؟
    محبوبه اشکهایش را پاک کرد و لحن مهرامیزی گفت:
    -من باور میکنم عزیزم.
    دوباره دردش گرفت.
    لبخند میزد و به شکمش دست میکشید.از نادر خواست بخوابد.
    -چطوری بخوابم وقتی تو داری درد میکشی؟
    -اگه حالم بد شد خبرت میکنم.
    -حالا برو یه دوش آب گرم بگیر تا بهت بگم.
    محبوبه به توصیه ی شوهرش،ده پانزده دقیقهای در زیر آب گرم ماند.زمان دردهایش طولانی تر شده بود.
    پس از دوش آب گرم،باز هم بنا به توصیه نادر،در سالن قدم زد.هر بار دردش شروع میشد،نادر تایم میگرفت.هنوز خیلی مانده بود.صبح به بیمارستان میرفتند.بعد از هر دردی از محبوبه میپرسید که آیا میخواهد زایمان طبیعی بکند یا نه؟و او هر بار،مصر تر از قبل میگفت:فقط طبیعی.
    محبوبه از ماه ششم به بعد،طبق نظر پزشکش و نادر،روزی دو ساعت پیاده روی میکرد.یک ساعت صبح و یک ساعت عصر.شاید همین پیاده روی در ثابت ماندن اندامش بی تأثیر نبود.آن شب همه ی لحظههای دردش را با عشق تحمل میکرد و انتظار میکشید.وقتی فاصله ی دردها کم شد.
    دوباره دوش آب گرم گرفت،لباس پوشید و همراه شوهرش به بیمارستان رفت.ساک کودکش را همراه برد.به نادر گفت که پس از زایمان به خانواده ش خبر دهد.اما نادر دلش نیامد حاج حسین را از این لذت بی نسیب بگذرد.
    پس از معاینه،قرار شد محبوبه را به اتاق درد ببرند و سرمی به دستش وصل کنند.به نادر گوف:
    -تو همراهم نمیای؟
    -بهت سر میزنم،البته اگر خانم دکتر اجازه بدن.
    محبوبه به دکترش نگاه کرد و با لحن ملتمسی گفت:
    -اجازه بدین پیشم باشه.
    -بسیار خوب همین جا بمون اتاق درد نمیبرمت.
    تشکر کرد و دستهای نادر را از شدت درد فشار داد.باز هم درد میخندید و میگفت:
    -عجب درد لذت بخشیه نادر.
    جنسیت بچه را،طبق خواست شان،دکتر اعلام نکرد و نمیدانستند مسافر کوچولویشان پسر است یا دختر.نادر آرزو میکرد رنگ چشمهای و موهای فرزدش مثل مادرش باشد.دردهای محبوبه بیشتر شد.اشک میریخت و لبش را میگًزید،اما فریاد نمیزد.نادر این همه مقاومت و صبوری او را تحسین میکرد.
    او زایمانهای سودابه را از یاد نبرده بود.در اولین زایمان آنقدر جیغ و داد کرده و به همه بد و بیراه گفته بود که با رضایت نادر سزارین شد.
    بقیه هم همینطور بودند.غزل را هم دیده بود که چه الم شنگهای به راه انداخته بود.اما این دختر،با این روحیه و شادابی،انتظار تولد فرزندش را میکشید.عاقبت نزدیک ظهر دختر کوچولویشان به دنیا آمد.حاج حسین که از شدت هیجان روی پا بند نبود،به محض شنیدن خبر زایمان،از پس از دادن انعام کلانی به پرستار،به منزل زنگ زد و خبر داد که محبوبه یک دختر کوچولو به دنیا آورده است.
    بعد از ظهر همه به دیدنش آمدند.وقتی بچه را آوردند.مونس با دیدن او گفت:-وا،محبوب اینم که مثل خودت مو سرخه.
    نادر گفت:-خاله جان،این دختر کوچولو آرزوی پدرش رو بر آورده کرده.
    -یعنی شما موی قرمز دوست درین؟
    -بله خیلی...من عاشق موهای قرمز محبوبه هستم.
    *****
    از وقتی که محبوبه ازدواج کرده بود،جواد در جمعی که او حضور داشت آفتابی نمیشد و بهناز از این موضوع خیلی شاد بود.اما آن روز برای دیدن دخترک محبوبه رفت.وقتی لحظهای نوزاد را در آغوش گرفت،خطرت بیست و شیش سال پیش در ذهنش جان گرفت.
    زمانی که محبوبه به دنیا آمد،مثل دخترش بود.به یاد زمان،و یاد نخستین و تنها عشقش،نوزاد را بوسید و بویید و با حسرت به پدرش تحویل داد و بیمارستان را ترک کرد.نادر که متوجه غم چهره ی او شده بود،برایش در دلم احساس تأسف کرد.
    پس از رفتن عیادت کننده ها،پرستار کمک تا محبوبه به بچه ش شیر بدهد.نادر هم کمکش کرد.وقتی نوزاد نخستین مک را به سینه محبوبه زد،او همراه با خنده،اشک ریخت و گفت:
    -نادر باورم نمیشه دارم به بچه م شیر میدم.اه نادر...اول از خدا بعد از تو ممنونم.
    نادر خنده ش گرفت.هر مردی امکان آن را داشت که شوهرش باشد و او را باردار کند.محبوبه به فراست فکر شوهرش را خواند و گفت:
    -من حاضر نبودم هر مردی ر قبول کنم،برای همین از تو تشکر میکنم.
    نادر عاقبت لب به سخن باز کرد:-محبوبه؟
    -جانم؟
    -دخترمنو چقدر دوست داری؟
    -حدی نمیتونم براش تعیین کنم.فقط اینو میدونم که همیشه کمی کمتر از تو دوستش خواهم داشت.
    و در حالی که سر خود را به سینه ی شوهرش تکیه میداد،گفت:
    -تو تنها عشق زندگیم هستی.-محبوبه،تو رو با همه ی وجودم دوست دارم.

    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/