380تا 389
محبوبه وضع ما غیر عادیه،دارم از سکوت خونه خفه میشم.بابا منم آدمم حق زندگی دارم.
-میدونم اما اگه یک زمان سودابه بفهمه،دیگه منو نمیبینی.از شرم و خجالت میمیرم،اینو جدی میگم.پس کاری نکن بفهمه،عادی رفتار کن.همسایه هام که میدونی چقدر کنجکاوند.
-امر دیگهای باشه.
-نادر؟
-جون دلم؟
-خیلی دوستت دارم.
-این جمله ی تو منو به آسمونا میبره.احساس میکنم خوشبختترین مرد روی زمینم.پس محبوبه،هفتهای سه چهار روز بریم بیرون غذا بخوریم.
-اما لزومی نداره رستوران به این گرونی بیایم.
-بذار از پولهایی که در میارم استفاده کنیم.کمی از هم خوش بگذرونیم،اشکالی که نداره؟
-هر چی تو بگی نادر.
-خوب خانم خوشگل پاشو بریم که الان مطب غلغله س.
-آخه راست گفتی.
نادر صورت حساب را پرداخت کرد.هر دو از رستوران بیرون آمدند و به راه خود رفتند.محبوبه شب،پس از کار،سبد گًل بسیار زیبایی به همراه جعبه شیرینی خرید و پس از تعویض لباس به طبقه ی یازدهم رفت.نادر در را به رویش گشود و با او خوش و بش کرد و سودابه هم به استقبال او آمد.لحظهای او را در آغوش گرفت و بوسید.نادر گفت:
-زحمت کشیدین.
محبوبه گفت:-خواهش میکنم.
و صندلی سودابه را به سمت سالن هدایت کرد.خودش هم در کنار او نشست و گفت:
-آقای دکتر زحمت نکشین،من چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشم.
-چای آماده س،با شیرینی خودتون میارم.
-خواهش میکنم.
نادر در یک سینی سه فنجان چای آورد و شیرینی هم تعارف کرد.سودابه آن دو را تنها گذشت و به اتاق خوابش رفت.
محبوبه یک شیرینی را با ولع همراه چای ش خورد و گفت:
-خیلی گرسنهام بود.
-پس بازم بردار.
-نه،متشکرم،همین کافیه.
دقایقی هر دو به هم خیره شدند و سودابه با یک کیسه از اتاقش بیرون آمد و آن را به محبوبه داد.
محبوبه تشکر کرد و گفت:
-راضی به زحمت شما نبودم.
که دکتر پادرمیانی کرد و گفت:
-فقط برای این بود که بدونین سودابه اونجا هم به یادتون بوده.
محبوبه با شرم کیسه را باز کرد و از دیدن هدیه غزل و سودابه خوشحال شد و ابراز امتنان کرد.یکبار دیگر سودابه را بوسید و آنجا را ترک گفت.
اما غمگین و افسرده بود.او حق نداشت زندگی این زن را از او بگیرد،از سویی دیگر تحمل دوری از نادر برایش امکان پذیر نبود.در بد مخمصهای افتاده بود.
*****
فصل 16
روزها میگذاشت و نادر و محبوبه اغلب هفتهای سه یا چهار بار باهم ناهار میخوردند و آخر شبها نیز تلفنی حرف میزدند.
محبوبه روزهای پنجشنبه،ظهر به خانه میآمد.در یکی از روزهای گرم خرداد ماه وقتی او خسته و عصبی از گرمای طاقت فارسا به خانه رسید،تلفن زنگ زد.
فائزه گوشی را برداشت و گفت:
-خانم با شما کار دارن.او گوشی را گرفت و صدای زنی را شنید؛
-ببخشید محبوبه خانم؟
-بله،سلام.
-سلام خانم...من پرستار خانم خرسند هستم.،اشان میخواستن چند دقیقهای شما را ببینند.
-بله تا چند دقیقه ی دیگه میام خدمتشون.
با نگرانی آبی به صورتش زد،لباسی عوض کرد و رفت.نمیدانست چرا دلش شور میزند.نفسش به شمارش افتاده بود.سودابه با او چه کار داشت؟او که نمیتواند حرف بزند؟لابد مینویسد.
وقتی زنگ زد.خانم جوان و تقریبا آراستهای در را باز کرد و او را به داخل راهنمایی کرد.محبوبه به سالن رفت و دید سودابه در کنار پنجره بر روی صندلی ش نشسته است.سلام کرد و او رویش برگشت.
چشمهای سودابه قرمز بود.محبوبه با نگرانی ب کنارش رفت.اندیشید،نکند اتفاقی برای نادر افتاده است؟خدایا خودت رحم کن.از سودابه پرسید؛
-چی شده،تو رو خدا بگین.من که موردم از نگرانی.
سودابه نامهای به دستش داد و خودش به اتاق خواب رفت.
محبوبه نامه را باز کرد و چنین خواند:
محبوبه ی عزیزم از اینکه چنین نامهای را برانم مینویسنم،متاسفم.هم برای تو هم برای خودم هم برای نادر عزیز مان.میدانم که خیلی دوستش داری،و او نیز تو را عاشقانه میپرستد.این را از بی قراریهایش و اشکهایی که از دوریت میریخت،فهمیدم.
بگذار از اول بگویم.تازه دبیرستان را تمام کرده بودم،زیاد اهل درس و دانشگاه نبودم و از ازدواج خوشم نمیآمد.فکر بچه داری و تبعات آنرا که میکردم،چندشم میشد.دختر زیبایی بودم با خواستگاران فراوان،ولی به هیچ کدام تمایلی نداشتم.تا اینکه روزگار نادر را سر راهم قرار داد.پس از چند جلسه دیدار،متوجه شدم دوستم دارد.پسر پر شور و نشتی بود.با اینکه بسیار درس میخواند و از همسالانش خیلی جلوتر بود،این درس خواندن باعث خمودگی و بی جنب و جوشی او نشده بود.سال چهارم پزشکی را تمام کرده بود و بیست و یک سال داشت.دو سال از من بزرگتر بود.اما خیلی بیشتر از سنش میفهمید و به اصطلاح مردنگی داشت.
من عاشقش نبودم،اما از حرکاتش و ابراز محبتی که میکرد لذت میبردم و به نسبت بقیه خواستگاران م او را بیشتر میپسندیدم.پس از خواستگاری هر دو خانواده از هم خوششان آمد و خیلی زود ما باهم زن و شوهر شدیم.نادر در یک شرکت لوازم پزشکی کار میکرد،درس میخاند و میخواست زندگی زنان شویی هم داشته باشد.انصافا به همه ی مسولیتهایش خوب میرسید.پس از ازدواج یک هفته به مشهد و از آنجا به شمال رفتیم.مراقب بود کوچکترین سختی یا ناراحتی نکشم،غذا را با عشق و اصرار به من میخراند و مراقب سلامتی یم بود.
به تهران آمدیم،اوایل در طبقه ی دوم خانه ی پدری نادر ساکن بودیم که دو اتاق و سرویس داشت و قسمتی از راهرو هم صورت آشپزخانه بود.مستقل بودم.اما نادر دوست داشت خانهای برای خودمان داشته باشیم.روزها به سر کار میرفت و بعد دانشگاه،شب که به خانه میآمد،سر حال و با نشاط بود.با هم گردش و تفریح میرفتیم.وقتی من میخوابیدم او تا نزدیکهای صبح درس میخواند.
استراحت چندانی نمیکرد.بارها برای خنده تعریف میکرد در اتوبوس خوابش برده و چند ایستگاه از مقصدش دور شده بود.واحدهای درسی زیادی بر میداشت تا زودتر درسش را تمام کند.سال پنجم درس نادر و سال اول زندگی ما بود.
البته بگم من همان اوایل باردار شدم.و این برای من که از بچه دار شدن بدم میامد،فاجعه بود.اما نادر با چنان عشقی به من میرسید و نمیگذاشت کار کنم.مواظب تغذیه و بهداشتم بود.
توی یک درمانگاه خیریه هم هفتهای سه روز کار میکرد.پسرمان زمانی به دنیا آمد که توانستیم یک آپارتمان کوچک اجاره کنیم.مدتی مادرم آمد کمک من.شب هم که نادر میآمد،خودش همه ی کارهای بچه را انجام میداد و باز تا دیر وقت درس میخواند.مادرم،پس از یک ماه رفت و ما را تنها گذاشت.از ساشا بدم میامد،دوستش نداشتم،وقتی کار خرابی میکرد حالم بهم میخورد.
بیشتر مینشستم و به در و دیوار نگاه میکردم.با اینکه به خانه ی جدید رفته بودیم و باید ذوق و شوق میداشتم،اصلا برایم مهم نبود.در بی تفاوتیای که از زمان طوفولیت و نوجوانی همراهم بود،به سر میبردم.نادر سعی میکرد وسط روز بیاید و کارها را سر و سامان بدهد.
بچه را عوض میکرد،با شیشه شیر میداد میخواباند و یک لقمه غذا میخورد و میرفت.
دیگر شبها دیر تر میآمد.در یک بیمارستان دولتی کار میکرد و حقوق میگرفت.همچنان در شرکت هم کار میکرد..گاهی از کار کردن و فعالیت او سرگیجه میگرفتم.وضعمان خیلی بهتر شده بود و گاهی برایم هدیه میخرید تا خوشحالم کند که در حالت من تأثیری نداشت.نادر دوره طب عمومی را تمام کرد و برای تخصص امتحان داد و قبول شد.
باز هم درس و کار هم نادر از آن مردهایی نبود که وظیفه ی پدری و شوهری ش را فراموش کند.همه ی تعطیلات در اختیار ما بود.وسط روز میامد خانه،بیشتر اوقات غذا نمیپختم،خودش زود املتی چیزی درست میکرد و باهم میخردیم.هرگز به من اعتراض نکرد که چرا به زندگی نمیرسم.با مادرم صحبت کرد که یک کارگر هفتهای یک روز بیاید و خانه را تمیز کند.
ساشا وقتی با من بود خمود و بی تحرک بود.اما تا پدرش را میدید از سر و کولش بالا میرفت،بازی میمی کرد و خسته که میشد غذایش را میداد،به حمام میبرد و میخاباندش.دوباره حامله شدم.
با نادر دعوا کردم که من بچه نمیخواهم.اما او با ناز ا نوازش مرا متقاعد کرد که یک بچه،از نظر روحی خوب بار نمیآید و باید یک همبازی داشته باشد.مرا مجاب کرد و قول داد باز هم در بچه داری کمکم کند.پیش از به دنیا آمدن غزل خانه ی بزرگتری اجاره کردیم و هر کدام از بچهها اتاق مستقلی داشتند.
برای اینکه من روحیهام عوض شود،مبلمان و پردهها کرد و از رنگهای شاد استفاده کرد،تا من روحیه بهتری پیدا کنم.غزل به دنیا آمد و مادرم یک ماه پیشم ماند و رفت.نادر باز هم بین کلاسهایش خودش را میرساند خانه و کارهای بچهها را انجام میداد.غروب پیش از باز شدن مطب میآمد،باز همین کار را تکرار میکرد و باز هم شب.واقعا نیروی عجیبی داشت.در آمدش از مطب و بیمارستان آنقدر بود ک توانست یک اتومبیل بگیرد.دیگر راحت رفت و آمد میکرد و بیشتر به من و بچهها میرسید.
از کوچکترین فرصت استفاده میکرد و ما را میبرد بیرون.اکثر شبها میرفتیم پارک و آخر سر هم شام را بیرون میخوردیم.البته مادر و خواهرش،از کارهای او خیلی کلافه بودند و مرتب به من متلک میگفتند.من اهمیتی نمیدادم،چون من که بچه نخواستم،او اصرار داشت و خودش زحمتش را میکشید.
بچهها با من جور نبودند و وقتی پدرشان را میدیدند شادی میکردند و فریاد میزدند.از نادر میخواستم بروند توی اتاق بچهها که من صدای سر و صدایشان را نشنوم.آنها هم گوش میکردند.بچهها بزرگ تر شدند و نادر هم تخصص جراحی گرفت.برای تخصص قلب امتحان داد و قبول شد و توانستیم آپارتمان قشنگی بخریم.
زندگی مان روی روال افتاده بود و بچهها به کلاسهای مختلف میرفتند.پس انداز خوبی هم داشتیم.انقلاب شد و سال پنجاه و هشت من باز هم باردار شدم.
دیگر برایم مهم نبود.چون میدانستم که نادر بچه داری میکند.تخصص قلب را هم گرفت.دیگر در میان همکارش اسمی در کرده بود و مریضهایش قبولش داشتند.سال پنجاه و نوه جنگ شد و بعد از حدود یک سال نادر و دوستش،شوهر سارا،به جبهه رفتند.پسر دوممان که حدود یک سال و خردهای داشت برایش پرستار گرفت تا من دردسر نکشم.خودش هم یک ماه و نیم چند روزی پیش ما میآمد و تمام وقتش را در اختیار ما میگذاشت.تا اینکه شوهر سارا،پس از چهار سال شهید شد و من از او خواستم به تهران بیاید.گفتم مجروحها را تهران هم میآورند،پس اینجا درمانشان کن.باز هم قبول کرد.
خانهای بزرگ در نیاوران خریدیم.خدمت کار تمام وقت داشتیم.یاشار هم بزرگ شده بود.به اصرار نادر گواهینامه رانندگی گرفتم.یاشار را گاهی خودم به کودکستان میبردم.گشتی هم در خیابانها میزدم.برایم سرگرمی خوبی بود،باز هم چند سال گذشت.یاشار سال اول دبستان بود که آن اتفاق افتاد.
توی بزرگراه با یک وانت تصادف کردم که من پاهایم را از دست دادم و یاشار هم کشته شد.نمیتوانم بگویم نادر شاد و شنگول،چطور یکبار آب شد انگار آب شد.
یاشار را خیلی دوست داشت.او هم برایش شیرین زبانی میکرد.نمیگویم از دست دادن یاشار مرا ناراحت نکرد نه،اما آسیبی هم به من نرساند.من از اینکه پاهام رو از دست داده بودم بیشتر ناراحت بودم.بعد هم بر اثر شک یا نمیدانام چی صدایم را از دست دادم.شاید هم خواست خداوند بود.من نه مادر خوبی بودم و نه همسر خوبی و خدا به این صورت مرا تنبیه کرد.من که خمود و بی تحریک بودم،بدتر شدم.دیگر وجودم در خانه تاًثیری نداشت که باز نادر به کمکم آمد،ضربه ی روحی شدیدی خرده بود.به خاطر من که ناراحت نشوم،سعی کرد محیط شادی را به وجود بیاورد.پس از یک سال بچهها را به آمریکا فرستاد و خودمان هم رفتیم.
مرا به همه پزشکان متخصص نشان داد.آنها هم کاری از دستشان بر نمیآمد.دوباره جراحی شدم،اما فایده نداشت.فقط داریی ضدّ افسیردگی دادند.آن شب در سوروس سارا برای اولین بار تو را دیدم.تو با من احوال پرسی کردی و به ندار هم سلام کردی،و بیخیال همراه شوهرت رفتی.
نادر کم کم روحیه ش عوض شد گاهی میدیدم که غمگین به یک جا خیره میشود و فکر میکند.دلیل این تغییر را نمیدانستم و فکر میکردم از من خسته شده و دیگر دوستم ندارد.اما اشتباه میکردم،نادر مرد تر از آن بود که بخواهد مرا،عشق اولش زندگی ش را،به این حال رها کند و به دنبال دل و احساسش برود.
نادر دوباره به درس روی آورد.برای گرفتن فوق تخصص به آمریکا رفت.خانه ی نیاوران را فروخت و اینجا را پیش خرید کرد.به برادرش هم وکالت داد که پیگیر کارهای خانه باشد.ما در حدود یک سال و نیم در آمریکا بودیم نادر بکش درس میخواند و تحقیق میکرد.در آنجا هم یک خانه بزرگ و قشنگ خرید تا دختر و دامادمان آنجا زندگی کنند.در گوشه ی باغچه ی بزرگ خانه هم یک سوییت برای خودمان ساخت تا مزاحم غزل و شوهرش نباشیم.وقتی آن شب در خانه ی لادن چشمش به تو افتاد.
باز صندلی مرا فشار داد و فهمیدم دیگر از دست تو رهایی ندارد.با زیرکی درباره ی متاهل بودن تو سوال کرد و وقتی فهمید مجردی،نفسی به اسودگی کشید.آن شب که از جلسه ی ساختمان آمد خیلی شاد بود و من بعدا فهمیدم که در آن جلسه تو را دیده است.متوجه میشودم که تو از او فرار میکنی و اون عاشق تر میشود.
شبها در کنار پنجره میایستاد و وقتی تو را میدید آرام میشد و شا م را حاضر میکرد.آن روز که به خانه ت دعوتمان کردی، چشمانش برق میزد،مثل زمانی که عاشق من بود.
میدانم خودم مقصرم،خیلی با او بد رفتار کردم.خوب،خصلتم این بود.من دوستش دارم ،یعنی باید خیلی احمق باشم که چنین مردی رو دوست نداشته باشم.اما چه کنم که در طول زندگی مان هرگز به او محبت نکردم و همیشه او بود که ابراز عشق میکرد.ووجدش پر از محبت است و حالا آن عشق را به تو دارد.آن شبی که میخواستیم برویم آمریکا،نمیدانام چرا در خانه نبودی،وای خدای بزرگ چقدر بیتابی میکرد.قدم میزد میرفت توی اتاق تلفن میزد و تو جوابش را نمیدادی.چون زود میامد بیرون و دوباره به کنار پنجره میرفت.کارهای مرا انجام میداد،مرا خوابند و خودش رفت بیرون،یک ساعت نیم بیرون بود و بی قرار تر برگشت.
توی فرودگاه چشم میگرداند اما تو نبودی.وقتی هواپیما پرواز کرد،آرام اشکهایش سرازیر شد و فهمیدم خیلی عاشق توست.اما نمیدانستم چرا جوابش را نمیدهی.فکر کردم لابد تو هم مثل من بی احساسی،اما حالتهای تو با من فرق میکرد.هر بار که تو را میدیدم امید به زندگی چشمهایت را براق میکرد.تحرک و شادابی تو کجا و بی حالی من کجا؟
در آمریکا هم وقتهایی که با تو حرف میزد،خانه ی غزل میماندم.تا اینکه غزل با بی رحمی گفت پدر میخواهد ازدواج کند.او و ساشا حق پدرشان میدانستند که ازدواج کند.چون زندگی آمریکا را میدیدند.نادر بیشتر از
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)