370تا 379


گفت:

-خوب راست میگم دیگه،موکل توست،در ضمن از تو بدش نیومده.اینو از نگاههایی که به تو میکنه فهمیدم.اما محبوبه،کاش به جای ویلای خودمون،اینجا میومدیم.
-خوب،تو و بهادر و بچهها اینجا بمونین.
همان روز رستگار برای روز دوازده و سیزده از همه ی آنان دعوت کرد تا به آنجا بروند.حاج حسین هم برای سه روز دیگر او را دعوت کرد.شب هم دیر وقت به ویلایشان بازگشتند.صبح روز بعد،محبوبه به همراه حاج حسین اول به تلفنخانه و سپس به خرید رفتند.با نادر حرف زد و گفت روز پیش در ویلای رستگار مهمان بودند.تیر حسادت دوباره به قلب نادر نشست و او گفت:
-حالا چرا این آقا انقدر شماها رو دعوت میکنه؟
محبوبه به سادگی گفت:
-نمیدونم،گویا بچه هاش منو بچههای خواهرمو دوست دارن.
-جدی،پس بچهها نقش ٔپل رو دارن.
-یعنی چی؟
-پلی بین تو و رستگار.
-نادر از تو توقع نداشتم این که جور حرف بزنی.
-آخه این آقا مرتب دور و بّر تو میپلکه.
-خوب چه اشکالی نداره،مهم اینه که من تو رو دوست دارم و هیچ جایگزینی هم برات انتخاب نمیکنم.
نادر کمی آرام شد و بعد از پوزشخاهی گفت:
-ازت دورم،دلم تنگه،برای همین،این حرفها رو که میشنوم بیشتر روم اثر میذاره.
-حالا برای روز دوازده سیزده دعوتمون کرده.
-محبوبه نرو،دوست ندارم یه مرد دیگه روی تو احساسی داشته باشه.
-از کجا مطمئنی؟
-میدونم،مردها توی این مقطع از زندگی شون،زودتر دل میبازن،از زن قبلی سر خرده شدن و به دنبال دستاویزی هستن که غرور و احساس جریحه دار شدشونو یک جوری ترمیم کنن.
-یعنی تو هم اینجوری بودی؟
-نه،من هرگز این مشکل رو نداشتم.
-خیلی خوب...صدات خش داره،خوب نمیتونم بشنوم اگه کاری نداری قطع کنم؟
-نه عزیزم بهت خوش بگذره.
-متشکرم.
خداحافظی کردند و تماس قطع شد.روزی که رستگار قرار بود بیاید،همه در تکاپو بودند.حاج حسین میخواست پذیرایی شایستهای به عمل بیاورد.خرید فراوانی کرد و از سکینه و فائزه،و انیسه و ملیحه خواست که همه ی تلاششان را بکنند.
روز مهمانی،محبوبه دکور ویلا را تغییر داد و مبلمان را جوری چید که همه بتوانند دور هم باشند.
یکی از اتاقها را هم خالی کردند که سفره را آنجا بیندازند و چند شاخه گًل،طراوت بیشتری به فضای خانه داد.شوهر سکینه شیشهها را برق انداخته بود.
نزدیک ظهر مهمانها آمدند.بچهها شادمان نزد محبوبه رفتند و او هم همه ی بچهها را کنار ساحل برد.
و برایشان،با ماسه،گوش ماهی و سنگ،خانه ساخت.هوا آفتابی و گرم بود.پس از کمی آب بازی،به ویلا بازگشتند.
همگی کمک کردند،سفره چیدند و غذاها را گذشتند.رستگار با اینکه به نشستن بر روی زمین عادت نداشت،غذاها بقدری لذیذ بود که توجهی به سختی نشستن نمیکرد.بویژه آن که محبوبه کمی آن طرف تر مقابلش نشسته بود و غذا لطف بیشتری برایش داشت.برای شا م جواد پیشنهاد کرد از رستوران شهر مجاور پیتزا بخرند.بچهها با داد و فریادشان پیشنهاد او را تأئید کردند.
نوید و نگار بچههای عاطفه خودروی محبوبه را انتخاب کردند.بقیه همه با خودروی جواد و بهناز کمی در شهر چرخیدند.به بچهها خیلی خوش گذشته بود.زمان بازگشت به ویلا هم پیتزا خریدند و با خود آوردند.بچهها داد و قالی به راه انداخته بودند و هر کدام برای والدینشان از گردش در شهر به شکلی تعریف کردند.
رستگار بچههایش را هرگز به این با نشاطی و شادابی ندیده بود.آخر شب،رستگار با تاکید بر دعوت دو روز آخر تعطیلات،به اتفاق بچهها راهی ویلای خود شدند.
محبوبه چندان تمایلی به رفتند نداشت،اما باید با بقیه هماهنگ میشد.روز دوازدهم هم عصر به ویلای آقای رستگار رفتند،اتاقی به محبوبه اختصاص یافت،در طبقه ی بالا بود و چشم انداز بسیار زیبایی داشت.کوه پوشیده از جنگل که شب هم خنکای مطبوعی از سمت کوه میامد.محبوبه مدتی در کنار پنجره ایستاد و به منظره ی روبرو خیره شد.یاد سال گذشته و ویلای نادر افتاده بود،بغضی که داشت سرباز کرد و اشکهایش صورت زیبا و لطیفش را شست.
ساعت هشت و نیم لباس پوشید و رفت پائین.سر میز شا م در کنار پدرش نشست.حاجی هم دست در گردنش انداخت و گفت:
-غذا خوردن کنار فرزند خیلی لذت بخشه،این طور نیست آقای رستگار؟
-البته،به خصوص که بچه ی آدم به ثمر رسیده باشه.
انسیه گفت:
-تازگیها بچه ها تو خیلی لوس میکنی.
-چرا نکنم خانم؟قسمتی از وجود من و شما هستن چقدر خوبه که آدم قسمتهای وجودش رو باهم بزرگ کنه.
رستگار به نکته ی نهفته در جمله ش پی برد.میدانست حاج حسین با ازدواج دخترش با او مخالف است و این موضوع را بارها در لا به لای سخنانش گفته و او را ناا امید کرده بود.
*****

فصل 15

صبح روز چهاردهم به سوی تهران حرکت کردند.محبوبه به محض رسیدن،بدون در نظر گرفتن ساعت آمریکا،به نادر زنگ زد
.نادر از خوشحالی نمیتوانست درست حرف بزند:
-محبوبه....محبوبم...کی آمدی؟
-همین حالا رسیدم،تو چطوری؟
-من خوبم عزیزم.خیلی خوشحالم که به سلامت رسیدی.
-نادر تو کی میای؟
-به زودی عزیزم.
-کارهایت انجام شد؟
-آره،فقط مدرک مونده که اونم به زودی میگیرم.این مقاله ی آخری رو هم به تأیید جامعه ی پزشکی و علمی رسوندم،که باید همراه خودم بیارم.محبوبه بگو چی میخوای برات بیارم؟
-باور کن هیچی فقط خودت بیا که دلم برات یه ذره شده.
-قربون اون دلت برم.روزش رو نمیگم میترسم بد قول بشم.
-باشه،پس از فردا شمارش معکوس شروع میشه،بی صبرانه منتظرتم.در ضمن از مهمانی و مراسم مدرک پرفسوری،اگه تونستی فیلم و عکس بیار.میخوام خودمو اونجا در کنار تو احساس کنم.
-میگم غزل و رامین زحمت اینو بکشن.
-خوب،جناب دکتر،من باید برم دفتر.
-برو خانومم....از این که من رو از نگرانی درآوردی خیلی خیلی ازت ممنونم.
-قابل شما را نداشت.
-محبوبه شب تلفن میکنم.
-ممنونم.
محبوبه،پس از تماس تلفنی،دوشی گرفت و خودش را به دفتر رساند.بعد از تبریک سال نو و خوش و بشی با خانم تقوی و دکتر بهبود به پروندههایش نگاهی انداخت.روز هیجدهم روز دادگاه رستگار بود.قبلان با او حرف زده بود که به آشتی رضایت دهد.گفت که از نازنین تعهد میگیرد دیگر از او تقاضایی ناداشته باشد،اما رستگار زیر بار نرفت.روز پیش از دادگاه رستگار به دفتر آمد تا از روند پیگیری پرونده آگاه شود.اتفاقا نادر تلفن کرد و محبوبه در حالی که گونه هاش گلگون شده بود،با او حرف زد.رستگار او را زیر نظر گرفته بود.وقتی که نادر گفت نادر تا آخر فروردین به ایران میاید،محبوبه با شوق گفت:
-راست میگی نادر؟خدای بزرگ،نمیدونی دلم چقدر برات تنگ شده.پس به زودی همدیگه رو میبینیم....آقا جون هم خوبه و بهت سلام میرسونه،اونم دلش برات تنگ شده.آره منم همینطور....خدانگهدار.
وقتی گوشی را گذشت،خطاب به رستگار گفت:
-نامزدمه،به زودی از سفر میاد.
رنگ رستگار پرید.در همین لحظه دکتر بهبود در زد و داخل شد و گفت:
-محبوبه دکتر بود؟
-بله.-از قیافه ی بشاشت معلومه،حالا کی میاد؟
-تا آخر فروردین.
-خوب،پس از حالا چشمت روشن.
-متشکرم.وقتی تنها شدند،رستگار گفت:
-نگفته بودین نامزد دارین.
-نپرسیده بودین.
-اما من...مهم نیست.برای فردا مدارک تکمیله؟
-بله،نمیخواین آشتی کنین؟
-نه اصلا.
-بچهها چی؟
-اونها مادر اینچنینی ناداشته باشن بهتره.
-اگر بزرگ بشن و از شما توضیح بخوان چی؟
-اما من نمیتونم زندگی و جوانی خودمو فدای اعتراض احتمالی بچهها بکنم.
-گویا کسی رو در نظر دارین.
-داشتم،اما بد آوردم.
-متاسفم.
-تاسف شما دردی رو از من دوا نمیکنه.
محبوبه که احساس کرد او خیلی ناراحت و غمگین شده،زیاد اصرار نکرد و گفت:
-پس فردا تو دادگاه میبینمتون.
آقای رستگار هم تشکر کرد و رفت.
روز بعد هم نازنین با جدایی موافقت کرد.برگه ی عدم سازش صادر و این پرونده هم بسته شد.همان روز عصر،رستگار به دفتر آمد و باقیمانده ی حسابش را پرداخت کرد و هر چه محبوبه اصرار کرد که نمیخواهد،او گفت قرار دادی بسته شده است و باید به آن عمل کرد.
****

صبح روز جمعه محبوبه از شنیدن صدای زنگ ممتد آپارتمان از خواب بیدار شد.هراسان در را باز کرد و با دیدن نادر از تعجب و شادی فریادی کشید و گفت:
-وای خدای بزرگ باورم نمیشه،یعنی این رویا نیست،خودتی نادر؟
نادر هم با علاقه به محبوبه نگاه کرد و گفت:
-آره عزیزم،دیگه دوران فراق و جدایی و تنهایی من و تو سر اومده.
در را بستند تا سر و صدایشان را همسایهها نشنوند.هنوز هیچ کدام باورشان نمیشد که روبروی هم نشستند.
-آخه،نادر نمیدونی دلم چقدر برات تنگ شده بود،دیگه تحمل نداشتم.
-منم همینطور عزیز دلم.
-سودابه کجاست؟
-بالا خوابیده
.-مگه کی اومدین؟
-سعی دو و نیم صبح رسیدیم،اما از شوق دیدنت تا حالا نخوابیدم.
-پس خسته ای؟
-نه مهم نیست....از خودت بگو،محبوبه لاغر شودی.
-خوب این مدت یک بهم سخت گذشت.نبودن تو پرونده ی کیانوش خیلی منو بهم ریخت.
-میدونم عزیزم،اما حالا پیشت هستم و دیگه تو رو تنها نمیگذارم.
-قول بده نادر.
-قول میدم خانومم،حالا تا سرکار خانم صبحانه رو آماده میکنن،من برم نان تازه بگیرم.
-نادر نکنه همسایهها بفهمن.
-دوباره شروع نکن من مراقبم...باشه؟محبوبه نگران هیچ چیز نباش به جز صبحانه که از گرسنگی نزدیکه غش کنم.
-باشه عزیزم برو.
محبوبه با شوق و با سرعت میز صبحانه را چید و چای دم کرد.پس از تعویض لباسش منتظر نادر شد.خدا را سپس گفت که فائزه آن شب خانه ی پدرش ماند.با شنیدن صدای زنگ در به سرعت آن را باز کرد.نادر با یک نان تازه و چمدان وارد شد.
-این چیه؟
-سوغاتی برای نامزد خوشگلم.
-بیا صبحانه حاضره.
-محبوبه نگاهش میکرد که با لذت نگاهش میکردخیلی شکمو شدم؟
-از نگاه کردن به تو لذت میبرم.باورم نمیشه پیش من باشی.
-باور کن این لذیذترین صبحانهای که این چند وقته خوردم.
نادر پس از صبحانه،چمدان را باز کرد و هدایای محبوبش را داد.برای هاج حسین هم قرص و دارو و یک پولیور آورده بود.محبوبه گفت:
-چه خبره،این همه لباس؟
-قابل تو رو نداره عزیزم.
-وای چقدر شکلات،میخوای چاقم کنی؟
-نه،از اینها به بچهها هم بده...اینو هم برای فائزه آوردم.غزل هم خیلی بهت سلام رسوند.یه هدیه هم داده که سودابه بهت میده.در ضمن،سفارش کرد که من و تو زودتر ازدواج کنیم.
-وای خدای بزرگ،پس سودابه چی؟
-تو شهرکی نزدیک شهر غزل اینا،یه آسایشگاه خوب دیدم،توی یه باغ بزرگ سویتهای زیادی هست.هر سویت با یه پرستار با یه بیمار تعلق داره،دو تا اتاق خواب،یک نشیمن کوچیک و آشپزخانه و تمام وسایل رفاهی.هر کس هم دوست داشته باشه میتونه جلوی سویتش،گلکاری کنه یا توی گلخانه ی آسایشگاه کار کنه،محیط خیلی خوبیه،به اتفاق ساشا و غزل رفتیم اونجا رو دیدیم و هر سه خوشمون اومد.شاید....
-وای نادر چه راحت دربارهٔ ی سودابه و فرستادنش به اونجا حرف میزنیم.اون خونه و زندگی داره.
-بله البته،سودابه رو بردیم اونجا رو نشونش دادیم.غزل بهش گفت،شاید پدر بخواد ازدواج کنه.
-خدا منو بکشه.اون طفلک چی کار کرد؟
-احساس کردم ناراحت شد.منم به غزل اعتراض کردم که خیلی تند رفته.کدوم زنی حاضره اینقدر صریح و روشن بشنوه که شوهرش میخواد ازدواج کنه؟حالا باهاش صحبت میکنم،اگه خواست توی همین خونه بمونه،من و تو میریم جای دیگه.
-اگه اون نفهمه اشکالی نداره.
-خوب وقتی من پیش تو هستم و شب و روز خونه نمیایم،چطور نمیفهمه؟
-ما تا ساعت یازده دوازده باهم هستیم،بعد تو برو خونه.
-اصلا حرفشم نزن،دیگه نمیخوام تو رو تنها بذارم.این مدت به اندازه ی کافی رنج بردم.
-حالا بدن در این مورد صحبت میکنیم.از کارت بگو،مدرک پرفسوری.
و نادر برایش مفصل شرح داد که در این مدت آنجا چه کرده و از نظر علمی و تجربی چقدر به نفعش بوده است.از دختر غزل گفت که چقدر شیرین شده و محبوبه هم همه ی ماجراهایش را برای او تعریف کرده است،وقتی حرفهایشان تمام شد،محبوبه نادر را به زور به بالا فرستاد که هم در هنگام بیدار شدن سودابه در کنارش باشد و هم اینکه کمی استراحت کند.غروب،نادر جلوی سودابه تلفن کرد و با محبوبه حرف زد.محبوبه گفت که فردا به دیدنشان میاید.
صبح روز بعد همدیگه رو در پارکینگ دیدند و قرار ناهار گذشتند.محبوبه رأس ساعت وارد رستوران شد و نادر را منتظر خود دید.گویی بال درآورده بود.خودش را سر میز رساند و نادر صندلی را برایش بیرون کشید.او نشست و مدتی یکدیگر را نگاه کردند.پیشخدمت بالای سرشان ایستاده بود.نادر متوجه شد و دستور غذا داد و دوباره به هم خیر شدند.هیچ کلامی گویا تر از نگاهشان نبود.پیشخدمت که غذا را روی میز میچید،محبوبه گفت که صبحانه هم نخورده.
-ضعیف میشی دختر،اگه قراره مادر بشی،باید خودتو تقویت کنی.
محبوبه سرخ شد و سرش را زیر انداخت.نادر با لحنی ملایم و آهسته گفت:
-مگه نمیخوای یک کوچولو داشته باشیم؟
محبوبه با نگرانی نگاهش کرد و با تردید گفت:
-اگه نشد چی؟
-تو هیچ مشکلی نداری،تازه،علم پزشکی انقدر پیشرفت کرده که هیچ زنی نازا نمیمونه.
-از اه سودابه میترسم.
-باز شروع کردی؟
-به خدا دست خودم نیست،وقتی میبینم مرد،همسر و امید یک زن دیگه رو تصاحب کرده م،از خودم بدم میاد.
-اگر من و اون مثل همه ی زن و شوهرها بودیم،حرف تو منطقی بود،باور کن