360-369

می کنی! حالآ تو بگو نادر.چه من کن؟»
‏«منم.تا حالا سه تا مقالهم توی بولتن پزشکی چاپ شده توی بیمارسنتانی که که کار می کنم، همه من وکارمو قبول دارن. تقریبأ برای همه عملهای جراحی قلب، نظر منو می پرسن.»
‏«چقدر عالی! راستی نادر، تو دفعه قبل هم کار می کردی؟»
‏«من دفعه قبل در حدود یک سال و نیم اینجا بودم،درس خوندم و رزیدنتی کردم. چون فوق تخصصم رو اینجا گرفته بودم. اون مدت برای پروفسوری درس خوندم. برای گرفتن مدرک پرو فسوری لازمه که مقاله های تحقیقاتی بنویسیم و توی بولتن پزشکی چاپ بشه. حالا هم مدرک پروفسوری رو حدود نیمه دوم فر وردین، طی یک مراسم مفصل به من می دن.»
‏«خیلی عالیه! پس با خیال راحت بمون وکارتو به ثمر برسون. آرزو می کنم کاش منم توی اون مراسم حضور داشتم و ازموفقیت تو به خودم می بالیدم. اما فقط می تونم بی صبرانه در اتنظارت بمونم که با موفقیت برگردی.»
‏«متشکرم محبوبم! از اینکه وضعیت منو درک می کنی از توسپاسگزارم.‏محبوبه، بسه دیگه، پول تلفنت زیاد می شه!»
‏«فدای سرت، احساس می کنم روحیه م بهتر شده.»
«خدا رو شکر! راستی، خانم دکتر زضوان اومد؟» «آره، خیلی با من حرف زد.»
‏«تاثیری داشت؟»
‏«راستش، اون موقع نه؛ چون به خاطر شوکی که از مرگ کیانوش به من دست داده بود و ترسی که از شوهرش داشتم، حالم خیلی بد بو د. اما به هرحال،کمک خوبی بود، متشکرم.»
‏«قابل شما رو نداشت! محبوبه ، چیز خاصی می خوای از اینجا برات بیارم؟»
«نه عزیزم، همون مدر کت برام یک دنیا ارزش داره!»
‏«محبوبه تو هر لحظه منو شرمنده تر می کنی. راستش،گاهی که خرید می کم چند تا چیز کوچولو برات می خرم! اما دلم می خواد بیشتر از اینها برات خرید کنم.»
‏«تعارف نمی کنم... اون قدر دلم برات تنگ شده که فقط می خوام ببینمت!»
«ان شاءالله به زودی! حب عزیزم، دیگه مزاحمت نمی شم.»
‏«محبوبه!»
‏«جانم؟»
«می بوسمت! از راه دورکه اشکال نداره؟»
«نه، منم تو رو می بوسم.»
‏«شب به خیر.»
«روز تو هم به خیر.»
پس از پایان مکالمه تلفنی احساس بهتری داشت. البته حرفها یی هم که به قاضی زده بود، بی تاثیر نبود. روز بعد، شب هفت کیا نوش بود. زنگ زد و ساعت رفتن به بهشت زهرا را پرسید. حاج حسین هم گفت: «همراهت می آم، نمی خوام تنهایی بری.»
‏محبوبه صبح روز بعد به بهشت زهرا رفت و عصر هم در مجلس ختم که در مسجدگر فته بودند شرکت کرد. دو روز به تحویل سال نو مانده بود ومحبوبه درگیر خریدن عیدی و وسایل سال نو شد. این کارها ذهن و فکرش راکمی مشغول و روحیه اش را بهترکرد. سال تحویل را درکنار خانواده اش بود، بلافاضله پس از تحویل سال، نادر زنگ زد. حاج حسین خودش گوشی را برداشت و پس ازکمی احوا لپرسی و تبریک سال نو، آن رابه محبوبه داد. همه با کنجکاوی به حاج حسین و محبوبه نگأه می کردند. انسیه پرسید: «کی بود؟»
حاج حسین گفت: «با محبوبه کار داشتن.»
«وا!... می پرسم کی بود؟»
«خانوم، اگر .می خواستم بگم که می گفتم. یکی از همکارهای محبوبه بود که با منم آشناس.»
محبوبه گوشی را به اتاقش برد وبا خیال راحت با نادر گفت وگوکرد.
‏بچه ها بی قرار عیدی خاله بودند که باید بسته های خوشگل را میا نشان تقسیم می کرد. محبوبه پس از دقایقی باگونه های برافروخته آمد و ضمن پوزشخواهی هدایا را تقسیم کرد.برإی همه عیدی خریده بود! حتی برای مونس، برای حاج حسین یک تسبیح شاه مقصود اصل و برای مونس یک بلوز ژاکت زیبا که رنگهای دیگرش را برای :انسیه وملیحه زن عمویش خریده بود. همه از دیدن وگرفتن هدایا شاد بودند. مونس گفت:«وا!... خاله خجالتم دادی! من باید به تو عیدی می دادم!»
‏جواد زیر لب آهسته گفت: «همون که بچگی ها بهش دادی کفایت می کنه!» محبوبه و جواد نگاهی به هم انداختند و از خنده ریسه رفتند.
‏بهناز پرسید: «به چی می خندین؟»
‏محبوبه گفت: «یاد یک خاطره بچگی افتا دیم!» «خب، بگین ما هم بخندیم.»
‏جوادگفت:«أخه گفتنی نیست»
‏حاج حسین که در جریان گفت وگو بود،گفت: «عموجون، چقدر ‏بدپپله ای! دخترخاله پسرخاله هستن دیگه!»
‏بهناز چشم پشتی نازک کرد و به بچه هایشمشغول شد ‏. عاطفه گفت: «امسال هم جایی بریم؟»
همه مو افقت کردند، ولی محبوبه نمی دانست چه کند. اگر تهران می ماند، تنهایی کلافه می شد.و اگر هم مسافرت می رفت،نادر نمی توانست با اوتماس‏ بگیرد! چون درویلاش شمال هنوز تلفن نداشتند، همه از این پیشنهاد استقبال کردند. محبوبه درکنار گوش پدرش گفت: «نادر رو چه کنم؟»
‏«خب آقاجون، اینجا تماس بگیر و بگو می ری مسافرت. راستش دلم ‏راضی نمی شه تو رو تنها بذارم.»
‏«می دونم، خودم هم حوصله م سرمی ره.»
«پس تا روز آخر نمونیم!»
‏«باشر، سعی می کنم همه رو راضی کنم که زود تر برگردیم.»
«در ضمن، آقاجون امروز با هم یک سر.بریم خونه کیانوش.»
«باشه، اتفاقأ می خوام بگم بقیه هم بیان »
بغیر از بچه ها، همه به دیدن خانواده آراسته ذفتند و خوشحالشان کردند. کیارش دور بر محبوبه می پلکید وحاج حسین پیش خود می گفت: «ای دادو بیدا.، این یکی رو چه کنیم؟»
‏محبوبه هیچ وقت متوجه علاقه و محبت مردان به خودش نمی شد. همان طور که متوجه عشق سامان نشده بود، باز هم نفهمید که چه أتشی در دل کیارش و رستگار به پا کرده است. غروب آن روز آقای رستگار به همراه بچه هایش، برای عید دیدنی به خانه آنان آمد. بچه ها، با دیدن محبوبه، به سویشی دویدند و او هم هردو را بغل کرد و بوسید و به باغ برد تا با بچه های دیگر بازی کنند. رستگار از خانه حاجی خیلی خوشش آمد وگغت: «مثل خونه های تاریخی می مونه. ساختمون شمالی خیلی قشنگه!»
‏محبوبه گفت: «من اونجا بزرگ شده م و خاطرات قشنگی ازش دارم.»
رستگار با زیرکی گفت: «پس برای همین به نظر زیبا می آد!»
رستگار چند سؤال در مورد دادگاهش از محبویه برسیدکه اوگفت در دادگاه آینده تکلیف آنان، به احتمال زیاد، روشن می شود. «اما آقای رستگار، اگرخانمتون قول بدن که در رفتارشون تجدید نظر کنن،گمان می کنم بهتره که با هم أشتی کنین.»
‏«نه خانم توکلی: اگر امکانش بود چنین تقاضا یی نمی کردم. خیلی صبوری ‏به خرج دادم.»
‏«أخه فکر بچه ها رو بکنین... اونها رو زیر دست زن بابا نندازین!»
‏«اگر زن بابا مهربون باشه، چی؟»
«خیلی کم چنین کسی رو پیدا می کنین.»
«جوینده یابنده است. راستی حاج آقا، ایام عید مسافرت نمی رین؟»
«چرا قر بان، قرا.ه بریم شمال.»
‏«من اونجا یه کلبه خرابه دارم، به اتفاق بریم اونجا»
‏«متشکرم پسرم! اما من و داداش هم هرکدوم یه کلبه خرابه داریم. همگی می ریم اونجا»
‏«حالاحاج آقا.کلبه ما رو هم امتحان کنین!»
حاج آقا به فراضت دریافت که اصرار رستگار به چه منظوری است. اوکه مهر نادر به دلش نشسته بود، نمی خواست کس دیگری به محبوبه نزدیک شود. از این روگفت: «اجازه بفرمابین در فرصت دیگه ای مزاحم شما بشیم.»
رستگار هم که فهمیده بود حاجی دوست ندارد او بیشتر از این به آنان ‏نزدیک شود،گفت: «هر جور راحتین... به هرحال، خوشحال می شم در خدمت شما و خونواده باشم. حالا ویلای شماکجاست؟»
حاج حسین نشانی محل ویلا ‏را داد و رستگارگفت: «پس نزدیک هستیم. می تونیم حداقل شام یا ناهاری در خدمت شما باشیم!»
حاجی هم گفت: « ان شاءالله!»
‏رستگار پس از قولی که از حاج حسین کرفت، خداحافظی کرد و رفت. بقیه هم مشغول بستن لوازم سفر شدند. خاجی، سکینه را همراه شوهر و بچه هایش، روز پیش از آن فرستاده بود تا ویلاها را تمیز کنند. قرار شد که صبح روز بعد همگی عازم شوند. شب محبوبه به نادر زنگ زد و به اوگفت که قرار ‏است به شمال بروند. او هم ضمن دلتنگی برای محبوبه گفت: «اگر دوست داری،برو»
‏«راستش، احساس می کنم از تو دور می شم. وقتی تهرانی، خودمی به تو نزدیک تر می دونم»
‏«من هم همین طور.کاش کمی خودخواه بودم و می گفتم نرو و مرتب بهت تلفن می کردم که تنها نباشی. اما فقط امیدوارم هرچه زود تر بیام ایران وکنارت باشم... محبوبه نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! به جان خودت، وقتی شبها چشمهامو می بندم، تصویر تو رو پشت پلکهام می بینم.»
«نمی خواستم اینو تا وقتی بیای، بهت بگم: اما این مدت که این ماجرا های عجیب پیش اومد، خیلی به وجودت نیاز داشتم. نادر، من توی زندگی اصولأ به کسی تکیه نداشتم؛اما از وقتی تو وارد زندگیم شدی، احساس می کنم تکیه گاهم هستی.»
‏«همین طور هم هست... می خوام شونه هام تکیه گاه تو باشه.»
‏«چقدر دلم می خواد سرمو رو شونه هات بذارم و یک دل سیر گریه کنم!»
«چرا گریه؟ دلم نمی خواد اون چشمهای چمنیتو بارونی ببینم.»
‏«نادر؟»
‏«چون دلم؟»
‏«اگر بگی نرو، به جون خودت نمی رم»
«نه عزیزم، برو بهت خوشی بگذره. به حاج آقا سلام منو برسون.»
«چشم.»
«فقط یک چیز... تو رانندگی می کنی؟»
«شاید مهدی؟»
«نه، خودت رانندگی کنی، من خیالم راحت تره.» «أخه روم نمی شه.»
«خب ماشین پارت که هست.»
‏«أخه اون جو ونه، ماشین منو دوست داره.»
‏«محبوبه خواهش می کنم! نمی خوام خدای نکرده... وای، فکرشم دیو ونه م می کنه! اصلأ خودم به آقاجون می گم.»
«به کی؟»
‏«مگه عیبی داره پدر خانممو همین جوری که همسرم صداش می کنه، ‏خطاب کنم؟»
«نا در چه حرفهای قشنگی زدی!»
«خب، حالا آقاجون هستن؟»
‏«آره،گوشی صداشون کنم.»
حاج حسین به داماد آینده اش قول دادکه خودروی محبوبه را به مهدی ندهد،نادر، ضمن آرزوی سفر خوب، خداحافظی کرد وگوشی را گذاشت! اما می دانست تا شبی که آنان به تهران برگردند، در نگرانی به سر خواهد برد. نادر بی قرار بود ودیگر تحمل دوری از محبوبه را نداشت. حتی شیرینکاریهای نوه اش هم چندان سرگرمش نمی کرد. با همه جان و دل می خواست عطر وجود یارش را ببوید، اما خیلی دور بود، سودابه حالتهایش را می فهمید و دلش برای او می سوخت. غزل هم متوجه بی قرا ریها و در خود فرورفتنهای پدرش بود وکم و بیش می دانست عامل این حالتها کیست. غزل به پدرش حق می داد. او چندان سنی نداشت و به اندازه کافی خود را وقف همسرش کرده بود و دیگر باید برای خود و دلش زندگی می کرد. غزلل هر ازگاهی پیش پدرش می آمد و با او در مورد محبوبه حرف می زد تا او راکمی آرام کند.
‏محبوبه آن شب تا دیر وقت بیدار بود. به حرفهای نادر فکر می کرد و از دل نگرانی او برای خودش لذت می برد. صبح روز بعد از سر و صدای بچه ها ومادرهاکه سفارشهای آخر را به فرزندانشان می کردند، بیدار شد. آبی به سر و صورتش زد و سر حال آمد. لباس پوشید، چمدانش را برداشت و به باغ رفت. حاج حسین پیشتر به مهدی گفته بودکه خودروی محبوبه را خودش می راند. دلخوری را از لب و لوچه آویزان مهدی فهمید و دلش فشرده شد. او مهدی را جور خاصی دوست داشت. حرکت کردند و حاج حسین در خودروی دخترش نشست. وقتی به شهر مقصد رسیدند، حاج حسین به محبوبه پیشنهاد کردکه پس از ناهار به شهر برود و به نادر تلفن کند تا او را از نگرانی درآورد. محبوبه با لبخند به پدرش نگاه کرد و فکرش را پسندید.
پس از ناهار، با اشاره پدرش به طرف شهر حرکت کردند و اواز تلفنخانه به نادر زنگ زدکه بی اندازه خوشحالش کرد.کم حرف زدند! اما خیال نادر راحت شده بو د. در شهر کمی خرید کردند و به ویلا بر گشتند، شب، آقای رستگار به همراه فرزندش به آنجا آمد و آنان را برای ظهر روز بعد دعوت کرد. حاج حسین به محبوبه هشدار دادکه رستگار به او علاقه مند شده است و مراقب باشدکه بیشتر از این او را به خو د وابسته نکند.
‏«آقاجون، به خدا من کاری نکردم که اونو علاقه مندکنم.»
‏«می دونم دخترم. اما تو از زیبا یی و وقار و سادگیت غافلی. همین خصوصیات کافیه که مردی رو به طرف تو بکشونه و اگر به اون خصوصیات، شجاعت،کلام شیوا وکاردا‏نی رو هم اضافه کنی، دیگه هیچ کمبودی نداری.»
«چون دختر شما هستم منو این جوری می بینین.»
‏«نه، من واقعیت رو می بینم. خواهرات هم چیزی از زیبا یی کم ندارن. آسیه ‏زنی ساده و عامیه، برای همین زیباییش چشم گیر نیست. عاطفه از نظر آگاهی واندیشه ، از آسیه خیلی بهتره و تقریبا مطالعه خوبی داره. چند بار بهش گفته م روزنامه بخونه. علاوه بر اون براش کتاب میگیرم که خیلی از زمانش عقب نباشه. اما هنوزم انگشت کوچیکه تو نمیشه.
«خب آقاجون، شما اگه اجازه می دادین ما درس بخو نیم و .بعد ازدواج ‏کنیم...»
‏حاج حسین کلامش را قطع کرد: «آره اشتباه از من بود. آسیه درس خون نبود. خوشگل هم بود و مجید عاشقش شد. چون پسر خوب وکاری بود، با ازدواج اونها موافقت کردم. عاطفه هم که درسش بد نبود، تا سال دوم دبیرستان هم خوند. به محض اینقه بهادر اونو خواستگاری کرد، چون مورد پسند خودم بود و هم اینکه می دیدم عاطفه به اون علاقه منده، ش.هرش دادم. البته درس و منشق تو از همه اونها بهتر بود؛ولی به خاطر خودت شوهرت دادم.»
«چرا؟»
«تو خیلی به عزیز وابسته .بودی. اون هم پیر بود و هر آن امکان داشت فوت کنه، یا بیمار بشه. اون وقت تو .پیش انسیه که جایگاهی نداشتی، منم که بیشتر روز توی مغازه بودم. پس بهتر این بودکه تو از اونجا بری.وقتی عباس خدا بیامرز تو رو خواستگاری کرد،گفتم سنش زیاده، قدر تو رو بهتر و بیشتر می دونه، ضمن اینکه مرد پاک و سالمی بود،با اینقه راننده بیابونی بود، اهل دود و دم نبود. حتی سیگار هم نمی کشید. در ضمن می دونستم جواد هم عاشقته! اما مونس محال بود تو رو برای پسرش بگیره. حالا دیدی بهترین انتخابوکردم؟»
«ای کاش همه چیزو می دونستین»
حاج حسین دستی به پشت دخترش زد وگفت: «دیگه فکرشو نکن. می دونم که دکتر می تونه همه اون خاطرات بد رو محو کنه.»
‏اما محبوبه همیشه می ترسید که دیگر نتواند وظایف زناشویی رو در برابر نادر انجام دهد. حتی فکرش هم او را آزار می داد. سر تکان داد تا این افکار را ازذهنش دور کند.
صبح روز بعد، به محض تمام شدن صبحانه، هرکس به سویی رفت تا ‏خودش را برای مهمانی ناهار آماده کند. محبوبه کمی در کنار ساحل قدم زد و ساعت نزدیک یازده به ویلا برگشت. بلوز شلواری پوشید وموهایش را هم از پشت بست. نزدیک ظهر حرکت کردند.تا ویلای رستگار راه زیادی نبود. پس ازگذشتن از جنگل زیبای درختان توسکا و کاج و سرو، به محوطه چمن بسیار زیبا وسیعی رسیدند در وسط آن زمین چمن، یک ویلای بزرگ دو طبقه سفیدرنگ، با ستو نهای سنگی زیبا و سردو زیباتر دیده می شد. داخل ویلا هم بسیار زیبا و شکیل و بسیار با سلیقه مبلمان شده بود. چند مستخدم در آنجا مشغول کار بودنئ. نوید و نگار با دیدن محبوبه به سویش دویدند وگفتند: «سلام خاله!»
‏محبوبه با روی گشاده گفت: «سلام بچه های گل!» آنان را بوسید و پس از اینکه کمی نشستند، محبوبه گف: «حیفه این طبیعت رو از نزدیک ندید.کی می آد پیاده روی.»
‏عاطفه و بهادرو جواد و بهناز همراه محمد و مهدی وبچه ها رفتند تاگشتی در محوطه زیبای ویلا بزنند. پس ازکمی قدم زدن، محبوبه مسابقه دوگذاشت که هر دو نفر با هم مسابقه بدهند. وقتی به ویلا برگشتند، همه گونه ها سرخ و چهره ها شاداب بود، بچه هائ رستگار پیش پدرشان رفتند وگفتند: «پدرجون، نمی دونی خاله چه کارهای خوبی بلده! اون قدر با ما بازی کرد! خیلی خوش گذشت.»
رستگار نگاهی قدر شناسانه به محبوبه اند اخت و ضمن پوزشخواهی از زحمتی که کشیده بود، تشکر کرد.
‏ناهار بسیار مفصلی تهیه دیده بودند. رستگار مواظب بودکه از همه پذیرا یی شود؛ به خصوص محبوبه! عاطفه میگفت: «از دولتی سر تو چقدر پذیرا یی شدیم!»
‏محبوبه نگاهی سرزنش بار به خواهرش کرد و او با قیافه ای حق به جانب