332-341
احضاریه به دستش رسیده بود و از عصبانیت داشت منفجر می شود.. آقای رستگار، اون شما رو دوست داره" " خانم محترم ، اون فقط حاضر نیست بانکشو از دست بده، همین. من الان می آم اونجا"
" نه ء خواهش می کنم "
"ولی من باید شما رو ببینم".
آقای رستگار گوشی را گذاشت و نیم ساعت بعد با یک سبد گل زیبا وارددفتر شد. بوی ادوکلن گران قیمتش همه دفتر را پر کرده بود.سبدگل را بر روز میز گذاشت و أز محبوبه مؤدبانه پوزش خواست وگفت: " نازنین فکرشو نمی کردکه من تقاضای طلاق بدم. اون نمی خواد موقعیت مالیش به خطربیفته"
"اما اون، طبوق گفته شما، چندتا ملک داره"
"بله؛ اما دلش نمی خواد به اندوخته ش دست بزنه"
" چرا به من تهمت می زنه؟"
"من واقعا از شما عذر می خوام. بزرگواری کتین و ببخشین. خواهش
می کنم خانم توکلی!"
محبوبه که از ادب و فروتنی آقای رستگار شرمنده شد0 بود، به آرامی
گفت:"بسیار خب، ولی امیدوارم دیگه تکرار نشه."
آقار رستگار خدآحافظی کرد و رفت.
شب نادر زنگ زد و محبوبه موضوع رستگار را برایش تعریف کرد و گفت یک روز به خانه آنان رفت و با بچه ها صحبت کرد.
نادر گفت: "تو چطور جرئت کردی خونه مرد غریبه ای بری؟"
"یک عالمه مستخدم داشت"
"عزیز من، اگر آدم بدی بود، مستخدم که سهله یک لشکر هم اگر بود می تونست به تو آسیب برسونه."
"راست می گی نادر، به این موضوع فکر نکرده بودم. فقط خواستم زن و
شوهر رو آشتی بدم... میگم تنهام نزار برای همینه دیگه!"
"ای دختر خوب!محبوبه، شاید اواخر فروردین بتونم بیام.""فروردین! تا اون وقت استخوونهای منم پوسیده!"
"خدا نکنه. این حرفها چیه!"
"خب، بگذریم... از سودابه بگو. اونجاروحیه اش خوبه ؟"
"مثل ایرانه، فرق زیادی نکرده."
"بچه سرگرمش نمی کنه؟"
"زیاد به بچه ورنمی ره."
"آخه چرا؟ می گن نوه که خیلی شیرین تر از بچه س"
"خب، خصوصیات آدمها با هم فرق می کنه."
"آره؛ اما بعضی خصلتها در همه تقریبآ هست؛ مثل مهر مادری.""بله؛ اما یکی هم مل همر آقای رستگاره!"
"تو چه حافظه خوبی داری!"
"باید حواسم باشه نامزد خوشگلمو از چکم درنیارن. راستی، دادگاه دوم
اون خانم آراسته چه روزیه؟"
"آخر هفته دیگه س... البته اگه شوهرش در دادگاه حاضر بشه.""انشاءالله که برنده می شی!"
"به این موموع فکر نمیکنم. می خوام این خانمی نجات بدم. نکته جالب اینجاست که تقریبأ از همأ موکلام کوچک ترم."
"موضوع جالب تر اینه که من عاشق این وکیل کوچولو هستم!"
"نادر ازکجا حرف میزنی؟"
"اتاق خودم."
"خونه دامادت ؟"
"نه، اینجا خونه خودمه. اونجا رو به اونها دادم ی یک سویت برای خودم و سودابه ساختم گوشه باغچه س... جای دنج و قشنگیه. دیدش رو به باغچه پرگل و درخته. 0"
" پس پسرت چی؟"
"برای اون هم په آپارتمان گرفتم با دوستش اونجا زندگی می کنه."" تودوست پیدا نکردی؟!"
"من یه گل دارم، برای همه عمرم بسه. یه بار بهت گفتم که مرد هرزه ای نیستم.
"منم برای همین دوستت دارم. ""آخ محبوبم، می پرستمت!" "نادر بس کن، شاید سودابه بیدار باشه!"
"عزیزم اینجا روزه و اونم خونخ غزله. خب، حالا مثل یه دختر خوب بگیر بخواب."
"راستی، چند روزی می رم خونه آقاجون اینا."
"باشه اونجا اجازه زه هست رنگ بزنم ؟"
"نمی دونم. شماره اونجا رو داری؟ "
"بله خانوم!"
"پس شب به خیر"
"خوب بخوابی عزیزم"
محبوبه گوشی را گذاشت و با لبخند به خواب رفت. صبح اول وقت عازم خانه بهروز شد تا بلکه مادر او را ببیند. باز هم بهروز خودش آمد و با لحنی زننده گفت:"خانوم، شما با مادر من چیکار داری؟ راهتو بکش برو."
محبوبه که می خواسث تلانی کیانوش را ذربیاورد، گفت: " ببین آقا، من می دونم تو چه بلاهایی سر اون دختر بیجاره أوردی کاری نکن که بندازمت گوشه زندون"
"اگر پاتو ازگلیمث درازتر کنی، خودم بلایی سرت می أرم که کسی رغبت نکنه ریختتو ببینه"
"اینو توی دأدگاه مطرح می کنم. اکه مشکل نداری، چرا نمی زاری مادرتو ببینم؟"
"اون نیست، فرستادمش ولایت؟"
"شما سرکار نمیری؟"
"نخیر! به اطااعتوم برسونم که رویا برام هر بار پول می أره. غذا هم که از ساختمون می أد. من مواظب خونه زندگیشون هستم."
"یه جورایی سگ نگهبانی"
دستش را بلندبردکه محبوبه را بزند: اما او گفت: "کوچکترین عملی بکنی ،به ضررته، چون من به منشی گفتم به محض دیر کردن من به پلیس زنگ بزن!"
" برو جوجه...تو قابل این حرفها نیستی! برو شیرتو بخور!"
محبوبه سوار خودرواش شد و رفت. شب، درراه برگشت به خانه، متوجه خودرویی شد که او را تعقیب میکرد . چند بار به چپ و راست پیچید و از کووچه های فرعی رفت؛ اما خودرو همچنان او را تعقیب میکرد. تصمیم گرفت به خانه پدرش برود. سرکوچه نگه داشت و به مغازه رفت. حاج حسین تنها بود.پس از سلام گفت: "آقا جون یه ماشین از دفترم منو تعقیب میکنه."
"الان کجاست؟"
"اون طرف خیابون وایساده"
"تو برو خیابون بغلی یه دوری بزن، منم بچه ها رو خبر می کنم .""آخه امروز مرد دیو ونه ای تهدیدم کرد !"
"همین کار رو بکن. بیا اینها رو ببرکه فکر کنه خرید کردی."
کاری که خاج حسین از او خواسته بو د انجام داد. دوباره برگشت به میدان و خودرو هم به دنبالش آمد. وقتی ازکوچه بیرون آمد، جوانها جلوی خودرو تعقیب کننده را سد کردند. همان طور که محبوبه حدس می زد، بهروز بود. سریع به پلیس زنگ زد و پس از نیم ساعت پلیس رسید. و محبوبه قضیه را گفت. در تمام این مدت بهروز با نفرت به او نگاه می کرد. زمانی که پلیس او رأ می برد، محبوبه و حاج حسین نیز به کلانتری رفتند. اما چون هنوز جرمی صورت نگرفته بود، بهروز را آزاد کردند. بهروز، هنگام رفتن گفت:" آخرش که تنها می شی خانم وکیل!"
حاج حسین از آن شب به بعد محبوبه را تنها نگذاشت و هر شب دنبال دختر ش می آمد. یک هفته هم او را در خانه خودش نگه داشت، بهروز دو سه شب دیگر هم آمد؛ اما دیگر پیدایش نشد. با این همه، حاج حسین باز هم او را تنها نمی گذاشت. یک بار نادر زنگ زد و محبوبه ماجرا را به طور خلاصه برای اوگفت. بیچاره نادر خیلی نگران بود و به او سفارش می کردکه مراقب خودش باشد. محبوبه گفت که به خانه پدرش زنگ نزند.
نادر هزاران کیلومتر دورتر از محبوبه بود و هیچ کاری نمیتوانست برای او بکند. نگرانش بود و دیگر تمرکز نداشت. همه می دیدند که نادر بی قرار شده است و د رپارک جلوی خانه مرتب قدم می زد. پی درپی به خانه محبوبه زنگ
می زد؛ امأکسی گوشی را برنمی داشت ، به ناگزیر به خانه جاج حسین تلفن کرد. جاجی گوشی را برداشت و نادر، پس ازکمی مکث، با او سلام و احوا لپرسی کرد و حال محبوبه را ، پرسید. حاجی قضیه راکمی با آب و تاب شرح داد وگفت که آن مرد هنوز محبوبه را تعقیب می کند و آنان مراقب او هستند. نادر، ضمن تشکر، سفارش کردکه از محبوبه مانند چشمانش مراقبت کنه. حاجی به او قول داد و در ضمن شماره اوراگرفت که در هنگام لزوم با او تماس بگیرند. نادر پرسید :"چرا تلفن دفترش قطعه؟ !"
"حالا دیگه وصلی شده. دو سه روزکابل برگردان بود، اما هنوز هم به راحتی نمی شه با دفتر تماس کرفت. به موبایلش نمی نونین زنگ بزنید؟"
"نه خیر، از اینجا نمی گیره."
"من به محبو به می گم امشب با شما تماس بگیره "
"نه، مزاحم نمی شم. فقط، اگر اشکالی نداره، من هر چند وقت یه بار اینجا زنگ بزنم "
"نه خواهش می کنم، اشکالی نداره به خانم سلام برسونین." "چشم. شما هم همین طور"
حاج حسین وقتی دنبال محبوبه رفت، موضوع تلفن زدن نادر راگفت:
" طفلی خیلی نگر انت بود. امشب بهش زنگ بزن."
"من تا حالا بهشرو تلفن نکرده م"
"یه بار عیب نداره"
وقتی در اتاقش تنها شد. به نادر زنگ زد.
"سلام. "
" سلام عزیزم، خیلی نگر انتم. تو رو خدا مراقب باش! افراد این جوری هر کاری ازشون برمی آد."
"خیلی می ترسم نادر، آخه دیو ونه س. نمی دونی چطور با نفرت نگاهم
می کرد . "
"خونه نور، همینجا بمون تا حاجی و شوهر خواهرات مواظبت باشن.""بیچاره برادرکیانوش ، این شبها از دور مراقب منه"
"حاجی که می آد دنبالت؟"
" آره، من فقط از دورکیارش رئ می بینم . "
"مو اظب باش دلشو نبری"
"ای بابا، تو هم بی کاری ها،این همه دختر که توی تهر ون ریخته. اون منو
می خواد چی کار"
"خودتو دست کم نگیر خانوم؛ اون چشمنها وموها یه شهرو به هم میریزه."
"موهام؟"
"آره، اون رنگش و چین و شکنش منو که دیو ونه کرده.شمهات هم که قصه جداگونه داره. رنگ سر سبز عجیبش رو هیچ جا ندیده ام. یه چیز جالب محبوبه، توی همسایگی ما یه خانم جوون هست رنگ موهاش مثل مال توست."
"پس تو مشابه منو پیدا کردی؟"
" نه عزیزم، اون فقط منو بیشتر یاد تو می اندازه"
"ای کلک! اعتراف کردی که همیشه هم یاد من نیستی !"
"خب این طبیعیه. وقتی مقاله می نویسم، یا جراحی میکنم، از بیمارهام عیادت میکنم که به یاد تو نیستم. تو وقتی تو ی دادگاه هستی ، یأ به حرفهای موکلات گوش می کنی یاد من می افتی ؟"
" تسلیم؛ حرفت قبو ل."
"تو همه قلبمو تخسیرکردی."
با خودش فکرکرد، همه قلبتو که نه... چون بچه هات ، نوه ت و سود إبه هک در قسمتی از اون جا دارن. عجیب بودکه این زن را این قدر دوست داشت. با أنکه نادر بارها گفته بود سودابه را .دوست دارد و در لفافه نیز اشاره کرده بود که روابطی هم با او دارد، هیچ حسادت نمی کرد. به خاطر سودابه خوشحال هم می شد.
"محبوبه قطع کن ، پول تلفن حاجی زیاد میشه. "
"مهم نیست."
"فردا شب بهت زنگ میزنم"
"باشه، شب بخیر"
دو روز تا جلسه دادگاه مانده بود. برخلاف همیشه، نگران بود و دلشوره داشت. جلسه دادگاه آقای رستگار هم چند روز دیگر بود. می خواست زنش را متقاعد سازد که بدون جنجال ورقه عدم سازش را امضا کند. سرانجام روز دادگأه کیانوش رسید. زخمهایش التیام یافته بود و محبوبه دیدکه او به راستی زیبا ست. آرایشی ملایم و مانتو و شال زیبا یی به تن داشت. بهروز هم خوش لباس و شیک آمده بود. باز محبوبه هرچه به قاضی اصرار کرد که بهروز حیدری مورد معاینه روانی قرار گیرد، قاضی قبول نکرد و قرار شد کیانوش به خانه شوهرش، برود و بهروز هم تعهد دادکه دیگر او راکتک نزند .بهروز ورقه تعهد را به راحتی امضا کرد؛اماکیانوش گفت:"حاج آقا، من می ترسم با این مرد تنها باشم. این مرد به مادرش هم رحم نکرد! اون فقط معشوقه اش رو دوست داره"
قاضی گفت:"استغفرالله! دختر من این چه حرفیه؟ اگر اشتباه کرده و یکی دو باربا زن نا محرم حرف زده، شما ببخشش. برین زندگیتونو بکنین!"
محبوبه گفت:"حاج أقا، اگر این خانوم رفت و زندگی کرد و باز این آقا همون بلاها رو سرش آورد،کی پاسخگوست!"
"ان شاءالله که دیگه تکرار نمیشه، مگه نه پسرم؟"
بهروزگفت: "بله حاج آقا. من زنمو دوست دارم، اما این خانوم وکیل می خواد زندگیمونو بهم بزنه. البته برادر خانمم هم در این کار شریکه. حاج آقا ،اگه توی زندگی زن و شوهر جوونی مشکلی پیش بیاید همه برای رفعش تلاش میکنن،اما اینها دست به یکی کردن که زندگی ما رو از هم بپاشونن.." وگریه را سر داد و با بغض گفت: "ای خدا، خودت می دونی این زنو چقدر دوست دارم." خلاصه، چنان صحنه ای آفریدکه حتی کیانوش هم تحت تاثیر قرارگرفت. به پای همسرش افتاد و با تضرع گفت: "یگه اذیتت نمی کنم! اصلآ من غلام و برده تو هستم!" آنقدرگفت و التماس کرد که کیا نوش دستش راگرفت و با هم رفتند. مجبوبه وکیارش با تعجب به همدیگر نگاه می کردند. محبوبه با تعجب گفت: "یعنی چی شده؟"
کیارش گفت:"نمی دونم. از شما متشکرم خانم توکلی، شما همه تلاشتونو کر دین که خواهر من آزاد بشه. عصر خدمتتون می رسم."
"من که کاری نکردم"
محبوبه به دفتر رفت وکارهای دادگاه رستگار را انجام داد. دوباره با نازنین تلفنی حرف زد تا موانقتش را جلب کند؛ اما او قبول نکرد. روز دادگاه آقای رستگار و نازنین، به همراه محبوبه رفتند. قاضی حرفهای محبویه را شنید. و بعد، به نازنین روکرد وگفت: "خب خواهر، شما هم حرفهاتونو بزنین."
نازنین ابتدا نمی توانست حرف بزند. اما کم کم به حرف آمد وگفت:"شوهرمو دوست ندارم. اون باید همه داراییهاش رو به اسم من بکنه. در ضمن،حاج آقا خونه ای که توش هستم مال منه و دلم نمی خواد این آتا تو خونه من باشه."
"چرا بچه هاتونو بیرون کردین."
"حاج آفا اونها مو دوست ندارن. با پدرشون بیشتر جورن"
"یعنی شما بچه ها را نمی خوا هین؟"
"نه حاج آقا... بچه به کی وفاکرده تا به من بکنه!"
"پس آقای رستگار شما می تونین از بچه ها مراقبت کنین؟"
"بله."
"بسیارخب، من یک ماه به شما مهلت می دم، شاید با هم آشتی کر دین و این خواهر مهر شما و بچه هاش رو به دل گرفت و زندگی شیرینی رو ادامه دادین؛ اما اگر باز هم شمأ مصر به طلاق بو دین، حکم داده می شه. ختم دادگاه رو اعلام می کنم !"
محبوبه کارهای دفتری را انجام داد و اتاق دادگاه را ترک کرد. اقای رستگار که بیرون دادگاه منتظرش بود، پیشنهاد کرد بروند دنبال بچه ها و ناهار رإ به اتفاق در رستوران بخورند.
اما محبوبه گفت: "نه؛متشکرم." "چرا؟"
" اول اینکه توی دفتر کار دارم و دوم اینکه درست نیست ما با هم دیده بشیم، ممکنه سوءتعبیر بشه."
"بله، حق با شهامت. اما برای جمعه بأ اتفاق خانواده تشریف بیارین باغ لواسان. نزدیک بهاره خیلی قشنگ شده. نظرتون چیه؟"
"چشم... به آقاجون و مادر می گم ، اگر موافق بودن، خدمت می رسیم. در ضمن، ما خانواده پرجمعیتی هستیم. "
"أشکال نداره،بگین همه خواهرا و برادرا تون هم بیان. راستش ما خپلی تنهاییم.کمی شلوغی برامو ن نشاط آوره "
" چشم، بهتون خبر می دم "
"اگر احتیاج هست، من شخصأ از خانواده دعوت کنم"
"نه خیر، من بهشون می گم."
"خانم توکلی، من منتظر همه هستم"
"گفتم که، ما تعدادمون زیاده، شاید بیست ، سی نفر! اما یک چیزی...ما پیک نیکی می آییم ، یعنی غذامونو می آریم."
"خواهش میکنم اینو نفرمایین. ما میتونیم یک روز نون و پنیر مهمونتون کنیم."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)