320 تا 323

غول پیکری جلو آمد.محبوبه خودش را عقب کشید.مردی خوش قیافه قلاده سگ را نگه داشته بود.محبوبه پرسید:آقای بهروز حیدری؟
-بله خودم هستم فرمایش؟
-میدونین همسرتون خانم کیانوش آراسته تقاضای طلاق کرده و در ضمن شکایتی هم از شما تنظیم کردم که بزودی اونها رو مطالعه خواهین کرد؟
-شما کی هستین؟
-من وکیل خانم آراسته هستم.
-شما خیلی بیجا کردین که وکیلش شدین!چه کسی چنین اجازه ای به او زنیکه بیشعور داده؟اون فقط باید مثل سگ کتک بخوره.
هنگامیکه این حرفها را میزد قیافه ای عصبی داشت و چشمایش از حدقه بیرون زده بود.در کل قیافه غیرعادی داشت که محبوبه را ترساند.اما او خودش را نباخت و با لحنی قاطع گفت:مملکت قانون داره و شما چنین حقی ندارین.احضاریه دادگاه به دستتون رسیده؟
-بله میام تو دادگاه و حرفامو میزنم.اینو مطمئن باش وکیل کوچولو.
محبوبه که خیلی مایل بود مادر او را ببیند.گفت:ببخشین اقای حیدری مادرتون منزل هستن؟
-نخیر ایشون همراه شوهرشون رفتن مسافرت فهمیدی؟!البته بعد از یک کتک حسابی که خورد!
-شما وحشی هستین اقا!
-آره اگر تو هم زیاد پاتو تو کفشم کنی حسابتو میرسم.
محبوبه سوار خودرو اش شد و رفت.روز دادگاه مدارک پزشکی و عکسها را برد که به قاضی نشان دهد ولی او به آنها اصلا نگاه نکرد.بهروز خیلی اراسته و متین بود.هیچکس باور نمیکرد او زنش را تا سر حد مرگ کتک میزند.در یک اتاق بدون پنجره با یک سگ غول پیکر حبس کند.محبوبه همه این مطالب را در دادگاه عنوان کرد و گفت که اقای حیدری سابقه بیماری روانی دارد.
بهروز گفت:حاح اقا!خانم تحت تاثیر حرفهای همسر من قرار گرفته اینها همه ش دروغه!برادر خانم من از آلمان اومده و جزو سرباز فراریهاست که از جنگ فرار کرده.قاچاقی رفته آلمان حالا برادرش به کیانوش قول داده اونو میبره آلمان تا با یکی از دوستاش ازدواج کنه.همسر منهم اغفال شده.
محبوبه مثل اسپندی که روی آتش بریزند از حرفهای بهروز آتشی شده بود و آنها را رد میکرد و میگفت:این اقا برای همیشه ایران اومده!
قاضی گفت:ببین خواهر من شما چه اصراری دارین که اینها از هم جدا بشن؟
-آقای قاضی این اقا مشکل روانی داره.با علایمی که همسرش از ایشون گفته و من با یک روانپزشک مشورت کردم گفتن ایشون پارانویید دارن اون هم از نوع بسیار پیشرفته حتی پرونده پزشکی هم دارن و این رو مادرشون گفتن که متاسفانه این اقا ایشون رو هم مورد ضرب و جرح قرار دادن و فعلا هم در دسترس ما نیست.خواهش میکنم به ظاهر ایشون نگاه نکنین.
-ظاهر امر نشون میده که این اقا به همسرشون علاقه دارن و حاضر نیستن ایشونو طلاق بدن.
-آقای قاضی این آقا با یک خانم رابطه داره.
قاضی با لحنی توهین آمیز گفت:خانم توکلی شما در چند دادگاه برنده شدین خیالات برتون داشته.فکر میکنین همه تحت تاثیر حرفهای شما قرار میگیرن.بنظر من اینها مشکل خاصی ندارن.جریان برخورد فیزیکی هم خب لابد این خانم گفته میخواد شوهر اروپایی کنه آقا هم به غیرتش برخورده و چند حرکت ناپسند انجام دادن.خب ایشون در این دادگاه قول میدن که دیگه چنین کارهای ناشایست انجام ندن.منهم برای اینکه حسن نیتم رو به شما نشون بدم یک جلسه دیگه هم براشون وقت میگذارم.این خانم هم تا داگاه بعدی فعلا در منزل پدرشون اقامت کنن.بلکه این دوری عشق گذشته رو شعله ور کنه.ختم جلسه!
پس از رفتن آنان محبوبه از قاضی خواست دستور دهد بهروز به روانپزشک مراجعه کند.قاضی گفت:شما روانشناسین؟
-نه اما حالت نگاه این اقا مشخصه که مشکلی داره.حاج آقا من که شرح دادم آقای حیدری چه کارهای شنیعی در مورد همسرش انجام میده.
-ببینین خانم توکلی این حکمی هم که دادم نشونه حسن نیست من بود.بفرمایین.باید به پرنده دیگه ای رسیدگی کنم!
محبوبه به ناگزیر آنجا را ترک کرد.کیانوش همراه مادر و برادرش در بیرون دادگاه منتظر او بودند.گفت:متاسفانه هر کاری کردم حکمی بدن که آقای حیدری به روانشناس مراجعه کنه قبول نکردن.
کیارش گفت:همینکه دو ماه اجازه داد خونه ما بمونه .خودش خیلیه.
کیانوش هم از محبوبه تشکر کرد و او به دفترش بازگشت.آنروز قرار ملاقات دیگری داشت.مدتها بود که بیشتر مراجعان دکتر بهبود نزد او می آمدند.چند بار با لحن دلجویانه گفت:شرمنده م!
دکتر هم میخندید و میگفت:من از خدا میخوام.زحمتها رو تو میشکی و در صدی هم بمن تعلق میگیره.
بهر حال آقای رستگار نامی از او وقت ملاقات گرفته بود.راس ساعت تعیین شده اقای خوش پوش و مودب وارد اتاقش شد و سلام کرد.محبوبه هم طبق عادتش از پشت میز بلند شد و مبلی تعارف کرد و سلام کرد.محبوبه هم طبق عادتش از پشت میز بلند شد و مبلی تعارف کرد و خودش هم مقابلش نشست و پرسید:چای میل دارین یا قهوه؟
-قهوه لطفا.
محبوبه زنگ زد و دستور دو فنجان قهوه داد.دقایقی بعد قهوه و بیسکویت سر میز بود.محبوبه فنجان مهمانش را داد و خودش هم مشغول نوشیدن قهوه اش شد.در ضمن به اقای رستگار فرصت داد تا افکارش را نظم دهد.پس از نوشین قهوه به او رو کرد و گفت:آقای رستگار من سراپا گوشم.
آقای رستگار پس از کمی مکث لب به سخن باز کرد و گفت:در حدود 17 سال پیش با عشق ازدواج کردم.همسرم رو خیلی دوست داشتم و اون هم از ازدواج با من خیلی خرسند بود.اوایل زندگی خوبی داشتیم به طوری که خانواده های ما از این وصلت راضی بودن.اولین فرزندمون در محیطی شاد و سرشار از محبت به دنیا اومد.برای همسرم یه سرویس جواهر خریدم و تو بیمارستان بهش هدیه دادم.اما برای اولین بار با ناراحتی از من رو برگردوند.دستپاچه شدم و گفتم:نازنین اگر خوشت نیومد وقتی از بیمارستان مرخص شدی با هم میریم عوضش میکنیم.اما لب ورچید و گفت:قشنگه اما من از تو توقع بیشتری داشتم.
گفتم:متوجه نمیشم واضح تر حرف بزن بفهمم.
گفت:من دلم میخواست خونه ای رو که الان توش هستیم بنام من کنی.
حتی مادرش هم اعتراض کرد.گفتم:ما شریک زندگی هم هستیم فرقی نمیکنه.
-با وجود نصایح خونواده ام خونه رو به نامش کردم.تا مدتها خوب بودیم اما کم کم بهانه گیری ها شروع شد.با کوچکترین حرف من گریه و زاری میکرد و میرفت اتاق خواب و در رو قفل میکرد.مجبور میشدم برم پشت در اتاق کلی خواهش و تمنا کنم تا درو باز کنه.هر بار هم باید چیزی میخریدم.