صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 94

موضوع: وکیل | شهلا ابراهیمی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    میکوشید نگاهش به او نیفتد.شهین خودش را به نادر رساند و در کنارش نشست.برایش لقمه میگرفت که نادر آنها را به سودابه میداد.شهین خشمگین نگاهش میکرد و نادر لبخندی موذیانه میزد.ساعتی بعد چند خودرو وارد باغ شدند.محبوبه اهمیتی نداد.مشغول مطالعه شعری بود که یک بیت نظرش را جلب کرد و به مریم گفت:گوش کن ببین چه شعر قشنگیه!
    ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
    در دام مانده صید و صیاد رفته باشد
    منصور گفت:خیلی قشنگه.معنی غم انگیزی داره.آدم فکرشو میکنه دلش فشرده میشه.
    نادر پرسید:و اون اسیر کیه؟
    -هر کس میتونه باشه آدمهایی که همه حتی زندگی هم اونارو فراموش میکنه.
    سودابه دستش شوهرش را گرفت و به او اشاره کرد که مهمانها آمده اند.سودابه و نادر به استقبال آنان رفتند.محبوبه صداهایی آشنا میشنید.همگی از جا بلند شدند.خانواده مستوفی وارد شدند و از دیدن محبوبه در آنجا یکه خوردند بویژه سامان نیز همراهشان بود.
    رنگ از روی محبوبه پرید.حالا با این یکی چه کند؟سارا خانم مستوفی و سیما را بوسید.با همسر سجاد هم دیده بوسی کرد تبریک گفت.منتظر همسر سامان بود ولی دیگر کسی نبود!با حاق آقا و شوهر سارا احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت.سامان همچنان خیره به او نگاه میکرد که یکباره گفت:محبوبه من توی آسمونا دنبالت میگشتم و اینجا توی این بهشت کوچولو پیدات کردم!
    همه از این حرف جا خوردند.محبوبه هم دست و پایش را گم کرده بود.هیچکس هم نبود که حداقل دستش را بگیرد و برایش دلگرمی باشد.باید خودش از پس او بر می آمد.گفت:حالتون چطوره آقای دکتر؟عید شما مبارک.
    سامان که هنوز مبهوت او بود گفت:هیچکس نشونی تو رو بمن نمیداد.اینها خیلی بیحرمن.
    حاجی گفت:پسرم محبوبه خانم خودشون اینطوری خواستن.
    محبوبه در دلش گفت حاجی هم دروغگو شده!بمن چه!گناهش گردن اونه.
    نادر که انتظار رقیب آنهم جوان و خوشتیپ را نداشت ناراحت و عصبی از آنان دعوت کرد که به سالن بروند.در فرصتی کوتاه از محبوبه پرسید:این عاشق سینه چاک از کجا پیدا شد؟
    -برادر ساراست.
    -اینو خودمم میدونم!
    -بعدا برات تعریف میکنم.
    فقط یک چیزی...ببینم تو هم دوستش داری؟
    محبوبه شیطنتش گل کرد .خندید و با ناز گفت:تو چی فکر میکنی؟
    -حاضرم باهاش دوئل کنم!
    -اگر اون فرزتر از تو بود چی؟
    -در راه عشق کشته میشم!
    محبوبه خیلی سعی کرد جلوی قهقهه اش را بگیرد و گفت:نترس من هیچ احساسی به اون ندارم اما دلم نمیخواد خونه رو یاد بگیره هیچی نگو باشه؟فقط بگو من دوست لادن هستم.
    -باشه تو هم به دوستات بگو.
    -الان میگم.
    محبوبه در فرصتی خیلی سریع حرفهاش را به دوستاش گفت و از آنا ن خواست به قول امروزیها سوتی ندهند.آنان نیز به شوهرانشان گفتند و لادن هم به پدر و مادرش.وقتی همه فهمیدند که نباید نشانی از محبوبه به سامان بدهند به سارا گفت:خیالتون راحت!بهمه گفتم نکن چه جوری به اینجا دعوت شدم.
    -خدا عمرت بده!
    -دختره رو عقد کرد ولی میخواد طلاقش بده.مامان اینها هم نمیذارن فکر کن یک فامیل بهم میریزه.
    -آره خیلی بد میشه طفلک اون دختر که با امید و آرزوی خوشبختی سر سفره عقد نشسته.
    -خب کاری نداره بگید من عقد کردم.
    -پس شوهرت کو؟
    -خارج از کشوره منم باید برم پیشش.
    آره فکر خوبیه صبر کن خودم جلوی جمع ازت میپرسم.
    محبوبه به بهانه ای از سارا دور شد و در کنار لادن نشست و گفت:الان فیلم شروع میشه پاشو چراغها را خاموش کن!
    -راست میگی؟هنرپیشه اولش کیه؟
    -من!
    -نقش مقابل؟
    -آقای دکتر هستند.
    -چه خوش قیافه س اینو کجا تور زدی؟
    -بس کن تو رو خدا وقتی زن عباس بودم.با اینها همسایه بودیم.طی حادثه ای همون که گفتم از امتحان برگشتم عباس کتکم زد.این آقای دکتر منو مداوا کرد.
    -و یک دل نه صد دل عاشق جنابعالی شد!
    -اونموقع که نه بعد از مرگ عباس بمن علاقه مند شد.
    -تو چی؟
    -من هیچ احساسی بهش ندارم.
    -آخه خیلی خوش تیپه!حیف نیست؟
    -بابا زن براش عقد کردن.
    -ای وای!طفلکی دختره.
    -آره برای همین باید فیلم بازی کنیم.
    سارا پرسید:خب محبوبه خانم ازدواج میکنی و دعوتمون نمیکنی؟آخه یک زمانی خیلی بهم نزدیک بودیم!
    چشمان همه گرد شده بود.
    محبوبه خیلی عادی پاسخ داد:باور کنین جشنی به اون صورت نگرفتیم.قرار شد آمریکا جشن اصلی رو بگیریم.
    سامان که رنگش سفید شده بود با نومیدی پرسید:مگه بازم شوهر کردی؟
    -خب عباس فوت کرد.مگه چقدر میتونم تنها باشم مورد خوبی بود.میرفتم آمریکا زندگی اونجا هم عالیه.اینجا که نتونستم دفتر بزنم شاید اونجا وضعم بهتر بشه.
    -حالا شوهرت چکاره هست؟
    -کار بیزینس انجام میده.وضعش خیلی خوبه!عکس خونه ش رو دیدم مثل کاخ میمونه.
    سامان که لجش گرفته بود گفت:لاد کارت پستاب نشونت داده!
    -نه بابا خودش کنار ساختمون ایستاده بود.
    در تمام این مدت همه با حیرت و سامان با غیظ و حرص به محبوبه نگاه میکردند.از اینکه دروغ میگفت شرمنده بود اما بخاطر یک زندگی و

    235 تا 238


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۳۹-۲۴۲

    تداوم آن مجبور بود همسر ساجد گفت حالا شیطون این تیکه رو کجا تور زدی
    توی یه مهمونی همدیگه رو دیدیم و بعد از مدتی به هم علاقمند شدیم
    سیما پرسید کارت کی درست می شه
    به زودی قراره برم دبی و بقیه کارهای اقامت رو انجام بدم
    سامان گفت تنهایی نرو دبی محیط اونجا برای یک زن جوون خوشگل مناسب نیست
    نه با آقاجون می رم
    سامان خیلی ساده و زودباور بود چون سالهای زیادی در خارج از کشور زندگی کرده و در آنجا هم نیرنگ و فریب و دروغ را یاد نگرفته بود هرچه را که می شنید باور می کرد در حالی که خیلی غمگین و ناراحت بود چیزی در گوش پدر گفت و از همه خداحافظی کرد و رفت وقتی مطمن شدند رفته محبوبه نفس عمیقی کشید و گفت خدا منو ببخشه که این قدر دروغ سر هم کردم
    سیمین گفت یعنی همه اینها رو دروغ گفتی
    لادن گفت متاسفانه همه ش فیلم بود
    خانم و آقای مستوفی از او تشکر کردند و گفتند وقتی بدونه شوهر کردی می ره سراغ زن و زندگیش
    سیما گفت خیلی دلم براش سوخت با چه شوقی به طرف محبوبه اومد
    ساجد گفت عشق چند ساله س عمیق و ریشه داره
    سیمین گفت وقتی یکی دوتا بچه دورشو بگیرن عشث و عاشقی رو فراموش می کنه
    پیش خدمتها مشغول پذیرایی بودند که حاج آقا پرسید محبوبه جان از کارت راضی هستی اولین دادگاه رو که گل کاشتی شنیدم بقیه پرونده هات هم بیشترشون به نفع موکلات تموم شده
    اونهایی که خودم بهشون معتقد بودم اگر بفهمم کلک تو کارشونه قبول نمی کنم و می گم به همکارهای دیگه مراجعه کنن
    خداروشکر هنوز حب دنیا نداری
    باور کنین برای دروغهایی که الآن گفتم وجدانم در عذابه دلم می خواد مردم منطقی باشنو با مشکلاتشون با شعور و عقل روبه رو بشن نه احساسشون و نیم نگاهی به نادر انداخت
    صحبتها گل انداخت سارا برای سودابه حرف می زد سیما و محبوبه از از خاطرات چند سال پیش می گفتند
    ناهار در آرامش و سکوت صرف شد گویا هنوز صحنه های ساعت پیش از یادشان نرفته بود بعد از ظهر پدارم پیشنهاد کرد وسطی بازی کنند نادر و سجاد شطرنج بازی می کردند جوانها رفتند و در گوشه ای از باغ مشغول بازی شدند سر و صدای زیادی راه انداختند نادر گفت جوانها این همه انرژی رو کجا قایم کرده بودن
    سیمین گفت مثل اینکه خیلی محرومیت کشیدن
    سارا گفت از صدای شادی بچه ها لذت می برم
    غروب بود که عرق ریزان و خسته داخل آمدند محبوبه رفت اتاقش تا دوش بگیرد لباس بنفش تیره ای پوشید و شیک و آراسته پایین آمد بقیه هم سرو کله شان پیدا شد
    نادر دستور چای و شیرینی داده بود که سر میز آماده شد وقتی چشمش به محبوبه افتاد گفت خسته نباشین
    محبوبه شاداب و سرحال گفت ممنون گاهی لازمه آدم از جلد خانم بزرگی در بیاد و بچگی کنه
    پدرام گفت این وروجک هرچی توپ بهش می زدیم بل می گرفت یار اضافه می کرد
    آخه من ورزشکار خوبی نیستم تو همه بازیها این یکی رو بیشتر از همه بلدم
    منصور پرسید محبوبه هنوز فوق نگرفتی
    نه بابا تازه سال اولم سال دیگه تموم میشه
    فکر پایان نامه ت رو کردی
    هنوز نه البته طرحهایی دارم تا ببینم چی پیش می آد
    به فرانک گفتم امتحان بده من هم کمکش می کنم
    اون امسال فکر نامزد بازیه کی می تونه درس بخونه سال دیگه که تو دلشو زدی می ره سراغ درس
    ای بدجنس پس بفرمایید یک بار مصرفم
    نه بابا من کی گفتم بک بار مصرف گفتم یکسال مصرفی
    فرانک نیشگونی از او گرفت
    آخ دردم گرفت
    جهنم تا تو باشی با نامزد من درست حرف بزنی
    نادر پیشنهاد کرد پس از شام حرکت کنند که به ترافیک برنخورند باز هم محبوبه در صندلی پشت نادر نشست سودابه پس از دقایقی خوابش برد نادر هر از گاهی از آینه به محبوبه نگاه می کرد بعد از مدت کمی او هم سرش را بر روی پای فایزه گذاشت و خوابش برد در پارکینگ نادر آهسته صدایش کرد او هراسان چشم گشود و سریع خودش را جمع و جور کرد پیاده شد و پس از تشکر فراوان از مهمان نوازی سودابه و دکتر به آپارتمانشان رفتند محبوبه خیلی زود خوابش برد
    صبح زود بیدار شد باید اول می رفت دفتر و از آنجا هم به دادگاه به تازگی یکی از موکلانش که مردی جوان بود خیلی دور و برش می پلکید بدون وقت قبلی به دفتر می آمدو وقتی محبوبه با او حرف می زد محو او میشد آن روز هم برای کار او به دادگاه می رفت خیلی دلش می خواست کار او زودتر به اتمام رسد تا مجبور به تحمل وی نباشد بعد از ظهر هم در دفتر با یک خانم ملاقات داشت گویا پس از چهل سال شوهرش هوس تجدید فراش کرده بود زن بیچاره هم برای گرفتن حق و حقوقش از او راهنمایی می خواست محبوبه از این افراد پولی نمی گرفت می گفت آنها خودشان مشکل دارند پرداخت حق الوکاله هم به مشکلاتشان اضافه می کند
    شب یکراست به خانه پدرش رفت ساعتی در آنجا بود مهدی را هم که در مرخصی به سر می برد دید و در حدود ساعت ده شب به خانه بازگشت وقتی خودرواش را در پارکینگ گذاشت ناد را دید که از آسانسور بیرون آمد به محبوبه نزدیک شد و با نگرانی گفت محبوبه کجا بودی دلم شور زد
    خونه آقاجون بودم در ضمن آقای دکتر شما همه رو کنترل می کنین و ساعت ورود و خروج براشون می زنین
    نادر که از این حرف او خوشش نیامده بود گفت خانم توکلی من فقط نگران شما شدم در ضمن فضول هم نیستم که بخوام ورود و خروج همسایه ها رو کنترل کنم
    سپس با ناراحتی سوار آسانسور شد و پیش از آنکه محبوبه سوار شود دکمه را زد و رفت محبوبه هم از این کار او و هم از دخالتی که در بدو ورودش از او دیده بود ناراحت شد پایش را به زمین کوفت و لعنتی فرستاد دقایقی طول کشید تا دوباره به پارکینگ رسید و محبوبه سوار شد و بالا رفت فایره در را که باز کرد پرسید خانوم کجا بودین دلم شور زد رفتم در خونه آقای دکتر گفتم شاید اونها از شما خبر داشته باشن
    آخه دختر خوب اونها از من چرا باید خبر داشته باشن رفتم به آقاجون اینها سر زدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    243 - 246


    "آقاي دكتر هم طفلكي نگران شده بود؛ اما منو دلداري مي داد."
    محبوبه فهميد كه يك پوزشخواهي به دكتر بدهكار است. اما روز بعد او را نديد. تقريباً ده روزي بود كه اصلاً با هم رو به رو نشده بودند. محبوبه حسابي كلافه بود. فكر كرد بايد همان شب تلفني پوزشخواهي مي كرد. ولي حالا ديگر خيلي دير شده. شب، همزمان با نادر به خانه رسيد. در پاركينگ كمي معطل كرد تا او هم پارك كند و بعد پياده شود. اما دكتر كه بي اندازه دلگير بود همچنان در خودرواش نشسته بود و پياده نمي شد. از اين رو محبوبه خندان جلو رفت و گفت: "آقاي دكتر، نمي خواهين پياده بشين؟"
    دكتر با اخم گفت: "شما بفرمايين، من يه كمي كار دارم."
    "اتفاقاً منم با شما كار دارم."
    "بفرمايين؟"
    "آخه سرتون پايينه، ممكنه متوجه عذرخواهي من نشين!"
    نادر سرش را بلند كرد و به چشمهاي محبوبش خيره شد و گفت: "بابت چي؟"
    "آخه اون شب برام سوءتفاهم شد. فكر كردم شما مراقب رفت و آمد من هستين. براي همين بِهِم برخورد. وقتي رفتم خونه فائزه گفت چه اتفاقي افتاده. البته، بايد به اون بيچاره اطلاع مي دادم. صبح بهش گفته بودم كه مي رم يك سر به آقاجون مي زنم."
    همه ي كدورتها از ميان رفت. هر دو مدتي به هم خيره شدند و به اتفاق هم به سوي آسانسور به راه افتادند. نادر گفت: "محبوبه، دلم خيلي برات تنگ شده بود؛ هر چند خيلي ازت دلخور بودم. چون تو به من توهين كردي."
    به خدا منم ناراحت شده بودم. نادر، دوست ندارم نه تو براي من و نه من براي تو مزاحمتي داشته باشم. خلاصه، براي هم دست و پا گير نباشيم.
    "آخه محبوبه، تو يك زن جوون و خوشگلي. وقتي تا ديروقت بيرون مي مونه، خب آدم دلش شور مي زنه."
    "مطمئن باش، اگر مشكلي برام پيش بياد، اول به تو مي گم."
    "قول مي دي؟"
    "البته كه قول مي دم."
    "آسانسور ايستاد و محبوبه پياده شده. با سر خداحافظي كرد و كليد را در قفل در آپارتمانش چرخاند.

    فصل دهم

    زمان مي گذشت و روابط عاطفي نادر و محبوبه هر روز ژرف تر از روز پيش مي شد. گاهي وجدان محبوبه بسيار عذابش مي داد و او دلتنگيهايش را براي نادر مي گفت. هرازگاهي هم تلفني با هم حرف مي زدند و گاهي در پاركينگ يا آسانسور، همديگر را مي ديدند. چند بار نادر خواست به دفترش بيايد كه محبوبه قبول نكرد. وابستگي عجيبي به نادر داشت و تقريباً او را از همه كارهايش مطلع مي ساخت. حتي خواستگاري آقاي بيات را هم به او گفت كه با واكنش شديد دكتر مواجه شد. نادر، محبوبه را تنها براي خودش مي خواست. حاضر نبود كسي حتي گوشه ي چشمي به او داشته باشد. خلاصه اينكه، حسود بود. زن جوان گاهي لذت مي برد و زماني مي ترسيد كه اين حالت نادر، ريشه ي روحي رواني داشته باشد. غزل يكي دو با با او صحبت كرده بود، كه دوست دارد با پدرش ازدواج كند يا نه؟ مي گفت يقين دارد، پدرش در كنار او خوشبخت مي شود. آقاي بيات هم تقريباً هر هفته از او تقاضاي ازدواج مي كرد و او هر بار مي گفت كه نامزد دارد، تا يك روز كه بيات گفت: "من اون قدر از شما خواستگاري مي كنم تا قبول كنين."
    محبوبه گفت: "آقاي محترم، من نامزد دارم!"
    "كو؟ پس چرا نمي آد دنبال شما؟ اگه من همچين نامزدي داشتم، يك لحظه هم تنهاش نمي ذاشتم."
    "آخه اون پزشكه و در مقابل بيمارهاش مسئوليت داره."
    "باشه، اگر اون بگه، من مي رم و ديگه هم منو نمي بينين... البته وقتي كارم تموم شد."
    محبوبه با شرم و خجالت، از نادر خواست نقش نامزدش را بازي كند. نادر گفت: "فقط نقش بازي كنم؟ من خودمو نامزد تو مي دونم."
    "نادر تو رو خدا شروع نكن. با وجود همسرت، چه نامزدي اي؟ حالا فردا مي آي؟"
    "چه وقت بيام؟"
    "نمي خوام مزاحمت بشم، هر وقت تونستي!"
    "باشه فردا ساعت هفت اونجام."
    "آدرس بدم؟"
    "نه، نيازي نيست. بعد از اين مدت اگر دفتر تو رو بلد نباشم، بايد برم بميرم!"
    روز بعد ساعت هفت، نادر شيك و آراسته وارد شد و محبوبه او را به عنوان نامزدش معرفي كرد.
    منشي گفت: "خانم توكلي، عجب تيكه اي تور زدين! خيلي باحاله اِيوَل داري!"
    "خانم تقوي!"
    "به خدا راست مي گم. زدي تو خال! شما برو، خودم چاي مي آرم."
    محبوبه خنديد و به اتاقش رفت. نادر گفت: "دفتر لوكسي داري."
    "قابل نداره! راستي، من هنوز نمي دونم مطب تو كجاست؟"
    "واقعاً كه!"
    "خب، فكر كردم اگر بپرسم، فضولي مي شه."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -یعنی من از تو سوال میکنم فضولیه؟
    -من خودم برات توضیح میدم.
    خانم تقوی شیر قهوه و شیرینی را بر روی میز گذاشت و به نادر نگاه کرد و رفت.محبوبه گفت:نادر؟
    -جون دلم.
    -سودابه جون نفهمیده؟
    -مگه ما کار خاصی کردیم که اون بفهمه؟
    -از تلفنهات؟
    -نه اتاق من و اون از هم فاصله داره.در ضمن اتاق من مثل سوئیته دو تا در داره.
    -برای این میپرسم چون نمیخوام اون آسیب روحی ببینه.نادر اگر اون بفهمه من باید بمیرم.
    -خدا نکنه چرا؟
    -وای نگو از خجالت و عذاب وجدان میدونم که میمیرم.
    -محبوبه اون منطقیه.
    -عشق منطق نمیفهمه.
    -درسته!اما آخه من و تو هم حق زندگی کردن و خوشبخت شدن داریم.
    -یعنی اون نداره؟روزگار که اونکارو باهاش کرد من و تو هم بهش نارو بزنیم؟!خدا بزرگی تحمل کردنی نیست!
    -تو جوری حرف میزنی انگار من و تو رابطه نامشروع داریم.
    -اسم اینو چی میذاری؟
    -محبوبه من و تو هنوز یک شام یا ناهار با هم نخوردیم از کدوم رابطه حرف میزنی؟همین تلفنی که گاهی بهت میزنم؟
    -وقتی اونو میبینم از شرم میخوام آب بشم برم تو زمین.
    تلفن زنگ زد و منشی گفت که آقای بیات آمده است.زنگ از روی محبوبه پرید و رو به دکتر گفت:ولی نادر اون مرده اومد!
    -تو نگران چیزی نباش میخوای بری بیرون؟
    صدای خوردن ضربه ای به در آمد و نادر گفت:بفرمایین!
    آقای بیات هم با رنگ پریده وارد شد و سلام کرد.نادر بلند شد و با او دست داد و خودش را معرفی کرد.خرسند هستم نامزد خانم توکلی.
    -بنده هم بیاتم.
    محبوبه خنده اش گرفت یاد نان بیات افتاده بود!اشاره کرد که بنشیند.نادر گفت به علت شغلی که دارد معمولا نمیتواند شبها دنبال نامزدش بیاید و از قلب و ناراحتی قلبی و عملهای بای پس که د رایران انجام میشد و ...گفت.آقای بیات هم که فهمید با این رقیب نمیتواند برابری کند خداحافظی کرد و رفت.
    محبوبه نفس راحتی کشید و پس از چند لحظه دکتر بهبود وارد شد.محبوبه ان دو را بهم معرفی کرد و مردها مشغول صحبت شدند.آقای بهبود از ناراحتی ای که بتازگی در قفسه سینه اش احساس میکرد گفت.نادر هم چند سوال پرسید و گفت که بهتر است به بیمارستان مراجعه کند تا آزمایشهای دقیقی روی او انجام شود.دکتر بهبود پرسید:ممکنه احتیاج به آنژیون باشه.
    -اول یک اکو از شما میگیریم.اگر گرفتگی عروق داشتین همراه با آنژیو بالون میفرستیم تا اگر گرفتگی کم باشه با بالون باز بشه.
    -آقای دکتر چند روز باید بخوابم.
    -دو سه روز بیشتر نیست نگران نباشین.
    بعد بهبود رو به محبوبه گفت:دخترم جریان آقای بیات حل شد؟
    -بله البته اگر قولش قول باشه!
    آنروز چون محبوبه خودرواش را نیاورده بود.به اتفاق نادر از دفتر بیرون آمد و برای اولین بار در صندلی جلوی خودروی او جای گرفت.دکتر گفت:خب موافقی شام رو با هم بخوریم؟
    -آخه ممکنه دیرت بشه.
    -نه گفتم کمی دیر میام.
    -پس منم به فائزه زنگ بزنم بگم شام نمیام.
    کارها جور شد و در محیطی آرام و شاعرانه شام خوردند.از خودشان عشقشان و آینده شان حرف زدند.پس از شام نادر جعبه ای از جیبش بیرون آورد و بسوی محبوبه گرفت.
    -این چیه؟
    -بازش کن!
    محبوبه وقتی در جعبه را باز کرد با دیدن انگشتر زیبای درون آن گفت:وای نادر چکار کردی؟!
    -عزیزم امشب خواستم نامزدیمونو جشن بگیریم!
    -مثل اینکه امر به خودمون مشتبه شده!
    -محبوبه من امشب قرار شد از عشق و آینده مشترکمون حرف بزنیم.
    محبوبه دستش را جلو برد تا نادر انگشتر را دستش کند.او هم با سرخوشی اینکار را کرد.
    محبوبه گفت:منکه برات حلقه نخریدم.
    -عیب نداره همینو تو دستم بکن.
    -نه این خیلی بده.باشه وقتی واقعا مال همدیگه شدیم حلقه میخرم.
    -باشه عزیزم.
    -نادر میخوام از زندگیت بیشتر بدونم.
    -زندگی عجیبی نداشتم میگفتن بچه باهوشی هستم.دو بار جهشی خوندم و 16 سالگی دیپلم گرفتم.توی دانشگاه هم واحدهامو سریع میگذروندم.در اوایل 21 سالگی با سودابه آشنا شدم.اون تازه دیپلم گرفته بود.ظاهرا یک کمی تنبل خانم بود.این آشنایی به عشق تبدیل شد.راستش حالا که فکر میکنم من عاشق سودابه شدم و اون تمایل چندانی به من نداشت.به هر حال چون خانواده ها در یک سطح بودن خیلی زود با ازدواج ما موافقت کردن .یک جشن مفصل در حد خودمون گرفتیم و رسما زن و شوهر شدیم...محبوبه یقین داری که ناراحت نمیشی؟
    -نه اصلا ادامه بده.
    -زندگی عاشقانه ای داشتیم.من درس میخوندم و از قبل هم وقتهای آزادم رو توی شرکت لوازم پزشکی کار میکردم.اوایل از نظر مالی در تنگنا بودم اما به تدریج زندگی روی خوبشو بما نشون داد و از خونه پدری بیرون اومدیم.چون سودابه و مادرم میونه خوبی با هم نداشتن.خونه مستقل لذتهای خودشو داشت.پسرمون 9 ماه بعد از ازدواج بدنیا آمد که اسمش رو ساشا گذاشتیم.دومین بچه بعد از استقلالمون بدنیا اومد که همین غزل خانومه.من دوره 7 ساله پزشکی رو تقریبا 5 ساله تموم کردم اما خودکشی کردم 22 ساله پزشک شدم.برای تخصص امتحان دادم که قبول شدم.24 سالگی تخصصم رو گرفتم و مطب زدم و جنگ هم شروع شد.البته اینو بگم که قبل از مطب زدن تو یه درمانگاه د رجنوب شهر مجانی کار میکردم.هنوز هم وقتی ایران هستم هفته ای یکروز مو به اونجا اختصاص میدم.هفته ای دو روز به درمانگاه میرفتم و توی دو بیمارستان خصوصی و دولتی هم کار میکردم.وقتی میرسیدم خونه هلاک بودم.یک همکلاس داشتم که شوهر سارا بود دکتر سعیدی.اون هم به تشویق من توی اون درمانگاه کار میکرد.سودابه اوایل خیلی نق میزد و میگفت کمتر خونه هستی آخه بچه ها رو من بزرگ کردم.اویال زندگی وقتی بچه دار شدیم وقتمو طوری تنظیم میکردم که ظهر بیام خونه سودابه دست تنها نمیتونست به خونه و بچه

    247 تا 250


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۵۱-۲۵۴

    همزمان برسه صبح بچه رو شیر می دادم عوض می کردم و می رفتم ظهر که بر می گشتم سودابه حتی پوشک بچه رو عوض نکرده بود بیشتر دوست داشت بشینه یه گوشه مجله بخونه یا سرگرمیهای خودشو داشته باشه حتی اغلب اوقات ناهار هم درست نمی کرد من توی این فاصله بچه رو عوض می کردم شیر می دادم و ناهار املتی چیزی درست می کردم می خوردم و می رفتم دانشگاه خدای من شاهده یک بار هم بهش اعتراض نکردم عصر می اومدم خونه باز بچه داری با من بود کمی با بچه بازی می کردم و اگه پول داشتم می رفتیم بیرون ساندویچی چیزی می خوردیم برمیگشتیم خونه بچه رو می خوابوندم و خودم تا ساعت سه و چهار صبح درس می خوندم
    داشتم می گفتم کار بیمارستانها و درمانگاه وقت منو خیلی می گرفت وقتی خونه بودم دربست در اختیار سودابه و بچه ها بودم باهم بیرون می رفتیم چون به تازگی ماشین خریده بودم وضع زندگیمون بهتر شده بود سال ۵۸ یک آپارتمان بزرگتر اجاره کردم که بچه ها هرکدوم اتاقهای جداگانه داشته باشن مبلمان رو هم عوض کردم که روحیه سودابه خوب بشه تنها ایرادی که اون داشت بی نشاطی و گوشه گیریش بود از سر کار که بر می گشتم با شور و شوق بغلش می کردم می بوسیدمش اما اون هیجان لازم رو نشون نمی داد با بچه ها هم همینطور بود وقتی با سارا معاشرت کرد فکر می کردم بهتر میشه چون سارا خیلی پرشور و شر و با جنب و جوش بود اما تاثیری توی روحیه اون نداشت
    سال ۵۹ جنگ شروع شد و من پیمان شوهر سارا به جبهه رفتیم من جراح بودم و توی جبهه خیلی به من نیاز داشتن شبانه روز کار می کردیم وقتی حمله می شد کار ما هم سخت تر بود توی یه عملیات دشمن بیمارستان صحرایی ما رو هدف قرار داد و خیلیها کشته شدن از جمله دوست شفیق من از اون به بعد سودابه اصرار کرد که بیام تهران خب منم چهار سال توی جبهه بودم و خیلی زود با انتقالم به تهران موافقت شد اما رفتم بیمارستانی که مجروحان جنگی رو می آوردن اونجا مطب هم که داشتم از نظر مالی روز به روز وضعمون بهتر می شد بچه سوم هم که در اوایل جنگ به دنیا اومده بود اسمشو یاشار گذاشته بودیم برای سودابه طلا و جواهر می خریدم می خواستم یک جوری اون به هیجان بیارم وقتی گفت خونه بخریم با پس اندازمون و یک مقدار وام یک خونه قشنگ تو نیاوران خریدیم برای اینکه به زندگی دل گرم تر بشه خونه رو به نامش کردم باز هم مبلمان رو عوض کردم و برای اینکه کار خونه خستش نکنه مستخدم تمام وقت براش گرفتم قبلا هفته ای سه روز کارگر داشتیم اما خونه جدید بزرگ بود و حیاط وسیعی داشت برای بچه ها تاب و سرسره زدم و استخر درست کردم که تابستونها سرگرمی داشته باشن از سودابه خواستم رانندگی یاد بگیره اول مخالفت می کرد و می گفت اگر رانندگی یاد بگیرم تو خیالت راحت میشه و کمتر می آی خونه اما به جان بچه ها به روح یاشارم تنها پزشکی بود که مرخصی سالیانه و تعطیلات زیادی داشتم به محض اینکه از مطب می اومدم با شوق وارد خونه میشدم زندگیمو زنمو بچه هامو عاشقانه دوست داشتم توی بیمارستان بچه ها بهم میگفتن زن ذلیل تونستم کنار دریا ویلای کوچلویی بخرم تابستونها و عید رو اونجا بودیم هر از گاهی هم سفرهای خارج می رفتیم
    یاشار بچه دوست داشتنی ای بود حتی غزل که بهانه گیر بود و از همه ایراد میگرفت یاشار رو می پرستید سودابه بعد از نق زدنهای زیاد گواهینامه رانندگی را گرفت خوب هم می روند بعد از چند سال رانندگی دیگه بهش اطمینان داشتم گاهی توی جاده کنار دستش می نشستم و اون رانندگی می کرد یاشار کلاس اول بود و سودابه خودش اونو می برد مدرسه و می آورد اما یکی از همون روزها که برای انجام دادن کاری می رفته و یاشار رو هم سر راه از مدرسه بر میداره و همراهش می بره توی اتوبان همت تصادف می کنه خودش از دوپا فلج میشه و پسرمون از دست میره
    نادر به این قسمت از سرگذشتش که رسید به پهنای صورتش اشک می ریخت محبوبه هم گریه می کرد
    نگاه کن برای اولین بار اومدیم بیرون و من گریه ت انداختم
    چیزی نیست ادامه بده
    خلاصه از اون به بعد سودابه با کسی حرف نمی زنه و حرفهاشو می نویسه البته توی بیمارستان چنان نعره هایی می زد ککه دل همه رو ریش میکرد من از طرفی دردونه م رو از دست داده بودم و از طرف دیگه نگران وضعیت سودابه بودم بچه رو که از دست داده بودم می خواستم سودابه خوب بشه به انگلیس و آمریکا و کانادا همه جا بردمش چندین عمل روش انجام شد برای تکلمش پیش متخصص گفتار درمانی بردمش روانپزشکهای خیلی خوب اونور زیر نظر گرفتن اما همینطور که دیدی فایده ای نداشت به خودم اومدم و دیدم دوتا دسته گلهای دیگه م اگه به دادشون نرسم روحشون پژمرده میشه مادرشون که در سکوت زندگی می کرد من هم که وقتی می اومدم غم یاشار و دیدن جای خالیش و حالت سودابه از طرف دیگه عذابم می داد به بچه ها پیشنهاد کردم بفرستمشون آمریکا تا اونها تبدیل به بیمارهای روانی نشدن بچه ها با خوشحالی موافقت کردن از کانالی تونستم بچه ها رو بفرستم و سودابه و خودم هم خیلی زود پیش اونها رفتیم حدود دو سال پیش بچه ها بودیم گرین کارت رو هم یکی از وکلای خوب ایرانی ساکن اونجا برامون گرفت توی این دوسال هم بی کار نبودم درس خوندم و فوق تخصص گرفتم با فروش ویلا و خونه نیاوران این آپارتمان رو خریدیم و یک خونه توی آمریکا که به دخترم و دامادم دادم گوشه حیاطش یک سوییت برای خودم و سودابه ساختم یکه آپارتمان هم برای ساشا گرفتم
    خیالم از بابت اونها راحته فقط خوشحالم که بچه هامو نجات دادم حالا خودم هر سختی ای میکشم عیب نداره چند سال پیش هم باغ شهریار و خریدم خودم ساختمش هم ساختمون رو هم باغ رو از حالت بی نظمی خارج کردم برای باغچه ها فضای خالی گذاشتم گلخونه رو هم که دیدی تنها سرگرمی و تفریح منه در هفته دو سه ساعتی رو اونجا می گذرونم مقداری تخم گل و چند نوع کاکتوس از اونجا آوردم که اینجا خوب جواب داد به دوستهام هم سفارش کردم از هرجایی که میرن تخم گل و نحوه پرورش اونو برام بیارن حالا وقتی دلم میگیره می رم اونجا از وقتی هم که محبوبه به زندگیم وارد شد گلدون محبوبه شب شد عزیزترین گلم
    محبوبه خندید یعنی فقط گلدون گل برات عزیزه
    محبوبه شاید اگه بگم حالا معنی عشقو می فهمم فکر کنی دارم چاپلوسی می کنم احساسم به سودابه هوس نبود و هنوز هم دوستش دارم در غیر این صورت تحملش نمی کردم اما عشق تو همه تار و پودم رو به لرزه در می آره وقتی اولین بار دیدمت و سرتو بالا آوردی و نگاهم کردی یک چیزی توی دلم لرزید دیگه نتونستم چشم از تو بردارم ولی نقش اون چشمها در ذهنم حک شد دفعه قبل که دیده بودمت شوهر داشتی اما اون شب تنها بود آرزو می کردم که شوهر نداشته باشی وقتی پرسیدم و لادن گفت که تو زن آزادی هستی انگار تو دلم جشن و پایکوبی بود آخ محبوبه نمی دونی اون شب به من چی گذشت جرات نمی کردم در مورد تو از لادن سوال کنم مرتب خدا رو شکر می کردم که شوهر نداری و برای شوهرت متاسف بودم که فوت کرده داداش ضمن حرفهاش گفت که تو هم اونجا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    255 تا 258

    خونه خریدی.دیگه انگار همه دنیا رو بمن دادن.ببین محبوبه زندگی من چقدر چرخید و چرخید تا بهم برسیم؟
    -آقای دکترتند نرو ما فقط با هم نامزدیم...یعنی دوستیم.این انگشتر هم نشونه دوستی ماست.نادر خواهش میکنم از من نخواه نقش معشوقه یا زن صیغه ای رو برات بازی کنم.از هر دوی این حالتها متنفرم!یعنی بهم توهین میشه.تو که اینهمه سال صبر کردی.بازم طاقت بیار.به قول خودت وقتی همه چیز اینجوری شد و ما مقابل هم قرار گرفتیم پس بهم میرسیم.چطوریشو دیگه نمیدونم اما چیزی رو میدونم اینه که محاله بزارم مردی غیر از تو بمن دست بزنه.یا تو یا هیچکس دیگه.اینو گفتم که بدونی بتو تعلق دارم برای همیشه!چه وصلتی صورت بگیره چه نگیره اما معشوقه ت هم نمیشم!
    -یعنی همیشه فراق؟
    -نه!همه چیز درست میشه...
    -میتونم توی پله ها باهات حرف بزنم؟
    -اونکه بجای خود ازت میخوام با سودابه مثل سابق باشی.بهش برسی و از هیچ چیز براش دریغ نکنی.براش هدیه بخر شادش کن و نذار غصه بخوره.باور کن وقتی اون چشمهای قشنگش روغمگین میبینم نمیدونی چه حالی میشم قول میدی نادر؟
    -اگر تو این رو میخوای من حرفی ندارم.اما بدون هرگز زنی مثل تو ندیدم.
    -منم مردی به صبوری و متانت تو ندیدم.ده روز یا هفته ای یکبار تلفنی با هم حرف بزنیم کافیه.فقط هر روز حال همدیگر رو میپرسیم.تو تلفن کن.چون توی محل کارت همه میدونن متاهلی و سودابه رو میشناسن.برای موقعیت تو خوب نیست.
    -چشم امر دیگه ای ندارین؟
    -چرا یک چیز دیگه هم هست.
    - و اون دیگه چیه؟
    -که من عاشقت هستم نادر!
    وقتی این جمله از دهان زیبای محبوبه بیرون آمد نادر عرش را سیر میکرد.چه چیز در وجود این زن بود که او را دیوانه میکرد؟وقتی تصور میکردی رفتاری خشک و سرد دارد جملاتی مهر آمیز و پر هیجان میزد.هر دو به ساعتهایشان نگاه کردند و پس از آنکه دکتر صورتحساب را پرداخت از رستوران خارج شندد و نزد همسرش میرفت.با اکراه سوار خودرو شد.وقتی بخانه رسیدند هر دو دعا کردند سرایدار خواب باشد که بود.محبوبه آهسته از آسانسور پیاده شد نگاهی عمیق به نادر کرد و شب بخیر گفت.
    صبح روز بعد در دفتر کاری داشت که انجام داد و به دادگاه رفت.وقتی دوباره به دفتر بازگشت منشی گفت:نامزدتون تلفن کرد و گفتن دوباره ساعت 4 زنگ میزنن.
    هنوز خیلی فرصت داشت دو پرونده خانم تقوی خواست و در کار غرق شد که تلفن زنگ زد.
    -بله؟
    -سلام خانم وکیل!
    -سلام اقای دکتر.
    -حال شما؟
    -به لطف شما بد نیستم ولی میدونی دارم کمی تا قسمتی کور میشم!
    -خدا نکنه چرا محبوبه؟
    -برق نگین انگشتر کورم کرد.
    -ای شیطون!ترسیدم.
    -چیه فکر کردی منم کور میشم و حسابی میمونم رو دستت؟
    -تو هر چی باشی دوستت دارم.
    -دیشب سودابه جون چیزی نپرسید؟
    -گفتم با چند تا از دوستام دور هم جمع شدیم.
    -خدا منو ببخشه!بخاطر من به همسرت دروغ گفتی.
    -محبوبه این چند سال دست از پا خطا نکردم.حالا یک شب خوش گذرونی حق منه.
    -پس یه کاری بکن!
    -چی؟
    -امشب زودتر برو سودابه رو ببر رستوران.
    -اون دوست نداره.
    -باور میکنی هنوز از علایق شخصی اون خبر ندارم؟هیچ چیز خوشحالش نمیکنه و هیچ چیز هم باعث غمگین شدنش نمیشه.
    -حالا جنابعالی از کجا تلفن میکنین؟
    -از مطب.
    -بسیار خوب برو به مریضهات برس که منتظرن هر چه زودتر آقای دکتر مداواشون کنه.
    -تو به فکر همه هستی جز خودت.
    -کاری نداری؟
    -نه قشنگم فعلا!
    مکالمه را قطع کردند و محبوبه رسیدگی به پرنده ها شد.ساعت هشت و نیم منشی گفت:نمیخواین برین؟
    -ساعت چنده؟
    -هشت و نیم.
    پرونده ها را جمع کرد.به خانم تقوی داد و رفت.وقتی به خانه رسید پدرش آنجا بود.آنقدر خوشحال شد که پرید و بغلش کرد.حاج حسین به قهقهه میخندید:دختر چکار میکنی؟
    -اقاجون چکار خوبی کردین اومدین!
    نادر پشت در آپارتمان ایستاده بود و به سر و صدای محبوبه گوش میداد.چند ضربه به در زد و محبوبه شاد و سرحال در را باز کرد.وقتی او را دید کمی دستپاچه شد اما زود بر خود تسلط یافت و گفت:سلام اقای دکتر حالتون چطوره؟سودابه جون خوبن؟
    -متشکرم سلام میرسونن.
    حاج حسین هم جلو آمد با دکتر دست داد و او را به داخل دعوت کرد.دکتر با اصرار حاج حسین وارد شد و گفت:سودابه یک هدیه برای غزل میخواست بگیره از شما کمک میخواد.
    -باشه الان میرم سودابه جونو میارم اینجا شام که نخوردین؟
    -نه منم تازه اومدم که منو فرستاد دنبال شما.
    -الان میرم میارمشون فائزه میزو بچین اومدم.
    نادر به حرکات تند و شاد محبوبه نگاه میکرد و لذت میبرد.محبوبه هم سودابه را به خانه ش آورد و گفت:شام با هم میخوریم بعد درباره هدیه غزل صحبت میکنیم.
    از دکتر پرسید:اشکال نداره توی آشپزخونه غذا بخوریم؟
    -نه خیلی هم عالیه.
    محبوبه از فائزه پرسید:شام چی داریم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۵۹-۲۶۲

    خانم کتلت دیشبو داریم
    آقاجونو دیدی چیزی درست نکردی
    آخه فکر نمی کردم شام بمونن
    خیلی خب عیب نداره
    سپس در فریزر را باز کرد کمی سینه مرغ در آورد و با آن سریع خوراک خوشمزه ای درست کرد و در کمتر از یک ساعت شام و سالاد سر میز حاضر بود
    حاج حسین گفت باباجون خودتو اذیت نکن
    چه اذیتی بعد از سالی ماهی قدم رو چشمم گذاشتین و کلی خوشحالم کردین سودابه جون آقای دکتر شما هم خیلی لطف کردین تنهایی خیلی بده وقتی اومدم خونه و آقاجونم دیدم خیلی ذوق کردم شما هم که تشریف آوردین خیلی عالی شد دیگه نه شما تنهایین نه من و فایزه تا غذا سرد نشده بفرمایین
    همه سر میز نشستند محبوبه برای سودابه غذا کشید سودابه به راستی او را دوست داشت مثل دخترش با اینکه می دانست او و شوهرش عاشق هم هستند هیچ حسادتی در مورد او احساس نمی کرد محبوبه آن قدر مهربان بود که فقط محبت را جلب می کرد دختر خاله اش آن همه تلاش کرد شوهر او را به دست آورد اما موفق نشد شهین وقتی به خانه او می آمد اصلا وی را به حساب نمی آورد و تنها در پی جلب توجه نادر بود اما این دختر ساده و با محبت و بی ریا به او مهر می ورزید تظاهر نبود واقعا دوستش داشت این از بوسه هایش نگاه پر مهرش و دل صافش پیدا بود یک بار دیس را جلوی نادر گرفت او هم یک قاشق پر غذا برداشت و با اشتها خورد آن شب به همه خوش گذشت محبوبه برای سودابه تعریف کرد که معمولا ناهار ساندویچ یا قهوه و بیسکویت می خورد اما شام را نمی تواند کم بخورد برای سودابه لقمه می گرفت و پس از صرف شام به فایزه گفت ظرفها رو بذار برای بعد چای رو دم کن تا منم میوه ها رو بشورم
    دست به کار شد و در ظرف قشنگی میوه را چید و با پیشدستی به سالن برد سپس به دکتر رو کرد و گفت جریان هدیه غزل چیه
    آخه غزل قراره مامان بشه
    آخی نازی مبارکه چند وقتشه
    سودابه با دست عدد چهار را نشان داد
    آخی بهتون نمی آد پدربزرگ مادربزرگ بشین حالا می خواهید سیسمونی درست کنین
    دکتر گفت نه به اون صورت یک مقدار وسیله از اینجا براش تهیه می کنیم و بقیه رو هم وقتی رفتیم آمریکا اونجا می خریم
    یک آن محبوبه یک خورد اما زود به خود آمد و گفت خب اونجا بهترین وسیله راحتی بچه رو دارن از اینجا خوبه یک وان یکاد برای بچه و یک سرویس جواهر قشنگ برای مادر بچه بخرین
    سودابه نگاهی پرسشگر به نادر انداخت و او هم گفت این خیلی خوبه یعنی دیگه هیچی نبریم
    نمی دونم حالا کی می رین
    برای زایمانش اونجا هستیم
    چه خوبه که این طور وقتها پدر و مادر بچه شونو تنها نذارن
    حاج حسین به فکر فرو رفت انسیه هیچ وقت برای محبوبه تکیه گاه نبود غمی در نگاه پدر نشست آرام محبوبه را در آغوش کشید و گفت تو همیشه از این نعمت محروم بودی طفلک من
    نادر نگاهی آکنده از مهر به محبوبه انداخت دلش می خواست می توانست سر محبوبه را بر روی سینه بگذارد و موهای زیبایش را نوازش کند کاش می توانست به جای همه کسانی که محبتشان را از این دختر معصوم دریغ کردند او را از دریای عشق خود سیراب کند اما او هم با موقعیتی که داشت آن طور که دلش می خواست عشق و محبتش را به محبوبش ابراز نکرد اشک در چشمهای نادر جمع شد و به این زن جوان سرخ مو نگاه کرد بلکه آنچه را نمی تواند بر زبان آورد با نگاه به او بگوید
    سودابه آرام دست محبوبه را نوازش کرد و محبوبه هم دستش را فشرد فایزه چای آورد و فضا را عوض کرد محبوبه از بوفه شکلات خوشمزه ای آورد و تعارف کرد سپس رو به پدرش گفت آقا جون شب می مونین
    نه دخترم مادرت تنهاست
    خب بچه های عاطفه پیشش می خوابن مگه نه
    نمی خوای که میونه اش با تو بدتر بشه که
    نه نه اما قول بدین باز هم بیاین اینجا
    باشه عزیزم قول میدم زود به زود بهت سر بزنم
    بوسه ای طولانی از گونه پدرش برداشت حاج حسین بلند شد و گفت که وقت رفتن است سودابه و دکتر هم خداحافظی کردند و محبوبه غمگین و تنها ماند دلش گرفته بود به فایزه گفت کارها رو بذار برای فردا حوصله ندارم می خوام بخوابم
    به بستر رفت اما بی قرار بود و خوابش نمی برد هوا روشن شده بود که خوابش برد فایزه صدایش کرد خانوم بیدار شین دیرتون میشه
    با سختی پلکهایش را از هم باز کرد و پرسید ساعت چنده
    ساعت نه
    ای وای دیرم شد
    خودش را در آینه نگاه کرد چشمهایش سرخ و پف آلود بود سریع لباس پوشید و بیرون رفت توی پارکینگ یک لحظه نادر را دید اما رویش را برگرداند نادر صدایش زد اما او سوار خودرواش شد و سریع حرکت کرد
    دکتر با خودت گفت این دختر چش شده از چی ناراحته
    پس از ویزیت بیمارانش به محبوبه زنگ زد ولی او جواب نداد به منشی گفت که وصل کند کار مهمی دارد منشی به خیال اینکه باهم قهرند وصل کرد و محبوبه گوشی را برداشت
    بله
    محبوبه چرا حرف نمی زنی
    چرا به من نگفتی می خوای بری آمریکا
    منم دیشب فهمیدم ناراحت شدی ولی هنوز که نرفتیم هیچ معلوم هم نیست کی بریم اما تو اگر دوست نداشته باشی من نمی رم
    من چکاره م که برات تعیین تکلیف کنم فقط از دیشب تا حالا مثل مرغ سرکنده شدم نادر اگر تو بری آخ نه نادر نمی تونم دوریتو تحمل کنم
    عزیزم دوری از تو برای منم سخته اما مجبورم که برم دخترم اولین بچه ش داره به دنیا می آد
    می دونم تو کاملا حق داری من بی منطق شدم
    می خوای ناهار رو با هم بخوریم
    نه نباید بهت عادت کنم جدایی برام سخت تر میشه
    محبوبه هرجا که باشم عاشقتم
    کاری نداری نمی خوام مزاحمت باشم خداحافظ
    گوشی را گذاشت باز گریه اش گرفته بود دکتر بهبود صدایش کرد و رفت اتاقش او با دیدن حالت محبوبه پرسید چی شده محبوبه گریه کردی هنوز هیچی نشده باهم اختلاف دارین


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    263 تا 266

    -نه دکتر دعوا نکردیم.باید برای زایمان دخترش بره دلم براش تنگ میشه.
    اشکهایش میریخت دکتر بهبود گفت:خب باید خودتو برای این چیزها آماده کنی.وقتی با مرد سن بالا ازدواج میکنی تبعاتش رو هم باید بپذیری در ضمن تو هم درس داری هم مرتب باید دادگاه بری و کار کنی...تا چشم هم بذاری اون اومده.تو دختری منطقی هستی.
    -عشق و منطق با هم جور در نمیاین!
    -درسته اما بدون منطق عشق کوره.
    دکتر بهبود با محبوبه خیلی حرف زد و توانست کمی آرامش کند.بعدازظهر کلاس داشت.همه متوجه بودند که ساعتی ترین دانشجو امروز بی حوصله است شب وقتی خودرو را پارک کرد.نادر منتظرش بود:سلام محبوبم!میدونی از صبح منو تو چه حالی گذاشتی؟
    -سلام ببین نادر به حالتهای روحی من کار نداشته باش.این خبر منو شوکه کرد.
    توی آسانسور خواست محبوبه را در آغوش بکشد ودلداری اش بدهد که محبوبه مانع شد و خود را عقب کشید.وقتی از آسانسور بیرون میرفت به زور لبخندی به دکتر زد و رفت.وقتی بخانه رفت فائزه سلام کرد و گفت:چی شده محبوبه خانم؟
    -چیزی نیست کمی خسته م.
    -شام نمیخورین؟
    -نه میل ندارم.
    به اتاقش رفت و سعی کرد بخوابد اما تا دیروقت بیدار بود.صبح یکراست به دادگاه رفت.خانمی که شوهرش میخواست ازدواج کند دادگاه داشت.تا جایی که میتوانست از قاضی برای زن امتیاز گرفت تا بتواند بدون شوهرش زندگی کند.نزدیک ظهر دادگاه تعطیل و رسیدگی به پرونده به ماه دیگر موکول شد.اگر میتوانست خانه را هم از چنگ شوهر در بیاورد خیلی خوب بود.مرد خانه دیگری هم داشت اما آدم خسیسی بود.بعد از دادگاه احساس کرد معده اش پیچ میخورد.یادش آمد دو روز است که تقریبا چیزی نخورده است.به دفتر رفت و فهمید که نادر زنگ زده بود.خودش به او تلفن کرد منشی گوشی را برداشت و وقتی محبوبه گفت با آقای دکتر خرسند کار دارد با عشوه پرسید:شما...؟
    -لطفا وصل کنید من وکیلشون هستم.
    -وکیل؟
    -بله خانم برای فروش ملکشون؟
    -آه بله گوشی حضورتون.
    چند لحظه بعد صدای نادر د رگوشی پیچید:سلام قطع کن خودم زنگ میزنم توی دفتری؟
    -آره.
    محبوبه قطع کرد و لحظه ای بعد نادر زنگ زد و با صدایی گرم گفت:سلام محبوبه من!
    -سلام چطوری؟
    -خوبم.
    -ناهار خوردی؟
    -نه.
    -پس بریم با هم ناهار بخوریم.توی خیابون دفتر ما یک چلو کبابی خوب است.
    -پس محبوبه تو دفتر باش میام دنبالت.
    -باشه منتظرم.
    نیم ساعت بعد نادر آمد و با هم به رستوران رفتند.محبوبه گفت:دو روزی چیزی نخوردم گشنگی دارم میمیرم!
    -چرا اینکارو میکنی؟میخوای مدتی که آمریکا هستم دلم برات شور بزنه و نگرانت باشم؟
    -نه دختر خوبی میشم.
    -محبوبه تو باید خونواده منو در کنارم تحمل کنی.
    -میدونم نادر باور کن این دو شب هزار بار خودمو دلداری دادم اما از رفتن تو ناراحتم.کار دله میخوای دلمو بکنم بندازم دور؟!
    -این حرفو نزن.
    -حالا برنامه تون چیه؟
    -با سودابه صحبت کردم قرار شد یکماه قبل از زایمان بریم.حالا تا کی بمونیم نمیدونم.سودابه گفت اونقدر بمونیم که بچه چهار پنج ماهش بشه که غزل بتونه نگهش داره.
    -یعنی شش ماه؟
    دوباره اشکهایش سرازیر شد دکتر آهسته گفت:زشته دختر فکر میکنن میخوام ترکت کنم.
    محبوبه با صدای بغض آلود گفت:مگه غیر از اینه؟سه چهار ماه دیگه ترکم میکنی!نادر تو میری محیط زندگیت عوض میشه بچه هاتو میبینی و یک موجود کوچولو دنیا میاد و حسابی سرگرمت میکنه.من چی؟اینجا تنهایی دق میکنم.
    -عزیزم سخت نگیر!بذار این سغر رو با خیال راحت برم.اینجوری همش نگران توام.
    محبوبه ناگهان بخود آمد و اندیشید چرا خود را به او تحمیل میکند.غرورش کو؟نه نباید او از ضعفش باخبر میشد درست نبود.او خانواده دارد.وی هنوز جایگاهی در زندگی او ندارد و محق نیست برایش تعیین تکلیف کند نه محبوبه تو غرور داری نباید عشقو گدایی کنی!
    سرش را بالا گرفت و گفت:حق با توئه ...من کمی بی منطق عمل کردم عذر میخوام تو خونواده ت رو داری و باید نقش پدر پدربزرگ و همسر رو ایفا کنی.
    -محبوبه ناراحت نشو.
    -نه اصلا ناراحت نشدم...یعنی دیگه نیستم بهت خوش بگذره و سفر خوبی داشته باشی.فقط شماره غزل رو بده منم بهش زنگ بزنم و تبریک بگم.
    نادر تعجب کرد.محبوبه یکباره صد هشتاد درجه تغییر موضع داد.علت را نمیدانست.تصور میکرد شاید زیاده روی کرده است.او هنوز خیلی جوان است و باید ملایم تر با او برخورد میکرد.خواست دست محبوبه را بگیرد که دستش را عقب کشید و گفت:نادر دیرت نشده؟
    -نه هنوز یکم وقت دارم.
    -در ضمن من امروز به منشی ت گفتم که وکیلشم در مورد فروش ملک.اونم خیالش راحت شد.
    -اون هیچی حقی نداشت از تو بازجویی کنه!
    -خب...بالاخره منشیه دیگه.
    -اختیار دارم که نیست!
    -به هر حال منشیها احساس مالکیت قوی دارند.همین خانم تقوی ما تعصب شدیدی روی من و دکتر داره خب زیاد پرچونگی کردم...پاشو منو برسون که خیلی کار دارم.از ناهارت هم ممنون.

    -خواهش میکنم.
    نادر گیج بود.این محبوبه با محبوبه ساعتی پیش فرق داشت.اندیشید این


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۶۷ - ۲۷۰

    دختر همه کارهایش عجیب و غیر قابل پیش بینیه
    او را به دفتر رساند و رفت عصر خانم بقایی که صبح دادگاه داشت قرار بود بیاید دفتر وقتی محبوبه در مورد داراییهای شوهرش سوال کرد گفت اون زیاد درباره کارهاش توضیح نمی ده اما می دونم غیر از این دوتا خونه یک آپارتمان هم برای نامزدش خریده در ضمن یک مغازه هم توی مرکز خرید داره
    ماشین چی
    دوتا آخرین مدل
    محبوبه همه آنها را با نشانی یادداشت کرد چون برای دادگاه بعدی به درد میخورد از خانم بقایی تشکر کرد و پس از رفتن او به مطالعه پرونده دیگری پرداخت تلفن زنگ زد فرانک بود که برای هفته دیگر که عروسی اش بود از او دعوت کرد محبوبه تقریبا فریاد کشید راست میگی مبارکه نمی دونی چقدر خوشحال شدم باشه حتما
    کارت دکتر خرسند رو به تو بدم که بهش بدی
    نه خودت براشون ببری بهتره آره کی می آی امشب باشه منتظرم راستی شام بمونین
    نه خیلی کار داریم باشه بعد از ماه عسل
    کجا می رین
    ترکیه و یونان
    خوش بگذره تا شب
    گوشی را گذاشت دیگر کاری نداشت و به خانم تقوی گفت بریم کاری نیست
    به خانه رسید دوش گرفت و همانطور با حوله بر روی تخت دراز کشید دقایقی خوابش برد و با صدای زنگ از جا پرید خیلی زود لباس پوشید و از اتاق بیرون آمد منصور هم آمده بود محبوبه شربت آورد و خواست میوه بیاورد که منصور گفت وقت نداریم آماده شو بریم بالا
    حوله سرش را برداشت موهایش را با گیره بست و گفت من آماده ام وقتی زنگ زدند دکتر در را باز کرد و از دیدن آنها متعجب شد فرانک کارت را نشان داد و دکتر آنان را به داخل دعوت کرد محبوبه مثل همیشه گرم و صمیمی با سودابه برخورد کرد و پرسید که از غرل خبر دارند یا نه و او هم با سر پاسخ منفی داد محبوبه سعی کرد با نادر عادی برخورد کند نادر خواست شربت بیاورد که محبوبه گفت پایین خوردن در ضمن عجله دارن
    سودابه با حرکت سر و لبخند به آنان تبریک و پس از او دکتر هم تبریک گفت پس از چند دقیقه عذرخواهی کردند و قول گرفتند که حتما به عروسی بیایند نادر از کار محبوبه سر در نمی آورد احساس میکرد از دست او ناراحت است خودش هم عصبانی بود نباید با وی تند برخورد میکرد اندیشید باید از او عذرخواهی کنم
    دلش نمی خواست کدورت و رنجشی بینشان باشد اما هرچه تلاش کرد نتوانست او را ببیند تلفنی از او خبر داشت سرد برخورد میکرد و نادر به خود لعنت می فرستاد وقتی از او عذرخواهی کرد محبوبه گفت من باید معذرت بخوام که خودخواهی کردم نادر من جایگاهی توی زندگی تو ندارم
    محبوبه تو عشق منی
    اما تو غیر از عشق خونواده ای داری که سالها با اونها بودی به وجودشون آوردی و دلت برای اونها می تپه خودخواهی من قابل بخشش نیست
    نادر یقین پیدا کرد که او را رنجانده است
    برای عروسی فرانک مانند دو دوست دیگرش سکه خرید برای خرید لباس هم تنهایی رفت فکر کرد چقدر تنهاست یکدفعه به یاد عزیز جون افتاد او هرگز محبوبه را رها نمی کرد چقدر به وی نیاز داشت
    با سختی لباسی انتخاب کرد هوس کرد کمی هم لوازم آرایش بخرد و برای جشن عروسی به آرایشگاه برود بلد نبود کجا برود از لادن پرسید و قرار شد باهم بروند روز عروسی لباس و کادو را برداشت و به آرایشگاه رفت قرار شد از همان جا به عروسی برود
    وقتی کار آرایشگر تمام شد و محبوبه خودش را در آینه دید یک لحظه خود را نشناخت لادن گفت امشب مردهای مجرد بیچاره میشن محبوبه با یک کم آرایش چقدر تغییر کردی
    آره چهر ه م برای خودم هم ناشناسه تا حالا دست تو صورتم نبرده بودم راهی جشن شد لادن هم قرار بود با پدرام و مادر پدرش بیایند عقد قبلا انجام گرفته بود و جشن عروسی در منزل عموی داماد که باغی در نیاوران بود برگزار شد ارکستر هم مشغول هنرنمایی بود محبوبه به پدر و مادر عروس و داماد تبریک گفت و برای زوج جوان آرزوی سعادت کرد چند نفر از بچه های دانشکده هم بودند به سمت آنان رفت اما هیچ کدام او را نشناختند یکی از پسرها گفت بچه ها خانم توکلیه چه قدر تغییر کردین
    در کنار آنان نشست دخترها گفتند محبوبه خیلی خوشگل شدی
    عروس و داماد هم آمدند فرانک بسیار زیبا و ملوس شده بود منصور هم خوش قیافه و آراسته خیلی به همدیگر می آمدند وقتی مقابل محبوبه رسیدند زن و شوهر دهانشان باز ماند فرانک گفت امشب غوغا کردی
    تشکر کرد و هدیه را به عروس داد در این وقت چشمش به نادر و سودابه افتاد که همراه خانواده لادن رسیدند و در کنار هم نشستند محبوبه به روی خود نیاورد که آنان را دیده است ولی متوجه بود که نادر چشم می گرداند تقریبا پشت یکی از پسرها سنگر گرفته بود و دیده نمی شد لادن از فرانک چیزی پرسید او هم سمتی را نشان داد که آنان نشسته بودند لادن جلو آمد و با بچه ها خوش و بشی کرد و گفت محبوبه بیا پیش نا
    آخه تو پدرام از حالا وسط هستین تا آخر عروسی
    نه من نمی تونم زیاد برقصم
    چرا
    آخه یه نی نی کوچلو دارم
    راست می گی الهی قربونت برم تبریک میگم منو خاله کردی
    تو که قبلا بارها به این مقام رفیع رسیدی
    نه بچه های شما فرق می کنه
    پس بیا بریم سودابه سراغتو میگیره
    به اتفاق رقتند محبوبه با مادر لادن و سودابه روبوسی کرد و به پدرام تبریک گفت نادر هم مبهوت او شده بود پدرام گفت چقدر تغییر کردی امشب حتما شوهر پیدا می کنی
    چرا تا خانمها به خودشون می رسن آقایون خیال می کنن به خاطر اونهاست
    خب این طبیعیه مردها هم برای جلب توجه خانمها به خودشون می رسن حالا اون خانم همسرشون یا نامزدشون هم میتونه باشه همه انسانها دوست دارن مورد توجه واقع بشن
    اما من دوست ندارم جلب توجه کنم
    بین سودابه و لادن نشست کمی بعد لادن و پدرام رفتند وسط و مادر لادن سفارش کرد که آرام برقصد محبوبه گفت دختر عموها با هم باردار شدن
    نگاهش به نادر افتاد که با عشق به او نگاه میکرد رویش را برگرداند و به تماشای مهمانان پرداخت شاید نیم ساعت از محیط دور بود با صدای لادن به خودش آمد محبوبه تو واقعا رقص بلد نیستی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    271 تا 274

    -نه هرگز نرقصیده ام.
    -لباستو از کجا خریدی؟
    -بوتیک...
    -اِ چه قشنگه!الان همه لباسها لختیه اینها رو چه جوری پیدا میکنی؟
    -به سادگی!توی هر بوتیکی وارد میشم شرایطم رو میگم.اگه داشته باشه خوب نگاه میکنم خوشم بیاد میخرم.
    -لباس سودابه رو دیدی؟عموجون سفارش داد از فرانسه براش آوردن.
    -کی؟
    -یکی از همکاراش که تعطیلات رفته بود فرانسه.عموجون هم اینو از تو ژورنال برای اون سفارش داد.
    محبوبه احساس کرد تیری به قلبش فرو رفت.آهسته انگشترش را لمس کرد و از خود متنفر شد.او داشت زندگی آنان را بهم میریخت.حق نداشت خودش را بزور وارد حریم این و شوهر کند.وای بر محبوبه!رنگش پریده بود و حلات تهوع داشت.احساس میکرد بوی تعفن میدهد.باید میرفت.به لادن گفت:حالم خوب نیست صداشو در نیار من میرم خونه.اگر فرانک متوجه شد بهش بگو.
    -خوب بذار عمو جون معاینه ات کنه.
    -نه برم استراحت کنم خوب میشم.
    -رنگت هم پریده...محبوبه دستهات یخ کرده!
    -هیس یواش من رفتم.
    -بذار باهات بیام.
    -خواهش میکنم!نمیخوام کسی متوجه بشه.فعلا خداحافظ.
    آهسته از جمع جدا شد و رفت.تا وقتی بخانه برسد اشک میریخت.فائزه خانه مادرش بود و او میتوانست با خود خلوت کند تصمیم گرفت به تلفنهای نادر هم جواب ندهد.ادامه این وضع دیگر برای او چندش آور شده بود.چطور تاحالا متوجه نشده و یکه تازی کرده بود؟نادر همسر داشت و به او علاقه مند بود.خودش بارها گفته بود احساس به محبوبه مثل تب تند است.اگر اینطور باشد زود از صرافتش می افتد فقط احساسی تند و زودگذر است.نه نباید خود را آلوده کند این عشق نیست گناهی بزرگ و مصیبت است.تمام شد این عشق را در خود میکشد.
    آنشب چندبار تلفن زنگ زد.چون میدانست نادر است جواب نداد.صبح باز هم نادر حتی آمد در خانه اما باز هم محبوبه واکنشی نشان نداد.از پنجره دید که دکتر از مجتمع بیرون رفت.لباس پوشید و راهی خانه پدرش شد آنشب را آنجا ماند وسایلش را آورده بود.بخانه بازگشت نباید ادامه میداد.یکهفته در خانه حاج حسین ماند و به تلفنهای نادر هم جواب نداد.

    فصل11

    یکهفته گذشت شبی وقتی از دفتر بیرون آمد با نادر روبرو شد.سلام کرد و نادر گفت:بیا سوار شو!ماشینت همینجا میمونه.
    -نه آقاجون اینا نگران میشن.
    -منم که مهم نیستم؟!بشین.
    خودش هم پشت فرمان قرار گرفت و در سکوت رانندگی کرد.محبوبه میدید که به سمت کرج میروند.
    -نادر کجا میری؟
    -به خونه حاجی زنگ بزن بگو امشب نمیتونی بری.
    -دیوونه شدی؟!اونها چه فکری میکنن؟
    -همینکه گفتم!
    محبوبه زنگ زد که باید برای پرونده های فردا در اراک باشد و امشب به آنجا نمیرود.
    -خدای من چقدر دروغ گفتم!متنفرم از دروغ!
    -خودت خواستی.
    بسوی شهریار رفتند.
    -باغ میری؟
    -بله؟
    -نادر تو رو خدا...
    به باغ رسیدند و باغبان در را باز کرد.نادر دستورهایی به او داد و سپس رو به محبوبه گفت:نمیخوای پیاده بشی؟
    -نادر برگردیم تهران!
    -فردا صبح میریم.
    با هم به ساختمان رفتند.زن باغبان مقداری میوه شست و اورد و پرسید:چای درست کنم؟
    -نه فکر شام باش.
    -چشم اقا.
    سپس رو به محبوبه کرد و گفت:خوب گوش میکنم!
    -چی رو؟
    -علت این کارهای بچه گانه رو!اون شب چرا عروسی رو ترک کردی چرا به تلفنهای من جواب ندادی چرا محبوبه؟گناهم چی بود؟میدونی توی این یک هفته چی کشیدم؟سودابه با چه ناراحتی ای نگاهم میکرد؟
    -ای وای!برای چی؟
    -محبوبه تو میدونی عشق چیه؟
    -آره میدونم اما این رو هم میدونم که این احساس تو عشق نیست .نادر یک احساس زودگذره و اگر منو نبینی تموم میشه.نادر من حق ندارم تو رو از خونواده ت بگیرم.تو متعلق به اونا هستی.من هیچ سمت و نسبتی با تو ندارم.یعنی نباید هم داشته باشم.اونشب از خودم حالم بهم خورد.بوی تعفن میدادم.من محبوبه که طرفدار زندگی خونوادگیه خودش داره یه آشیون رو ویرون میکنه.نه من نمیتونم به این وضع ادامه بدم.اگر احساس تو هم نسبت بمن عشقه باید بخاطر این عشق فداکاری کنی.کی گفته وقتی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/