۸۳ - ۸۶

حقی داری حرف بزنی
خب توی مغازه ازش استفاده کنین
نمی آد به هر زبونی که فکر کنی بهش گفتم فایده نداره تا لنگ ظهر که خوابه ساعت ۱۲ یک بلند میشه تا آبی به سر و صورتش بزنه ساعت دو میشه ناهارشو که می خوره می شینه پای تلویزیون از مادرت پول گرفته ماهواره گذاشته تو اتاقش غروب هم میره بیرون با اراذل و اوباش ولگردی می کنه نصف شب می آد خونه هرچی به مادرت می گم بهش پول نده به خرجش نمی ره می گه بچه م عقده ای می شه تازگی هم با بهادر چپ افتاده
چرا
می گه زیر و روی مغازه رو می خوره
اگر ناراحته خودش وایسته اعتراض هم نکنه
باباجون تو راحت شدی زیاد هم خودتو درگیر مسایل خونواده نمی کنی
آخه از اول کنار گذاشته شدم طرز فکرشون با من فرق می کنه اونا از غیبت کردن و تخمه شکستن لذت می برند و من دوست دارم با کسانی معاشرت کنم که آگاهی و فرهنگم را بالا ببره
برای همین اخلاقته که خیلی بهت افتخار می کنم راستی آقای مستوفی اینها خوب هستن
بله دخترشون سارا هم تابستونی شوهر کرد
پس از غذا چای خوشرنگ و طعمی برای پدر و خودش ریخت و در کنارش نشست از خاطرات گفتند و خندیدند به محبوبه خیلی خوش گذشت حاجی از وضعیت درسهای محبوبه پرسید و او در پاسخ گفت اگر همین جور پیش برم بیست سالگی فارغ التحصیل می شم
انشالله بابا جون
راستی آقا جون عباس یک ماشین برام اسم نویسی کرده
راست می گی
بله
دستش دردنکنه محبوبه یه حرفی می زنم پیش خودت می مونه
مطمین باشین
مجید زیر سرش بلند شده
راست می گین از کجا فهمیدین
راستش مدتها بود بهش شک داشتم آخه هیچ وقت خونه نبود فقط موقع خواب اون هم دیروقت می اومد آسیه طفلک هم به حساب اینکه مدیره زیاد پاپی اون نمی شد مجید هم از این موضوع سواستفاده می کنه چند بار حاج قدوسی و دوسه نفر اونو با یک خانم می بینن و به من می گن چند روز تعقیبش کردم گویا طرف منشی خودشه
شاید برای کار باهم بیرون می رن
نه بابا براش خونه گرفت تا دیروقت هم پیش اونه
فهمیده که شما می دونین
نه نمی خوام رومون به هم باز بشه
آسیه که تازه یک بچه زایمان کرده
آره اون زن برای خوشگذرونیهاشه آسیه هم برای...
آخه آقاجون مجید خیلی با ایمان بود
خوب آدمها تغییر می کنن راستی انسیه نمی دونه شاید نتونه خودداری کنه یکهو گوشه کنایه ای به مجید بزنه و کار رو خراب کنه
حالا دختره خوشگله
نه بابا از اون دخترهاییه که بدون آرایش نمی تونی نگاهش کنی
آخه اون ریش و تسبیح چیه
برای گول زدن خلق خدا خبر خوب هم اینکه بهناز حامله شده
به سلامتی چطور جواد راضی شد
از بس مادرش و زن عموت به اون فشار آوردن که بچه دار بشن جواد هم گفته اگر بچه مزاحم درس خوندن من بشه یک اتاق می گیرم می رم
راست می گه آقاجون بچه و درس باهم منافات دارن
جواد مرده مسولیت خونه و بچه داری رو که نداره خونواده در مورد تو خیلی حرف می زنن مونس می گه حاضرم دستمو قطع کنم که دختره عیب داره که می گه می خوام درس بخونم
آقاجون شما می دونین خاله مونس چرا از من بدش می آد
چی بگم از موهای تو می ترسه می گه مثل جادوگرا هستی این قدر گفت تا نظر انسیه رو هم در مورد تو تغییر داد
نظر شما رو چی
رنگ مو و چشمت مثل پدر خدابیامرزمه فقط اون قرمزی موهاش بیشتر از تو بود موی تو بیشتر به قهوه ای می زنه
آقاجون امشب به من خیلی خوش گذشت کاشی گاهی اوقات می اومدین پیش من اگه مامان هم بیاد خوشحال می شم
امشب عموت هم می خواست با من بیاد بهرام و زنش شام می رفتن اونجا
عباس که اومد یک روز ناهار همه رو دعوت می کنم
تو به درسهات برسی من راضی تر هستم
وسط دو ترم تعطیل هستم عباس توی تعطیلات وسط ترم من بار قبول نمی کنه
خیلی دوستت داره تو چی محبوبه
من دوستش ندارم فقط تحملش می کنم بعضی اوقات دلم براش می سوزه اما سعی می کتم از هر نظر زن خوبی براش باشم
خب دخترم من دیگه باید برم انسیه نگران می شه
با ماشین اومدین
نه پیاده
پس وقتی خونه رسیدین به من تلفن کنین
باشه دخترم دستت دردنگنه شام خوشمزه ای بود
نوش جون می خواهین چندتا کتلت برای مادر و مهدی ببرین
نه محبوب جان اگر کاری داشتی رودربایستی نکنی ها به من بگو
چشم
خداحافظی کردند و پس از ده پانزده دقیقه حاج حسین خبر سلامت رسیدنش را به محبوبه داد
محبوبه صبح کلاس داشت پس از خوردن لقمه ای صبحانه با عجله رفت آخرین روز کلاسها بود و کم کم امتحانها شروع می شد عباس هم مرتب تلفن می کرد و خبر سلامتش را می داد و از سرمای شدید آنجا گله می کرد
محبوبه هم سفارش می کرد خودش را سرما ندهد
موقعی که عباس بار زد و می خواست به ایران بازگردد برف سنگینی در اروپا بارید بیشتر راهها بسته شد از این رو اطلاع داد که به این زودی نمی تواند بیاید محبوبه هم سفارش می کرد عجله نکند و هرگاه راهها امن شد راه بیفتد عباس از این سفارشهای همسرش شاد و خرسند می شد
امتحانها تمام شد و محبوبه برای انتخاب واحد و ثبت نام ترم جدید به دانشگاه رفت آن سال در تهران پس از مدتها برف سنگینی باریده و هوا سرد شده بود در خانه مشکل نداشت عباس زمان رفتن به اندازه کافی آذوقه