57 - 59
بود. خیلی آباد شده. دولت سعودی برای حجاج تسهیلات زیادی قایل شده. اوایل انقلاب با ابراینها خوب نبودن؛ اما حالا شكر، شكر خدا، حجاج ما هم ارج و قرب خودشونو دارن."
خانم مستوفی رو به محبوبه پرسید: "دخترم، امتحانها و كنكور رو چه كردی؟"
"امتحانها رو كه قبول شدم؛ اما جواب كنكورو هنوز ندادن."
محبوبه اشاره كرد مسافران خسته هستند و بهتره رفع زحمت كنند. سامان گفت: "ما حالا حالا ها بیداریم."
محبوبه بلند شد و زیر بغل عزیز را هم گرفت و بلندش كرد. سامان و ساجد و سارا آنان را تا دم در مشایعت كردند. عزیز آن شب خانه ی آنان ماند. راحله مرتب تلفن می زد و برای برادرش دلتنگی می كرد. محبوبه گفت: "خوب چند روز بیایید تهران."
عباس اشاره كرد كه نه. محبوبه گوشی را به عباس داد. او هم گفت: "فعلاً سر خودتو گرم كن تا ما سری به شما بزنیم."
وقتی محبوبه پرسید چرا دعوتشان نكردی، گفت: "از شوهرش زیاد خوشم نیومد. چند بار دیدم به تو خیره شده بود."
محبوبه پیگیر نشد و موضوع را فراموش كرد. اواخر مرداد ماه نتیجه ی كنكور اعلام شد و نام محبوبه توكلی نیز جزو قبول شدگان بود. وقتی عباس روزنامه را آورد، محبوبه گفت: "خودت بخون، من طاقتشو ندارم."
وقتی عباس اسم محبوبه را در روزنامه نشانش داد، بی اختیار و برای اولین بار دست به گردنش انداخت و او را بوسید. اشك در چشم عباس جمع شد. محبوبه بی معطلی به عزیز زنگ زد و خبر خوش را به او هم داد. به سارا و خانم فرجی نیز تلفنی اطلاع داد. ساعتی بعد سارا با یك دسته گل و یك جعبه شیرینی به خانه ی آنان آمد. خانم فرجی هم با یك بسته شكلات رسید. محبوبه هم اشك می ریخت و هم می خندید و نمی دانست چه كند. عاقبت به آرزویش رسیده بود.
عباس، برای شیرینی قبولی همسرش، همه را به رستوران سر خیابان دعوت كرد. حاج حسین درحالی كه چشمانش پر از اشك شده بود، محبوبه را در آغوش گرفت و گفت: "تو باعث افتخار مایی. نمی دونی چقدر خوشحالم بابایی."
عزیز یك گردنبند طلای قشنگ برایش هدیه خرید. سارا و خانم مستوفی و خانم و آقای فرجی هم دعوت داشتند. حاج آقا مستوفی با پسرانش در منزل یكی از قضات مهمان بودند و عذر خواستند. عزیز یك بار دیگر از سارا و مادرش تشكر كرد و آنان گفتند محبوبه به دلیل لیاقت و پشتكار خودش موفق شده است.
آن شب محبوبه از ذوقش غذا نخورد. شب وقتی در كنار شوهرش دراز كشید، عباس گفت: "محبوبه، منو كه فراموش نمی كنی؟"
"نه، برای چی؟"
"آخه یك خانم وكیل می شی، كلاست بالا می ره!"
"قرار نیست خودمو گم كنم."
"آفرین، یه قول بهم می دی؟"
محبوبه پرسید: "چه قولی؟"
"محبوب هیچ وقت منو ترك نكن. من بدون تو می میرم. باور كن!"
"بهت قول می دم هرگز تو رو ترك نكنم."
"یك چیز دیگه، با هیچ پسری توی دانشگاه حرف نزن، باشه؟"
"چشم، باز هم قول می دم به هیچ پسری نگاه نكنم."
"آخی، خیالم راحت شد."
****
چند روز بعد عباس سفری به ایتالیا داشت و چون سفرش بیش از یك ماه طول می كشید، از فائزه و عزیز خواهش كرد پیش محبوبه بیایند تا تنها نماند. خانم و آقای جعفری، همسایه ی جدیدشان نیز در خانه بودند كه سبب می شد خیالش راحت تر شود. عباس با كلی سفارش به آقای جعفری و آقای فرجی راهی سفر شد.
وقتی تنها شدند، عزیز از كیفش یك بسته درآورد و به محبوبه گفت: "اینو جواد برات فرستاده خیلی هم تبریك گفت."
"دستش درد نكنه. بهناز چه كار كرد؟ درس می خونه؟"
"نه بابا، اون اگه اهل درس بود كه ترك تحصیل نمی كرد!"
"راستی، حامله نیست؟"
"نه جواد مخالف بچه س، حالا چرا، نمی دونم. اون هم برای خودش عقایدی داره. درضمن، همه می پرسن محبوبه هنوز بچه نمی خواد؟"
"عزیز؛ بهشون بگین من باید درسمو بخونم... فائزه جون، الان می آم كمكت... می خوام آقا و خانم جعفری رو بگم شام بیان اینجا. عزیز جون، فائزه چرا شوهر نمی كنه؟"
"راستش، طفلی خواستگار نداره."
"چرا؟ دختر به این خوبی."
"قسمتش هر وقت بود، می شه... ننه برو بهشون بگو كه شام اینجا هستن."
"چشم الان می رم."
او، با كمك فائزه، شام خوبی پخت و شب همگی، به اتفاق خانواده ی جعفری، بر سر سفره نشستند. خانم جعفری كه به او بی بی می گفتند، به عزیز گفت: "محبوبه خانم رو مثل دخترم دوست دارم. توی این مدت كم، مهرش خیلی به دلم نشست."
"شما لطف دارید بی بی."
فصل 4
چند روز بعد محبوبه و سارا برای نام نویسی محبوبه رفتند. از دوم مهر كلاسها شروع می شد. سارا پرسید: "دانشگاه هم با چادر می ری؟"
"بله، نمی خوام عباس رو بی خود حساس كنم. اون همین جوری خیال می كنه یك روز تركش می كنم."
"خب حق داره، آخه تو هم خیلی زیبایی، هم خیلی جوون. اون با قیافه ی زشت و سن بالاش، باید هم بترسه!"
"كی گفته من زیبام؟"
"قرار نیست كسی بگه، چشم دارم می بینم."
"من كه چیز جالبی توی قیافه م نمی بینم."
"سركار شكسته نفسی می فرمایید!"
"نه به خدا، از وقتی یادمه، خاله و خواهرام و مامانم می گفتن قیافه ی زشتی دارم."
"راست می گی محبوبه؟!"
"آره به خدا."
"گمان می كنم به تو حسادت می كردن."
"مگه آدم به خواهر و دخترش حسادت می كنه؟"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)