صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 94

موضوع: وکیل | شهلا ابراهیمی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عیب نداره...گفتم که تو هم مثل دختر خودم هستی.
    -شما خیلی مهربونتر از مادرم هستین.
    در این هنگام راحله گفت:وا محبوبه...چی زیر گوش سارا خانم میگی؟!من فکر کردم تو حرف زدم بلد نیستی.
    سارا گفت:نه راحله خانم یک مطلبی بود که ازم پرسید در حد خودم راهنماییش کردم.
    -آخ دستت درد نکنه سارا خانم!بهش بگین زن باید خواسته های شوهرش رو برآورده کنه.نه اینکه دور از جون مثل اسب جفتک بندازه.به خدا آقا داداشم دست بزن نداره اما این مجبورش میکنه.
    رنگ از روی سارا پرسید.آهسته گفت:یعنی تو کتک میخوردی که اونقدر ضجه میزدی؟!الهی بمیرم خیلی اذیت شدی!
    محبوبه نگاهش کرد و چیزی نگفت.عجیب بود.وقتی خیره به کسی نگاه میکرد مثل آینه درونش را میشد خواند.وقتی به فکر فرو میرفت چشمهایش حالت خاصی پیدا میکرد که نمیشد بی اعتنا از کنارش گذشت.وقتی محبوبه و راحله رفتند مادر و دختر کلی حرف داشتند که بزنند.سارا حرفهای محبوبه را برای او بازگو کرد.خانم مستوفی هم از فکر این دختر استقبال کرد و به دخترش گفت:باید هر کمکی ازدستمون بر میاد کوتاهی نکنیم.
    -آره مامان منم به اون قول کمک دادم.خدا کنه شوهرش بهونه نگیره.فعلا لازم نیست به اون حرفی بزنه.خودش هم همین نظرو داشت.دختر عاقلیه.خیلی خوب تربیت شده.نمیدونم چرا حاجی این دخترشو به این راننده بیابونی داده؟راحله میگفت تو مغازه پدر میبیندش و یک دل و نه صد دل عاشقش میشه.چون با پدر محبوبه هم چند سال سابقه دوستی داشته اونهم قبول کرده طفلک حروم شد!
    -کاش بهش میگفتی نذاره به این زودیها حامله بشه.
    -راست میگی مامان.یادم باشه اینبار دیدمش بهش یادآوری کنم.
    روز بعد محبوبه به اتفاق راحله به دیدن خانم فرجی رفت.برای او هم یک جعبه شیرینی و مقداری قطاب برد.اتفاقا دختر خانم فرجی هم آنجا بود.او هم در مورد درسها از محبوبه کمی سوال کرد و قرار شد پلی کپی ای را که در مدرسه از روی آن تدریس میکند در اختیار او قرار دهد.تنها ترس محبوبه از شوهرش بود.نمیدانست صلاح است از او اجازه بگیرد یا نه که عزیز مثل همیشه با راهنمایی او را نجات داد.
    عزیز گفت:فعلا لازم نیست به عباس حرفی بزنی.شاید بتونی بدون اینکه اون بفهمه همه امتحاناتو بدی اما اگر بگی اونو حساس میکنی و نمیذاره درس بخونی.
    عباس اینبار از ماهشهر به اهواز بار برد و از آنجا باید به سمت مشهد میرفت.برای همین یکشب در تهران ماند و دوباره بسوی مشهد حرکت کرد آنشب را محبوبه با هر جان کندنی بود به صبح رساند.
    محبوبه درس خواندن را خیلی زود شروع کرد.مشوقهای خوبی هم داشت.عزیز سارا خانم مستوفی و حتی خانم فرجی همه کمکش میکردند.از خوش اقبالی محبوبه آن سال زمستان هوا خوب و عباس بیشتر در سفر بود.مرتب میگفت:دختر پا قمد توئه که اینقدر کار برام جور میشه.و لبخند محبوبه را به حساب راضی بودن او از خود گذاشت غافل از اینکه خنده نشانه کوچکی از جشن بزرگ برپا شده در درونش بود.محبوبه خواندن کتابهای هر دو سال را تا عید تمام کرد.به دلیل هوش سرشاری که داشت همه چیز را خیلی زود یاد گرفت.طبق برنامه باید پس از تعطیلات عید کتابهای سال دوم را یکبار دیگر دوره و بعد از امتحانات دوم کتابهای سال سوم را شروع میکرد آنقدر ذوق و شوق داشت که همه اطرافیان با دیدن او طراوت و شادابی اش را به حساب زندگی خوبش میگذاشتند و تنها عزیز بود که علت این نشاط را میدانست.او هم دست کمی از محبوبه نداشت.
    اواسط اسفند ماه قلی مقداری گل و نهال در باغچه خانه محبوبه کاشت و دو گلدان یاس رازقی و محبوبه شب هم بعنوان هدیه مخصوص برایش برد که خیلی خوشحالش کرد.وقتی عباس دید همسرش بخاطر دیدن گلدان آنهمه خوشحال شده است انعام خوبی به قلی داد.او وقتی شب در کنار همسرش دراز کشید گفت:محبوبه تو برای من از این گلها هم خوشبوتری.تو هنوز هم دوستم نداری...اما من در عوض خیلی خاطرتو میخوام...راستی محبوبه تو خیلی دلت بچه میخواد؟
    قلب محبوبه فرو ریخت آرام گفت:نه حالا برامون زوده.
    -آفرین منم میگم حالا زوده...ولی اگه هیچوقت بچه دار نشیم چی؟
    محبوبه بیخیال گفت:خیلی خوبه.
    عباس با هیجان نیم خیز شد و پرسید:چطور؟
    -آخه من خودم هنوز بچه ام!وقتی نمیدونم چطور مادری کنم چراب باید یک بچه رو بدبخت کنم؟
    عباس من من کنان گفت:محبوبه من بچه م نمیشه.
    خوش تر از این خبر امکان نداشت.به قول شاعر بر این مژده گر جان فشانم رواست.او که سعی میکرد مثل همیشه خونسرد باشد گفت:من برای بچه دار شدن شوهر نکردم.
    -یعنی از من طلاق نمیگیری؟
    وقت امتیاز گرفتن بود.محبوبه گفت:اگر تو با بعضی از خواسته های من موافقت کنی منم قول میدم از تو طلاق نگیرم.
    -چه خواسته ای؟
    -خب...اجازه بدی درسمو بخونم...
    -اونوقت ممکنه منو قبول نداشته باشی و بگی بیسوادم.
    -مگه من که رانندگی بلند نیستم تو منو قبول نداری؟
    -آخه اون فرق میکنه.
    -هیچ تفاوتی نداره...هر کس یک قابلیتهایی داره.مثلا تو میتونی ساعتها توی جاده با مهارت رانندگی کنی بدون اینکه خوابت بگیره در صورتی که من یکساعت هم نمیتونم.در عوض من درسم خوبه یا راحله که خونه داریش خوبه هر کسی در یک زمینه مهارت داره.
    -باشه ولی اگر تو درس بخونی دیگه منو قبول نداری.هیچ مردی دلش نمیخواد جلوی زنش کم بیاره.
    محبوبه اصرار بیشتر از صلاح ندید اما دعا میکرد هر چه زودتر عباس برود تا او درسهایش را شروع کند.امتحانهای خرداد مصادف شد با رفتن عباس به اروپا که یکماه طول کشید.هم زمان خاله شان نیز در سبزوار بیمار شد که راحله ناگزیر برای پرستاری از او به آنجا رفت.عباس از عزیز خواهش کرد این مدت را نزد محبوبه بماند.
    وقتی عباس خداحافظی کرد و رفت مادربزرگ و نوه همدیگر با بغل کردند و کلی خندیدند.عزیز گفت:مادرجون امتحانات از کی شروع میشه؟
    -پس فردا.
    -چه خوب پس شروع کن.کارهای خونه و غذا هم با من.
    سارا هم به کمک محبوبه آمد.وقتی عباس از سفر بازگشت سه روز از آخرین امتحان محبوبه میگذشت.آن سه روز را حسابی خوش گذراندند.عزیز برایش غذاهای مقوی میپخت.سارا و سیما خواهرش مرتب به آنجا می آمدند.سیما ازدواج کرده و یک دختر ناز و تپلی بنام ساناز داشت.سیما

    36 تا 39


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خیلی شوخ و بذله گو بود و هر جا بود محیط را شاد می کرد به محض آمدن عباس از سفر عزیز خانه ی انان را ترک کرد عباس پر شور و حرارت همسرش را بغل کرد و دور خانه چرخاند محبوبه که از بابت امتحانها خیالش راحت شده بود خوشحال به نظر می رسید و عباس به خیال اینکه همسرش از دیدن او شاد است سر از پا نمی شناخت او سوغاتی را که برای محبوبه آورده بود نشانش داد و محبوبه گفت در این مدت سارا خام و خانم مستوفی خیلی به او سر زده اند از این رو هدیه ای برای انان کنار گذاشت عباس برای عزیز نیز سوغاتی آورده بود و کلی هم شکلات برای غزال رمیده اش و بچه های قوم و خویشاوندان.
    غروب روز بعد وقتی زن و شوهر با هدایا به دیدن حاج حسین و خانواده اش رفتند همه از سخاوت داماد جدیدشان شاد شدند محبوبه یک پیراهن هم برای فائزه برد راستی که فائزه را بیشتر از خواهرانش دوست داشت همان شب شنید که قرار است جواد و بهناز نامزد شوند و اواخر شهریور جشن ازدواجشان رابرگزار کنند محبوبه در دل برای خوشبختی جواد دعا کرد یکی از مشوقهای اصلی درس خواندن او همان جواد بود با خود فکر کرد اگر روزی مدرک وکالتم را گرفتم باید از خیلیها متشکر و سپاس گذار باشم.
    محرم رسید و جوانهای پر شور در هر کوی و برزن تکیه ای برپا کردند و دسته ی بزرگ سینه زنی و زنجیر زنی در محله به راه افتاد مثل هر سال عزیز در روز عاشورا قیمه پزان داشت ان روز همه در حیاط پشتی جمع بودند حتی جواد هم پس از مدتها خود را آفتابی کرده بود شاید یک سال و خرده ای می شد که محبوبه او را ندیده بود به نظر محبوبه قیافه ی جواد مردانه تر شد و به ویژه با ریش کوتاه و مرتب شده اش قیافه ی جدی تری پیدا کرده بود.
    مونس محبوبه را صدا زد:
    -محبوب خاله بیا نذری رو هم بزن و دعا کن زودتر بچه دار بشی.
    محبوبه خیلی جدی گفت:
    -ما بچه نمی خواهیم!
    عباس از این حرف همسرش ذوق زده شد و گفت:
    -محبوبه راست میگه آخه خودش هنوز بچه س.
    جواد زیر لب گفت:
    -پس چرا گرفتینش؟
    محبوبه با تعجب به جواد نگاه کرد و زود از جمع فاصله گرفت عباس در کنارش نشست و گفت:
    -آفرین دختر خوب بلدی چه جوری جواب این خاله خانباجیها رو بدی.
    محبوبه پاسخی نداد قرار بود بعد از تعطیلات تاسوعا و عاشورا جواب امتحانها را بدهند بدجوری دلشوره داشت و دل نگرانی دیگرش سفر نرفتن عباس بود البته برای تعمیر کامیونش و کارهای دیگر مرتب به شرکت ترابری و تعمیرگاه سر می زد و محبوبه وقت داشت درسها را مرور کند اما ترس و اضطراب اینکه مبادا عباس موضوع را بفهمد از بازده کارش کم میکرد.
    صبح روز عاشورا وقتی سارا زنگ زد و مژده قبولی اش را داد از شدت هیجان چند لحظه ای نتوانست واکنشی نشان دهد سارا پرسید:
    -محبوبه شنیدی؟حرف بزن اوا... محبوبه...
    ناگهان محبوبه به حرف آمد و گفت:
    -سارا خانم این بهترین خبری بود که به من دادین...ازتون خیلی خیلی متشکرم!
    -عزیزم تو خودت زحمت کشیدی و درس خوندی من فقط یک وسیله بودم.
    سارا پرسید:
    -درسهای سوم رو شروع کردی؟
    -به طور جدی نه آخه الان عباس آقا اینجاست نمی تونم خوب بخونم.
    -احتیاط کن نذار زحماتت هدر بره.
    -چشم یکبار دیگه ازتون ممنونم به خاطر همه چیز.
    -من به دوستی با تو افتخار میکنم اینو جدی میگم تو دختر خیلی خوبی هستی.
    محبوبه بی درنگ به عزیز زنگ زد پیرزن از این خبر آن قدر خوشحال شد که یکسره شکر خدا را به جا می آورد بعد هم به محبوبه گفت:
    مادر برای اربعین یک کیلو برنج و یک کیلو شکر روی نذر مادرت بذار.
    -چشم عزیز جون کاری ندارین؟
    -نه دخترم خداحافظ.
    محبوبه ناهار مفصلی پخت به قول خودش شیرینی قبول شدن بود عباس ظهر که آمد گفت:
    -به به چه بوی خوبی!محبوب بیا کلی برات خبر دارم!
    سفره آماده بود محبوبه غذا را کشید و در کنار شوهرش نشست و چشم به دهان او دوخت.
    -باز با اون چشمهای قشنگت با من حرف زدی؟
    محبوبه سرش را پایین انداخت عباس مشغول خوردن شد محبوبه می دانست او تا سیر نشود حرف نخواهد زد عباس پس از خوردن غذا به متکا لم داد و گفت:
    -قراره چهارشنبه برم ترکیه حدود پونزده روز طول میکشه شهریور ماه هم یه سفر به آلمان می رم که اون طولانیه ... تو که ناراحت نیستی؟
    -نه کارت همینه دیگه از ترکیه برگردی چند روز ایران هستی؟
    -ده پونزده روزی هستم بعد میرم راستی راحله تلفن کرد گفت فردا شب با اتوبوس راه می افته شاید برم ترمینال دنبالش حالا یک چایی بده بخورم که خیلی خسته ام.

    محبوبه به یاد خانه ی پدری یک تخت در حیاط گذاشته و دور حوض کوچک هم گلدان چیده بود عباس حیاط را آبپاشی میکرد و اغلب میوه ی عصر را در حیاط می خوردند راحله آمد و عباس رفت محبوبه شب ها تا صبح درس می خواند راحله همیشه برای نماط صبح خواب می ماند که محبوبه او را بیدار می کرد و خودش نما می خواند و بعد می خوابید روزها به همین ترتیب می گذشت.

    عباس از ترکیه بازگشت و مثل همیشه با دستهای پر برای محبوبه تنها ناراحتی عباس از همسرش سردی و بی اعتنایی او بود که هنوز هم گاهی در مقابل او مقاومت میکرد البته عباس همیشه میگفت:
    -من همه جوره دوستت دارم چه وقتی آرومی و چه وقتی مثل یک پلنگ به آدم چنگ می زنی!
    او یک شب روی تخت حیاط به متکا لم داده بود گفت:
    -محبوب تو می دونستی چهار فصل سالی؟ببین چشمات مثل سبزه های تازه ی بهاریه موهات برگهای چاییزیه لبات مثل گیلاس قرمز و خوشگله تابستونیه و پوستت هم مثل برف زمستونی.
    محبوبه مدتی نگاهش کرد به نظرش تشبیه قشنگی بود گفت:
    -یعنی به نظر تو این جوری هستم؟
    -محبوب نمی دونی با دل من چه کردی!
    گاهی که عباس از خود بیخود می شد و به او ابراز عشق میکرد محبوبه میگفت طفلک از بس گرما و آفتاب جنوب به سرش خورده خل شده وگرنه من کجا و این تشبیهات شاعرانه کجا!همان شب عباس داستان زندگی اش را تعریف کرد وقتی دید محبوبه با علاقه گوش میکند تشویق شد و با آب و تاب بیشتری تعریف کرد.
    او اهل یکی از روستاهای سبزوار بود که در اثر بی آبی خود و خانواده اش کشاورزی و دامداری را رها کرده و به سبزوار آمده بودند پدرش با پول حاصل از فروش زمین و دامها یک خانه اجاره میکند و یک کامیونت با ...






    تا آخر 43


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    44 - 47

    برادرش شریكی می خرند. پدر عباس كار می كند و كم كم وضع مالی شان رو به راه می شود. عموی عباس در تهران زندگی می كرد و ازدواج هم نكرده بود. كارها آن قدر خوب پیش می رود كه پدر عباس خانه ی كوچكی در سبزوار و عمویش این خانه را در تهران می خرد. عباس چهارده ساله بود كه پدرش بر اثر تصادم كشته می شود. عباس می ماند و مادر و خواهرش. فقط خداخواهی بود كه عمویش خسارت كامیونت را از آنان نگرفت. كامیونت را به همان صورت می فروشند و عمو پول را به جای خسارت بر می دارد. عباس در مكانیكی به كار مشغول می شود و با خانواده اش با نان بخور و نمیری زندگی را می گذرانند. چند سال می گذرد. در این مدت عباس رانندگی یاد می گیرد و در هیجده سالگی به عنوان شاگرد راننده با یكی از دوستان پدرش همراه می شود. بیست و دو ساله بود كه مادرش بر اثر بیماری مرموزی می میرد و خواهر و برادر تنها می مانند. راحله بیچاره هم، به دلیل زشتی صورت و كم عقلی خواستگاری نداشت. به پیشنهاد عمویشان به تهران می آیند و در این خانه ساكن می شوند. البته عمو به دلیل ترس از تنهایی این پیشنهاد را می كند. راحله عمو را تر و خشك می كند و كدبانوی خانه می شود. عباس هم به دنبال كار می گردد كه عمو به او پیشنهاد می كند وسیله از او، كار از عباس.
    قرارداد می بندند و عباس مشغول به كار می شود. آن قدر كار و پس انداز می كند تا با فروش خانه ی سبزوار و پس اندازش یك كامیون دست دوم می خرد. عمو هم كه روزهای آخر عمر را می گذراند این خانه را به عباس می دهد و خانه ی سبزوار را به راحله می بخشد. كامیون هم به عباس می رسد. عباس هم با فروش دو كامیون یك تریلی نو می خرد. دو ماه پس از ازدواجشان اقساط تریلی تمام می شود.
    عباس رو به محبوبه ادامه داد: "اگر بفهمی پیش از تو یك بار ازدواج كردم ناراحت می شی؟"
    رنگ از روی محبوبه پرید و پرسید: "یعنی هنوز اون زنتو داری؟"
    "نه بابا، اون وقتی كه مادر خدا بیامرزم زنده بود، وقتی دید كار و بارم خوب شده، یكی از دخترهای فامیل رو برام گرفت. تا یكی دو سال مشكلی نداشتیم، من به عشق زن و خونه مرتب كار می كردم تا اینكه زمزمه ی بچه دار نشدنمون از این طرف اون طرف به گوشمون رسید. نرگس گفت بیا بریم دكتر ببینیم چرا بچه دار نمی شیم. خلاصه، بعد از معاینه ها و آزمایشهای زیاد معلوم شد عیب از منه. نرگس كم كم بنای ناسازگاری رو گذاشت و اون قدر پاپی من شد تا طلاقش دادم. بعد از اون از همه ی زنها بدم اومد تا اینكه تو رو توی مغازه پدرت دیدم و دیگه نتونستم از تو بگذرم. حالا تو چی؟ از من طلاق نمی گیری؟"
    محبوبه كه تحت تأثیر سرگذشت و حرفهای عباس قرار گرفته بود، گفت:
    "نه، اگر آدم خیلی دلش بچه بخواد، می تونه از پرورشگاه بگیره."
    محبوبه كه تحت تأثیر سرگذشت و حرفهای عباس قرار گرفته بود، گفت:
    "نه، اگر آدم خیلی دلش بچه بخواد، می تونه از پرورشگاه بگیره."
    " تو حاضری بچه یكی دیگه رو بزرگ كنی؟"
    "حالا آمادگیشو ندارم؛ اما اگر زمانی خیلی دلم بچه بخواد چه اشكالی داره، ثواب هم می كنیم."
    "تو خیلی مهربونی، برای همین حرفها و كارات دوستت دارم."

    آن شب گذشت. عباس برای سفری یك ماهه به آلمان رفت. محبوبه هم شب و روز درس می خواند. همسایه ها هر روز با ترفندی راحله را به خانه ی خود یا برای خرید از خانه بیرون می كشاندند كه متوجه خروج محبوبه نشود. بدین ترتیب محبوبه توانست آخرین امتحان را هم بدهد.
    پسرهای آقای متسوفی چند روزی بود كه از انگلیس آمده بودند. محبوبه، پس از آخرین امتحان، خوشحال و خندان به خانه آمد؛ اما با دیدن عباس همه ی شادی هایش همچون یخ آب شد و به زمین فرو رفت. او با چشمهای گشادشده از حیرت به عباس كه از شدت عصبانیت كبود شده بود، نگاه می كرد. عباس فریاد كشید: "كدوم گوری بودی؟! گفتم كدوم گوری بودی؟!" و سیلی محكمی به گوشش نواخت. اما چون واكنشی از محبوبه ندید، با مشت و لگد به جان زن بیچاره افتاد.
    محبوبه هیچ نمی گفت و این حالت او عباس را جری تر می كرد. یك مشت به صورتش زد كه پای چشمش شكافت و خون فواره زد. عباس همچنان كه محبوبه را كتك می زد، هلش داد كه به زمین افتاد و سرش به لبه ی حوض برخورد كرد و از حال رفت.
    خانم فرجی و خانم مستوفی هراسان در خانه ی آنان را می زدند و عباس را صدا می كردند و با صدای بلند می گفتند: "كُشتیش! دروبازكن، برات بگیم."
    راحله با كلیدش در را باز كرد. سامان، پسر كوچك خانم مستوفی كه پزشك بود، فوری خودش را به محبوبه رساند و پس از دیدن وضع او به سارا گفت: "برو باند و بتادین بیار. تو كیف من یك اسپری سبز هست، اونم بیار."
    عباس خسته و هلاك بر روی تخت ولو شده بود. خانم مستوفی برایش گفت كه محبوبه در این مدت درس می خوانده و آن روز هم از امتحان بر می گشت.
    عباس با خشم گفت: "چرا از من پنهان كرده؟!"
    "می ترسید جلوشو بگیری و بهش اجازه ندی، آخه اون درسو خیلی دوست داره."
    كتاب و كارت امتحان و بقیه ی وسایل محبوبه در حیاط پخش شده بود. دكتر پس از تمیز كردن صورت و سر او از اسپری به پای چشمش زد تا بدون بخیه پوستش جوش بخورد. سرش هم خوشبختانه آسیب چندانی ندیده بود. سامان به مادرش گفت كمپرس یخ به صورتش بگذارند تا كمتر ورم كند و كبود شود. سارا شربت قند برای محبوبه آورد و به زور به خوردش داد. محبوبه از همه خجالت می كشید و احساس می كرد غرورش جریحه دار شده است.
    سامان پس از مداوای اولیه، به اشاره ی مادرش، خانه را ترك كرد؛ اما زنها همچنان دور و بر محبوبه بودند و دلداری اش می دادند. عباس هم، پشیمان از عملش، در گوشه ای نشسته و در فكر بود. كارت ورود به جلسه ی محبوبه را در دستش گرفته بود و به كتاب عربی نگاه می كرد؛ طاقت نیاورد و پس از دقایقی از خانه بیرون رفت.

    سارا آهسته پرسید: "امتحانتو خوب دادی؟"
    محبوبه، درحالی كه اشك دیدش را تار كرده بود، با تكان دادن سر پاسخ مثبت داد.
    سارا گفت: "بی انصاف چه جوری زده. خدا رحم كرد... چرا جیغ نكشیدی و كمك نخواستی؟ سامان از صدای فریاد عباس كنار پنجره اومد كه دید داره تو رو كتك می زنه. با عجله اومد پایین و به من گفت، منم رفتم در خونه ی خانم فرجی، راحله اونجا بود. به اتفاق اونها اومدیم. راحله یادش نبود كلید داره. اول هر چی در زدیم فایده نداشت. راحله یادش افتاد كلید داره. فوری رفت خونه ی خانم فرجی و دسته ی كلیدشو آورد. دختره ی مغرور، اگر تو رو می كشت چی؟"
    محبوبه هیچ حرفی نمی زد. هنوز یك ماه از تولد شونزده سالگی او نگذشته بود. دیگر دختران، در این سن و سال، شاد و نغمه خوان در خانه ی پدری چه حكومتی كه نمی كردند؛ اما او باید زیر بیشترین ظلم و زور و بدون كوچك ترین میلی پاسخگوی خواسته های شوهرش باشد. از خود پرسید یعنی این یك دلخوشی هم برای من حرام بود؟ من كه فقط درس می خونم و اهل هیچ چیز نیستم... تازه ادعای دوست داشتن منو هم داره!
    هر یك از زنان حاضر حرفی می زد و با گفتن چیزی دلسوزی می كرد. ساناز دنبال مادربزرگ و خاله اش آمد. آنان هم با پوزشخواهی از آنجا رفتند. خانم فرجی هم به بهانه ی سوختن غذا رفت. محبوبه ماند و غرور لِه شده و دل لبریز از ....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    48 تا 51

    غم و اندوهش.ساعتی بعد عباس که غذا گرفته بود بخانه آمد راحله را صدا زد تا سفره را پهن کند.سپس خودش را به کنار محبوبه رساند.خواست دستش را بگیرد که نگذاشت.عباس در حالیکه اشک در چشمش جمع شده بود گفت:محبوبه بخدا فکر کردم منو گذاشتی و رفتی.نمیدونی چه حالی شدم.وقتی هم که دیدم اونجور خوشحال اومدی گفتم لابد با رفیقت بودی.دیوونه شدم.منو ببخش.آخه خودم هیچی نگفتی.حداقل یک حرفی میزدی تا من بفهمم کجا بودی باور کن خودم دلم بیشتر بدرد میاد وقتی تو رو اینجوری میبینم.
    محبوبه گفت:تو دادگاه شما اول مجازات میکنن بعد محاکمه.چه فایده ای داشت حرف بزنم.تو همه غرور و حیثیت منو زیر سوال بردی.یعنی توی این مدت هنوز منو نشناختی؟
    -آخه تو هنوز خیلی جوونی .میترسم این جوونهای بی سر و پا زیر پان بنشینن و تو رو از من بگیرن.حالا پاشو غذاتو بخور خواهش میکنم.برات چلو کباب گرفتم تقویت بشی.
    -میل ندارم...راحتم بذار.
    -محبوبه منکه معذرت خواهی کردم.راستی ببین برات چی آوردم!پاشو نگاه کن.
    -تنهام بذار الان حوصله هیچ چیز رو ندارم.
    -آخه ضعف میکنی.تقصیر خودت بود.چرا بمن نگفتی درس میخونی؟
    -خودت نخواستی با تو روراست باشم.یادته گفتم دلم میخواد درس بخونم.تو فکر کردی درس منو از تو دور میکنه؟اما باید بدونی این رفتار خشونت آمیز شما مردهاست که زنها رو از شما دور میکنه.
    -اگه اجازه بدم به درست ادامه بدی منو میبخشی؟
    محبوبه در حالیکه اشک میریخت گفت:دیگه برام مهم نیست.
    عباس با یک بشقاب غذا در کنار محبوبه نشست و با اصرار زیاد دو قاشق غذا به دهان او گذاشت.محبوبه با درد دو لقمه را فرو داد.استخوانهای صورت و آرواره اش درد میکرد اما بیشتر از همه قلبش بدرد آمده بود.چقدر حقیر شده بود خدا میداند.
    آنروز در خانه مستوفی بحث و گفتگوی زیادی در مورد آن اتفاق بود.سارا از مادرش پرسید:مامان دیدی موهای محبوبه چه رنگی بود.
    سامان گفت:مگه تاحالا ندیده بودینش؟
    -نه همیشه مقنعه سرش میکرد.اون چشمهای عجیبی داره با یک نگاه خاص.هر چی شوهرش کتکش میزد هیچی نمیگفت حتی گریه هم نمیکرد.
    -آره تمام مدتی که کنارش بودیم هیچ حرفی هم نزد.
    -مامان چند سالشه؟
    -شونزده هفده سال.
    سامان گفت:طفلک!...دخترهای اروپایی تو این سن و سال خوشگذرانی میکنند اما اینجا دخترها بخاطر درس خوندن تنبیه میشن.جای تاسفه.میدونین اگر این اتفاق توی انگلیس می افتاد پلیس بیمعطلی شوهر رو بازداشت میکرد و میفرستاد زندون.
    سارا گفت:در عوض اینجا یک خسته نباشید هم بهش میگن.مامان من امروز عصر یه سر به محبوبه میزنم.
    عصر وقتی سارا به دیدن محبوبه رفت از دیدن قیافه او حسابی یکه خورد:وای چرا این شکلی شدی؟!
    -چیزی نیست اینها خوب میشه اما زخم دلم خوب نمیشه.
    خانم فرجی هم با یک کاسه سوپ خوشمزه به دیدن محبوبه آمد.سارا به برادرش گفت:وضع صورتش خیلی بهم ریخته.مطمئنی احتیاج به مداوای بیشتری نداره؟
    -نه همه اینها ضرب خوردگیه و به مرور خوب میشه.
    همه نگران محبوبه بودند از همه بدتر جشن عروسی بهناز و جواد بود که او با این قیافه نمیتوانست در آن شرکت کند.عباس به حاج حسین زنگ زد و گفت:یکبار برای مشهد دارم و چون محبوبه هم هوس زیارت کرده اونو با خودم میبرم.
    -آخه عروسی دختر عموشه.
    -شرمنده مثل اینکه امام رضا اونو طلبیده انشالله از سفر آمدیم پاگشا میکنیم.
    ده روز طول کشید تا صورت محبوبه به حالت عادی برگشت.سامان در تمام آن مدت درکنار پنجره اتاقش می ایستاد و به دوردست نگاه میکرد.او با دیدن محبوبه بیاد اولیش عشق زندگیش جولیت افتاده بود.سالها پیش زمان دانشجویی با جولیت که هم کلاسی اش بود آشنا شد و پس از مدتی متوجه شد که این دختر مو قرمز چشم آبی را دوست دارد.بر خلاف انتظارش جولیت از نظر اخلاقی مناسب او که اعتقادات مذهبی محکمی داشت نبود.جولیت طالب رابطه آزاد و بدون تعهد و قید و بند بود.در حالیکه سامان میخواست با او ازدواج کند.بهمین خاطر سامان او را کنار گذاشت اما زخم یک عشق بی فرجام بر دل جوانش باقی ماند.
    جواد و بهناز از سفر ماه عسل بازگشتند.عباس و محبوبه هدیه چشمگیری خریدند و به دیدن عروس و داماد رفتند.عزیز هم همراهشان رفت.آپارتمان لوکس و قشنگی داشتند که جواد تازه خریده بود.حاج حسن هم برای جهیزیه سنگ تمام گذاشته بود.
    بهناز پرسید:سفر خوش گذشت؟
    محبوبه ارام پاسخ داد:بله جای شما خالی.
    -اتفاقا ما هم دو روز مشهد بودیم شما کدوم هتل رفتید؟
    عباس فوری اسم یک هتل درجه 3 را گفت.بهناز گفت:ما رفتیم هتل هایت...خیلی شیک بود.
    جواد هر چه میخواست نگاهش را از محبوبه بگیرد موفق نمیشد.محبوبه در عالم خود بود.چون سارا جواب امتحانش را گرفته و با معدل عالی قبول شده بود.
    عباس گفت:راستش محبوبه بعد از امتحانها خسته شده بود گفتم یه هوایی به سرش بخوره.
    جواد پرسید:مگه درس میخونی؟
    عزیز بجای او پاسخ داد:اون هم چه درسی جواد جان!توی یک سال دو کلاس خونده.
    در نگاه جواد عشق و تحسین دیده میشد.آفرین عباس آقا کار خوبی کردین اجازه دادین دختر خاله درسش رو ادامه بده.توی این خانواده فقط محبوبه به درس علاقه داشت.منم از بهناز خواستم درسشو ادامه بده.
    بهناز گفت:ای بابا دختر که شوهر کرد باید به فکر شوهر و بچه هاش باشه.
    جواد با لحنی جدی گفت:حالا که تو برنامه ما بچه داری نیست بیخود بهونه نیار.
    بهناز با بیخیالی گفت:اِ جواد من اگر درس خون بودم خونه بابام میخوندم.
    جواد آهی کشید و به این بحث خاتمه داد و حرف را عوض کرد و گفت:خب عباس آقا کار و بار شما چطوره؟
    -شکر خدا از وقتی محبوبه قدم به زندگیم گذاشته روزبروز بهتر میشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عزیز دعایی خواند و به صورت محبوبه فوت کرد محبوبه خودش را برای عزیز لوس کرد سرش را روی سینه ی او گذاشت و بوی تنش را به مشام کشید چقدر بوی عزیزش را دوست داشت!عزیز هم قربان صدقه اش رفت.
    پس از ساعتی از عروس و داماد خداحافظی کردند و رفتند جواد در حسرت یک نگاه محبوبه ماند راستی چرا محبوبه هیچ نوجهی به مردها نداشت؟انگار احساس زنانه در او مرده بود.

    پسرهای خانم مستوفی به شهرستان برگشتند عباس هم از همسرش خواست با جدیت درسش را بخواند او هم هر کمکی از دستش برمی آمد دریغ نمیکرد سارا یک سری تست اورد که محبوبه بتواند در کنکور هم شرکت کند البته خودش امیدی نداشت اما محبوبه می خواند تست می زد و از کمک سارا بهره میگرفت دختر خانم فرجی هم در درس زبان او را یاری میکرد تا اسفند ماه همهی درسها خوانده و تعداد زیادی هم تست زده شده بود.
    سارا گفت:
    -عید رو استراحت کن بعد از تعطیلات دوباره شروع کن.
    عباس هم پیشنهاد کرد تعطیلات عید را به شیراز بروند دوستی در آنجا داشت که چند بار تلفن زده و از عباس خواسته بود حتما عید به شیراز بیاید محبوبه پیشنهاد کرد عزیز را هم همراهشان ببرد راحله می خواست به سبزوار برود گویا خواستگاری در آنجا پیدا کرده بود مرد زن مرده ای از آشناهای عباس راحله را از خاله شان خواستگاری کرده و قرار شده بود در ایام عید چند بار همدیگر را ببیند و حرفهایشان را بزنند و پیش از محرم و صفر ازدواج کنند.

    عباس به تازگی خودروی پراید خریده بود که قرار شد با همین خودرو به شیراز بروند روز بیست و هشتم اسفند ماه صبح زود همراه عزیز راهی شیراز شدند هنوز چند نفر از اقوام عزیز در شیراز بودند و قرار بود سری هم به آنان بزنند در قم زیارتی کردند و کمی سوغاتی برای شیرازیها خریدند شب را در اصفهان اقامت کردند و از آنجا هم کمی سوغاتی خریدند و صبح روز بعد به سمت شیراز حرکت کردند.
    غروب بیست و نهم به شیراز رسیدند محبوبه بی قرار بود هرچه زودتر سری به آرامگاه خواجه ی شیراز بزند میزبانان در نهایت محبت از آنان استقبال کردند دو دختر داشتند که از اولین برخورد چنان از محبوبه خوششان آمده بود که از کنار او تکان نمی خوردند عباس به شوخی میگفت برای خودم رقیب درست کردم.
    در این سفر عباس خیلی سعی کرد به محبوبه خوش بگذرد همه ی جاهای دیدنی شیراز از جمله باغ ارم و شاهچراغ را دیدند روز سیزدهم به دشت ارژن رفتند دیدن آن همه شقایق و گلهای رنگارنگ خودرو بسیار زیبا و دیدنی بود در این مدت به ملاقات خویشاوندان عزیز هم رفتند و شام و ناهاری هم در انجا بودند.
    از شیراز برای سارا و خانم مستوفی و خانم فرجی و دخترش هدیه های زیبایی خریدند زمان برگشتن از اصفاهان چند جعبه گز و از قم سوهان و برای خانواده اش هم سوغاتی خریدند محبوبه برای جواد یک قلمدان زیبا خرید از عزیز خواست به او بدهد قصدش این بود که بدین وسیله از زحمتهای وا تشکر کند عباس نمی دانست جواد اولین خواستگار محبوبه بوده است.
    وقتی به تهران رسیدند عزیز را جلوی خانه اش پیاده کردند وقرار شد روز بعد برای عید دیدنی و دادن هدایا به انجا بروند محبوبه سوغاتی خانواده ی مستوف یو فرجی را صبح روز بعد داد عباس برای سرکشی به شرکت ترابری رفته بود از این رو محبوبه وقت کافی داشت تا کمی از سفر اخیرش برای سارا تعریف کند خانم مستوفی گفت نامش برای حج تمتع در امده و به زودی به مکه مشرف می شود محبوبه برایش سفر خوبی آرزو کرد و خیلی زود به خانه بازگشت.
    عصر ابتدا به خانه ی عمو حاج حسن رفتند و بعد به دیدن انسیه و حاج حسین سری هم به خاله مونس زدند و شام هم منزل عزیز ماندن راحله برگشت و قرار شد آخر فروردین وسایلش را به سبزوار ببرد و همان جا عقد مختصری بگیرند برای بردن جهیزیه ی راحله مشکلی نداشتند و قرار شد یکی از همکارهای عباس این کار را انجام دهد روز اخر راحله از خانواده ی محبوبه و همسایه ها خداحافظی کرد و به اتفاق عباس و محبوبه به طرف سبزوار حرکت کرد جهیزیه را در خانه اش چیدند و جشن مختصری گرفتند روز بعد راهی مشهد شدند و پس از زیارت و گشت و گذاری مختصر به سوی تهران حرکت کردند وقتی به تهران رسیدند از شرکت به عباس تلفن شد که برای بندر بار ببرد قرار شد آن چند روزی که عباس نبود عزیز و فائزه مراقب محبوبه باشند عباس به حاج حسین هم سپرد مستاجر خوبی برای ساختمان راحله پیدا کند.
    محبوبه دوباره مشغول درس شد و روزی دوازده سیزده ساعت درس خواند برای دو اتاق گوشه ی حیاط یک زن و شوهر مسن پیدا شدند که قیافه ی بسیار مهربان و دوست داشتنی داشتند آنان هم از محبوبه خوششان آمده بود.
    روز کنکور عباس خودش محبوبه را به جلسه ی امتحان رساند هیجان و دلشوره ی او برایش مسخره بود در ان مدت محبوبه دو سه کیلویی لاغر شده بود وقتی از جلسه ی کنکور برگشت سارا خودش را به او رساند و پرسید:
    -چطور بود؟چه کار کردی؟
    -به نظر خودم بد نداده اما تا جواب بدن نصف عمر میشم.عباس با خنده گفت:
    -حالا امسال هم قبول نشدی عیب نداره سال دیگه دوباره کنکور میدی!


    پسرهای خانم مستوفی دوباره از انگلستان آمدند تا مادر و پدر را که از زیارت خانه ی خدا برمی گشتند ببیند محبوبه چند بار از سارا پرسید کمک نمی خواهید و او هم ضمن تشکر گفت:
    -غذاها رو به رستوران سفارش دادیم در ضمن بانو خانم هم قراره چند روز بیاد بمونه پذیرایی هم به عهده یمن و سیماست.
    عباس یکی دو روزی می شد از سفر برگشته بود که خانم و آقای مستوفی از مکه برگشتند همه به کوچه آمدند و محبوبه و عباس هم در کوچه زیارت قبولی گفتند محبوبه به سمت خانه دوید چون قرار بود گوسفند قربانی کنند و او طاقت دیدن آن صحنه را نداشت عباس از ترکیه سرویس چینی قشنگی آورده بود که محبوبه ان را به خانم مستوفی چشم روشنی داد محبوبه شب زنگ زد و گفت:
    -اگر خسته نیستیم می خواهیم به دینتان بیاییم
    سارا استقبال کرد محبوبه لباس پوشید و به اتفاق عزیز و عباس به دیدن حاجیه خانم و حاح آقا رفت عزیز هم یک ظرف کریستال زیبا که با سلیقه ی محبوبه خریده بود برایشان کادو برد ان شب ساکان پس از حدود یک سال موفق شد محبوبه را ببیند ساجد پسر ارشد آرام به برادرش گفت:
    -حکایت سیب سرخه.
    سانار کوچولو پیش محبوبه آمد و گفت:
    -خاله برام چی آوردی؟
    محبوبه از کیفش یک بسته شکلات به او داد خانم مستوفی چه تعریفهایی از مکه و و مدینه و حال و هوایی که در ان روزها داشتند میکرد از عزیز پرسید:
    -شچا چند سال پیش مشرف شدین؟
    -هنوز محبوبه به دنیا نیومده بود که با پسرهام رفتم البته شوهر سالهای اولی که به تهران اومدیم حاجی شد اما من بعد از مرگ اون خدا بیامرز.
    آقای مستوفی گفت:
    -من بار دومه که مشرف میشم باز اول قبل از انقلاب...






    تا آخر صفحه ی 55


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    57 - 59

    بود. خیلی آباد شده. دولت سعودی برای حجاج تسهیلات زیادی قایل شده. اوایل انقلاب با ابراینها خوب نبودن؛ اما حالا شكر، شكر خدا، حجاج ما هم ارج و قرب خودشونو دارن."
    خانم مستوفی رو به محبوبه پرسید: "دخترم، امتحانها و كنكور رو چه كردی؟"
    "امتحانها رو كه قبول شدم؛ اما جواب كنكورو هنوز ندادن."
    محبوبه اشاره كرد مسافران خسته هستند و بهتره رفع زحمت كنند. سامان گفت: "ما حالا حالا ها بیداریم."
    محبوبه بلند شد و زیر بغل عزیز را هم گرفت و بلندش كرد. سامان و ساجد و سارا آنان را تا دم در مشایعت كردند. عزیز آن شب خانه ی آنان ماند. راحله مرتب تلفن می زد و برای برادرش دلتنگی می كرد. محبوبه گفت: "خوب چند روز بیایید تهران."
    عباس اشاره كرد كه نه. محبوبه گوشی را به عباس داد. او هم گفت: "فعلاً سر خودتو گرم كن تا ما سری به شما بزنیم."
    وقتی محبوبه پرسید چرا دعوتشان نكردی، گفت: "از شوهرش زیاد خوشم نیومد. چند بار دیدم به تو خیره شده بود."
    محبوبه پیگیر نشد و موضوع را فراموش كرد. اواخر مرداد ماه نتیجه ی كنكور اعلام شد و نام محبوبه توكلی نیز جزو قبول شدگان بود. وقتی عباس روزنامه را آورد، محبوبه گفت: "خودت بخون، من طاقتشو ندارم."
    وقتی عباس اسم محبوبه را در روزنامه نشانش داد، بی اختیار و برای اولین بار دست به گردنش انداخت و او را بوسید. اشك در چشم عباس جمع شد. محبوبه بی معطلی به عزیز زنگ زد و خبر خوش را به او هم داد. به سارا و خانم فرجی نیز تلفنی اطلاع داد. ساعتی بعد سارا با یك دسته گل و یك جعبه شیرینی به خانه ی آنان آمد. خانم فرجی هم با یك بسته شكلات رسید. محبوبه هم اشك می ریخت و هم می خندید و نمی دانست چه كند. عاقبت به آرزویش رسیده بود.
    عباس، برای شیرینی قبولی همسرش، همه را به رستوران سر خیابان دعوت كرد. حاج حسین درحالی كه چشمانش پر از اشك شده بود، محبوبه را در آغوش گرفت و گفت: "تو باعث افتخار مایی. نمی دونی چقدر خوشحالم بابایی."
    عزیز یك گردنبند طلای قشنگ برایش هدیه خرید. سارا و خانم مستوفی و خانم و آقای فرجی هم دعوت داشتند. حاج آقا مستوفی با پسرانش در منزل یكی از قضات مهمان بودند و عذر خواستند. عزیز یك بار دیگر از سارا و مادرش تشكر كرد و آنان گفتند محبوبه به دلیل لیاقت و پشتكار خودش موفق شده است.
    آن شب محبوبه از ذوقش غذا نخورد. شب وقتی در كنار شوهرش دراز كشید، عباس گفت: "محبوبه، منو كه فراموش نمی كنی؟"
    "نه، برای چی؟"
    "آخه یك خانم وكیل می شی، كلاست بالا می ره!"
    "قرار نیست خودمو گم كنم."
    "آفرین، یه قول بهم می دی؟"
    محبوبه پرسید: "چه قولی؟"
    "محبوب هیچ وقت منو ترك نكن. من بدون تو می میرم. باور كن!"
    "بهت قول می دم هرگز تو رو ترك نكنم."
    "یك چیز دیگه، با هیچ پسری توی دانشگاه حرف نزن، باشه؟"
    "چشم، باز هم قول می دم به هیچ پسری نگاه نكنم."
    "آخی، خیالم راحت شد."

    ****

    چند روز بعد عباس سفری به ایتالیا داشت و چون سفرش بیش از یك ماه طول می كشید، از فائزه و عزیز خواهش كرد پیش محبوبه بیایند تا تنها نماند. خانم و آقای جعفری، همسایه ی جدیدشان نیز در خانه بودند كه سبب می شد خیالش راحت تر شود. عباس با كلی سفارش به آقای جعفری و آقای فرجی راهی سفر شد.
    وقتی تنها شدند، عزیز از كیفش یك بسته درآورد و به محبوبه گفت: "اینو جواد برات فرستاده خیلی هم تبریك گفت."
    "دستش درد نكنه. بهناز چه كار كرد؟ درس می خونه؟"
    "نه بابا، اون اگه اهل درس بود كه ترك تحصیل نمی كرد!"
    "راستی، حامله نیست؟"
    "نه جواد مخالف بچه س، حالا چرا، نمی دونم. اون هم برای خودش عقایدی داره. درضمن، همه می پرسن محبوبه هنوز بچه نمی خواد؟"
    "عزیز؛ بهشون بگین من باید درسمو بخونم... فائزه جون، الان می آم كمكت... می خوام آقا و خانم جعفری رو بگم شام بیان اینجا. عزیز جون، فائزه چرا شوهر نمی كنه؟"
    "راستش، طفلی خواستگار نداره."
    "چرا؟ دختر به این خوبی."
    "قسمتش هر وقت بود، می شه... ننه برو بهشون بگو كه شام اینجا هستن."
    "چشم الان می رم."
    او، با كمك فائزه، شام خوبی پخت و شب همگی، به اتفاق خانواده ی جعفری، بر سر سفره نشستند. خانم جعفری كه به او بی بی می گفتند، به عزیز گفت: "محبوبه خانم رو مثل دخترم دوست دارم. توی این مدت كم، مهرش خیلی به دلم نشست."
    "شما لطف دارید بی بی."

    فصل 4

    چند روز بعد محبوبه و سارا برای نام نویسی محبوبه رفتند. از دوم مهر كلاسها شروع می شد. سارا پرسید: "دانشگاه هم با چادر می ری؟"
    "بله، نمی خوام عباس رو بی خود حساس كنم. اون همین جوری خیال می كنه یك روز تركش می كنم."
    "خب حق داره، آخه تو هم خیلی زیبایی، هم خیلی جوون. اون با قیافه ی زشت و سن بالاش، باید هم بترسه!"
    "كی گفته من زیبام؟"
    "قرار نیست كسی بگه، چشم دارم می بینم."
    "من كه چیز جالبی توی قیافه م نمی بینم."
    "سركار شكسته نفسی می فرمایید!"
    "نه به خدا، از وقتی یادمه، خاله و خواهرام و مامانم می گفتن قیافه ی زشتی دارم."
    "راست می گی محبوبه؟!"
    "آره به خدا."
    "گمان می كنم به تو حسادت می كردن."
    "مگه آدم به خواهر و دخترش حسادت می كنه؟"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -گاهی پیش میاد.
    عباس مرتب تلفن میزد و هربار به محبوبه یادآوری میکرد که دوستش دارد و هرگز آن بوسه را فراموش نمیکند.
    روز دوم مهر برای محبوبه خیلی مهمب ود.آنروز به دانشگاه رفت.اما نمیداست به کدام دانشگاه برود و محل دانشکده کجاست.از دختر خانمی پرسید اما او هم روز اولش بود و چیزی نمیدانست.کمی منتظر ماند تا از دختر دیگری پرسید.عاقبت راه را پیدا کرد.و سر کلاس رفت.وقتی از دانشگاه برگشت عزیز پرسید:چطور بود؟
    -عالی عزیز جون نمیدونین چقدر کیف کردم.هر چی استاد درس داد یاد گرفتم.
    آخرین دخترم .سارا خانم هم اومد ببینه روز اول چکار کردی.
    -غذا بخوردم بهش زنگ میزنم.
    وقتی گفت و گوی محبوبه و سارا تمام شد.تلفن دوباره زنگ زد.عباس بود.محبوبه جریان دانشگاه را برای مو به مو تعریف کرد.او باز هم سفارش کرد که با پسرها حرف نزند.دوباره محبوبه قول داد هیچ وقت با پسران هم صحبت نشود.پس از آنکه عباس کمی حرفهایی عاشقانه زد و اظهار محبت کرد مکالمه را قطع کردند.
    دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.محبوبه گوشی را برداشت.بله بفرمایید.
    -سلام دختر خاله.
    -سلام اقا جواد حالتون خوبه؟بهناز جون چطوره؟خاله خوب هستن.
    -بله همگی خوبن.خواستم اولین روز دانشگاه رفتنت رو تبریک بگم.
    -شما لطف دارین.
    -خب چطور بود؟
    -خیلی عالی باورتون نمیشه مثل کلاس اولی ها درسمو همونجا یاد گرفتم.
    -میدونم که موفق میشی.
    -راستی از بابت هدیه متشکرم.
    -منم از سوغاتی قشنگ شما متشکرم.
    -به عزیز گفته بودم از طرف خودش بده.
    -من این موقعیت رو مدیون شما هستم.یادمه همه منو طرد کردن اما شما و عزیز جون منو تنها نذاشتین.توی هر درسی گیر میکردم شما کمک میکردین.
    نه هوش و پشتکار خودتون شما رو موفق کرد.من همین درسها رو به مهدی هم دادم ما اون هنوز خونه اوله.
    -راستی کوچولویی درکار نیست؟
    -نه بابا حالا زوده...شما چطور؟
    -منکه تازه اول درسمه.
    -آفرین وقتی درستون تموم شد ممکنه فرصت داشته باشین.
    -اگر توان داشته باشم به لیسانس اکتفا نمیکنم.
    -عالیه منم میخوام امسال کنکور کارشناسی ارشد شرکت کنم.
    -خوش بحالتون چه رشته ای؟
    -احتمالا یکی از مدیریتها.
    -موفق باشین به بهناز سلام برسونید.
    -شما هم به عزیز جون سلام برسونین متشکرم و خدا نگهدار.
    عزیز با لحنی شکوه آمیز گفت:چقدر حرف زدین!
    -آره خیلی دلم میخواست فرصتی پیش بیاد بتونم از جواد آقا تشکر کنم.عزیز یادم نمیره چطور اونوقتها با اینکه خودش درس داشت می اومد خونه ما اشکالات منو برطرف میکرد.
    -اون برای دلش می اومد!
    -یعنی چی؟
    -هیچی...نمیخوای استراحت کنی؟
    -نه عزیز میخوام جزوه های امروز رو مرور کنم.
    -باشه دخترم من کمی میخوابم.
    روزها از پی هم میگذشت.درسها سخت تر و محبوبه کوشا تر از همیشه میشد.زمانی که عباس منزل بود درس نمیخواند.نمیخواست او را به این موضوع حساس کند.

    فصل 5
    امتحانهای ترم اول تمام شده بود و محبوبه تعطیلات میان ترم را میگذراند.یک شب از صدای زنگ ممتد و ضربه هایی که به در میزدند عباس و محبوبه هراسان دویدند بطرف در حیاط عباس به محض اینکه در را باز کرد مهدی را دید پرسید:چی شده؟!
    -هیچی عزیز حالش بهم خورده میخواد محبوب رو ببینه.
    محبوبه نفهمید چطور لباس پوشید و چادر سر کرد و همراه عباس به خانه عزیز رفت.عزیز رو به قبله خوابیده و رنگش سفید شده بود انگار خونی در رگهایش جریان نداشت.
    محبوبه با نگرانی پرسید:چرا بیمارستان نبردینش؟
    حاج حسن گفت:تاحالا دکتر بالای سرش بود.
    عزیز اشاره کرد محبوبه در کنار بسترش بنشیند.عباس هم در کنار بستر عزیز نشست.
    عزیز گفت:عباس آقا جون شما جون بچه م محبوبه...بذار درسشو بخونه مثل قبل که اجازه دادی...
    سپس رو به محبوبه کرد و گفت:تو هم قول بده زن خوبی برای عباس باشی همینطور که تاحالا بودی.

    60 تا 63


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    64 - 67


    "چشم عزیز قول می دم. شما نگران من نباشین."
    عزیز رو به محبوبه گفت: "درضمن، وصیت كردم هرچی دارم به تو برسه؛ حتی پول ماهیانه ای كه از پدربزرگت به من می رسید... می خوام خرج تحصیلت بشه."
    عباس گفت: "خودم نوكرشم."
    "نه عباس آقا، به پسرهام گفتم مقرری منو به محبوبه بدن. درضمن، یك مقدار وسایل اینجاست مالِ محبوبه س، چون خودم بزرگش كردم، پس دخترمه. یك مقدار هم برای فائزه گذاشتم. همه رو دادم برام نوشتن. برای عروسها هم یك چیزهای ناقابل كنار گذاشتم كه وكیلم بهتون می ده. از من راضی باشین. زهرا تو هم راضی باش، تو هم از این زندگی سهم داری. مونس تو هم حلالم كن..."
    محبوبه به پهنای صورتش اشك می ریخت، عزیز دستش را گرفت و گفت:
    "گریه نكن؛ خیالم راحته تو به آرزوت رسیدی. حاج كاظم منتظرمه، باید برم. باید برم. قول بده غصه نخوری و به درسهات برسی... نذار مرگ من باعث بشه تو از درس عقب بمونی. قول بده محبوبه."
    محبوبه با چشمانی اشكبار گفت: "چشم عزیز جون، هر چی شما بگین."
    عزیز نفسی از سر آرامش كشید و گفت: "آخی، راحت شدم..."
    دست عزیز در میان دستهای محبوبه رو به سردی رفت و لحظاتی بعد جان به جان آفرین تسلیم كرد. محبوبه برای آخرین بار عطر تن عزیز را استشمام می كرد، اشك می ریخت و آرام با عزیزش حرف می زد و دستش را می بوسید.
    مونس گفت: "كراهت داره، آدم، مرده رو نمی بوسه! عباس آقا یادت باشه غسل میت كنه ها."
    عباس دست محبوبه را گرفت و او را بلند كرد. گفت: "تو این قدر زاری می كنی اون طفلك عذاب می كشه. بذار راحت بره."
    "عباس، از حالا دلم براش تنگ شده حالا كی بیاد پیشم بمونه؟"
    "هیس، آروم باش. براش فاتحه بخون، اگر بلدی قرآن بخون بذار روحش آرامش داشته باشه."
    حاج حسین نوار قرآن گذاشت. مونس به آشپزخانه رفت كه حلو بپزد. عباس هم كمك می كرد و هم مواظب محبوبه بود كه بی تابی نكند.
    روز بعد به همه ی اقوام و دوستان و همسایه ها خبر دادند كه برای تشییع جنازه بیایند. خانواده ی جعفری، مستوفی و فرجی هم آمدند. عباس، محبوبه را به آنان سپرد و خودش دنبال كارها رفت. در بهشت زهرا پشت محبوبه ایستاد مبادا حالش به هم بخورد.
    بهناز گفت: "خداییش، هیشكی بیشتر از عباس محبوبه رو دوست نداره!"
    جواد گفت: "تو از كجا می دونی؟"
    "با اون موهای قرمزش و پوست مثل شیربرنجش!"
    "تو نمی خواد در مورد دیگران نظر بدی."
    "وا! حالا تو چرا سنگ اونو به سینه می زنی!"
    "دوست ندارم از كسی بدگویی كنی. این آخرین بارت باشه."
    "ای بابا... تو هم مثل آقا معلم ها آدمو نصیحت می كنی!"
    جواد در آن لحظه حوصله ی جر و بحث كردن با بهناز را نداشت. او هیچ جوری نمی توانست اخلاق خاله زنگی بهناز را تحمل كند، برای همین بیشتر وقتش را در شركت می گذراند.
    مراسم سوم و هفتم عزیز به خوبی و با احترام برگزار شد. عباس باید می رفت؛ اما دلش پیش محبوبه بود كه این روزها غمگین در گوشه ای می نشست و به فكر فرو می رفت. عباس از حاج آقا مستوفی خواهش كرد در مدتی كه مسافرت است، سارا پیش محبوبه بماند تا تنها نباشد. سارا هم، از خدا خواسته، آمد پیش محبوبه. مثل دختر نداشته اش دوستش داشت. بی بی هم، مثل عزیز، مراقب او بود. كلاسها شروع شد و محبوبه خود را در درس غرق كرد. پیش از عیدنوروز چهلم عزیز را برگزار كردند كه در سال جدید مراسم عزاداری نداشته باشند.


     



    روز اول عید همه منزل عزیز جمع شدند. قوم و خویشها هم آنجا به دیدنشان آمدند. پس از سه روز تصمیم گرفتند همگی به مشهد برومد. قرار شد همگی یك شب در سبزوار بمانند. راحله تهیه و تدارك زیادی دیده بود. عباس به محبوبه گفت: "رو تو سفت بگیر. نمی خوام چشم ناپاك ستار به تو بیفته."
    "باشه، چشم. درضمن، خانمها طبقه ی پایین هستن و آقایون طبقه ی بالا. نگران نباش تحفه ی تو رو كسی نمی بینه!"
    در مشهد همگی در یك هتل آپارتمان نزدیك حرم ساكن شدند. یك طبقه در اختیارشان بود. وقتی اولین بار برای زیارت رفتند، محبوبه زودتر از حرم بیرون آمد و وقتی چشمش به جواد افتاد و پرسید: "بقیه نیومدن؟"
    "نه... راستی، باز هم دعا كردی رنگ موهات تغییر كنه؟"
    محبوبه خنده ی قشنگی كرد و گفت: "نه؛ دیگه برام مهم نیست."
    "اما من دعا كردم هرگز رنگ موهات تغییر نكنه. آخه رنگشون خیلی قشنگه."
    محبوبه تعجب می كرد كه چطور بعضیها رنگ موهایش را دوست داشتند. در راه بازگشت از مشهد، باز هم شبی را در سبزوار گذراندند. برای همسایه ها سوغاتی خریدند و به تهران برگشتند.
    بعضی از تعطیلات عید عباس به اروپا رفت. سارا شبها به خانه ی محبوبه می آمد. یكی از شبها گفت و گویشان گل انداخت و محبوبه برای نخستین بار پرسید: "راستی سارا خانوم، چرا ازدواج نمی كنین؟"
    "من سالها پیش ازدواج كردم؛ اما شوهرم فوت كرد و من دوست ندارم بعد از اون با مرد دیگه ای زندگی كنم."
    "آخه تنهایی خیلی سخته."
    "آره می دونم؛ اما هر چی سعی می كنم نمی تونم. تازگی برادر مدیر مدرسه از من خواستگاری كرده...
    همه می گن قبول كنم؛ اما راستش، موندم."
    "اگه مرد خوبیه، چرا قبول نكنین؟"
    "خیلی خوبه، از هر نظر كه فكر كنی مرد پاك و نجیب و باخداییه؛ اما دلم نمی خواد بعد از اون خدا بیامرز، كسی جاش رو بگیره. آخه ما عاشق هم بودیم."
    "می شه تعریف كنین؟"
    "خوابت كه نمی یاد؟"
    "نه بابا، فردا هم كلاس ندارم تا ظهر می خوابم."
    "باشه، پس یه چای دم كن تا من هم برات بگم."
    محبوبه چای و بیسكویت و میوه آورد كه سارا، هنگام تعریف ماجرایش گلویی تازه كند. سارا گفت: "سال پنجاه و هشت مادربزرگم سكته كرد و در بیمارستان بستری شد. چند روز در سی سی یو نگهش داشتن. وقتی حالش بهتر شد اونو به بخش انتقال دادن. من هم كه كاری نداشتم و تعطیلات تابستانی رو می گذروندم. اون زمان دانشجوی تربیت مدرس بودم و پر شَر و شور. پیش مادربزرگ می موندم. توی بخش یكی از پزشكهای جوون به اسم دكتر پیمان سعیدی، از همه بیشتر به بیمارها می رسید. چند بار اونو دیده بودم. خیلی محجوب و سر به زیر بود. وقتی می خواست با پرستارا یا همراه بیمارا حرف بزنه، سرشو زیر می انداخت كه نگاهش به كسی نیفته. منم جوون بودم و دلم می خواست یك جوری توجه این دكتر خوش قیافه رو جلب كنم. هر كار كردم، نتیجه نداد.
    "مادربزرگ مرخص شد؛ اما قرار بود ماهی یك بار برای معاینه بره بیمارستان. این مأموریت رو من انجام می دادم. اما هنوز هم دكتر به من نگاه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نمی کرد یک بار تصمیم گرفتم هر چی با من حرف زد به در و دیوار نگاه کنم وقتی دید حواسم بهش نیست گفت:
    -خانم مستوفی با شما هستم.
    گفتم:
    -ا راست میگین آخه شما همیشه با زمین حرف می زنید.
    یکدفعه خندید و به من نگاه کرد نمی دونی محبوب...داغ شدم ذوب شدم به قول شاعر مرده بودم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.
    -همون شد از اون به بعد هر وقت می رفتم بیمارستان با سماجت به من نگاه میکرد حالا دیگه من بودم که سرمو زیر می انداختم یک بار گفت:
    -چی شده طاقت نگاههای منو نداری؟
    در حالی که سرخ شده بودم سرمو بالا بردم و گفتم:
    -نه آخه می ترسم ذوب بشم.
    باز خندید و گفت:
    -دختر تو چقدر شیطونی!
    یادش به خیر ازم پرسید:
    -نامزد که نداری؟
    گفتم:
    -نه
    گفت:
    -راضی هستی شب جمعه با خانواده خدمت برسیم؟
    منم که خیلی خوشحال شده بودم گفتم:
    -چی از این بهتر.
    خنده ی عجیبی کرد و گفت:
    -پس منتظرم باش.
    گفتم:
    -باشه ولی عروس رفته گل بچینه.
    صدای قهقهه خنده اش بلند شد و وقتی از در مطبش بیرون می اومدم مریضا یک حور خاصی نگاهم میکردم شب جمعه اومدن پدر و مادرهامون موافق بودن اما برای اینکه کمی کلاس بذارن گفتن هفته ی دیگه جواب قطعی میدیم موقع رفتن مهمونها در یک فرصت کوتاه گفت:
    -عروس از چیدن گل اومد.
    گفتم:
    -رفته گلاب بیاره.
    گفت:
    -باشه بعد از گلاب چیه؟
    جواب دادم:
    -هیچی با اجازه ی بزرگترها بله.
    -هفته ی بعد در واقعا بله برون بود دردسرت ندم یک ماه بعد من خانم سعیدی بودم دکتر مرد فوق العاده ای بود دلش برای همه می تپید توی یه درمونگاه خیریه در جنوب شهر بنا به پیشنهاد دوستش کار میکرد و هفته ای سه روز اونجا می رفت زندگی رو آسون میگرفت میگفت:
    -خودتو درگیر تجملات نکن.
    -پدر جهیزیه ی کاملی به من داده بود اما دکتر راضی نبود خیلی مهربون بود تنها مشکل ما حس وظیفه شناسی بیش از حد اون بود بیشتر وقتش رو صرف مریضا میکرد منم زن جوونی بودم و دلم می خواست گردش برم حتی پاگشامون که میکردن نمی تونستیم بریم خیلی به ندرت پیش می اومد که دعوت بعضیها رو قبول کنیم مامان و سیما هم مرتب نق میزدن نذار این قدر کار کنه تو احتیاج به تفریح هم داری و از این حرفها.منم تحت تاثیر قرار میگرفتم و با اون بگو مگو میکردم اما اون منو به صبر و شکیبایی دعوت میکرد گاهی به پرستارها حسودیم می شد اونها شوهر منو بیشتر از خودم می دیدند از تو چه پنهون گاهی شیطون تو جلدم می رفت نکنه با یکی از پرستارها سر و سری داره برای همین چندین و چند بار به بیمارستان و درمانگاه می رفتم که همه بدونن زن دار.
    -همه از اون تعریف میکردن پرستارهای سن بالا بهم تبریک میگفتم که شوهرت خیلی نجیب و آقاست وقتی خونه می اومد با همه ی خستگی می نشست به درددلهای من گوش میکرد منو نصیحت میکرد بین دوستهای اون یک دکتر مثل خودش بود به اسم دکتر خرسند که دو سه سالی از پیمان کوچک تر بود دو سه کلاس جهشی خونده بود و سال اول هم توی کنکور قبول شده بود یک زن خانوم و با شخصیت هم داشت البته اونها دوتا بچه داشتن و خانمش یکی هم حامله بود دکتر خرسند خیلی باشخصیت و متین بود ون تخصص گرفته بود اما پیمان دوره جراحی عمومی رو میگذروند خانم دکتر منو نصیحت میکرد و میگفت:
    -وقتی با یک پزشک ازدواج میکنی باید روی خیلی خواسته هات قلم بگیری.
    دکتر خرسند میگفت:
    -ما هم اولهای ازدواجمون مشکلات زیادی داشتیم البته ما خیلی زودتر از شما دست به کار شدیم من هنوز دانشجو بودم که با سودابه آشنا شدم و بعد از مدت کوتاهی احساس کردم بدون اون نمی تونم زندگی کنم وقتی از اون خواستگاری کردم خیلی زود موافقت کرد و با هم نامزد شدیم من اون وقت






    تا اخر صفحه ی 70


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مثل آدمهای منگ بودم گوشه ای مینشستم و به یک نقطه خیره میشدم .با افسردگی فاصله ای نداشتم.تا اینکه یکروز مامان و بابا با من صحبت کردن و گفتن که با این کارهام روح پیمان رو عذاب میدم و باعث میشم کارش بی اجر بشه.دوباره با خواهش و دعوت منو به مدرسه فرستادن.دیدن بچه ها و روحیه شادشون در روح و روان من تاثیر گذاشت و آرومم کرد.تا حالا هم میبینی خواستگارهای زیادی داشتم که همه رو رد کردم اما این یکی به دلم نشست یک جوری مثل پیمان میمونه.مهربون و نجیبه.
    محبوبه تبسمی کرد و گفت:پس سارا خانم معطل نکنین!
    -میدونی چند سالمه؟
    -عیب نداره تو این سن آدم به همدم احتیاج داره.
    -درسته...تا خدا چی بخواد.
    -راستی دوست اقای دکتر..اون چی شد؟
    -اون شکر خدا آسیبی ندیده اما طفلک خانمش...وقتی پیمان شهید شد سودابه با اصرار زیاد دکتر رو راضی میکنه از جبهه برگرده و همینجا زخمیهای جنگ رو مداوا کنه.اون هم که میبینه خانمش روحیه اش رو باخته قبول میکنه و میاد تهران بعد از جنگ بود.شاید سال 70 بود که یکروز سودابه وقتی میره دنبال پسر کوچکش مدرسه تصادف میکنه.پسرش در جا میمیره و خودش از دو پا فلج میشه.در اثر ضربه ای که بهش وارد شده بود صداشو از دست داد.هیچکس نفهمید چرا اما من گمان میکنم خودش نمیخواد حرف بزنه.
    -یعنی چه؟
    -یکجور خود آزاری فکر میکنه باعث مرگ بچه اش شده دکتر خرسند مدتها اونو برد کشورهای خارج حتی آمریکا بردش هم معالجه نشد.از اون زمان خودش پرستاری از سودابه رو به عهده گرفته بچه ها رو فرستاده آمریکا درس بخونن یک مستخدم هم داره.یک پرستار هم روزها وقتی دکتر سرکاره از سودابه مراقبت میکنه.همه بهش میگن ازدواج کنه به خصوص خانواده خودش حتی سودابه و بچه هم اصرار میکنند که ازدواج کنه اما اون قبول نمیکنه میگه اگه من فلج شده بودم سودابه شوهر میکرد؟
    -میدونی ساعت چنده؟شما صبح خواب میمونین.
    -نه ارزششو داشت چنگی به خاطرات گذشته بزنم.
    محبوبه جای مهمان را مرتب کرد و هر دو خوابیدند.
    با تکان دستی بیدار شد فائزه بود:محبوبه خانم بیدار نمیشین؟
    -مگه ساعت چنده؟
    -12.
    -آخ آخ سارا خانم رفت؟
    -بله صبح زود رفتن.

    فصل 6
    عباس برگشت و جواد نیز در کنکور کارشناسی ارشد قبول شد.محبوبه تلفنی به او تبریک گفت و مونس مهمانی گرفت.امتحان پایان ترم هم شروع شده بود.عباس گفت:برای مهمانی خاله ات کادو چی میبری؟
    -نمیدونم اگه به خودم باشه کتاب میبرم.
    -باشه تو کتاب ببر منهم این پیراهن کراوات را میبرم.حالا کتاب چی میبری؟
    -نمیدونم فردا از کتاب فروشی های جلوی دانشگاه یک چیزی میخرم.
    اما خودش میدانست چه بخرد.فردا با یک بغل کتاب بخانه آمد.مواقعی که عباس بود خودش او را میبرد و می آورد اما چون زمان امتحانها برنامه مشخصی نداشت خودش برمیگشت.سری کامل تاریخ تمدن نوشته ویل دورانت را خریده و همه رادر جعبه چوبی قشنگی که از یک دستفروش خرید گذاشته بود.شب بخانه مونس رفتند.دلش گرفته بود و نمیدانست حالا که عزیز نیست در کنار چه کسی بنشیند.خوشبختانه آقایان هم در اتاق خانمها نشتسند.محبوبه در کنار عباس نشست.عباس سرگرم بازی با بچه های عاطفه و اسیه بود که مونس سر و گردنی آمد و گفت:محبوبه نگاه کن.شوهرت طفلی خیلی بچه دوست داره یکی براش بیار!
    محبوبه که سرخ شده بود گفت:حالا موقعیت بچه داری ندارم.
    هدایا را بهناز باز کرد و اول از همه کادوی محبوبه باز شد.به محض دیدن کتاب لب و لوچه اش آویزان شد و گفت:محبوب فکر کردم عباس اقا کریستال خارجی برام آورده!
    جواد که تا گردن سرخ شده بود گفت:این از صدتا از اون ظرفها بیشتر ارزش داره.
    مجید هم بادی به غبغب انداخت و گفت:البته کتاب ارزش معنوی داره.باید اهلش بود.
    بهناز مشغول باز کردن بقیه هدایا شد.حاج حسین به محبوبه رو کرد و گفت:توی این خونواده تنها تو و جواد ما رو سربلند کردین.خدا انشالله روزبروز هر دوی شما رو موفق تر کنه.
    -ممنونم آقاجون.
    -میدونم در مورد تو خیلی بد کردیم.همه زندگیمونو پای برادرت ریختیم که یک لات ولگرد شد.
    -آقاجون محبت زیادی باعث انحراف بچه میشه.هر چیزی به اندازه اش خوبه.اگر محبت کم باشه باعث عقده و ناراحتی روحی و روانی میشه.اگر هم زیاد باشه باعث خودخواهی و انحراف.
    -منکه این چیزا حالیم نمیشه اما خدا کنه تو عقده ای نشده باشی.
    -نه خدا را شکر عزیز جون جای همه شما محبت میکرد.اما من اون احساس نزدیکی رو نه با خواهرام دارم نه با مادرم.امروز اینجا احسس غریبی میکنم چون عزیز نیست کنارش بشینم شکر خدا زن و مرد قاطی هستیم و پیش عباس هستم.
    -معلومه خیلی دوستت داره.
    -آره یکی دو سال اخیر خیلی آرومتر هم شده.

    71 تا 74


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/