فصل دوم
قسمت پنجم
روی دستش ریخته بود آن شب مادر بزرگ و نوه تا سپیده ی صبح بیدار بودند دخترک گریه میکرد و عزیز دلداریش می داد آفتاب زده بود که محبوبه خوابش برد.
صبح انسیه به آنجا آمد یک پیراهن دستش بود که ان را رو به محبوبه گرفت و گفت:
-محبوب امشب اینو بپوش آبجیت برات خریده.
-عزیز شما بهشون بگین من نمی خوام شوهر کنم.
-خبه خبه خیلی پررو شدی گذاشتیم درس بخونی اینو بدون هرچی درس بخونی باز باید کهنه بچه تو بشوری و بری مطبخ آشپزی کنی آخر و عاقبت دخترا همینه!
-من می خوام غیر از همه باشم از اینکه می بینم شما و خواهرام در زندگی فقط بچه به دنیا آوردن و خدمت به شوهراتون رو فهمیدین حالم به هم می خوره من می خوام یه مادر تحصیلکرده و یه زن فهمیم و مدیر برای شوهرم باشم نه عروسک بزک کرده.
انسیه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت محبوبه زد و با خشم گفت:
-بی حیا از ما حالت به هم می خوره؟حالا خوبه چند کلاس بیشتر سواد نداری این جور می تازونی وای به روزی که بری دانشگاه راسته که میگن درس و کتاب چشم و گوش بچه ها رو باز میکنه عزیز جون تقصیر شما بود که اصرار داشتین این ورپریده بره مدرسه!
عزیز که از شدت ناراحتی می لرزید گفت:
-اون موقع که به دنیا اومد نخواستی حتی یک بار شیرش بدی انداختیش زیر سینه ی سکینه و تو دامن من بزرگ شد حالا براش مادر شدی و براش شوهر انتخاب میکنین؟خودت بهتر از همه می دونی هرگز برات مادر شوهر نبودم و مثل یه مادر کنارت بودم غمت رو خوردم و کمکت کردم حالا این رسمش نیست که زحمتهای منو این طوری جواب بدی.
-من کاری به زحمت های شما ندارم اما در مورد محبوب بدونین خوب تربیتش نکردیم با مادرشتی میکنه انگار نه انگار من مادرشم!
محبوبه با لحنی جدی گفت:
-شما فقط منو زاییدین مادر واقعی من عزیز جونه!
-خفه شو دختره ی بی حیا برو گمشو امشی هم حق نداری بیای شوهر آینده تو ببینی خودمون همه ی کارها رو انجام می دیم در ضمن اگر منتظر نشستی که جواد بیاد تو رو بگیره کور خوندی آبجی مونس هیچ وقت تو رو برای پسر مهندسش نمی گیره اونها برای بهناز حرف زدن.
-من چی کار به جواد دارم...اون هر کس رو دلش می خواد بگیره من شوهر نمی کنم حالا ببینین.
شب وقتی عباس و خواهرش راحله به همراه عمه ی پیرشان آمدند هر چه گفتند عروس کجاست انسیه و مونس گفتند:
-ما رسم نداریم عروس توی بله بران بیاید جلوی فامیل داماد.
خلاصه قرارها گذاشته شد چون روز بعد عباس یک سفر در پیش داشت هفته ی بعد را برای خرید برنامه ریزی کردند مهریه ی عروس خانه ی مسکونی عباس بود هر چه راحله مخالفت کرد فایده نداشت چون عباس به محبوبه دل باخته بود انسیه از صبح روز بعد در تکاپوی تهیه جهیزیه ی محبوبه بود.
محبوبه دست به دامان خواهرانش شد اما آنان هم گفتند که از دستشان کاری برنمی آید محبوبه به آسیه گفت:
-به آقا مجید بگو با آقاجان حرف بزنه خواهش میکنم!
آسیه برای اینکه خودی نشان بدهد گفت:
-من به آقا مجید میگم اما قول نمی دم بتونه آقاجونو راضی کنه.
آقا مجید هرچه گفت اجازه دهید محبوبه به درسش ادامه دهد حاجی که تحت تاثیر انسیه قرار داشت و او هم اتفاقات روز پیش را با آب و تاب برای شوهرش تعریف کرده بود زیر بار نرفت حاج حسین که از جوابگویی و بی شرمی دخترش بیزار بود برای اینکه ادبش کند از موضع خود دست برنداشت محبوبه به همه متوسل شد حتی به خاله اش با اینکه می دانست از او متنفر است باز به او رو انداخت اما هیچ نتیجه ای نگرفت هفته ی بعد عباس به اتفاق خواهرش و آسیه و عاطفه برای خرید به منزل حاجی آمدند عزیز و محبوبه وقتی او را دیدند آه از نهادشان برامد عباس بیش از دوبرابر سن محبوبه را داشت و مردی جاهل مسلک بود صفتی که محبوبه در هیچ مردی نمی پسندید عزیز با قربان صدقه او را راهی کرد اما محبوبه برای هیچ یک از چیزهایی که خریداری شد نظر نداد و همه انتخاب خواهرانش بود حتی حلقه ی ازدواجش.
ظهر عباس همه را برای ناهار به رستوران برد و انصافا از هیچ خرجی دریغ نمیکرد می خواست همسر جوانش را راضی کند برای لباس آسیه انان را به بوتیک لباسر عروس برد که به تازگی خواهر زاده مجید به آنجا سر زده بود تنها چیزی را که محبوبه خودش انتخاب کرد لباسش بود چون خواهرها لباس های آن چنانی با دامنهای پفی فنر دار بقه باز انتخا کردند که مورد قبول عروس واقع نشد او یک لباس ساده انتخاب کرد صاحب مغازه گفت:
-این لباس نامزدیه.
اما نگاه محبوبه او را ساکت کرد به خواهرانش گفت خسته است و دیگر توان گشت زدن در خیابان را ندارد عباس که از قیافه ی او به خستگی اش پی برده بود بقیه ی خرید را برای روز بعد گذاشت.
خیلی زودتر از آنچه محبوبه و عزیز تصور میکردند مقدمات ازدواج فراهم شد از یکی دو سال پیش مقداری از جهیزیه او تهیه شده بود و بقیه مایحتاج را نیز به سرعت خریدند عاطفه آسیه و بهناز با کمک بکدیگر جهیزیه محبوبه را در خانه اش چیدند اما محبوبه که تمایلی به این کار نداشت همراهشان نرفت می خواست هر چه بیشتر نزد عزیز بماند و از عطر وجود او سیراب شود.
سر سفره ی عقد وقتی عاقد سومین بار هم خطبه را خواند از عروس پاسخی شنیده نشد انسیه چنان نیشگونی از بازوی محبوبه گرفت که آه از نهادش برآمد و همراه با درد بله گفت و همه هلهله کردند عباس که از ذوق خیس عرق شده بود با دستمال پیشانی اش را پاک می کرد.
جواد همان روز برای مرخصی به تهران آمد از شلوغی خانه ی خاله نگران شد به محض ورود و دیدن ریسه های رنگی که لابه لای درختان خودنمایی میکرد فهمید معبودش از دست رفته است عزیز که متوجه شده بود خودش را به او رساند و گفت:
-دیر آمدی پسرم!....هر چند مادرت با این ازدواج موافقت نمی کرد اما شاید دل او به این دختر نرم می شد.
جواد با ناراحتی گفت:
-عزیز جون خودش چی؟راضی بود؟
-یک ماهه غذاش فقط اشکه...به همه التماس کرد تا حاجی را منصرف کنند حتی به مادرت هم رو انداخت حالا هم با نیشگون انسیه بله را گفت.
پس از پایان گرفتن جشن عروسی حاج حسین و حاج حسن عروس و داماد را دست به دست دادند و راهی خانه شان کردند محبوبه وقتی می خواست از عزیز جدا شود گویی جان از بدنش می رفت سرش را به سینه ی عزیز گذاشت و زار زار گریست عزیز موهایش را نوازش کرد و از او خواست دختر خوبی باشد و برای همسرش زنی نمونه باشد به عباس هم گفت:
-من این جواهر رو به دست شما می سپرم مبدا اذیتش کنی...از گل نازک تر نشنیده...با او مدارا کن تا به تو عادت کنه.
و عباس قول داد مانند چشمانش از محبوبه مراقبت کند.
جواد با حالتی زار و بغض آلود خودش را به خانه رساند و در یک هفته ای که مرخصی داشت خودش را در اتاقش حبس کرد هر چه مونس التماس کرد فایده نداشت و روز اخر پیش از آنکه اهل خانه از خواب بیدار شوند راهی کرمانشاه شد و تا آخرین روز پایان دوره اش به تهران نیامد.
پایان فصل 2
تا آخر صفحه ی 23
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)