فصل دوم
قسمت چهارم
بچه محلها به کوچه می رفت کم کم با اوباش محله دوست شد و هر جه عزیز بیچاره به پدر و مادرش میگفت مواظب او باشند تا هرز نرود می گفتند خودشان بهتر می دانند چطور پسرشان را تربیت کنند عزیز هم دیگر دخالتی نکرد و در عوض همه ی سعی و کوشش خود را برای تربیت محبوبه به کار برد.
دخترک همه ی وجودش لطافت و نرمی و شرم و حیا بود عزیز می گفت:
-کمتر کسی بتونه زیر نگاههای تو دووم بیاره.
محبوبه هرگز خود را زیبا نمی دانست و متوجه نگاههای اطرافیان هم نمی شد به ویژه نگاههای جواد که روز به روز بیشتر شیفته ی او می شد جواد با جدیت درس می خواند تا بتواند هر چه زودتر استقلال مالی دست یابد و دختر خاله ی عزیزش را خواستگاری کند هر چند که مادر جواد از این خواهرزاده ی خود به هیچ وجه خوشش نمی امد جواد می خواست با دلیل و منطق مادر را راضی به خواستگاری کند محبوبه متوجه دلدادگی پسر خاله اش نبود او تنها درس می خواند و به مادر بزرگش می رسید هرگاه بیکار می شد به عزیز در کارها کمک میکرد در کلاس سوم راهنمایی با معدل نوزده قبول شد در حالی که مهدی هنوز سال اول راهنمایی بود عزیز نام محبوبه را در بهترین دبیرستان منطقه نوشت هرچه حاج حسین مخالفت کرد که دختر درس را می خواهد چه کند عزیز میگفت باید ادامه تحصیل بدهد محبوبه به جز درس و کتاب به چیزی علاقه نداشت تابستانها همه نوع کتاب می خواند جواد کتابهای علمی و ادبی و شعر برایش می آورد و او آنها را خیلی دقیق می خواند و اشکالاتش را از جواد می پرسید.
سال اول دبیرستان برای محبوبه سرنوشت ساز بود چون باید تعیین رشته میکرد جواد میگفت رشته ی تجربی بخواند ولی خودش هنوز تصمیم نگرفته بود ترم اول با نمره های عالی قبول شد.
آن سال عید قرار بود همه ی خانواده به مشهد بروند که البته عزیز و محبوبه هم جزو مسافران بودند روز پس از تحویل سال حرکت کردند وسایل سفر را در پنج خودرو قرار دادند و صبح زود حرکت کردند.
در حرم امام رضا (ع) همه گریه میکردند و با صدای بلند حاجت خود را می خواستند محبوبه نیز در گوشه ای ایستاده بود به ضریح نگاه میکرد و در دل خواسته های خود را میگفت چیز زیادی نمی خواست تندرستی و سلامت برای اطرافیان و موفقیتش در درس البته یک خواسته ی عجیب هم داشت و آن نیز تغییر رنگ موهایش بود.
وقتی از حرم بیرون امد جواد پرسید :
-از امام چه خواستی؟
محبوبه در نهایت سادگی گفت:
-اول سلامتی بعد موفقیت در درسهام بعد هم تغییر رنگ موهام!
جواد گفت:
-موهات خیلی هم خوشرنگه همه کلی رنگ و مواد شیمیایی به موهاشون می مالن تا رنگ موهای تو بشه.
-نه آقا جواد همه منو مسخره میکنن.
-بیجا کردن!حسودیشون میشه.
اما این حرفهای در محبوبه اثر نداشت او از رنگ موهایش خجالت می کشید همیشه با خود میگفت اگر من قیافه و موهام مثل بهناز بود چی می شد؟بعد با خودش می گفت هوضش من درسم خوبه...اون فقط تا سوم راهنمایی خونده.
پس از ده روز به تهران برگشتند و روز چهاردهم فروردین همه سرکا و زندگی شان رفتند یکی از روزهای گرم اواخر اردیبهتش ماه بود که محبوبه برای خرید چند قلم جنس وارد مغازه ی پدرش شد و سلام کرد حاج توکل با مردی سی و چند ساله گفت و گو می کرد محبوبه با شرم گفت:
-آقاجون عزیز اینها رو خواسته.
حاج توکل گفت:
-صبر کن الان میدم.
و چیزهای در خواستی مادرش را سریع حاضر کرد و به محبوبه داد و او را روانه ساخت.
مرد غریبه که نامش عباس بود دیگر مرد چند لحظه پیش نبود با چشم مسیر محبوبه را دنبال کرد حاج توکلی که متوجه او بود گفت:
-صبیه بنده است.
عباس گفت:
-خدا بهتون ببخشه.
عباس راننده ی کامیون بود و چند سالی می شد که با حاج حسین سلام و علیک داشت خانه اش دو کوچه بالاتر از خانه ی توکلی بود و همراه خواهر ترشیده اش زندگی میکرد مرد خودساخته ای بود که به تازگی کامیون نویی به اقساط خریده بود.
محبوبه بی خیال به خانه رفت و مشغول درسهایش شد جواد که مدرک مهندسی اش را گرفته بود مشغول گذراندن سربازی در کرمانشاه بود یک بار عزیز از محبوبه پرسید:
-ببینم مادر جون دلت برای آقا جواد تنگ نشده؟
محبوبه شانه ای بالا انداخت و گفت:
-من فقط دلم برای شما تنگ میشه.
عزیز متوجه نگاههای عاشقانه جواد شده بود اما نمی خواست حواس دخترک را از درس و مدرسه پرت کند.
ان سال هم محبوبه با معدل عالی قبول شد اما هنوز تصمیم نگرفته بود چه رشته ای بخواند با خود میگفت شاید علوم انسانی بخوانم در دانشگاه هم یا مدیریت می خونم یا حقوق...اما من زاید حراف نیستم چطوری می تونم از موکلم دفاع کنم/
یک شب حاج توکلی مثل همیشه که برای احو.ال پرسی از عزیز آمده بود به دخترش گفت:
-بیا بشین کارت دارم.
محبوبه مثل همیشه که با نگاهش سوال و جواب میکرد هاج و واج نشست.
-ببین محبوبه هر دختری باید ازدواج کنه تو هم مثل بقیه دخترها باید به خونه ی بخت بری یکی از دوستان من که مرد خیلی خوبی هم هست از تو خوشش امده و تو رو خواستگاری کرده منم موافقت کردم قراره فردا عصر با خواهرش بیان خواستگاری.
-اما آقاجون من می خوام درس بخونم!
عزیز دخالت کرد و گفت:
-حاج حسین قبل از جواب دادن حداقل از دخترت می پرسیدی.
-مگه از اون دوتای دیگه پرسیدم؟خودم انتخاب کردم.
عزیز گفت:
-عاطفه که بهادر رو دوست داشت آسیه هم از مجید خوشش می اومد حالا این دختر باید ندیده و نشناخته ازدواج کنه؟الان دیگه زمونه عوض شده دخترها مثل پسرها درس می خونن و دانشگاه میرن.
-ببین عزیز جون درسته که شما برای محبوبه مادری کردی تا حالا هم در مورد اون هر تصمیمی گرفتی ما اعتراض نکردیم اما حالا دیگه اجازه بده ما برای سرنوشت اون تصمیم بگیریم.
عزیز با لحن معترض گفت:
-چرا نمی ذاری خودش هم نظرشون بگه؟
-عزیز جون شما اونو خیلی پررو کردی.
-اون از همه ی بچه هات مهربون تر و با شرم و حیاتره انصاف داشته باش!
حاج توکل گفت:
-مادر من اونها فردا شب برای بله بران می آن دیگه هم نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم.
سپس آنجا را ترک کرد و به خانه اش رفت.
محبوبه مات و متحیر به عزیز نگاه میکرد هر دو بهتشان زده بود که یکباره بغض محبوبه ترکید و سرش را روی دامن عزیز گذاشت و زار زار گریه کرد به عزیز التماس میکرد که جلوی این ازدواج را بگیرد اما پدرش آب پاکی را ...
تا آخر صفحه ی 19
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)