فصل دوم
قسمت دوم







اول زهرا به خانه ی بخت رفت برای دخترش در همان محله خانه ای خرید و جهیزیه ی کاملی هم به او داد که به همه میگفت که سهم الارث انان است.
حسن با دختر یکی از کسبه ی محل ازدواج کرد و حاج کاظم برای او نیز در جوار خودشان یک باغچه خرید و ساختمان آبرومندی هم برای عروس و داماد ساخت اما حسین که عزیز کرده ی او بود... در همان باغ خودشان عمارتی ساخت و از همان محل دختری از خانواده ای محترم برایش عقد کرد حسن و ملیحه خیلی زود بچه دار شدند دو پسر به نامهای بهادر و بهرام و یک دختر به نام بهناز در ضمن حاج کاظم دو مغازه هم برای پسرانش خرید حسین خوار بار فروشی و حسن میوه فروشی باز کردند.
ملیحه همسر حسن و انسیه همسر حسین میانه ی خوبی با هم داشتند که از سیاست حاج کاظم و عزیز جون بود حسین دو دختر داشت به نام های آسیه و عاطفه که آسیه در هفده سالگی ازدواج کرده و صاحب پسری به نام محمد بود عاطفه هم نامزد بهار پسر عموی بزرگش بود حاج کاظم پیش از مرگش مغازه را فروخت و چهار قسمت کرد سهم زهرا را به خودش داد و سهم عزیز را به پسرها که پس از مرگ او مقرری ای به عزیز بدهند و همین طور موظفشان کرد که مادر را به مکه بفرستند پسرها به وصیت پدر عمل کردند و خودشان نیز همراه مادر به مکه مشرف شدند و پس از بازگشت چندین شب و روز ولیمه دادند عزیز جون که دیگر کار چندانی نداشت اوقاتش را به عبادت می گذراند وبرای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت در روز عاشورا که نذری پزان داشتند همه به کمکش می آمدند عروسها و خانواده هایشان زهرا و شوهرش حاج حسین به تازگی باغبانی آورده بود که همسرش در کارها به انسیه کمک میکرد دیگهای نذری را پشت عمارت نزدیک اتاقهای قلی و سکینه بار می گذاشتند انسیه هم نذر کرده بود اگر پسردار شد روز اربعین شله زرد بپزد.
شبهای تابستان قلی حیاط را آبپاشی میکرد و دو تخت در زیر درختگردو نزدیک حوض می گذاشت و دور حوض گلدانهای شمعدانی میچید گلدانهای محبوبه ی شب و یاس رازقی قرار گرفته در ایوان عطر افشانی میکردند و از روی دیوار باغ هم پیچ امین الدوله آویزان بود درختهای گیلاس و آلبالو و خرمالو و دو درخت کهنسال گردو زینت بخش این باغ بود قلی تابستانها انواع سبزی و صیفی هم در گوشه ی باغ می کاشت شب وقتی دو برادر از سر کار می آمدند بیشتر وقتها در خانه ی حسین جمع می شدند چون عزیز آنجا بود بهانه ای برای جمع خانوادگی بود در این جمع مونس خواهر بزرگ انسیه هم حضور داشت.
بر اثر معاشرت بهادر پسر بزرگ حسن عاشق هاطفه شد وقتی برادر بزرگ عاطفه را از حسین خواستگاری کرد حاج حسین پس از مشورت با همسرش پذیرفت البته از بخت خوش عاطفه نیز دل به پسر عمو داده بود و خیلی زود صیغه ی محرمیتی خواندند و دو جوان نامزد شدند خیلی زود کلنگ ساختمان عروس و داماد زده شد پس از زایمان انسیه ساخت خانه به پایاین رسید و قرار شد پس از یک ماه جهیزیه ی عروس در خانه چیده شود روز پانزدهم مهر ماه جشن مفصلی گرفتند و عاطفه به خانه ی بخت رفت.
حالا دیگر انسیه کم و بیش بی کار شده بود و وقت کافی برای رسیدگی به مهدی داشت سکینه هم دایه ی محبوبه شد و عزیز همچون مادری از او مراقبت میکرد و مهر این دختر سرخ مو روز به روز بیشتر در دلش جا میگرفت.
اوایل بهار عاطفه مژده داد که باردار است ملیحه مراقبت از او را بر عهده گرفت مونس هم که فرزند کوچکی نداشت مرتب به انسیه و عاطفه سر می زد و کمک حالشان بود دراین رفت و آمدها جواد که اخرین فرزند مونس بود همراه او به خانه ی خاله ای می امد و با عروسک کوچک مو سرخ بازی میکرد برایش جالب بود که کسی رنگ موهایش قرمز و چشمهایش سبز باشد.
محبوبه به راه افتاده بود و به مراقبت بیشتری نیاز داشت که البته دختر بزرگ سکینه و جواد این مسئولیت را عهده دار شده بودند.
تولد یک سالگی مهدی را با شکوه برگزار کردند اما هیچ کس یادش نبود که محبوبه هم در همان روز به دنیا آمده است!البته مادر بزرگش یادش بود و هدیه ای نیز برایش خرید که یک عروسک سخنگو بود محبوبه آن عروسک را خیلی دوست داشت و هر شب در حالی که عروسک را در آغوش داشت به خواب می رفت کم کم کلمات را آموخته بود و به خوبی ادا می کرد کلماتی که بیشتر آنها را جواد یادش می داد.

روز سی و یکم شهریور یکهزار سیصد و پنجاه و نه برای همه ی مردم ایران و البته برای خانواده توکلی روزی دلهرهآور بود صدای مهیب انفجار بمب در سراسر شهر پیچید و پس از آن وضعیت اضطراری از رادیو و تلویزیون اعلام شد از ان به بعد هر وقت صدای آزیر قرمز به گوش می رسید همه به حوضخانه ی زیر زمین عزیز جونمی رفتند همه مراقب بودند عاطفه دچار ترس و دلهره نشود سه ماه پس از آغاز جنگ پسر تپل عاطفه و بهادر به دنیا آمد پدر بزرگها در پوست خود نمی گمجیدند هر یک گوسفندی جلوی پای مادر و فرزند قربانی کردند با اینکه جنگ بود و هر روز در محله های اطراف حجله ای زده می شد هیچ کس دل و دماغ جشن گرفتن را نداشت خانواده توکلی نمی توانستند شادی شان را از تولد نوه ی پسری پنها کنند.
جوانان محله هر روز برای رفتن به جبهه در مسجد محل نام نویسی میکردند از جمله بهادر وبهرام هر چه برادران توکلی بهانه آوردند که بهادر را از رفتن به جبهه منصرف کنند تاثیری نکرد و عاقبت در خرداد سال شصت هر دو به جبهه گسیل شدند نامه های آنان برای خانواده شان مایه ی دلگرمی بود تا اینکه یک سال و نیم پس از فرستادن بهادر به جبهه خبر دادند او مجروح شده و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری است حاج حسین و حاج حسن بدون اطلاع دادن به همسرانشان خودشان را به بیمارستان رساندند خوشبختانه خمپاره به پای بهادر اصابت کرده و او تحت عمل جراحی قرار گرفته بود ان روز که توکلی ها به دیدن بهادر رفتند حال عمومی او خوب بود و کم کم باید با عصا راه می رفت قرار شد عصر به اتفاق خانواده به دیدنش بروند.
وقتی خبر را به عاطفه و ملیحه دادند ملیحه ی بیچاره بی هوش شد عصر به اتفاق بقیه راهی بیمارستان شد وقتی چشمش به بهادر افتاد دوباره بنای شیون و گریه را گذاشت و از بهادر قول گرفت فکر جبهه و جنگ را از سرش بیرون کند.
چند روز بعد بهادر مرخص شد و ملیحه و عاطفه مراقبت و پذیرایی از او را بر عهده گرفتند میلاد کوچولو هم که بسیار شیرین شده بود پای رفتن بهادر را سس کرد به این نتیجه رسید که دین خود را به کشور ادا کرده و بهتر است دیگر نزد خانواده بماند.
اما بهرام همچنان در جبهه بود گاهی به مرخصی می آمد و خیلی زود باز میگشت زمان موشک باران انسیه از خواهرش خواست حالا که اتاق اضافه دارند آنان نیز به طور موقت به خانه شان نقل مکان کنند تا زمان آزیر قرمز به حوضخانه بروند مونس هم بیشتر وقتها در کنار آنان بود.
جنگ همچنان ادامه داشت حالا دیگر محبوبه و مهدی به مدرسه می رفتند که البته به دلیل موشک باران اکثر اوقات مدرسه ها تعطیل می شد محبوبه کلاس چهارم را تمام کرده بود که جنگ به پایان رسید و همه به خانه هایشان بازگشتند بهرام هم که همه ی سالهای جنگ در جبهه بود به تهران بازگشت و در اداره ای که کار میکرد به سمت مدیر اجرایی مشغول به کار شد مجید شوهر آسیه هم پس از اتمام دانشگاه در همان اداره ای که کار میکرد پست مهمی گرفت و به سمت مدیر اجرایی مشغول به کار شد وضع مالی آنها روز به روز بهتر می شد تا جایی که....






تا آخر صفحه ی 13