فصل دوم
قسمت اول
پس از انقلاب بلشویکی در روسیه حاج کاظم توکلی پدر حاج حسین و حاج حسن همراه پدر و مادر و خواهرش به ایران مهاجرت کرده بودند آنان ابتدا به تبریز رفتند ان زمان کاظم دوازده ساله بود و در باکو درس می خواند وقتی به تبریز رسیدند از نظر زبان مشکلی نداشتند اما درسهایی که فارسی تدریس می شد برای کاظم مشکل بود وی عاقبت با هر سختی که بود تصدیق کلاس ششم ابتدایی را گرفت ودر مغازه ی پدرش مشغول کار شد به طوری که پدرش در هر کاری با او مشورت میکرد.
دو سال پس از مهاجرتشان به تبریز خواهرش دچار ذات الریه شد دوا و درمانها اثر نکرد و دخترک به دیار باقی شتافت کاظم از مرگ خواهر بسیار متاثر شده بود به پدرش پییشنهاد کرد به پایتخت بروند تا از امکانات بیشتری برخوردار شوند اما عبدالله پدر کاظم قبول نکرد و معتقد بود چون در تبریز جا افتاده اند و بازاریان او را می شناسند برایشان خیلی سخت است او می گفت تهران شهر بزرگی است و تا آنان جا به جا شوند و در بازار اعتباری کسب کنند مدت زمان زیادی لازم است به هر صورت کاظم را متقاعد کرد که در تبریز بمانند.
سالها گذشت و کاظم جوانی برومند شد که کسبه ی بازار برایش احترام خاصر قائل بودند در همان زمان در همسایگی شان خانواده ای زندگی میکرد که از شیراز آمده بودند چون پدر خانواده ارتشی بود آنان را به تبریز منتقل کرده بودند ان خانواده دختر دم بخت بالا بلند چشم سیاهی داشتند به نام فاطمه مادر کاظم و مادر فاطمه با هم دوست شدند و این دوستی به ازدواج فرزندانشان انجامید پدر کاظم در جوار خانه ی خودشان خانه ای برای عروس و داماد خرید نخستین فرزند آنان پس از یک سال به دنیا آمد که نامش را حسن گذاشتند زندگی روی خوب خودش را به انان نشان می داد کاظم توانست مغازه ای در بازار بخرد و مستقل شود فرزند دوم کاظم سه سال بعد به دنیا آمد که نامش را حسین گذاشتند دختر کاظم و فاطمه هشت سال پز از ازدواجشان به دنیا آمد که نام زهرا را برایش انتخاب کردند.
روز به روز بر ثروت کاظم افزوده می شد ده سال پز اس ازدواج آن دو عبدالله پس از سرماخوردگی شدیدی دار فانی را وداع گفت و کاظم را تنها گذاشت از ان پس همه ی سفارش کاظم به فاطمه این بود که مواظب باشد که بچه ها سرما نخورند سوخت زمستانی را از شهریور مهیا میکرد مبادا با مشکل مواجه شوند زمستانها سعی میکرد بچه ها را بیرون نبرد خودش مایحتاج خانه را می خرید تا فاطمه مجبور نشود برای خرید از خانه بیرون رود اما بهار و تابستان را به گردش و تفریح می پرداختند تابستانها به آبگرم سرعین سری می زدند و شبهای تابستان به شاهگلی می رفتند کاظم عاشق فاطمه بود و از هیچ کاری برای آسایش و خوشحال کردم او دریغ نمیکرد برایش یک خدمتکار آورده بود که در کارهای خانه کمکش باشد تا فاطمه بیشتر به بچه ها رسیدگی کند.
روزها و ماهها و سالها گذشت حسین دوازده ساله بود و مدرسه می رفت که دچار سرماخوردگی شد کاظم بیچاره سر از پا نشناخته او را نزد پزشک برد.داروها را سر ساعتی که دکتر گفته بود خودش به حسین می خوراند اماتب بچه پایین نمی آمد این بار او را به بیمارستان بردند که پزشکان تشخیص سینه پهلو دادند دیگر درنگ نکرد یک اتومبیل دربست گرفت و بچه را به تهران رساند خوشبختانه درمانها اثر بخش بود و خداوند یکب ار دیگر حسین را به او برگرداند وقتی به تبریز برگشتند چند گوسفند قربانی کردند و کاظم نذر کرد هر عاشورا قیمه بپزد و نیز تصمیم گرفت برای همیشه به تهران کوچ کنند.
یک سفر دیگر به تهران آمد و در قیطریه که محلی خوش آب و هوا بود باغچه ای خرید که یک ساختمان قدیمی و خشت و گلی داشت با دو اتاق و آشپزخانه و توالت کاظم به تبریز برگشت خانه ی خودش و پدرش همچنین حجره ها را فروخت و همراه بچه ها و فاطمه به تهران آمد بچه ها از باغ خوششان آمد اما ساختمان خیلی قدیمی و مخروبه بود کاظم دست به کار شد و در ضلع شمالی باغ یک ساختمان آجری محکم با سقف شیروانی ساخت که از برف روبی زمستان راحت باشند ساختمان از سطح زمین کمی بالاتر بود و چند پله می خورد جلو ساختمان ایوانی پهن قرار داشت در ساختمان به راهرویی باز می شد و بعد سرسرا قرار داشت ساختمان چهار اتاق داشت که یکی را به عنوان مهمانخانه و سه تای دیگر را برای خواب و نشیمن در نظر گرفته بودند کاظم برای احتیاط یک حمام و توالت در ساختمان ساخت که بچه ها سرما نخورند همچنین آشپزخانه را هم داخل ساختمان ساخت زیر ایوان زیرزمین بود که یک حوضخانه ی کوچک و قشنگ و یک حوض کاشی فیروزه ای با فواره در وسط آن خودنمایی میکرد که بعد از ظهرهای تابستان خنکای مطبوعی داشت کاظم در اینجا هم برای فاطمه کارگر گرفت تا زیاد خسته نشود خودش هم در بازارچه مغازه خواربار فروشی باز کرد تا نزدیک خانه باشد بچه ها بزرگ و بزرگ تر شدند.
تا آخر صفحه ی 9
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)