معجزه - رشد و تکامل - جریان خون در رگ ها. در باز شد و او همانطور که انتظار داشتم با یک شاخه گل سرخ بازگشت - و این تنها معجزه دائمی زندگی من است!
"مثل ایتکه اثر دارو دارد از بین می رود. انگار تازه سرحال آمدی!"
"آیدا کتابی را که گفتی یادت هست؟من آن را نوشتم، آخرش هم نوشتم: آیدا و متین. وقتی برگردم، نشانت میدهم."
متعجب نگاهم می کند.
"راست می گویی متین کی؟چطور؟ - به من نگفته بودی!"
"خب می خواستم وقتی تمام شد نشانت بدهم، اما تمام نشد. تصمیم داشتم برای انتهای آن دو نمایه تهیه کنم: یک واژه نامه شامل اصطلاحات رایج موسیقی و دیگری فهرستی از آهنگسازان بزرگ جهان و معرفی نمونه هایی از آثار ارزشمند آنها، ممکن است از تو خواهش کنم زحمت این دو قسمت را بکشی و تمامش کنی؟"
"البته مطمئن باش."
"راستی یادم رفت. کتاب شناسی آن هم مانده، ممکن است..."
"آن هم به روی چشم و دیگر چه؟"
"آه آیدا، آیدای عزیزم، و دیگر اینکه برای ادامه راه، شاید هم شروعی دوباره لحظه شماری می کنم، حتی اگر..."
روی لبه تخت نزدیکم می نشیند و می گوید:"حرفش را هم نزن. تازه باید این را هم بدانی که...که یک نفر دیگر غیر از من هم منتظر توست! همین جا در اعماق وجود من!"
دلم می خواهد فریاد بکشم، برخیزم، بجهم،...دستش را می گیرم.
"آه آیدا راست می گویی؟ یعنی من پدر شدم. وای خدایا، کمکم کن. من می خواهم ببینمش، ببویمش،...و صدایش را بشنوم. آیدا یعنی می شود؟"
لبخند بر لب و اشک بر گونه می گوید:"دختربچه یی بود که وقتی رفته بود معبد تا برای باریدن باران دعاکند، چترش را هم با خود برده بود! چتر تو کجاست پدر بزرگوار؟"
دستش را در دستم می فشارم. انگار تمام نیروی حیات و امید از این دست ها می گذرد و در درونم، در رگ هایم می دود. در دوباره باز می شود.
"عمل آقای دکتر تمام شد. نوبت شماست. لطفا آهسته خودتان را روی برانکار بکشید."
با کمک او روی برانکار قرار می گیرم. هنوز دستش در دستم است.
"راستی آیدا، نگفتی با این سر کچلی که برایم درست کرده اند چه شکلی شده ام! خودم که جرات نکردم در آینه نگاه کنم."
روی برانکار دولا می شود و در گوشم می گوید:"فقط گوش های میداس را کم داری. چون دیگر نمی توانی پنهانش کنی!"
هر دو می خندیم و در راهرو به طرف آسانسور می رویم.
نجواکنان می گویم:"آیدا، وقتی برگردم مثل فبوس برایت یک آهنگ عاشقانه مینوازم."
"و من هم مثل پان به ریش تو و آهنگت می خندم!"
حالا توی آسانسور هستیم.
"ولی سرانجام فبوس پیروز می شود!مگر نه؟"
مهربان نگاهم می کند و می گوید:"اما درجدال من و تو شکست و پیروزی یکی ست!"
از آسانسور خترج می شویم و باز در راهرو به طرف اتاق عمل می رویم. با خود می اندیشم: خدایا، این راهروها مرا به کجا خواهند برد؟ دنیایی سکوت؟ دنیایی سراسر نغمه و سکوت؟ و بعد یاد چتر می افتم. حالا درست پشت در اتاق عمل هستیم. دستش را به تلخی رها میکنم.
"آیدا!"
چشمانش دو چشمه خون می شود.
"متین! سعی کن دریا را به خاطر بیاوری."
"آن قدر آن را به خاطر آوردم که دیگر از خود دبوسی هم بهتر احساسش میکنم."
اشک هایش را پاک میکند و می گوید:"پس سمفونی نه بتهوون را مجسم کن - قسمت آخر - سرود شادمانی..."
"شادمانی از راه رنج، قانون پایدار جهان!"
"خداحافظ، چترت را فراموش نکن!"
"برای ناهار منتظرم باش."

پایان