نام کتاب: راهی به آسمان
نویسنده: ریحانه خاضع
انتشارات: نشر چشمه
سال چاپ: چاپ دوم بهار 1386
تعداد فصل ها: 12 فصل
تعداد صفحات: 140 ص
منبع : نودوهشتیا
نام کتاب: راهی به آسمان
نویسنده: ریحانه خاضع
انتشارات: نشر چشمه
سال چاپ: چاپ دوم بهار 1386
تعداد فصل ها: 12 فصل
تعداد صفحات: 140 ص
منبع : نودوهشتیا
آغاز
سرم به دوران افتاده . حساب ساعت و زمان هم از دستم در رفته . نمی دانم چقدر می گذرد که با این حال ، توی این اتاق دلگیر که تنها چند شاخه گل توی گلدان خبر از زندگی و حیاط در آن می دهد ، روی تختخواب افتاده ام. تنها می دانم که بالاخره امروز فرا رسید.روزی که مدت ها بود با دلهره و اظطراب انتظارش را می کشیدم...ولی حالا...حالا چه بی خیال هستم ! همه چیز چقدر کوچک و بی اهمیت به نظر می رسد..! حتما کار این داروهاست که اینطور مسخ شده ام...
در باز می شود و سایه ای محو و سفیدپوش به طرفم می آید.
"آمدید ببریدم اتاق عمل؟"
در حالی که فشار خونم را اندازه می گیرد می گوید:"نه متاسفانه جراحی شما عقب افتاده ، دکتر هنوز سر عمل اول هستند ، چاره ای نیست. بازم باید گرسنگی و تشنگی را تحمل کنید.خوابتان گرفته نه؟"
انتظار، باز هم انتظار. عصبانی و ناراحت می گویم:"لازم نیست انقدر فریاد بزنید . هرچند با این دارویی که به من تزریق کرده اید تمام بدنم از کار افتاده ولی هنوز قوه ی شنوایی ام بهتر از بقیه حواسم کار می کند!"
لبخند روی لبش می خشکد و دلخور می گوید :"شمایید که فریاد می زنید.بهتر است بخوابید و آرام باشید تا نوبتتان برسد." و غرغرکنان از اتاق بیرون می رود.
من هم زیرلب غر می زنم:"نگران گرسنگی و تشنگی من است!آخر تو چه میدانی که من چه گرسنگی ها و تشنگی هایی را در این مدت تحمل کردم.افسوس که رنج و محنتم را نمی توانی مثل فشارخونم اندازه بگیری!اگر میشد..."
در دوباره باز میشود.اما اینبار اوست که می آید .پلکهایم که به سختی باز می شوند،جانی تازه می گیرند.
لبخندزنان می گوید:"سلام چه خبر شده؟انگار همه بیمارستان را به هم ریختی!پرستار بر خلاف همیشه اصلا به من اعتنا نکرد...فقط گفت که ساعت عمل عقب افتاده!بعد هم شنیدم که درباره تو پیش سرپرستار غرولند می کرد."
"آن ها را فراموش کن،حالا که تو آمدی.."
"آهان. پس برای همین چند دقیقه تاخیر بنده بود.خیلی خب بابا!عذر می خواهم،عفو بفرمایید،تاکسی گیرم نیامد،پرستار بیچاره را چرا دمغ کردی؟"
"می بینی انگار این انتظار تمام شدنی نیست!یعنی امروز چطور به آخر می رسد؟"
"هرطور باشد فرقی به حال ما نمی کند.یک راه دیگر پیدا می کنیم!"
راست توی چشم هایش نگاه می کنم و می پرسم:"راست راستی مطمئنی...؟هنوز هم نظرت عوض نشده؟یعنی واقعا...واقعا نتیجه عمل تاثیری در..."
نمی گذارد حرفم را تمام کنم ، پشتش را به من می کند و می گوید:"بس کن دیگر!حالا درست امروز،توی این لحظات هم میخواهی امتحانم کنی؟باز هم آزارم میدهی؟"
دستپاچه زیرلب می گویم:"ببخش،تو را به خدا ببخش"
تقریبا فریادمیزند و با لحن بغض آلودی می گوید:"تو اگر به خودت مطمئن نیستی ،حداقل سعی نکن که مرا هم به تردید و دودلی بیندازی..."
صورتم را با دست هایم می پوشانم و زیرلب ادامه می دهم :"تو همیشه بهتر از من بودی،همیشه درکم کردی،همیشه بخشیدی و من بعد از این بیماری شوم...تو را به راستی شناختم ،و باز هم تو بودی که کمکم کردی تا آنچه را دوست داشتم بهتر بشناسم، می فهمی؟من..من می ترسم...می ترسم که این دو نعمت را از دست بدهم!تو را...و موسیقی را!راستش را بخواهی،اگر این بیماری نبود...شاید من هنوز..."
نگاه می کنم،او رفته است.مثل همیشه حاضر نمی شود بایستد و ناظر پشیمانی و شکستن غرور من باشد...لعنت بر من که هرگز چیزی جز یاس و اندوه برایش نداشتم و حالا...حالا هم که هر دو در انتظار آینده ای نامعلوم به سر می بریم ،باز هم منم که همه چیز را خراب میکنم...اما می دانم ،مطوئنم که لحظه ای دیگر باز هم با همان لبخند پر از لطفش به سراغم خواهد آمد و با شوق و امید سپیدش ، غبار تیره ناامیدی را از دلم خواهد زدود.درست مثل آن روز...آن روز که شروع ماجرا بودو روز های پس از آن ... روزهایی که در آن هر دو به آسمان راه یافتیم.
نمی دانستم به کدام طرف بروم ،بی هدف به راه افتادم . صدای خش خش برگ های پاییزی، سوت پسرکی بی اعتنا ، همهمه ی آدم ها و بوق ناهنجار ماشین ها، آن ها که همیشه گوش آزار بودند ، حالا چه خوشایند و دلپذیر به نظر می رسیدند! انگار که تا پیش از این نمی دانستم که "صدا" هم نشانه ایست از حرکت،از حیات و از ارتباط !حس می کردم حتی صدای پرواز پشه یی در دوردست ها را می شنوم . گویی تمام اعضای بدنم تبدیل به گوش هایم شده بود. دردی از غم و اندوه به سرم هجوم آورد ، از پا درآمده بودم ، دیگر حتی توان برداشتن یک قدم دیگر را هم نداشتم.
"دو راهی،دو راهی"بالاخره صدای ترمز اتومبیلی مرا از آن حال و روز نجات داد. ولی هنوز سوار نشده بودم که..."تا بهار دلنشین آمده سوی چمن ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن..." صدای گرم بنان قلبم را درهم فشرد..ای کاش می توانستم مثل بچه ها هق هق کنان گریه سر دهم ...خدایا چرا من؟آخر چرا من؟چشمانم را می بندم تا کسی حلقه های اشک را در آن نبیند...چه کنم؟چه می توانم بکنم؟یعنی ممکن است همه چیز را از دست بدهم؟و مهم تر از همه او را؟...حالا در آغاز راه، راهی که با هم در آن قدم گذاشتیم و حتی لحظه یی هم در پیمودنش تردید نکردیم ، بر سر این دو راهی چه کنم؟...و موسیقی را...آخر چرا حالا ؟ مگر نمی شد بیست سال پیش ، در لحظه تولدم این اتفاق می آفتاد یا لااقل بیست سال بعد ، زمانی که شاید اندکی از امیدها و آرزوهایم را به ثمر رسانده بودم . راستی چه دلتنگی عظیمی !دنیا بدون موسیقی...برایم چگونه خواهد گذشت؟
قدم های آهسته و مردد من چیزی را عوض نکرد...انگار منتظر معجزه یی بودم ولی...در باز شد و او به پیش دوید.
"بالاخره آمدی!"
چطور باید برایش توضیح میدادم،ای کاش...
"چقدر دیر کردی،مطب خیلی شلوغ بود؟"
"آره..کار معاینه هم خیلی طول کشید."
لیوان چای را مقابلم گذاشت و پرسید:"خب چه شد؟"
"هیچ...فعلا باید معالجه با دارو را تا چند ماه ادامه داد!"
"خب...بعدش چه؟"
"بعدش...."و چایم را که هنوز داغ داغ بود هورت کشیدم.دست برنداشت.
"بعدش چه؟"
"بعد...اگر لازم شد...- بقیه چای را سرکشیدم - ...جراحی!"
نگاهش عوض شد. توی صندلی فرو رفت و گفت:جراحی...بگو ببینم دقیقا چه گفت؟نتیجه آزمایش چه بود؟تا حالا که علت را تشخیص نداده بود..حرفی از جراحی نبود...یعنی احتمال دارد که..."
لازم نبود جوابی بدهم...سکوتی دلخراش سپری شد...و شبی دلخراش تر!
تقریبا تمام شب را نخوابیدیم.نزدیکی های صبح خوابم برد . و قتی بیدار شدم او را ندیدم. اما روی میز:
"حتی اگر هیچ امیدی نباشد، هنوز فرصت باقی ست . از همین امروز شروع میکنیم. برای ناهار منتظرم باش(آیدا)"
خسته و دلمرده بلند شدم ، چطور بعد از این بی خوابی و ناراحتی توانسته بود بلند شود و بیرون برود؟یعنی کجا رفته؟چه میخواهد بکند؟برای چه چیز فرصت باقی ست؟
تلفن زنگ زد ، حوصله ی جواب دادن نداشتم ولی گوشی را برداشتم . مادرم بود . توی دلم انگار خالی شد.
"الو متین جان!"
"الو سلام مادر!"
"سلام حالت چطور است؟دکتر رفتی؟چه شد؟"
حالا چه بگویم؟زبان در دهانم نمی گردد...کاش میشد مثل دوران کودکی در آغوشش افتاد و های های گریه کرد...
"الو..متین...الو...چرا جواب نمی دهی؟"
"بله..دکتر...دکتر گفت چیز مهمی نیست دارو داده که بخورم!"
"خب خدارا شکر ، نگران بودم!"
"نه طوری نیست!نگران نباش ، راستی پدر چطور است؟"
"ای...بد نیست.آیدا جان چطور است؟دلم تنگ شده!این طرفا نمی آیید؟"
"چرا،شاید فردا شب سری بزنیم.نمی دانم شاید هم...به هر حال تلفن میزنم!"
"باشد هر وقت توانستید بیایید!همین که خیالم راحت شد کافی ست!"
"قربانت به پدر سلام برسان"
"سلامت باشی. تو هم به آیدا سلام برسان.منتظر تلفنتان هستم!"
"باشد حتما. فعلا خداحافظ."
"خدانگهدار!"
گوشی را گذاشتم در حالی که فکر میکردم پنهان کردن موضوع ، حتی اگر کار درستی باشد بسیار سخت است. تازه پدر و مادر آیدا را چه کنم؟...اگر بفهمند چه خواهند گفت؟چه خواهند کرد؟ حتی ممکن است...آه خدای من!پس چرا نیامد؟چقدر خانه بدون او دلگیر است!
بالاخره آمد...نفس نفس میزد و قطره های عرق از دو طرف پیشانیش جاری بود.سنگینی بار قامتش را خم کرده بود. هنوز هم نمی فهمیدم چه فکری در سرش می گذرد...بسته ها را روی میز گذاشت و شروع به باز کردن آنها کرد، کوهی از کتاب در یک سوی میز و تلی از نوار در سوی دیگر ظاهر شد.همینطور خیره نگاهش کردم تا عاقبت به حرف آمد.
"فکر کردم ممکن است نتوانیم منتظر بمانیم تا به دانشکده موسیقی راه پیدا کنیم.تصمیم گرفتم دوتایی یک دانشکده خصوصی تاسیس کنیم!چطور است؟"
اولین بار بود که بدون مشورت با من تصمیمی گرفته بود و تازه به آن عمل هم کرده بود. شاید هم به همین خاطر بود که با چشمان نگران منتظرعکس العمل من بود. با همان بهت و حیرت گفتم :"لابد سرکار هم استاد دانشکده خواهید بود؟بله؟"
لحن کنایه آمیز من بر دل و جراتش افزود.
"نه بابا نگران نباش،جناب عالی هم از سمت استادی بی بهره نخواهید بود!"
از جا بلند شدم و با هیئتی تهدیدآمیز به طرفش رفتم و گفتم:"حالا چه وقت شوخی کردن است؟خرج یک ماه خورد و خوراکمان شد مخارج افتتاحیه دانشکده موسیقی!لابد فرداشب هم قرار است به نفع نابینایان و ناشنوایان کنسرت بدهیم . همین طور است؟"
در حالی که عقب عقب می رفت گفت:"نه...نه ولی خب میتوانیم فرداشب برای شنیدن یک کنسزت به نفع بی بضاعتان به تالار برویم.هنوز چند قرانی پول برایمان مانده!"
مثل جنگجویی شکست خورده نشستم و سرم را روی میز گذاشتم و بغض آلود گفتم:"آخر منکه نخواستم ادای قهرمان ها را در بیاوریم.من فقط میخواهم..."
حالا کنارم بود . سرم را بلند کرد و با سر انگشتان مهربانش اشک هایم را پاک کرد و گفت:"ببین متین من فقط میخواهم...سعی خودمان را بکنیم.تا همین حالا هم به اندازه کافی دیر شده ، اگر کاری نکنیم باز هم فقط حسرت گذشته ها برایمان می ماند..."
بغضم را فرو دادم و گفتم :" آخر این کارها چه مفهومی دارو وقتی که دیگر...آه آیدا..!"
دستش را روی دهانم گذاشت و گفت:"ساکت!..بهتر است با این حرف ها وقت را تلف نکنیم...مثل اینکه خیلی امیدواری پا جای پای بتهوون بگذاری ، نه بابا از این خبر ها نیست . ما به موتسارت شدن شما هم راضی هستیم!"
با اعتراض گفتم:" آخر عزیز من!آدم گوشه خانه اش که بتهوون و موتسارت نمی شود،باید کلاس بروی،استاد داشته باشی، وقت بگذرانی،استخوان خرد کنی..."
با همان شیطنت همیشگی گفت:"فکر همه اش را کرده ام، از دو هفته دیگر باید در کلاس پیانو هم شرکت کنیم. به موقع رسیدم ...امروز آخرین مهلت ثبت نام بود...ترتیب خردکردن استخوانهایت را هم خودم خواهم داد!"
با تعجب پرسیدم:"کلاس پیانو؟کدام پیانو؟ تو که میدانی ما نمی توانیم ساز به این گرانقیمتی تهیه کنیم!"
"متاسفانهف شاید هم خوشبختانه حافظه ی خوبی نداری،همین هفته گذشته ، شام منزل عموجان دعوت بودیم. چطور فراموش کردی؟"
"چه چیز را فراموش کردم؟ اتفاقا خوب هم به خاطر دارم. شام هم خورش فسنجان خوردیم . چه ربطی دارد؟"
"نه بابا!زحمت کشیدید!منظورم آن پیانوی کنار اتاق پذیراییست که بعد از رفتن پسرعمو ،آن گوشه در حال خاک خوردن است . زن عموجان میگفت تصمیم دارند آن را بفروشند."
"خب حالا سرکار قصد خرید دارید؟"
"نه ولی مطمئنم اگر از آنها خواهش کنیم آن را منزل ما امانت بگذارند تا برای تمرین از آن استفاده کنیم روی ما را زمین نخواهند انداخت. آن ها که به پولش احتیاجی ندارند. موضوع این است که بودن آن در منزلشان ،بدون حضور پسرعمو دیگر لطفی ندارد ،فقط جایشان را تنگ کرده و زحمت نگهداری و گردگیری به گردنشان مانده!اصلا شاید خوشحال هم بشوند!"
"این طور که شما با عینک خوشبینی تان همه چیز را می بینید به زودی بتهوون و موتسارت هم ، حسرت حال و روز ما را خواهند خورد."
"ببین، بیش از این آیه یاس نخوان. مگر ما از همان لحظه اول عهد نبستیم که از هیچ کوششی برای مبارزه و پیش رفتن ،برای رشد و کمال کوتاهی نکنیم؟"
لحظاتی درسکوت گذشت . دیشب که می آمدم تصور هر برخوردی را داشتم جز این یکی، و حالا باز هم اوست که به رغم همه ی بدقلقی ها و بدبینی های من، می خواهد به من بفهماند که زندگی به رنج و محنتش می ارزد!
نگاهش می کنماین همه امید و اطمینان را از کجا می آورد؟
عاقبت گفت:"خب...الحمدالله سکوت علامت رضاست.بعد از ناهار شروع می کنیم.باشد؟"
نومیدیم پایان نیافته بود،اما عشق به او و عشق به موسیقی جایی برای پاسخی دیگر باقی نگذاشت.
"باشد."
دست هایش را از شادی به هم زد. بعد هم دستم را گرفت و به طرف آشپزخانه کشید.
"بیا..بیا برویم ببینیم چیزی برای خوردن گیر میاوریم یا نه!فکر می کنم از این به بعد باید دور خوردن و خوابیدن را خط بکشیم . درست مثل جیرجیرک ها!"
"جیرجیرک ها؟منظورت چیست؟"
"این یک افسانه قدیمی است. می گویند جیرجیرک ها از بس آواز خواندن را دوست داشتند نزد خداوند رفتند و از او خواستند تا آن ها را از خوردن و خوابیدن بی نیاز کند ، برای آنکه بتوانند تمام اوقات را آواز بخوانند. و خداوند هم خواهش آن ها را پذیرفت. برای همین است که سراسر شب از صدای آن ها پر است!"
"واقعا؟خوش به حالشان!"
"خب بیا برویم!فعلا که ما متاسفانه جیرجیرک نیستیم. کسی چه میداند . شاید خداوند ما را هم مثل آن ها بی نیاز کرد!"
1"بله البته من هم جدی صحبت کردم،گفتم شاید بتوانیم در عالم هنر هفتم هم بعد از موسیقی سیر و سیاحتی بکنیم. گمان می کنم به این یکی بیشتر می توان امیدوار بود تا آن یکی!"
موسیقی چیست؟تاثیر آن چگونه است؟
هفته یی می گذرد . فکر و خیال رهایم نمی کند.او هم خوب می فهمد . مرتب حواس مرا به شکلی منحرف می کند . من هنوز موضوع را جدی نگرفته ام .-موسیقی را می گویم.-ولی او به رغم دلسردی ها و بی توجهی های من ، از هر فرصتی برای خواندن استفاده می کند . اغلب یکی از نوارها را هم در ضبط می گذارد تا گوش کنیم و در عین حال ،مشخصات آهنگساز و سبک و شرح حال مختصرش را هم از میان کتاب های کوچک و بزرگ پیدا می کند و به صدای بلند برایم می خواند . عجیب است که در برابر سرسختی ها و بی اعتنایی های من از جا در نمی رود . امشب قرار است مهمان داشته باشیم . خواهرش این ها می آیند . او هم معتقد است که فعلا بهتر است به کسی چیزی نگوییم .
در حال تهیه و تدارک مقدمات شام بودیم . داشتم نان ها را می بریدم که صدایم زد و به یک کاسه سیب زمینی و یک کاسه پیاز روی میز اشاره کرد و گفت:"ده بیست سی چهل انداختم ، پیاز به جناب عالی افتاد!"
"عجب!...حالا که اینطور شد من هم همین جا می نشینم تا چشمان سرکار هم بی نصیب نماند ."
"اتفاقا بد هم نیست بلکه کمی افتخار همصحبتی با حضرت والا نصیب ما شود. همانطور که می دانی بعد از پوست کندن هم باید رنده شود!"
"واقعا چه همصحبتی سوزناکی...بد نیست با یک کارگردان فیلم های هندی قرارداد ببندیم!"
"خب دیگر بس است . بالاخره کی شروع می کنیم؟"
"همین حالا عزیزم!من می روم پشت یخچال یعنی مثلا رفته ام پشت یک درخت ،تو هم بپر روی پیشخوان بالای قفسه بشین ،یعنی که روی صخره ها نشسته ای...بقیه اش را هم که می دانی!"
"دارم جدی صحبت می کنم ،تو به من قول دادی...."
ملتمسانه گفت:"متین!"
"اطاعت قربان !بنده تسلیم ام! همین الان تا حالم سر جایش است، شروع بفرمایید که تا چند لحظه ی دیگر اشک ریزان و فین فین کنان راهی دستشویی خواهم شد!"
"بسیار خب عاشق سینه چاک موسیقی!اگر دست از سر این هووی تازه یعنی سینما برداشتید بفرمایید ببینم اصلا موسیقی چیست؟"
"چه عرض کنم؟سرکار در این مدت مطالعات کثیره و عمیقه داشته اید،استاد بزرگوار!"
با همان چاقویی که داشت سیب زمینی ها را پوست می کند بالای سرم آمد . دست به کمر، چپ چپ نگاهم کرد.
دست هایم را بالا بردم و از جا بلند شدم و یکراست به طرف کتابخانه رفتم.با دست های پیازی فلاکتی کشیدم تا فرهنگ لغت را بیرون کشیدم و لغت "موسیقی" را در آن پیدا کردم . به آشپزخانه برگشتم و چنین خواندم:"موسیقی،فن ترکیب اصوات است به نحوی که به گوش خوشایند باشد."
"خب این که نشد،لطفا کمی واضح تر بفرمایید که بنده هم بفهمم."
"مثل اینکه چاره ای نیست،نمی گذاری قدری لودگی کنیم و همه چیز را از یاد ببریم.باشد...جانم برایت بگوید که موسیقی عبارت است از اصوات موزون،یعنی صداهای منظم ،درست مثل شعر که از کلمات موزون و قافیه دار تشکیل شده و همین هماهنگی و وزن در شعر و موسیقی است که برای انسان زیبا و لذت بخش است."
درست مثل بچه هایی که به درس معلم نشسته اند به دهانم زل زده بود .از تغییر لحنم کلی ذوق کرده بود!
"خب این شد یک چیزی، ولی راستی که موسیقی این اصوات منظم ، چه تاثیر عجیبی دارند!یعنی واقعا موسیقی چطور در آدم نفوذ می کند؟"
افسوس که نگذاشتم ذوق و شوقش لحظه یی پایدار بماند .
"خیلی روشن است عزیزم ، از طریق گوش ، از طریق پرده صماخ، جانم!موسیقی چیزی جز ارتعاشات و امواج هوا نیست که وقتی به این عضو محترم بدن یعنی گوش می رسد عصب شنوایی ما را متاثر می کند و بعد احساسی در ما به وجود می آورد که آن را ،احساس زیبایی ، نامیده اند."
سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت . کارد را روی میز گذاشت و از آشپزخانه بیرون رفت.از بدجنسی و خودخواهی خودم لجم گرفته بود . دلم میخواست خودم را از پنجره اتاق به بیرون پرت کنم . اگر حتی یک بار احساس می کردم که چیزی غیر از محبت راستین ، چیزی مثل ترحم ، نسبت به من در دل دارد حتما خودکشی می کردم . اما در حقیقت این من بودم که می خواستم مدام او را در این دام بیاندازم. راستی که چقدر پلیدم ! و او چه بزرگوارانه هدف تیرهای زهرآلود من می شود . به امید آن که بار رنج و اندوه درونم را سبک تر کند...
دوباره برگشت . دارو هایم را آورده بود.پشیمان بودم . او به اندازه کافی امتحان پس داده بود. تمام قوایم را جمع کردم.
"آیدا...ببخش...فقط ببخش.نمی دانم چرا..."
منتظر ادامه صحبتم نشد.لیوان آبی را که برایم آورده بود با خونسردی روی سرم خالی کرد و بعد شروع کرد به خندیدن.
"خب حالا هم دل من خنک شد هم کله سرکار. راستی...این چوب کبریت را هم بگذار لای دندان هایت.کمتر اشک خواهی ریخت!"
بعد هم دوباره رفت و مشغول سیب زمینی ها شد . راستی راستی انگار آرام تر شده بودم:"تلافیش باشد برای بعد!خب کجا بودیم...تعریف موسیقی..."او که انگار از ادامه کار ناامید شده بود،ناگهان چشمانش برقی زد و گفت:"بله،خب حالا اگر گفتی موسیقی علم است یا هنر؟"
"تا حالا راجع به این موضوع فکر نکردم،ولی انگار هر دو اصطلاح را به کار می برند:علم موسیقی...هنر موسیقی...،اینطور نیست؟"
"چرا درست است.مثلا ارسطو ،موسیقی را یکی از شاخه های ریاضیات دانسته ولی دیگران آن را هنر نامیده اند.در حقیقت علم،سرکارش با قاعده و قانون است و قوانین کاری با زشتی و زیبایی ندارند.وظیفه علم کشف قوانین است و بس. اما در هنر، ذوق و قریحه انسان مفهومی به وجود می آورد و یا شاید هم کشف می کند به نام زیبایی. به این ترتیب می توان گفت بخشی از موسیقی که عبارت است از قوانین و روابط ثابت ،علم یا دانش موسیقی است و بخش دیگر آن که ناشی از ذوق و قریحه آدمی است هنر موسیقی است."
"خب پس ما هم می توانیم خودمان را آدم های هنرمندی بدانیم،چون اگر علمش را نداریم لااقل ذوق و قریحه اش را که داریم . مگر نه؟"
"البته البته، آرزو بر جوانان عیب نیست! تازه غیر از ما هنرمندان دیگری هم بوده اند. مثلا تولستوی ، از هنر موسیقی بیش از هر هنر دیگری لذت می برده و به از تو نباشد ، می گویند عشق آتشینی نسبت به موسیقی داشته تا جایی که گفته اگر تمدن بشری نابود شود حسرت هیچ چیز جز از دست رفتن موسیقی را نمی خورد."
کلمه "حسرت" باز مرا در خود فرو برد. از جا بلند شدم و به طرف ضبط صوت رفتم . یکی از نوارهایی را که خریده بود داخل ضبط گذاشتم و چند دقیقه ای همانجا از پنجره به بیرون خیره شدم . تلاش او بی نتیجه نبود . کم کم داشت شوق و ذوق واردشدن در این دنیای عجیب و اسرار آمیز ،دنیای موسیقی، سراپایم را فرا می گرفت. هرچند شوق و ذوق هم صحبتی با او ،شور یک تلاش مشترک و صمیمانه هم ،کم از آن نبود...صدایم می کند:"آهای کجا رفتی؟...پیاز ها تبدیل به سبزی شب عید شدند!"
"آمدم!"
و بازگشتم، اما طوری دیگر...پرسید:"نظرت در مورد این جمله چیست؟همه هنرها می خواهند به مرحله موسیقی برسند.(شوپنهاور)"
"به نظرم کمی غلو کرده!"
"ممکن است.موسیقی کیفیتی انتزاعی دارد که در مقایسه با سایر هنرها متفاوت است."
با تعجب از اینکه جدی به دنباله ی بحث ادامه می دهم نگاهم کرد.سری تکان داد و گفت:"خیلی خوب است...خب بفرمایید یعنی چه؟"
"ببین،در هنر معماری هنرمند عمارتی می سازد که مورد استفاده های دیگری هم دارد ... مثلا یک عبادتگاه ،یک پل عظیم یا یک بنای یادبود....و یا یک شاعر ، او هم از کلماتی که من و تو و بقیه برای حرف زدن به کار می بریم ، برای شعر گفتن استفاده می کند . یا یک نقاش که از تصاویر موجود در پیرامون خود، طرح و نقش به وجود می آورد.اما یک آهنگساز، وقتی اثری به وجود می آورد در واقع از هیچ چیز جز از اعماق وجودش نمی تواند کمک بگیرد . و ضمنا نتیجه هم چیزی نیست مگر خود اثر هنری بدون هیچ گونه استفاده دیگر،غیر از همان که از هنر انتظار داریم. آخ!دیدی بالاخره دستم را بریدم،حواسم به کلی پرت شد...!"
با عجله چسب زخمی برای بستن دستم آورد و در حالی که محل بریدگی را می بست گفت:"به نظر بنده که تازه حواست سرجایش آمده!ضمنا من فکر می کنم موسیقی تاثیری آنی و سریع روی انسان دارد.مثلا تاثیر یک پرده نقاشی یا یک صحنه تئاتر برای من هرگز به سرعت تاثیری نیست که یک نوای شاد یا غمگین به وجود می آورد. حتی احساس می کنم موسیقی عاملی ست که در تاثیر گذاری سایر هنرها هم به میدان می آید و آنها را یاری میدهد. مثلا نقش موسیقی در سینما یا تئاتر یا همراه با یک دکلمه زیبا ،یا در تالار یک نمایشگاه عکس، خط یا نقاشی انکار ناپذیر است. چون همه آنها با استفاده از موسیقی لذت بخش تر و موثرتر خواهد شد."
"بله متوجه شدم.سخنرانی در مقابل سخنرانی!"
"هنوز تمام نشده...از تاثیر سایر هنرها روی حیوانات اطلاعات دقیقی در دست نیست. ولی تاثیر موسیقی روی حیوانات نکته یی است که از مدت ها قبل آدمی به آن پی برده و از آن استفاده کرده است. مثلا آویختن زنگوله به گردن شتر در صحرا یا نواختن نی برای گوسفندان، می گویند این نوا ها به نوعی تحمل رنج راه را برای آنها آسان تر می کند!"
"اما تاثیر موسیقی بر حیوان کجا،بر انسان کجا!حالا واقعا باید پیاز ها را رنده بکنم؟"
"البته!"
"به این می گویند صنعت ایهام."
"نه خیر می گویند صنعت یک تیر و دو نشان. ببین من فکر می کنم انسان ها هر کدام به شیوه متفاوتی از موسیقی بهره مند می شوند. البته شاید این موضوع در مورد سایر هنرها هم صدق کند، منظورم برداشت های متفاوت و کاملا شخصی و خصوصی از آثار هنری است،ولی این مطلب در مورد هنر موسیقی به شدت بارز است."
"یعنی چه؟"
"یعنی موسیقی در واقع آنچه را در قلب و روح ما می گذرد، بر می انگیزد!"
"هنوز کاملا متوجه نشده ام."
"آهای کلک نزن. با دندانه های ریز رنده شان کن.خب بهتر است واضح تر بگویم با ذکر یک مثال تجربی:مثلا هر وقت من و تو می نشینیم و به موسیقی گوش می کنیم بنده که آدم مهربان و رئوفی هستم، با شنیدن موسیقی این عواطف در من بیدار می شود و به اوج خود می رسد و البته...سرکار...که موجود خبیث و خودخواهی هستید موسیقی خباثت و شرارت شما را تشدید می کند!"
اشک از چشم هایم روان بود،زیر لب می خندید و نگاهم می کرد.
"بسیار خب صبر کن از این فلاکت نجات پیدا کنم، یک خباثت و شرارتی نشانت بدهم که.."
"خب البته احساسات آنی و زودگذر واقعی نیستند. موسیقی در واقع طبیعت حقیقی فرد را برمی انگیزد. به عنوان مثال جنابعالی که الان شدیدا عصبانی شدید با گوش دادن به موسیقی دوباره همان انسان فرشته خو خواهید شد. خوب شد؟"
"بله البته خوب شد که جا زدی. در عوض حالا من هم با تو موافقم که میزان تاثیر موسیقی بسته به خود ماست. به این معنی که با هر فکر و نیتی که به موسیقی گوش دهیم همان فکر و نیت در ما تقویت خواهد شد. مثلا در جنگ ها سپاهیان با احساسی از کینه و نفرت به میدان کارزار می روند و موسیقی یی که به همین مناسبت تصنیف شده میل به جنگ جویی و کینه توزی را در آنها برمی انگیزد. البته نباید فراموش کرد که موسیقی هم مثل همه ی هنرها و مثل همه ی چیزهای خوب دیگر دنیا مورد سوء استفده قرار گرفته و می گیرد."
"متاسفانه درست است. در عالم موسیقی باربد نامی را هم داشته ایم که یکی از مشهورترین و قدیمی تریم موسیقیدانان ایرانی است. و هروقت مسئله ی مهمی در دربار پادشاه مطرح بوده و رئیس الوزرا نمی توانسته شاه را راضی کند ، او فورا حاضر می شده و با آلت موسیقی خود مناسب ترین و موثرترین آهنگ را اجرا می کرده است. و شاه تحت تاثیر آن قطعه ، کرامت و بخشندگیش گل می کرد و تسلیم میشد. البته شاید این یکی را بتوان حسن استفاده نامید!"
"باید تحقیق کرد و دید که آیا این جناب باربد غیر از موسیقی روانشناسی هم می دانسته یا نه؟"
"احتمالا چون وقتی شبدیز (اسب سیاه خسروپرویز که به او علاقه بسیار داشته) می میرد ، هیچ کس جرئت نمی کند این خبر را به شاه بگوید تا آنکه باربد آهنگ محزونی می سازد و برای خسروپرویز اجرا می کند. و شاه به مرگ شبدیز پی می برد."
"نگفتم؟خب الحمدلله تمام شد...بفرمایید تحویل شما!"
برخاستم که بروم ولی...
"کجا؟بنشین هنوز تمام نشده!"
"نه تورا به خدا!یعنی این همه برای غذای امشب کافی نیست؟"
"نه بابا!صحبتمان را می گویم.داشتم فکر می کردم که بعضی ها مثل سنگ سخت اند و حتی موسیقی هم با تمام زیبایی و لطافت در آنها بی تاثیر است.به نظر تو اینطور نیست؟"
"بله نقطه مقابل اینها بچه ها هستند.هیچ دیده ای که بچه ها چطور از شنیدن یک قطعه موسیقی شاد به هیجان می آیند؟ قلب بچه ها پاک و بی آلایش است و مثل آیینه تاثیرات شدید موسیقی را منعکس می کند."
ناگهان احساس کردم که حالت چهره اش عوض شد و در فکر فرو رفت، آمدم بپرسم که چه شده؟اما صدای زنگ در او را از جا پراند.
"ای وای خدایا آمدند. هنوز همه کارها مانده...ولی چه بعدازظهر خوبی بود.مگر نه؟مدت ها بود که با هم اینطوری صحبت نکرده بودیم."
اضطراب غافلگیرشدنش توام با شادی کودکانه اش مرا به خنده انداخت.او هم خندید و به طرف در دوید.حالا فهمیدم:بچه،درست است، حتما موضوع بچه او را به فکر انداخت باید بعدا با او صحبت کنم...ولی...چه بگویم؟صدایم می زند.باید به استقبال مهمان ها بروم.
پایان فصل اول
2
کلیات:آغاز موسیقی،نگارش موسیقی،ارکان و اجزای موسیقی،بافت موسیقی
امروز اولین جلسه کلاس پیانوست...از برکت تدبیرها و سماجت هایش،بالاخره پیانوی پسرعموجان را هم به منزل آوردیم.مثل بچه ها دورش می گشتیم و روی صفحه براقش دست می کشیدیم. پشت آن می نشستیم و در حالی که نوار کنسرت پیانو پخش می شد ادای پیانیست های احساساتی را در می آوردیم.با اینکه ذوق و شوقی عجیب داشتم ولی رفتن به کلاس هنوز هم برایم سخت بود. مدام طفره می رفتم.
"می گویم بهتر نیست تو تنها به کلاس بروی؟این طوری هم صرفه جویی در وقت است و هم در پول. بعد هم می توانی آنچه را آموختی به من یاد بدهی!"
جلوی آینه ایستاده بود تا برای رفتن آماده شود.از توی آینه نگاهی به من انداخت و گفت:"بلند شو زودتر حاضرشو،دیر می شودها!بیخودی هم بهانه نیاور.اولا که شهریه های پرداختی را پس نخواهند داد...ثانیا بنده تنها نخواهم رفت...ثالثا من نمی توانم..."
"بسیار خب بسیار خب،احتیاجی به سخنرانی نیست!مثل همیشه من تسلیم ام!"
و رفتیم....آدم های جورواجوری در کلاس بودند:کودک،نوجوان،میانسال و حتی مسن. باورم نمی شد که موسیقی این همه طرفدار داشته باشد، آن هم در میان تیپ ها و طبقات مختلف!وقتی اعضای کلاس خودشان را معرفی می کردند و مشاغلشان را هم می گفتند، دهانم از تعجب باز مانده بود.و اما استاد...خانمی بود میانسال، موقر و ساده. وقتی وارد شد آیدا در گوشی گفت:"می گویند بهترین استاد پیانوست!بخت با ما یار بود که توانستیم ثبت نام کنیم!"
"خب بابا این همه تبلیغ نکن!مهم این است که خوب هم بیاموزد!"
نامش خانم نوایی است. مراسم معارفه که تمام شد خوب همه را برانداز کرد و گفت:" خوشحال ام که می بینم امروز دیگر موسیقی یک هنر انحصاری نیست که فقط مختص مراسم مذهبی کلیساها یا مراسم تشریفاتی دربارهای دولتمردان باشد. و شما زن و مرد،کوچک و بزرگ ، با مدارج تحصیلی مختلف، نسبت به موسیقی انس و الفتی دارید. البته بدیهی است آموزش موسیقی هم مثل هر چیز دیگر چنانچه از دوران کودکی آغاز شود نتیجه بهتری خواهد داشت. ولی هر کس هر زمان و اندازه هم که از موسیقی بیاموزد، خوب است و می توان گفت از همان لحظه به بعد لذتی عمیق تر و بیشتر نسبت به هنر موسیقی احساس خواهد کرد. و البته باز هم مثل هر کار دیگر نیاز به پشتکار، ممارست و استقامت دارد. و مسلما عشق و علاقه شما به موسیقی هم عامل مهمی است. از میان شما کسانی پس از چندی ترک آموختن می کنند، برخی به مقدمات و نواختن چند آهنگ اکتفا خواهند کرد. اما معدودند کسانی که نوازندگان یا آهنگسازان خوبی از آب درآیند. و این اندک همان ها هستند که عشقشان به موسیقی بی حد و حصر است. چون خلق کردن تنها از عشق برمی آید. غایت عشق خلق است. خلق یک پرده نقاشی، خلق یک بنای زیبا، خلق یک شعر یا یک داستان و بالاخره، خلق یک قطعه موسیقی، همه و همه، آثار عشق خالق آنهاست. مثال ملموس آن عشق انسانی ست به انسان دیگر. عشقی که غایت آن هم خلق است. خلق یک انسان جدید. اما این اقترانی است که در ظاهر می بینیم. در حالی که در عالم هنر نتیجه عشق اقترانی روحی و درونی است.و اوج آن خلق چیزی است که ما آن را اثر هنری می نامیم و گاهی هم شاهکار هنری..."
بعد هم مطالبی راجع به اهمیت موسیقی و تاثیر آن گفت که تقریبا همان هایی بود که من و آیدا هم درباره شان صحبت کرده بودیم. و البته چند نکته تازه...می گفت:"امروزه تاثیر موسیقی حتی روی گیاهان هم ثابت شده است. گیاهانی که در معرض نواهای موسیقی بوده اند، به مراتب رشدشان سریع تر از گیاهانی بوده که در محیط عادی گلخانه و حتی محیط مناسب هوا و نور و غذای مطلوب قرار داشته اند. موسیقی حتی در افزایش شیردهی گاوها نیز به ثبوت رسیده است."
یکی از شاگردان پرسید:"من شنیده ام که موسیقی می تواند در درمان بعضی از بیماری ها هم موثر باشد. درست است؟"
و استاد پاسخ داد:"این نکته ایست که ابوعلی سینا هم در کتاب معروف خود قانون، به آن اشاره کرده است و اخیرا پزشکان هم به این مطلب توجه کرده اند. موسیقی می تواند به انسان آرامش خاطر ببخشد یا برعکس. اعصاب او را شدیدا تحریک کند و موجب اضطراب و تشویش شود. توجیه علمی قضیه آن است که نرون های عصبی در انسان محدودند و نمی توانند به تمام تحریک های همزمان پاسخ بدهند. بنابراین، وقتی موسیقی مناسبی نرون های عصبی را تحت تاثیر قرار دهد، نرون های زیادی باقی نمی مانند که به سایر تحریک ها مثلا درد پاسخ دهند. و در نتیجه بیمار، درد یا آنچه را که بر او می گذرد کمتر احساس می کند. در آمریکا برای اولین بار در آسایشگاه ها و بیمارستان ها از موسیقی برای روان درمانی بیماران کمک می گرفتند."
و سپس ادامه داد::"امروز در اولین جلسه قصد دارم کلیاتی درباره پیدایش موسیقی و نکات اساسی دیگر برایتان بگویم. که البته مطمئنم همه آنها را در یک جلسه نخواهید آموخت و چنین انتظاری هم از بیان آنها ندارم. این کار صرفا برای آشنایی شما با این مطالب و اصطلاحات خاص موسیقی است که به تدریج در طول کلاس فرا خواهید گرفت."
"موسیقی در کنار انسان و با انسان رشد کرد. آدمی موسیقی را از مظاهر طبیعت آموخت. کسی به درستی نسبت به اولین آواها آگاهی ندارد. شاید آغاز موسیقی با پیدایش نخستین کلام، همراه و یا شاید هم مقدم بر آن باشد. کم کم انسان متوجه شد که اشیا و ادوات پیرامونش اصوات موزون و مطلوبی به وجود می آورند. مثلا زه کمان پس از کشیده شدن و رها شدن ارتعاش و صدایی مطبوع دارد. یا تنه ی توخالی درختان صدایی طنین دار تولید می کند. و به تدریج این هنر که در نهاد طبیعت مستور بود توسط آدمی آشکار شد. آهنگ مرغان، وزش باد از لابه لای برگ ها، صدای آبشار، چهار نعل اسب و ریزش باران، نخستین آموزگاران این هنر بودند که انسان را متوجه ساختن آلات موسیقی و تقلید نغمه ها و صداها کردند. زه تبدیل به سیم و تار آلت موسیقی شد و تلفیق سیم ها با ضخامت و طول های مختلف، سازهای زهی را به وجود آورد. بوق چوپانی که از شاخ حیوانات بود، اساس پیدایش سازهای بادی شد و تنه ی پوک و توخالی درختان باعث پیدایش سازهای ضربی...به همین ترتیب و به تدریج، موسیقی همراه با انسان غنی تر و کامل تر شد.
حدود پنج هزار سال پیش، سومری ها قطعات موسیقی برای رقص می ساختند. در مصر قدیم موسیقی بیشتر جنبه روحانی و مذهبی داشت. در ایران نیز از دوران قدیم، به خصوص در دوران ساسانی، موسیقی بسیار شکوفا بود. موسیقی اروپایی قرون وسطی هم بیشتر در خدمت کلیسا و مراسم مذهبی بود. اما در دوران رنسانس تحولاتی در شیوه نت نویسی پدید آمد و موسیقی مذهبی اساس و پایه ای علمی پیدا کرد. شاید به قاطعیت نتوان گفت که چه قوم و ملتی بنیانگذار و یا پیشقدم در ترویج موسیقی بوده است. بعضی از مورخان یونان را در این فن متقدم می دانند. البته شاید نظم علمی یی که فیثاغورث به موسیقی یونان داد علت این عقیده باشد. ولی به هر حال مصر و کلده و سومر و هند و ایران و چین و خلاصه تمامی اقوام صاحب موسیقی، تاریخی غنی و کهن دارند. مطالعه تاریخ موسیقی در هر یک از این ملل و اقوام کار مفصلی ست که امیدوارم خود شما به آن بپردازید."
"و اما خود موسیقی که از تنظیم و ترکیب اصوات به وجود می آید. ببینیم اصلا صوت چیست و مشخصات آن کدام است. در فیزیک می گویند صوت از ارتعاش اجسام به وجود می آید و به وسیله هوا منتشر میشود. یک صوت ساده دارای چهار ویژگی است که تا حدودی با آن ها آشنا هستید، ولی بد نیست معانی دقیق آن ها را در موسیقی بدانید:
1. ارتفاع: که همان زیروبم بودن صداست - در اینجا دو کلید مختلف روی پیانو را به صدا در آورد و ادامه داد - و این همان خاصیتی است که نت ها یا صداها را از هم جدا می کند. یعنی تفاوت صوتی که میان دو صدا و یا یک نت تا نت بعدی وجود دارد. ارتغاع را با اصطلاح بلندی یا کوتاهی صدا هم نام می برند.
2. شدت: مقصود از شدت، همان انرژی مکانیکی اولیه یی است که در لحظه تولید به کار برده می شود، مثلا شدت صوت تولیدشده به وسیله یک طبل با محکم تر کوبیدن بر آن زیادتر می شود.- یک کلید پیانو را یک بار آرام و بار دیگر با فشار بیشتر به صدا در آورد.-
3. طنین: خاصیتی است که موجب تشخیص صداهای مختلف از یکدیگر می شود. مثلا اگر یک نت را اول به وسیله پیانو بنوازیم و سپس همان نت را به وسیله فلوت اجرا کنیم، هرچند که این دو در ارتفاع و شدت یکسان باشند، با این حال صدای هریک از دیگری برای ما قابل تشخیص است، چون طنین متفاوتی در گوش ما دارد. طنین هم اصطلاحات دیگری دارد، مانند کیفیت صوتی، تمبر، جنس صدا یا رنگ آمیزی صوتی.
4. طول: که مدت کشش یک نت است."
"از نت زیاد نام بردیم. و از این پس سروکار ما با نت ها خواهد بود، یعنی علامت هایی که با آنها صداهای موسیقی را نشان می دهند. این علامت ها از حدود پانصد سال قبل وجود داشته ولی نحوه آن کاملا با امروز متفاوت بوده است. در قرن ششم میلادی، پاپ گریگوری اعظم، نوعی روش ساده نگارش موسیقی به وجود آورد تا مطمئن شود مردم آوازهای کلیسا را درست می خوانند و بین دو اجرای هر آواز، آهنگ آن را فراموش نمی کنند یا تغییراتی در آن نمی دهند. او در زمینه جمع آوری آوازهای مذهبی و وحدت موسیقی در اروپا زحمت زیادی کشید. در حدود سال 1250 میلادی شیوه نگارش موسیقی دقیق تر شدتا امروز که اصوات موسیقی یعنی نت ها روی خطوطی موسوم به حامل نوشته می شود."
بعد روی تخته یی که همراه داشت، پنج خط افقی موازی رسم کرد و گفت:"نت های موسیقی هفت تاست: دو،ر، می،فا،سل،لا،سی (do/re/mi/fa/sol/la/si) که با علامت های مخصوصی روی خطوط حامل یا بین آنها نوشته می شوند و شما به تدریج آنها را خواهید شناخت....خب به گمانم خسته شده اید، چند دقیقه یی استراحت کنید تا من هم با اجازه شما به وصال یک فنجان چای برسم و برگردم!"
و بعد از کلاس بیرون رفت. پچ پچ بین شاگردان بالا گرفت. از همین حالا می شد فهمید چه کسانی در جلسه بعد غایب خواهند بود. آیدا دست هایش را زیر چانه اش گرد کرده بود و در فکر بود.
"در چه فکری؟"
"در فکر عشق،در فکر خلق...متین یعنی ممکن است روزی من و تو هم بتوانیم در عالم موسیقی چیزی خلق کنیم که ارزشمند باشد؟ کار سختی ست، مگر نه؟"
"آیدای عزیز، صحبت های استاد باز هم تو را در رویا فرو برد. فعلا که این ها همه اش خواب و خیال است. معلوم نیست با شرایط مالی یی که داریم تا کی بتوانیم کلاس را ادامه بدهیم. تازه قضیه بیماری و مخارج معالجات و عاقبت کار هم که خود حکایت دیگری ست...حالا تو کجا ها را می بینی!"
قیافه اش در هم رفت و گفت:"تو هم کاری جز این بلد نیستی که توی ذوق آدم بزنی!فکر می کنی همه آنها که کار مهمی در دنیا کرده اند، اثر بزرگی خلق کرده اند، توی رختخواب پرند و پرنیان می خوابیدند، و ظهر و شب بوقلمون می خوردند و خلاصه هیچ غمی نداشتند؟ اصلا به نظر من ارزش هر اثری به اندازه رنجی ست که در به وجود آوردنش تحمل کرده اند. همین چند روز پیش درباره واگنر خواندم. می خواهی نظر او را در این باره بدانی؟ او می گوید:(سر در نمی آورم که چگونه یک انسان واقعا شاد می تواند به فکر هنرمند شدن بیفتد؟)خود او قطعه ی شاد و آرام طلای راین را در حالی نوشته که درونش سراسر مملو از غم و دردی جانکاه بوده است. من مطمئنم همین خانم نوایی هم به راحتی به این مرحله نرسیده، اگر میشد از خودش می پرسیدم تا ببینی!"
چیزی نگفتم ولی آیدا همچنان در فکر بود. می دانستم که نوز تمام حرفهایش را نزده. از چهره اش پیدا بود که دارد مقدمات بحث دیگری را هم می چیند. ناگهان گفت:"متین!"
لحن صدایش آرامتر شده بود. نگاهش کردم و گفتم:"بگو آیداجان، من برای ادامه محاکمه حاضرم."
"متین، هنوز هم نظرت درباره بچه عوض نشده؟"
"می دانستم که بالاخره دیر یا زود دوباره سراغ این بحث خواهی رفت!"
"و تو هم دوباره طفره خواهی رفت!"
"اصلا این خانم استاد هم کار دست ما داد. معلوم نیست موسیقی درس می دهد یا فلسفه و عرفان!"
"فرار کردن از موضوع چیزی را حل نمی کند. حرف های او هم که نبود مشکل ما سرجای خودش بود."
"آخر آیدا جان، من با این شرایط که نمی دانم چه پیش خواهد آمد. پدر و مادر شدن که مثل کلاس موسیقی رفتن نیست که اگر مشکل داشتی، اگر تاب و توانش را نداشتی رهایش کنی و کنارش بگذاری..."
اشک در چشم هایش جمع شده بود:"ولی متین همه اینها بهانه است. خودت هم خوب می دانی اگر تو دست از سر این تردید و ترس بیهوده برمیداشتی، این همه بهانه لازم نبود!"
آمدم چیزی بگویم که استاد وارد شد. نگاهش کردم، قطره اشکش را که روی گونه اش می غلتید با دست پاک کرد و به استاد خیره شد.
"خب بهتر است وقت باقیمانده را از دست ندهیم. مطلب بعدی درباره اجزای موسیقی و خصوصیات یک صوت موسیقایی است."
همین طور که ثحبت می کرد به طرف پیانو رفت و روی یکی از کلیدها با انگشت ضربه زد و بعد پرسید:"آیا این نت که شنیدید موسیقی است؟"و خودش پاسخ داد:"نه، یک نت به تنهایی هرگز موسیقی را به وجود نمی آورد، زیرا با یک نت تنها و جداگانه هیچ حرکتی شکل نمی گیرد بلکه فقط صدایی سرگردان در فضا خواهد بود."
سپس دوباره دستش را روی پیانو گذاشت. ولی اینبار به ترتیب به دو کلید ضربه زد و گفت:"هنگامی که دو نت وجود داشته باشد ناگهان به ارتباط میان آن دو مانند کشش و جاذبه ای خاص پی می بریم. و این آغازی است برای ایجاد یک مفهوم موسیقایی. و به همین ترتیب با سه نت این مفهوم گسترش می یابد. درست مثل به هم پیوستن پروتون ها و الکترون هایی که یک اتم را به وجود می آورند و سپس از به هم پیوستن اتم ها، مولکول ها شکل می گیرند و بالاخره از به هم پیوستن مولکول ها یک مفهوم آسنا، یک شیء و در مثال ما یک قطعه موسیق پدید می آید. این گروه نغمه ها یا نت ها را که هر یک به نوبت از پس دیگری می آیند ملودی می نامند. به عبارت دیگر موسیقی چیزی نیست مگر نغمه هایی که دگرگونی ممی یابند و در طول زمان حرکت می کنند. وقتی از توالی نت ها صحبت می کنیم باید به نکته مهم دیگری هم اشاره کنیم یعنی ارتباط میان هر نت که آنرا فاصله می گویند. این نکته یعنی فاصله دارای اهمیت بسیار است، چون قلب و روح موسیقی در آن جای دارد. یک قطعه موسیقی از نت های تنها به وجود نمی آید. بلکه از فاصله میان این نت ها به وجود می آید. فاصله در گفت و گو های روزمره به معنای مدت زمان موجود میان دو رویداد است. مثلا در نمایش می گوییم میان پرده اول و پرده دوم پانزده دقیقه فاصله است. و یا فاصله میان دو قسمت درس امروز ما، در موسیقی هم این فاصله به روش های مختلف قابل سنجش است. وجود این فاصله ها در قطعات موسیقی، منجر به تفاوت هر قطعه از قطعه دیگر می شود و ملودی ها و ریتم های مختلفی را پدید می آورد."
یکی از شاگردان گفت:"ممکن است ریتم را بیشتر توضیح دهید!"
"هر یک از شما در راه رفتن از ریتم خاصی پیروی می کنید. حتی صحبت کردن هر کس ریتم مخصوص خود او را دارد. اگر یک شماره تلفن شش رقمی مثل چهارصد و سی و دو هزار و نهصد و یازده (432911) را به صورت چهل و سه - بیسن و نه - یازده یعنی به شکل ریتمیک بیان کنید، راحت تر آن را به خاطر خواهید سپرد. به عبارت دیگر، ریتم در موسیقی عبارت است از توالی ضربات آهنگ و اساسا برای موزون کردن نوای موسیقی به کار می رود. اهمیت ضرب یا ریتم در موسیقی به اندازه اهمیت وزن در شعر است."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)