صفحه 40 از 78 نخستنخست ... 3036373839404142434450 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 391 تا 400 , از مجموع 775

موضوع: دیوان اشعار خاقانی

  1. #391
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا

    که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها

    چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد

    چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا


    خروس کنگره‌ی عقل پر بکوفت چو دید

    که در شب امل من سپیده شد پیدا


    چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور

    چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا


    مسیح وار پی راستی گرفت آن دل

    که باژ گونه روی بود چون خط ترسا


    ز مرغزار سلامت در مراست خبر

    که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا


    مرا طبیب دل اندرز گونه‌ای کرده است

    کز این سواد بترس از حوادث سودا


    به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر

    که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا


    اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد

    زبون چارزبانی مکن دو حور لقا


    که پوست پاره‌ای آمد هلاک دولت آن

    که مغز بی‌گنهان را دهد به اژدها


    مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد

    به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا


    از این سراچه‌ی آوا و رنگ دل بگسل

    به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا


    در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی

    نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟


    به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت

    ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا


    به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک

    کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا


    ببین که کوکبه‌ی عمر خضر وار گذشت

    تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا


    پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز

    از آن سوی عرفات است چشم بر فردا


    به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان

    به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا


    برفت روز و تو چون طفل خرمی آری

    نشاط طفل نماز دگر بود عذرا


    چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود

    به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا


    دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون

    پرند عمر تو را می‌برند رنگ و بها


    دو چشمه‌اند یکی قیر و دیگری سیماب

    شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما


    تو غرق چشمه‌ی سیماب و قیر و پنداری

    که گرد چشمه‌ی حیوان و کوثری به چرا


    جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید

    سپید ناخنه دار تو سیاه نابینا


    ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت

    چهار میخ کند زیر خیمه‌ی خضرا


    به صور نیم شبی درفکن رواق فلک

    به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا


    جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب

    به هفت مهره‌ی زرین و حقه‌ی مینا


    تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک

    چو حقه بی‌دل و مغزی چو مهره بی سر و پا


    فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون

    اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا


    ز خشک سال حوادث امید امن مدار

    که در تموز ندارد دلیل برف هوا


    چه جای راحت و امن است و دهر پر نکبت

    چه روز باشه و صید است دست پر نکبا


    مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش

    ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا


    مساز عیش که نامردم است طبع جهان

    مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا


    ز روزگار وفا هم به روزگار آید

    که حصرم از پس شش ماه می‌شود صهبا


    چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم

    کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا


    خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا

    که از زکات ستانان زکات خواست عطا


    سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز

    که بی زبان دفع زبانیه است آنجا


    چو خوشه چند شوی صد زبان نمی‌خواهی

    که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا


    در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان

    چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا


    خرد خطیب دل است و دماغ منبر او

    زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا


    درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب

    برای نام بود در برش نه بهر وغا


    زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای

    که در ولایت قالوابلی رسی از لا


    دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی

    که رخت نفکنی الا به منزل الا


    مگر معامله‌ی لا اله الا الله

    درم خرید رسول اللهت کند به بها


    زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر

    که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا


    ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک

    عروس سخت شگرف است و **** نا زیبا


    سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش

    سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا


    فلک به دایگی دین او در این مرکز

    زنی است بر سر گهواره‌ای بمانده دوتا


    دمش خزینه‌گشای مجاهز ارواج

    دلش خلیفه‌ی کتاب علم الاسما


    به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد

    به فرق حاجب بارش نثار بار خدا


    هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال

    هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا


    زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر

    میان چشمه‌ی خضر است ماهیی گویا


    دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات

    به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی


    نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است

    که آب و گل را آبستنی دهد ز نما


    عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک

    نداشت از غم امت به این و آن پروا


    از این حریف گلو بر حذر گزید حذر

    وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا


    چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند

    نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا


    الهی از دل خاقانی آگهی که در او

    خزینه خانه‌ی عشق است در به مهر رضا


    از آن شراب که نامش مفرح کرم است

    به رحمت این جگر گرم را بساز دوا


    ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان

    مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها


    قنوت من به نماز و نیاز در این است

    که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا


    مرا به منزل الا الذین فرود آور

    فرو گشای ز من طمطراق الشعرا


    یقین من تو شناسی ز شک مختصران

    که علم توست شناسای ربنا ارنا


    مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان

    که بر زنای زن زید گشته‌اند گوا


    خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی

    که مولع‌اند به نقش ریا و قلب ریا


    به روز حشر که آواز لاتخف شنوند

    به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری


    چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب

    چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا


    اگر خسیسی بر من گران سر است رواست

    که او زمین کثیف است و من سمای سنا


    گر او نشسته و من ایستاده‌ام شاید

    نشسته باد زمین و ستاده باد سما


    ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب

    که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا


    سخن به است که ماند ز مادر فکرت

    که یادگار هم اسما نکوتر از اسما

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #392
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا

    تو سر به جیب هوس درکشیده‌ای به خطا

    بر آن سریر سر بی‌سران به تاج رسید

    تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا


    سر است قیمت این تاج گر سرش داری

    به من یزید چنین تاج سر بیار بها


    تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید

    سری که دردسر آرد بریدن است دوا


    نگر که نام سری بر چنین سری ننهی

    که گنبد هوس است این و دخمه‌ی سودا


    سری دگر به کف آور که در طریقت عشق

    سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا


    چرا چو لاله‌ی نشکفته سر فکنده نه‌ای

    که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا


    تو را میان سران کی رسد کله داری

    ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا


    یتیم وار در این تیم ضایع است دلت

    برو یتیم نوازی بورز چون عنقا


    دلی طلب کن بیمار کرده‌ی وحدت

    چو چشم دوست که بیماری است عین شفا


    مگر شبی ز برای عیادت دل تو

    قدم نهد صفت ینزل الله از بالا


    بر آستانه‌ی وحدت سقیم خوش تر دل

    به پالکانه‌ی جنت عقیم به حورا


    مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار

    دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا


    تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف

    تورا هلیله‌ی زرین کجا برد صفرا


    به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش

    بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا


    سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد

    جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا


    میان خاک چه بازی سفال کودک وار

    سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا


    زر نهاد تو چون پاک شد به بوته‌ی خاک

    نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا


    زری که گوی گریبان جبرئیل سزد

    رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا


    چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی

    چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ


    به دست همت طغرای بی‌نیازی دار

    که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا


    ره امان نتوان رفت و دل رهین امل

    رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا


    تو را امان ز امل به که اسب جنگی را

    به روز معرکه برگستوان به از هرا


    تو را که رشته‌ی ایمان ز هم گسست امروز

    سحاء خط امان از چه می‌کنی فردا


    تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت

    بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا


    چو همت آمد هر هشت داده به جنت

    که از سر دو گروهی است شورش و غوغا


    خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است

    که از سر دو گروهی است شورش و غوغا


    به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند

    که بدو حال محال است و مهر کار فنا


    به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی

    که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها


    چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر

    چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا


    چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال

    چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا


    نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل؟

    نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟


    دمیده در شب آخر زمان سپیده‌ی حشر

    پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا


    مسافران به سحرگاه راه پیش کنند

    تو خواب بیش کنی اینت خفته‌ی رعنا


    به خواب دایم جز سیم و زر نمی‌بینی

    ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا


    تو را که از مل و مال است مستی و هستی

    خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا


    میان بادیه‌ای هان و هان مخسب ار نه

    حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا


    غلام آب رزانی نداری آب روان

    رفیق صاف رحیقی نه‌ای به صف صفا


    به کار آبی و دین با دل و تنت گویان

    که کار آب شما برد آب کار شما


    بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست

    ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا


    خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود

    که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا


    برو نخست طهارت کن از جماع الاثم

    که کس جنب نگذارند در جناب خدا


    مجرد آی در این راه تا زحق شنوی

    الی عبدی اینجا نزول کن اینجا


    ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی

    که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا


    ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات

    که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا


    اگر ز عارضه‌ی معصیت شکسته دلی

    تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا


    به یک شهادت سربسته مرد احمد باش

    که پایمرد سران اوست در سرای جزا


    پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر

    که خاص بر قد او بافتند درع ثنا


    زبان بسته به مدح محمد آرد نطق

    که نخل خشک پی مریم آورد خرما


    بهینه سورت او بود و انبیا ابجد

    مهینه معنی او بود و اصفیا اسما


    اگرچه بعد همه در وجودش آوردند

    قدوم آخر او بر کمال اوست گوا


    نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم

    نه معنی از پی اسما همی شود پیدا


    نه روح را پس ترکیب صورت است نزول

    نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا


    نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن

    نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا


    گه ولادتش ارواح خوانده سوره‌ی نور

    ستار بست ستاره سماع کرد سما


    بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام

    ببست قبه‌ی زربفت قبه‌ی مینا


    چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت

    برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا


    درید جوزا جیب و برید پروین عقد

    گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا


    ز بوی خلقش حبل‌الورید یافت حیات

    ز فر لطفش حبل‌المتین گرفت بها


    به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی

    حباب وار بدی هفت گنبد خضرا


    سزد که چون کف او نشر کرد نشره‌ی جود

    روان حاتم طی، طی کند بساط سخا


    ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب

    به من رسید که خاقانیا بیار ثنا


    ز خشک آخور خذلان برست خاقانی

    که در ریاض محمد چرید کشت رضا


    مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص

    کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا


    مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت

    برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما


    کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان

    که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا


    گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ

    به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا


    چو قرصه‌ی جو و سرکه نمی‌رسد به مسیح

    کجا رسد به حواری خواره و حلوا


    مرا ز خطه‌ی شروان برون فکن ملکا

    که فرضه‌ای است در او صد هزار بحر بلا


    مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن

    مرا مقر سقر است الامان از این منشا


    بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین

    غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا


    از این گره که چو پرگار دزد بدراهند

    دلم چو نقطه‌ی نون است در خط دنیا


    گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص

    ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفا


    مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند

    به حق حق که جز از حق مراست استغنا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #393
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طفلی هنوز بسته‌ی گهواره‌ی فنا

    مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا

    جهدی بکن که زلزله‌ی صور در رسد

    شاه دل تو کرده بود کاخ را رها


    جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ

    دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا


    آن به که پیش هودج جانان کنی نثار

    آن جان که وقت صدمه‌ی هجران شود فنا


    رخش تو را بر آخور سنگین روزگار

    برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا


    بر پرده‌ی عدم زن زخمه ز بهر آنک

    برداشته است بهر فرو داشت این نوا


    در رکعت نخست گرت غفلتی برفت

    اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا


    گر حله‌ی حیات مطرز نگرددت

    اندیک درنماندت این کسوت از بها


    از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد

    در حال استخوانش بیرزد بدان بها


    از استخوان پیل ندیدی که چرب دست

    هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا


    امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست

    چون دل روانه شد نشود نقد تو روا


    اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است

    کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا


    بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق

    مجروح به قبای گل از جنبش صبا


    عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست

    پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا


    در ایرمان سرای جهان نیست جای دل

    دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا


    بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو

    دار الخلافه‌ی پدر است ایرمان سرا


    در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک

    ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا


    بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک

    عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا


    گر در سموم بادیه‌ی لا تبه شوی

    آرد نسیم کعبه‌ی الا اللهت شفا


    لا را ز لات باز ندانی به کوی دین

    گر بی‌چراغ عقل روی راه انبیا


    اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس

    آری که از یکی یکی آید به ابتدا


    عقل جهان طلب در آلودگی زند

    عقل خدا پرست زند درگه صفا


    کتف محمد از در مهر نبوت است

    بر کتف بیور اسب بود جای اژدها


    با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش

    بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا


    جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک

    خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا


    اندر جزیره‌ای و محیط است گرد تو

    زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا


    از رمز درگذر که زمین چون جزیره‌ای است

    گردون به گرد او چو محیط است در هوا


    از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک

    هرگز سراب پر نکند قربه‌ی سقا


    در قمره‌ی زمانه فتادی به دست خون

    وامال کعبتین که حریفی است بس دغا


    فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی

    آلوده دان دهان مشعبد به گندنا


    اینجا مساز عیش که بس بینوا بود

    در قحط سال کنعان دکان نانوا


    زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر

    زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا


    گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود

    گردون کبود جامه شد از ماتم وفا


    از خشک سال حادثه در مصطفی گریز

    کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی


    ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث

    کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما


    بودند تا نبود نزولش در این سرای

    این چار مادر و سه موالید بینوا


    شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق

    تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا


    آن قابل امانت در قالب بشر

    وان عامل ارادت در عالم جزا


    چون نوبت نبوت او در عرب زدند

    از جودی و احد صلوات آمدش صدا


    بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک

    ناخورده دست شسته ازین بی‌نمک ابا


    آزاد کرده‌ی در او بود عقل و او

    چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما


    او رحمت خداست جهان خدای را

    از رحمت خدای شوی خاصه‌ی خدا


    ای هست‌ها ز هستی ذات تو عاریت

    خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا


    مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست

    مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا


    از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک

    دیگر ندارد این زن رعناش در عنا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #394
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا

    لا در چهار بالش وحدت کشد تو را

    جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی

    هژده هزار عالم ازین سوی لا رها


    از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق

    از تیه لا به منزل الا الله اندرآ


    دروازه‌ی سرای ازل دان سه حرف عشق

    دندانه‌ی کلید ابد دان دو حرف لا


    لا حاجبی است بر در الا شده مقیم

    کو ابلهان باطله را می‌زند قفا


    بی‌حاجبی لا به در دین مرو که هست

    دین گنج خانه‌ی حق و لا شکل اژدها


    حد قدم مپرس که هرگز نیامده است

    در کوچه‌ی حدوث عماری کبریا


    از حله‌ی حدوث برون شو دو منزلی

    تا گویدت فرشته‌ی وحدت که مرحبا


    پیوند دین طلب که مهین دایه‌ی تو اوست

    روزی که از مشیمه‌ی عالم شوی جدا


    حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم

    رحمت روان شود چو اجابت شود دعا


    این دم شنو که راحت از این دم شود پدید

    واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا


    کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد

    خطوی از این مسالک و صد خطه‌ی خطا


    فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک

    برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا


    فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک

    عیسیت دوست به که حواریت آشنا


    می‌دان که دل ز روی شناسان آن سراست

    مشمارش از غریب شماران این سرا


    دل تا به خانه‌ای است که هر ساعتی در او

    شمع خزاین ملکوت افکند ضیا


    بینی جمال حضرت نور الله آن زمان

    کایینه‌ی دل تو شود صادق الصفا


    در دل مدار نقش امانی که شرط نیست

    بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا


    دنیا به عز فقر بده وقت من یزید

    کان گوهر تمام عیار ارزد این بها


    در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق

    دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا


    همت ز آستانه‌ی فقر است ملک جوی

    آری هوا ز کیسه‌ی دریا بود سقا


    عزلت گزین که از سر عزلت شناختند

    آدم در خلافت و عیسی ره سما


    شاخ امل بزن که چراغی است زود میر

    بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا


    گر سر یوم یحمی بر عقل خوانده‌ای

    پس پایمال مال مباش از سر هوا


    تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان

    بر مالها و قال الانسان مالها


    حق می‌کند ندا که به ما ره دراز نیست

    از مال لام بفکن و باقی شناس ما


    خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت

    بی‌دیده را چه میل کشی و چه توتیا


    از عافیت مپرس که کس را نداده‌اند

    در عاریت سرای جهان عافیت عطا


    خود مادر قضا ز وفا حامله نشد

    ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا


    از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم

    وز خوی رهروان طریقت طلب وفا


    بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست

    شش روز آفرینش از این پنج با نوا


    توسن دلی و رایض تو قول لا اله

    اعمی‌وش و قائد تو شرع مصطفی


    با سایه‌ی رکاب محمد عنان درآر

    تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا


    آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت

    هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها


    او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش

    در کهتری مشجره آورده انبیا


    هم موسی از دلالت او گشته مصطنع

    هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی


    نطقش معلمی که کند عقل را ادب

    خلقش مفرحی که دهد روح را شفا


    دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات

    چون شبهی بدید برون رفت ناشتا


    مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق

    کو در سخن گشاد سر سفره‌ی سخا


    بر نامده سپیده‌ی صبح ازل هنوز

    کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا


    آدم از او به برقع همت سپید روی

    شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا


    ذاتش مراد عالم و او عالم کرم

    شرعش مدار قبله و او قبله‌ی ثنا


    از آسمان نخست برون تاخت قدر او

    هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا


    پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن

    کان قدر مصطفی است علی‌العرش استوی


    آن شب که سوی کعبه‌ی خلت نهاد روی

    این غول خاک بادیه را کرد زیر پا


    آمد پی متابعتش کوه در روش

    رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا


    برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب

    آمیخت با سموم اثیری دم صبا


    گردون پیر گشت مرید کمال او

    پوشید از ارادتش این نیلگون وطا


    روحانیان مثلث عطری بسوخته

    وز عطرها مسدس عالم شده ملا


    یا سید البشر زده خورشید بر نگین

    یا احسن الصور زده ناهید در نوا


    از شیب تازیانه‌ی او عرش را هراس

    وز شیهه‌ی تکاور او چرخ را صدا


    لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین

    لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا


    روح القدس خریطه‌کش او در آن طریق

    روح الامین جنیبه بر او در آن فضا


    زو باز مانده غاشیه‌دارش میان راه

    سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا


    بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم

    بگذشته از مسافت و رفته به منتها


    ره رفته تا خط رقم اول از خطر

    پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا


    زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل

    خود گفته این انزل حق گفت هیهنا


    در سور سر رسیده و دیده به چشم سر

    خلوت سرای قدمت بی‌چون و بی‌چرا


    گفته نود هزار اشارت به یک نفس

    بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا


    دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است

    آموخته ز مکتب حق علم کیمیا


    آورده روزنامه‌ی دولت در آستین

    مهرش نهاده سوره‌ی والنجم اذا هوی


    داده قرار هفت زمین را به بازگشت

    کرده خبر چهار امین را ز ماجرا


    هر چار چار حد بنای پیمبری

    هر چار چار عنصر ارواح اولیا


    بی‌مهر چار یار در این پنج روزه عمر

    نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا


    ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان

    ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا


    با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان

    کواز ارجعی دهدش هاتف رضا


    بر فضل توست تکیه‌ی امید او از آنک

    پاشنده‌ی عطائی و پوشنده‌ی خطا


    ای افضل ار مشاطه‌ی بکر سخن تویی

    این شعر در محافل احرار کن ادا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #395
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا

    در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا

    مریم بکر معالی را منم روح القدس

    عالم ذکر معالی را منم، فرمان روا


    شه طغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل

    نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی


    درع حکمت پوشم و بی‌ترس گویم القتال

    خوان فکرت سازم و بی‌بخل گویم الصلا


    نکته‌ی دوشیزه‌ی من حرز روح است از صفت

    خاطر آبستن من نور عقل است از صفا


    عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه

    قلب ضرابان شعر از من پذیرد کیمیا


    رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر

    دست نثر من زند سحبان وائل را قفا


    هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من

    آسمان زان تیغ بران سازد از بهر قضا


    بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه

    بر تن عزلت بلا بغی از ابد دارم قبا


    من ز من چو سایه و آیات من گرد زمین

    آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به جا


    این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست؟

    وان بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟


    پیش کار حرص را بر من نبینی دست رس

    تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمان روا


    ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر

    از عنب می‌پخته سازند و ز حصرم توتیا


    هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش

    وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا


    من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس

    من چراغ عقل و آنها روز کوران هوا


    دشمنند این عقل و فطنت را حریفان حسد

    منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا


    حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس

    قول احمد را خطا خواندند جمعی ناسزا


    من همی در هند معنی راست هم چون آدمم

    وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا


    چون میان کاسه‌ی ارزیز دلشان بی‌فروغ

    چون دهان کوزه‌ی سیماب کفشان بی‌عطا


    من عزیزم مصر حکمت را و این نامحرمان

    غر زنان برزنند و غرچگان روستا


    گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک

    من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا


    جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگی

    ریزه خوار سفره‌ی راز منند از ناشتا


    مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت

    پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا


    لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر

    نسل یاجوجند و نطق من چو صور اندر صدا


    خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن

    پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا


    نی همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک

    از یکی نی قند خیزد وز دگر نی، بوریا


    دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود

    هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی‌منتها


    گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم

    خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #396
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فلک کژروتر است از خط ترسا

    مرا دارد مسلسل راهب آسا

    نه روح الله در این دیر است چون شد

    چنین دجال فعل این دیر مینا


    تنم چون رشته‌ی مریم دوتا است

    دلم چون سوزن عیساست یکتا


    من اینجا پای‌بند رشته ماندم

    چو عیسی پای‌بند سوزن آنجا


    چرا سوزن چنین دجال چشم است

    که اندر جیب عیسی یافت ماوا


    لباس راهبان پوشیده روزم

    چو راهب زان برآرم هر شب آوا


    به صور صبح گاهی برشکافم

    صلیب روزن این بام خضرا


    شده است از آه دریا جوشش من

    تیمم گاه عیسی قعر دریا


    به من نامشفقند آباء علوی

    چو عیسی زان ابا کردم ز آبا


    مرا از اختر دانش چه حاصل

    که من تاریک او رخشنده اجزا


    چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی

    که همسایه است با خورشید عذرا


    گر آن کیخسرو ایران و تور است

    چرا بیژن شد اندر چاه یلدا


    چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست

    که اکمه را تواند کرد بینا


    نتیجه دختر طبعم چو عیسی است

    که بر پاکی مادر هست گویا


    سخن بر بکر طبع من گواه است

    چو بر اعجاز مریم نخل خرما


    چو من ناورد پانصد سال هجرت

    دروغی نیست ها برهان من ها


    برآرم زاین دل چون خان زنبور

    چو زنبوران خون آلوده غوغا


    زبان روغنینم زآتش آه

    بسوزد چون دل قندیل ترسا


    چو قندیلم برآویزند و سوزند

    سه زنجیرم نهادستند اعدا


    چو مریم سرفکنده، ریزم از طعن

    سرشکی چون دم عیسی مصفی


    چنان استاده‌ام پیش و پس طعن

    که استاده است الف‌های اطعنا


    مرا زانصاف یاران نیست یاری

    تظلم کردنم زان نیست یارا


    علی الله از بد دوران علی الله

    تبرا از خدا دوران تبرا


    نه از عباسیان خواهم معونت

    نه بر سلجوقیان دارم تولا


    چو داد من نخواهد داد این دور

    مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا


    چو یوسف نیست کز قحطم رهاند

    مرا چه ابن‌یامین چه یهودا


    مرا اسلامیان چون داد ندهند

    شوم برگردم از اسلام حاشا


    پس از تحصیل دین از هفت مردان

    پس از تاویل وحی از هفت قرا


    پس از الحمد و الرحمن والکهف

    پس از یاسین و طاسین میم و طاها


    پس از میقات حج و طوف کعبه

    جمار و سعی و لبیک و مصلی


    پس از چندین چله در عهد سی سال

    شوم پنجاهه گیرم آشکارا


    مرا مشتی یهودی فعل، خصمند

    چو عیسی ترسم از طعن مفاجا


    چه فرمائی که از ظلم یهودی

    گریزم بر در دیر سکوبا


    چه گوئی کستان کفر جویم

    نجویم در ره دین صدر والا


    در ابخازیان اینک گشاده

    حریم رومیان آنک مهیا


    بگردانم ز بیت الله قبله

    به بیت المقدس و محراب اقصی


    مرا از بعد پنجه ساله اسلام

    نزیبد چون صلیبی بند بر پا


    روم ناقوس بوسم زین تحکم

    شوم زنار بندم زین تعدا


    کنم تفسیر سریانی ز انجیل

    بخوانم از خط عبری معما


    من و ناجرمکی و دیر مخران

    در بقراطیانم جا و ملجا


    مرا بینند اندر کنج غاری

    شده مولو زن و پوشیده چوخا


    به جای صدره‌ی خارا چو بطریق

    پلاسی پوشم اندر سنگ خارا


    چو آن عود الصلیب اندر بر طفل

    صلیب آویزم اندر حلق عمدا


    وگر حرمت ندارندم به ابخاز

    کنم زآنجا به راه روم مبدا


    دبیرستان نهم در هیکل روم

    کنم آئین مطران را مطرا


    بدل سازم به زنار و به برنس

    ردا و طیلسان چون پور سقا


    کنم در پیش طرسیقوس اعظم

    ز روح القدس و ابن و اب مجارا


    به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک

    به صحرای یقین آرم همانا


    مرا اسقف محقق‌تر شناسد

    ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا


    گشایم راز لاهوت از تفرد

    نمایم ساز ناسوت از هیولا


    کشیشان را کشش بینی و کوشش

    به تعلیم چو من قسیس دانا


    مرا خوانند بطلمیوس ثانی

    مرا دانند فیلاقوس والا


    فرستم نسخه‌ی ثالث ثلاثه

    سوی بغداد در سوق الثلاثا


    به قسطنطین برند از نوک کلکم

    حنوط و غالیه موتی و احیا


    به دست آرم عصای دست موسی

    بسازم زان عصا شکل چلیپا


    ز سرگین خر عیسی ببندم

    رعاف جاثلیق ناتوانا


    ز افسار خرش افسر فرستم

    به خانان سمرقند و بخارا


    سم آن خر به اشک چشم و چهره

    بگیرم در زر و یاقوت حمرا


    سه اقنوم و سه قرقف را به برهان

    بگویم مختصر شرح موفا


    چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه

    که مریم عور بود و روح تنها


    هنوز آن مهر بر درج رحم داشت

    که جان افروز گوهر گشت پیدا


    چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد

    چه بود آن صوم مریم وقت اصغا


    چگونه ساخت از گل مرغ عیسی

    چگونه کرد شخص عازر احیا


    چه معنی گفت عیسی بر سر دار

    که آهنگ پدر دارم به بالا


    وگر قیصر سکالد راز زردشت

    کنم زنده رسوم زند و استا


    بگویم کان چه زند است و چه آتش

    کز او پازند و زند آمد مسما


    چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی

    خلیل الله در آن افتاد دروا


    به قسطاسی بسنجم راز موبد

    که جوسنگش بود قسطای لوقا


    چرا پیچد مگس دستار فوطه

    چرا پوشد ملخ رانین دیبا


    به نام قیصران سازم تصانیف

    به از ارتنک چین و تنگلوشا


    بس ای خاقانی از سودای فاسد

    که شیطان می‌کند تلقین سودا


    رفیق دون چه اندیشد به عیسی؟

    وزیر بد چه آموزد به دارا؟


    مگو این کفر و ایمان تازه گردان

    بگو استغفر الله زین تمنا


    فقل و اشهد بان‌الله واحد

    تعالی عن مقولاتی تعالی


    چه باید رفت تا روم از سر ذل

    عظیم الروم عز الدوله اینجا


    یمین عیسی و فخر الحواری

    امین مریم و کهف النصاری


    مسیحا خصلتا قیصر نژادا

    تورا سوگند خواهم داد حقا


    به روح القدس و نفخ روح و مریم

    به انجیل و حواری و مسیحا


    به مهد راستین و حامل بکر

    به دست و آستین باد مجرا


    به بیت المقدس و اقصی و صخره

    به تقدیسات انصار و شلیخا


    به ناقوس و به زنار و به قندیل

    به یوحنا و شماس و بحیرا


    به خمسین و به دنح و لیلة الفطر

    به عیدالهیکل و صوم العذارا


    به پاکی مریم از تزویج یوسف

    به دوری عیسی از پیوند عیشا


    به بیخ و شاخ و برگ آن درختی

    که آمد میوه‌ش از روح معلا


    به ماه تیر کانگه بود نیسان

    به نخل پیر کانجا گشت برنا


    به بانگ و زاری مولو زن از دیر

    به بند آهن اسقف بر اعضا


    به تثلیث بروج و ماه و انجم

    به تربیع و به تسدیس ثلاثا


    ز تثلیثی کجا سعد فلک راست

    به تربیع صلیبت باد پروا


    که بهر دیدن بیت‌المقدس

    مرا فرمان بخواه از شاه دنیا


    ز خط استوا و خط محور

    فلک را تا صلیب آید هویدا


    سزد گر عیسی اندر دیر هرقل

    کند تسبیح از این ابیات غرا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #397
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از سر زلف تو بوئی سر به مهر آمد به ما

    جان به استقبال شد کای مهد جان‌ها تا کجا

    این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان

    بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا


    در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد

    از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ


    ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم

    باد زلفت بود با خاک جناب پادشا


    با غبار صید گاه شاه کز تعظیم هست

    ز آهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا


    صید گاه شاه جان‌ها را چراگاه است ازآنک

    لخلخه‌ی روحانیان بینی در او بعرالظبا


    هم در او افعی گوزن آسا شده تریاق‌دار

    هم گوزنانش چو افعی مهره‌دار اندر قفا


    شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف

    راست چون بحر نهنگ انداز در نخجیر جا


    وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او

    پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا


    خون صید الله اکبر نقش بستی بر زمین

    جان صید الحمد الله سبحه گفتی در هوا


    پیش تیرش آهوان را از غم رد و قبول

    شیر خون گشتی و خون شیر آن ز خوف این از رجا


    تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ‌وش

    گفتی او محور همی راند ز خط استوا


    سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه

    سوی او محور ز خط استوا کردی رها


    پیش پیکان دو شاخش از برای سجده‌ای

    شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا


    من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین

    شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا


    داور مهدی سیاست مهدی امت پناه

    رستم حیدر کفایت حیدر احمد لوا


    خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال

    روزگارش عبده الاصغر نویسد بر ملا


    عطسه‌ی جودش بهشت و خنده‌ی تیغش سقر

    ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کیمیا


    آفتاب مشتری حکم و سپهر قطب حلم

    زیر دست آورده مصری مار و هندی اژدها


    هندی او همچو زنگی آدمی خور در مصاف

    مصری او چون عرابی تیز منطق در سخا


    نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک

    حلقه‌ی میم منوچهر است طوق اصفیا


    بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک

    یاره‌ی حوران کند گر شاه را بیند رضا


    دایره‌ی میم منوچهر از ثوابت برتر است

    آفرینش در میانش نقطه‌ای بس بینوا


    گر سما چون میم نام او نبودی از نخست

    هم چو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما


    حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت

    صح ذلک گشت تسبیح زبان انبیا


    چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد

    آن سعادت بخش مریخ زحل‌وش در وغا


    تیغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک

    این دو جا را هست مریخ و زحل فرمان روا


    هم زبانش تیغ و هم تیغش زبان نصرت است

    این سراید سر وحی و آن کند درس غزا


    تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب

    بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتیا


    تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش

    نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا


    شاه در یک حال هم خضر است و هم اسکندر است

    کینه‌ی دین کرد و شد با آب حیوان آشنا


    هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت برگرفت

    هم میان آب کر سدی دگر کرد ابتدا


    از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح

    سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا


    شاه بود آگه که وقتی ماه و گاو زمین

    کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا


    پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین

    رفت و پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا


    پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت

    جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا


    وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف

    گاو گردنده، صدف جنبان و ماهی آشنا


    ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمای

    گاو او عنبر فزای و ساحلش سنبل گیا


    بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال

    خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما


    آب را بربست و دست و باد را بشکست پای

    تا نه زآب آید گزند و نه ز باد آید بلا


    زآنکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه

    آب چون آیینه‌شان انگبین گشت از صفا


    تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم

    صد هزاران چشمه شد چون خانه‌ی نحل از بکا


    تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد

    رنج‌های هرکسی را گنج‌ها دادش جزا


    بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی

    قرصه‌ی کافور کرد از قرصه‌ی شمس الضحی


    وز ملایک نعرها برخاست کاینک در زمین

    شاه بند باقلانی بست چون بند قبا


    قاصد بخت از زبان صبح دم این دم شنید

    صد زبان شد هم چو خورشید از پی این ماجرا


    چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البرید

    عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا


    گفت کای خاقانی آتش گاه محنت شد دلت

    راه حضرت گیر و جان از آتش غم کن رها


    شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس

    تا برای سد آتش بندها سازد تورا


    زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست

    گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسیا


    گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهد خبر

    وحی پردازی عفا الله ملک بخشی مرحبا


    دعوتم کردی به لشگرگاه خاقان کبیر

    حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا


    لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم

    پیش شه بازی چنان، زنهار کی باشد مرا


    گفت کان شه باز در نسرین گردون ننگرد

    بر کبوتر باز بیند اینت پنداری خطا


    هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق

    هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا


    ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشید چتر

    ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها


    آستانت گنبد سیماب گون را متکاست

    بنده‌ی سیماب دل سیماب شد زین متکا


    خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پی منه

    خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا


    کی برند آب درمنه بر لب آب حیات

    کی شود سنگ منات اندر خور سنگ منا


    بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر

    نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا


    خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز

    مصحف مجد از پر طاووس کی بگیرد بها


    خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات

    کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا


    بنده‌ی خاکین به خدمت نیم رو خاکین رسید

    سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا


    کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه

    با عقیق اشک و زر چهره و در ثنا


    زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت

    نام باقی یافت اینک آیت لماقضی


    هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه

    هم به ترک زن توان گفتن برای مصطفی


    جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه

    مانده بود آسوده شد در سایه‌ی ظل خدا


    اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت

    کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا


    مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست

    مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها


    لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است

    خسروش رجعت نفرماید به فتوی جفا


    گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست

    اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا


    آسمان صدرا شنیدی لفظ پروین‌بار من

    قائلان عهد را گو هکذا والا فلا


    ای گه توقیع آصف خامه و جمشید قدر

    وی گه نیت ارسطو علم و اسکندر بنا


    ای ربیع فضل، از تو گشت آدم را شرف

    وی ربیع فصل، از تو گشت عالم را نما


    در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد

    فارغم ز آمین که دانم مستجاب است این دعا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #398
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا

    که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا


    فسردگان را همدم چگونه برسازم

    فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا


    درخت خرما از موم ساختن سهل است

    ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما


    مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است

    که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا


    اگر به گوش من از مردمی دمی برسد

    به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا


    اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز

    وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا


    به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت

    نصیب نفس من آید نوید ملک بقا


    ندای هاتف غیبی ز چار گوشه‌ی عرش

    صدای کوس الهی به پنج نوبه‌ی لا


    خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل

    غریو سبحه‌ی رضوان و زیور حورا


    لطافت حرکات فلک به گاه سماع

    طراوت نغمات ملک به گاه ندا


    صریر خامه‌ی مصری میانه‌ی توقیع

    صهیل ابرش تازی میانه‌ی هیجا


    نوای باربد و ساز بربط و مزمار

    طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا


    صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری

    نفیر فاخته و نغمه‌ی هزار آوا


    نوازش لب جانان به شعر خاقانی

    گزارش دم قمری به پرده‌ی عنقا


    مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد

    که از دیار عزیزی رسد سلام وفا


    چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک

    رسید نامه‌ی صدر الزمان به دست صبا


    درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود

    صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا


    از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم

    همی سرایم یا ایها الملاء به ملا


    بهار عام شکفت و بهار خاص رسید

    دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا


    بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج

    بهار خاص مرا شعر سید الشعرا


    سزد که عید کنم در جهان به فر رشید

    که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا


    اگر به کوه رسیدی روایت سخنش

    زهی رشید جواب آمدی به جای صدا


    ز نقش خامه‌ی آن صدر و نقش نامه‌ی او

    بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا


    ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او

    بهم نیامد پروین و نعش در یک جا


    عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن

    که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا


    برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت

    جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا


    معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی

    مفرح از زر و یاقوت به برد سودا


    به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم

    به سخره چشمه‌ی خضرم چو خواند آن دریا


    زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز

    مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا


    طویله‌ی سخنش سی و یک جواهر داشت

    نهادمش به بهای هزار و یک اسما


    به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم

    شش دگر را شش روز کون بود بها


    مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان

    گریخت در کنف او به وجه استسقا


    که او به پنج انامل به فتح باب سخن

    ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا


    حیات بخشا در خامی سخن منگر

    که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما


    شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم

    که در میانه‌ی خارا کنی ز دست رها


    بدان قرابه‌ی آویخته همی مانم

    که در گلو ببرد موش، ریسمانش را


    فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود

    چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا


    جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان

    که برکشیده‌ی حق بود و برکشنده‌ی ما


    ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک

    بقای نام تو است این قصیده‌ی غرا


    به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد

    خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا


    اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست

    دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا


    کمان گروهه‌ی گبران ندارد آن مهره

    که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا


    اگرچه هرچه عیال منند خصم منند

    جواب ندهم الا انهم هم السفها


    که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم

    دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها


    محققان سخن زین درخت میوه برند

    وگر شوند سراسر درختک دانا


    دعای خالص من پس رو مراد تو باد

    که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #399
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا

    برد به دست نخست هستی ما را ز ما


    ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است

    زانکه نگنجد در او هستی ما و شما


    چرخ در این کوی چیست؟ حلقه‌ی درگاه راز

    عقل در این خطه کیست؟ شحنه‌ی راه فنا


    بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل

    بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا


    هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار

    هست به بازار دل یوسف تو کم بها


    دیده‌ی ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین

    جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ


    بهره‌ی درگاه دان هم خطر و هم خطاب

    بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا


    در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک

    در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا


    اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم

    پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا


    گیرم چون گل نه‌ای ساخته خونین لباس

    کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا


    خیز که استاده‌اند راهروان ازل

    بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها


    مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان

    از سر طاق فلک تا به حد استوا


    مردمه‌ی چشم ساز نعل پی صوفیان

    دانه‌ی دل کن نثار بر سر اصحابنا


    در کنف فقر بین سوختگان خام نوش

    بر شجر لا نگر مرغ‌دلان خوش نوا


    هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب

    هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا


    خادم این جمع دان و آبده دستشان

    قبه‌ی ازرق شعار، خسرو زرین غطا


    صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم

    گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا


    کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب

    پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا


    از گه عهد الست چیره زبان در بلی

    پیش در لا اله بسته میان هم چو لا


    کرده به هنگام حال حله‌ی نه چرخ چاک

    داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا


    رسته‌ی دهر و فلک دیده و بشناخته

    رایج این را دغل بازی آن را دغا


    بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم

    در صف فغفور آز کرده به همت غزا


    از اثر داغشان هردم سلطان عشق

    گوید خاقانیا خاک توام مرحبا


    رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان

    رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما


    جاه براهیم بین گشته براهیم‌وار

    مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا


    حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول

    کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #400
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای صفت زلف تو غارت ایمان ما

    عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا

    بر در ایوان توست پای شکسته خرد

    بر سر میدان توست دست گشاده هوا


    صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن

    صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا


    از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام

    وز مژه‌ی تو نکرد هیچ خدنگی خطا


    ای تو ز ما بیخبر ما به تمنای تو

    بس که بپیموده‌ایم عالم خوف و رجا


    گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب

    گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را


    لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب

    وصل تو مهر تب است در دهن اژدها


    بر سر کوی تو من نایب خاقانیم

    بو که به دیوان عشق نام برآید مرا


    صبح امید منی طاب علیک الصبوح

    گرچه به شب‌های هجر طال علی البلا


    موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم

    لیک نگنجم همی در حرم مقتدا


    صدر براهیم نام راد سلیمان جلال

    خواجه‌ی موسی سخن مهتر احمد سخا


    یافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر

    برد ز انصاف او فصل بهاران، بها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 40 از 78 نخستنخست ... 3036373839404142434450 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/