دلشوره امانمان نمی دهد بیشتر وقتی که شهر بوی خاک باران خورده می گیرد.باران ،آن قدر تند می زند که گویی می خواهد تمام سیاهی های روزگار را با خود ببرد.
این انتظار چه اضطرابی به دامن جاده ها انداخته .اما ما که ادعا می کنیم حوالی نفس های تو نفس می کشیم،خیلی دوست داریم عطر تو لابه لای حرفایمان نه!در جانمان جاری شود،نمی شود .
آه از این ثانیه های بی قرار،ما زبان عشق را نمی فهمیم اما کاش می دانستیم تا آفتاب چقدر مانده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)