هزار و چند سال هجری بی خورشید!
هزار و چند سال هجری بی خورشید را جا گذاشتیم؛
کودک* که بودم آن قدر از تو با تیغ به دست شنیده بودم که می*ترسیدم بیایی،
چه *می دانستم بلاگردان مایی!
چه می*دانستم پرتو مهربانی*ات زندگی*مان را به نور امید روشن می*کند!
دو سه روز دیگر
اسفند امسال را هم دود می*کنیم
و یک سال بزرگتر می*شویم؛
می*خواهم این شب عیدی
دعا کنی
برای این سرزمین و مردمان چشم به راهش،
و برای منتظرانی که کمی* آن سوتر دعای فرج می خوانند
ما هم
دعا می*کنیم
بهار با آواز قدمهایت بر جانمان بنشیند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)