مرغکان انتظار

مرغک انتظار روی شانه*هایمان آواز امید می*خواند،*

پشت تمام ثانیه*هایمان یک اتفاق بزرگ ایستاده، سفید، آرام؛*

اما این چشمهای بی*قرار دیوانه*ام کرده*اند بس که از وقت آمدنت می*پرسند.

می*گویی چه کنم؟

گاهی با دلم گرم می*گیرم زلال شوم مبادا از چشمهایت بیفتم بشکنم!

هوای شهر غبارآلود شده، اما من غصه*ام از گرد و غباری است که روی دهلیزهای جانم نشسته؛

به بزرگی دلتنگی کوچه*های شهر پیامبر، دلتنگ روزهای وصالیم، که بیایی و بیت الاحزان جانمان را روشن کنی.