- سلام. خسته نباشيد. ما در مورد اون قطعه زميني كه در قسمت.... واقع شده ميخواستيم سوالاتي بپرسيم.
- در مورد اون قطعه زمين كه الان بيست ساله كه همه دنبال صاحب اون زمين هستند؟
- بله.
- خوب از وقتي اين زمينها تو طرح راه و ترابري افتاد زمين ها قيمت باور نكردني پيدا كردند و همون طور كه ديديد همه زدند تو كار برج و فقط اين قطعه زمين موند كه هيچ كس صاحب اون را پيدا نكرد. براي اين زمين مشتريهاي اومدند كه حاظر بودن براي اون زمين خيلي پول بدند. از اونجايي كه اين زمين تو بهترين منطقه قرار داره ارزش فراواني داره. خوب حالا چرا اين سوالات رو پرسيديد؟
من و ستاره شوكه شده بوديم. اصلا نميتونستيم باور كنيم كه اينها حقيقت دارن.
- خوب ما صاحب اون زمين را پيدا كرديم.
- جدي ميگين؟
- بله. صاحب اين زمين اين خانوم هستند.
- شما مدركي هم داريد؟
- بله اين هم كپي سند. اصلش رو هم داريم.
- از نظر ضاهري كه درسته ولي شما بايد قانوني هم اثبات كنيد. اخه خيلي ها ادعاي مالكيت اين زمين رو كردند.
تو اين لحظه به ياد وكيلي كه منشي او بودم و كار ميكردم افتادم. سريع با او تماس گرفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم.
بعد از مدتي دوندگي تونستيم با كمك وكيل ادعاي مالكيت اون زمين رو اثبات كنيم و ستاره قانونن مالك اون زمين بود. وكيلمون براوردي كه از اون زمين كرد و با توجه به سوالاتي كه از بانگاه هاي ديگه كرد قيمت اون زمين چيزي حول و حوش سه ميليارد بود.
ستاره هنوز تو كما بود. اصلا نميتونست باور كنه كه يك شبه ميلياردر شده.
- ستاره... ستاره... حالت خوبه؟
- آره كوروش خوبم.
- خوب حالا ميخواي با اين زمين چيكار كني؟
- نميدونم. تو چي ميگي؟
- اين ثروت توست. من چي بگم.
- من ميگم كه بهتره بفروشيم و تو يه كاري سرمايه گذاري كنيم.
- فكر خوبيه.
بعد فروختن اون زمين و زمينهاي شمال چيزي حدود پنج ميليارد نصيب ستاره شده بود.
- خوب خانوم ميلياردر يه سوال دارم؟
- ديوونه. بگو.
- ستاره هنوز هم ميخواي كه با من زندگي كني يا نه؟ بهر حال تو الان يه ميلياردري و من هيچ چيزي ندارم و...
- كوروش پس معلوم ميشه كه هنوز من رو خوب نشناختي. تو بخاطر من از همه چيزت گذشتي. از پول و خانوادت حالا من يعني اينقدر بيمعرفتم كه بخوام تورو ترك كنم. اين ثروت همه تعلق به تو داره. اين تنها كاري كه ميتونم در جواب خوبي هات بدم.
ديگه گريه امان نميداد و يكريز من و ستاره گريه ميكرديم. بعد از مدتي من و ستاره كل سهام شركت پدرم را خريديم. من در مورد پدرم از كاركنان آنجا سوال كردم كه گفتند پدرم ورشكسته شد و .......
بعد از همه ي اتفاقات من و ستاره براي آشتي كنان به خانه ي پدرم رفتيم كه.........
- بله؟
خداي من اين صداي مادرم بود. چقدر صداش شبيه افراد مسن شده بود...
- مامان منم كوروش
- خداي من كوروش پسرم واقعا خودت هستي ؟ تنهايي؟
- نه مادر... ستاره هم هست.
- سلام مادر جان
- سلام. بياين داخل.
- سلام مامان... سلام بابا...
- سلام پدر جان... سلام مادر جان...
- كوروش تو تو اين همه سال كجا بودي؟
- مامان چقدر پير شدي... بابا چرا اينجوري شده؟ مامان چرا گريه ميكني؟
- پسرم از وقتي كه پدرت ورشكسته شد به اين حال و روز افتاد و افسرده شد. به خيلي از دكترها مراجعه كرديم ولي خوب كه نشد هيچ بدتر هم شد. پسرم ما در حق تو بدي كرديم و شايد اين تاوان كارهايي كه ما در حق تو ستاره انجام داديم. دخترم من و پدر كوروش رو ببخش. ميدونم كه چه ظلمي در حق تو و كوروش كرديم...
- مادر جان گريه نكنيد... من كي باشم كه بخوام شما رو ببخشم...
- سلام بابا... من رو ميشناسي؟ منم كوروش... پسرت...
ديدم كه اشك از چشمان بي فروغ پدرم جاري شد...
- پسرم كوروش تويي؟ كوروش پسرم منو ببخش.
- پدر اين چه حرفيه كه ميزني. نمي خواد نگران باشي من و ستاره كل سهم را خريديم و الانم به راهنمايي ها و تجربيات شما احتاج داريم. سعي كنيد هر چي زودتر خوب بشيد .
- سلام پدر جان. حالتون خوبه؟
- ممنون دخترم. من رو ببخش به خاطر همه ي بدي هام.
- پدر جان اين چه حرفيه كه ميزنيد.
- راستي مامان حال ساناز كوچولوي من چطوره؟
با اين سوال من مادرم بهم ريخت و زد زير گريه.............
- چي شده مامان... مامان چرا گريه ميكني... مامان... مامان... نكنه......
- پسرم بعد از اينكه پدرت ورشكسته شد مهرداد هر روز ساناز رو به باد كتك ميگرفت و ميگفت كه پدرت باعث اين همه بدبختي ها شده و ساناز هم مي سوخت و ميساخت تا اينكه نتونست اين همه توهين و حقارت رو تحمل كنه و خودكشي كرد و من و پدرت رو تنها گذاشت. خداي من ما چه گناه بزرگي در حق تو ساناز كرديم. خدايا مارو ببخش.
ديگه نميتونستم چيزي رو ببينم........ سرم گيج ميرفت...... نميتونستم سرپا بايستم.... بدنم يخ زده بود.... خون تو رگهام جريان نداشت و ديگه چيزي نفهميدم.....
- من كجام؟ اينجا كجاست؟ ستاره... ستاره...
- كوروش آروم باش چيزي نشده فقط تو نتونستي اين فشار رو تحمل كني و ما تو رو آورديم بيمارستان و الانم حالت خوبه
بله اين تمام داستان زندگي من بود...... داستاني كه پر از خاطرات تلخ و شيرين بود...... خاطراتي كه اي كاش با پايان خوش تمام ميشد... اي كاش پدرم اين كار را با من وساناز نميكرد و اي كاش ميتونست مفهوم عشق رو درك ميكرد. اي كاش ميتونست بفهمه كه پول و ثروت يك روز به پايان ميرسه ولي اين عشق كه پايان ناپذيره.
پايان
نويسنده : مهدي جباري
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)