" به نام خدا "
معجزه ی عشق
------------------
- کوروش مادر مراقب باش. این غذا را واسه چی میخوری؟ نمی دونی واست خوب نیست. کوروش چرا این جوری غذا میخوری؟ کوروش......
- باشه مامان. باشه. من که الان بچه نیستم که به من دستور میدین. شاید فکر میکنین که من همون کوروش بیست ساله پیشم؟
بسه مامان. من پس کی میتونم واسه خودم تصمیم بگیرم. من دیگه الان بیست و دوسالمه.
- دستت درد نکنه آقا کوروش. من که جزء تو اون خواهرت که کسی رو ندارم. تو تنها پسر من هستی و من حق دارم که برات دلواپس باشم.
- آخه تا کی؟ من دیگه بزرگ شدم. پس کی میخوای دست از سر من برداری؟ خسته شدم مامان از اینکه دنبالم میایی دانشگاه. خسته شدم از اینکه میگی این و بخور اونو نخور. این و بپوش اونو نپوش. خسته شدم مامان. خسته.
بله این داستان من. شاید باورتون نشه که من چی بودم و چی شدم. نمی دونم از کجا شروع کنم. بزارین از اولش بگم.
اسم من کوروش. تنها پسر یه خانواده ی پولدار. یه خواهر دارم که دو سال از من کوچکتر. از اون جایی که خود مادرم میگفت وقتی به دنیا اومدم جشنی برپا کردند که تا چند سال زبان زد همه بود و من..........
بله تو این خانواده به دنیا اومدم. چشم که باز کردم مادرم رو بالا سرم دیدم که به من امر و نهی میکرد. چرا اینجوری راه میری؟ چرا از این آشغال ها میخوری؟ نمی دونی واست ضرر داره؟ چرا....... و چراهای دیگه.
و من بزرگ و بزرگ تر میشدم و ضعیف و ضعیف تر. تا جایی که واسه آب خوردن میبایست از مادرم اجازه میگرفتم. هیچ اراده ای از خودم نداشتم. تو فامیل به بچه ننه مشهور بودم. خیلی از این واژه متنفر بودم.
هر سال مادرم برای من جشن تولد های مجلل میگرفت و چشم اطرافیان از حسادت میترکید ولی من ..................
اصلا از این کارها خوشم نمی اومد. دوست داشتم که ای کاش تو یک خانواده ی متوسط به دنیا میاومدم و اینقدر بی اختیار نبودم.
دوستان زیادی نداشتم. اکثر پسر بودن و از طبقه ی ما. حتی واسه یک بار هم نتونستم با یک دختر درست و حسابی صحبت کنم. آخه از مادرم میترسیدم. چون اگه میفهمید وا ویلا ویشد.
یک بار با یک دختر داشتم صحبت میکردم که مادر اومد و الم شنگه ای راه انداخت که من ترسیدم و بدون اینکه از اون دختر حمایت کنم سریع دوستیم را بهم زدم و اون دختر بهم گفت که فکر نمی کردم اینقدر سست و بی اراده باشی ولی من اصلا با این حرف ها متاثر نمی شدم و سریع تسلیم مادرم میشدم.
- مگه من بهت نگفتم که این دختر ها تو رو بخاطر پولت دوست دارند نه بخاطر خودت. چند بار بهت بگم که فریب این دخترا رو نخور. چرا به حرف هام گوش نمی دی کوروش؟
- ولی مامان من که واسه اون حتی یک ریال هم خرج نکردم. بیچاره سوسن همیشه دست به جیب بود و من هم مثل یک آدم فقیر نگاهش میکردم. مگه شما نمی گین که من رو خیلی دوست داری؟ پس چرا من رو عذاب میدی؟ چرا نمی گذاری واسه خودم تصمیم بگیرم؟
- کوروش تو هنوز بچه ای. میترسم تو رو از دستم بگیرن. کوروش من که جزء تو کسی را ندارم. چرا من را ناراحت میکنی ؟
حرف زدن با مادرم فائده ای نداشت باید از پدر کمک میگرفتم.
- پدر شما یه چیزی به مادر بگین. تا کی میخواد بهم دستور بده. من که دیگه بچه نیستم. پدر باهاش صحبت کنید.
- ببین کوروش جان حتما مادرت خوبیت رو میخواد که مواظبت هست .
مادرت که بدیت رو نمیخواد. منم الان کار دارم. خیلی از کارام مونده.
اینم از پدر. فقط به فکر پول دراوردن بود. اصلا این قضیه براش اهمیتی نداشت. فقط به فکر پول بود. فقط پول. مادرم که کاری جزء گیر دادن بهم نداشت و اما خواهرم که مادر کمتر بهش گیر میداد و همش به فکر تفریح و گردش با دوستاش بود و بیخیال از همه چیز.
- ساناز تو لااقل به مامان چیزی بگو. بابا خسته شدم از این بی اختیاری و لوس بازی.
- چی شده مامانی؟ تو که مامان هواتو داره. چرا ناراحتی پس. به من ربطی نداره. مگه خودت مرد نیستی که جلوی مامان در بیایی. اگه الان نتونی بعدا دچار مشکل میشی. از من گفتن بود.
نمی دونستم چیکار کنم. دچار سر درگمی و بیهویتی بودم. شدم کسی که مثل یک مترسک تو دست یک بازیگر بود. کسی که برای بیرون رفتن می بایست از مادرش اجازه میگرفت. تا اینکه زمان کنکور فرا رسید و خانوادم برای قبولی تو دانشگاه هر کاری میکردن تا من قبول شم.
از شانس بد من تو همون شهری که بودیم قبول شدم و شاید مادرم دوست نداشت که من جای دیگه قبول شم و ازش دور باشم. ورود من به دانشگاه زندگی من رو عوض کرد.
خیلی از بچه ها به خاطر وضعیت مالیم دور و برم بودن. خودمم
می دونستم که واسه چی این همه دور و برم هستن. از پسرا گرفته تا دخترا. از اونجایی که از نظر ظاهر نیز زیبا بودم اکثر دختر از هر طریقی دوست داشتند که بهم نزدیک بشن. اما شاید این مسخره باشه ولی از وقتی که مادرم از این قضایا اطلاع پیدا کرد خودش من رو با ماشینش به دانشگاه میرسوند که از این جا بود که دیگران نیز از این ضعف من آگاه شدند و از هر طریقی من رو مسخره میکردند و من برای اینکه دهانشون را ببندم مجبور بودم که یه جورایی ساکتشون میکردم.
مدتی گذشت تا اینکه با ستاره آشنا شدم. دختری زیبا نجیب و ساکت. خیلی برام جالب بود که چرا او هم مثل بقیه نیست. چرا مثل دخترای دیگه دوست نداره که بهم نزدیک بشه. دوست داشتم که بدونم چرا؟
هر چه قدر من بهش اهمیت میدادم اون بیشتر از من فاصله میگرفت.
برام هم جالب بود که به جای اینکه او مرا به دست بیاره من میبایست تلاش کنم.
مدتی رفتاراش رو کنترل کردم. اهل این دوستی ها نبود. سرش به کاراش گرم بود و از بچه های درس خوان کلاس ما بود. دوست داشتم که باهاش صحبت کنم ولی میترسیدم که مادرم بفهمه و اون وقته که............
به خودم گفتم پسر مگه تو مرد نیستی ناسلامتی. اگه الان نتونی رو پات وایسی فردا میخوای چطور زندگی کنی؟ چطور میخوای یک زندگی رو اداره کنی؟ نه این طوری نمیشه باید از یک جایی شروع کنم. یه مدت دنبال ستاره بودم تا اینکه او را تنها دیدم سریع رفتم طرفش و گفتم:
- سلام ببخشید میتونم جزوه ی درس ............. رو ازتون بگیرم. اخه خودتون که میدونید من تو این درس ضعیفم و...........
نذاشت حرفم تموم شه که گفت:
- شما که الحمد ا... وضعتون خوبه برید کلاس خصوصی بگیرید.
جزوه ی من به چه دردتون میخوره؟ لطفا مزاحمم نشید.
- مزاحم چیه خانوم. قصد من مزاحمت نیست. چرا برداشت بد میکنید؟
- میدونم که چند روزیه دنبال من افتادی ولی بدون من از اوناش نیستم. طرف رو اشتباهی گرفتی. الانم تا به حراست نگفتم برید و دیگه هم دنبال من نیفتید
داشتم دیوونه میشدم. تا حالا کسی این جوری باهام حرف نزده بود. اولش احساس حقارت و تنفر پیدا کردم ولی بعد از این حرف ها احساس کردم با این همه حرف ها بازم دوستش دارم. نمی دونستم چرا ولی چیزی تو دلم نمی تونست جای او را برام بگیره. احساس میکردم که فقط او میتونه من رو درک کنه ولی شاید او اشتباه میکرد در موردم. ولی از دستش ناراحت نشدم و بیشتر بهش علاقه مند شدم. کارهای زیادی برای جلب توجش میکردم ولی انگار نه انگار. انگار قلبش از سنگ بود. هیچ احساسی نداره.
- ببخشید خانوم .........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)