- واي....... ببخشيد. اينقدر ذوق زده بودم كه يادم رفت بهت تبريك بگم. از قول من بهش تبريك بگو. دختر خوبيه. انشا... كه هميشه كنار هم زندگي كنيد.
- ممنون ساناز جان. خوب من ميرم. خداحافظ. مواظب خودت باش. راستي اينم شماره ي جديد منه. اگه كاري داشتي.......
- باشه داداش جونم. ولي اي كاش امشب ميموندي.
- خودت كه بهتر ميدوني بايد برم. باشه يه وقت ديگه.
- مامان... بابا... خوشحال شدم كه يه بار ديگه ديدمتون. مامان اينقدر واسه من بي تابي نكن. من خوبم. مواظب خودت باش.
- برو زودتر بيرون تا نديدنت.
- باشه پدر. من ميرم. خداحافظ.
از اين اتفاقاتي كه تو اين چند دقيقه برام اتفاق افتاده بود شوكه شده بودم. نمي دونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. گيج شده بودم. چرا تو اين همه رستوران بايد همون رستوراني كه من كار ميكردم ميبايست ازدواج خواهرم برگذار ميشد. كمي احساس حسادت ميكردم. مگه من چه گناهي مرتكب شده بودم كه پدر و مادرم حتي نخواستند كه در مراسم ساده ي ما شركت كنند و حالا........ . يعني من بايد تاوان عشق خودم رو ميدادم. بدتر از اينا اين بود كه من جلوي پدرم باز تحقير شدم. من خواستم كه خودم رو به پدرم نشان بدم و حالا با اين كار حتما با خودش فكر ميكنه كه من چقدر بيعرضه هستم و ..........
اون شب خيلي گريه كردم. براي همه ي اتفاقات. براي اينكه چرا من نتونستم واسه ستاره هم همچين مراسمي رو بگيرم و ........
- سلام كوروش جان. خسته نباشي. چرا زود امدي؟ مگه امشب تو رستورانتون....... چي شده كوروش؟ گريه كردي؟ چرا چشمات خيسه؟
- چيزي نيست. من خوبم. فقط كمي خستم. عمه خانوم خوبه؟
- چرا راستش رو بهم نمي گي؟ چي شده كوروش؟
منم احتاج داشتم كه خودم رو خالي كنم و بقضم رو بشكونم و همه چيز رو به ستاره گفتم.....
- ستاره من رو ببخش كه نتونستم...
- اين حرف رو نزن كوروش جان. من عشقت رو با تمام اين مراسم هاي مجلل و از اين جور چيزها عوض نميكنم. همين كه من و تو عاشقانه همديگر رو دوست داريم و يه لقمه نون حلال داريم كه بخوريم و محتاج ديگران نيستم خدا رو شكر ميكنم. واسه من تو مهم هستي و بقيه چيزها بهونه است.
- ستاره من خيلي خوشبختم كه تو رو پيدا كردم. هميشه كنار تو آرامش دارم. ستاره من رو به خاطر بيعرضگي هام ببخش.
- اين حرف رو نزن كوروش. حالا هم برو صورتت رو بشور بيا شام بخوريم. عمه گشنشه.
- باشه.
فردا به رستوران رفتم و همه ي اون اتفاقات رو فراموش كردم..........
- سلام آقاي مدير.... من رو ببخشيد كه ديشب نتونستم بمونم. واسه يكي از دوستان مشكلي پيش اومد و من ميبايست ميرفتم. ببخشيد كه نتونستم به شما خبر بدم.
- معذرت خواهي نمي خواد. شما اخراج هستيد.
- آخه واسه چي؟
- واسه چي نداره. ميگم اخراج هستيد. حالا هم بهتره دنبال كار ديگه اي باشي.
داشتم ديوانه ميشدم. آخه من چه كار اشتباهي كردم كه بايد اخراج ميشدم؟ هر چي به مغزم فشار مياوردم دليل قانع كننده اي پيدا نكردم.
- سلام كوروش. داري ميري؟
- آره. اخراج شدم.
- اخراج. واسه چي؟
- نمي دونم
- نكنه به ديشب ربط داره؟
- ديشب؟ واسه چي؟
- ديشب وقتي تو رفتي يه آقايي با مدير راجب تو صحبت ميكرد و بعد يه پولي به مدير داد و ........
بله. من توسط پدرم از كار بركنار شدم و شايد پدرم فكر ميكرد كه ميتونه با اين كار من رو به خونه برگردونه يا شايد....... . نمي تونستم كار پدرم رو توجيح كنم.... به هر حال من اخراج شده بودم و ميبايست دنبال كار جديد ميگشتم.......
مدتي گذشت تا تونستم به عنوان منشي دفتر وكالت خصوصي استخدام شم. به هر حال از كار كردن تو رستوران راحت تر بود.
يه سالي از ماجرا ميگذشت تا اتفاقي زندگي من و ستاره رو تغيير داد. يه روز كه تو دفتر نشسته بودم ستاره به همراهم تماس گرفت و گفت كه حال عمه خانوم خوب نيست و .... منم سريع اجازه گرفتم و رفتم خونه........
- چي شده ستاره؟
- نمي دونم. يهو حال عمه خانوم خراب شد. حالا چيكار كنيم.
- سريع زنگ بزن اورژانس بياد ببريمش بيمارستان.
- آقاي دكتر حالش چطوره؟
- شما چه نسبتي با بيمار داريد؟
- من دامادشون هستم.
- كاري از دست من برنمياد. ايشون دارن ميميرن. الانم معلوم نيست كه كي به هوش بيان. بايد توكل به خدا كنيد.
- چي شد كوروش؟ دكتر چي گفت؟
- ستاره بايد مقاوم باشي. دكترها تمام سعي خودشون رو كردن. كاري از دستشون برنمياد. فقط بايد به خدا توكل كرد.
بعد از سه روز عمه خانوم به هوش اومد و هي اسم ستاره رو به زبان مياورد و من و ستاره رفتيم كنار تختش و......
- س... س... ست... ستا... ستاره ه ه...
- عمه خانوم من پيشتون هستم نميخواد نگران باشين
- ستا... ستاره من رو ببخش
- عمه جان اين چه حرفيه كه ميزنيد. انشاا... كه خوب ميشيد و برميگرديد پيشمون. حالا هم استراحت كنيد تا حالتون خوب بشه.
- ستاره من رو ببخش كه هميشه باعث زحمتت شدم. ستاره اين خواست خدا بود كه من رو دوباره به اين دنيا برگردونه تا من دينم رو ادا كنم.
- چه ديني عمه جان؟
- ستاره وقتي والدينت را به بيمارستان بردند من سريع خودم رو رسوندم و متاسفانه مادرت در دم جان داد و پدرت هنوز زنده بود و آخرين وصيت هاش رو كرد و گفت:
- خواهر ستاره جزء تو كسي رو نداره و نزار كه جاي خالي من و مادرش رو حس كنه. ازش مواظبت كن و او را بعد از خدا به تو ميسپارممممممممممم.
- آره ستاره پدرت تو رو دست من سپرد و تمام داراييهايش رو واسه تو گذاشت و رفت. سند يه زمين قديمي كه من هنوز اون زمين رو نديدم رو واسه تو گذاشت با چند قطعه زمين در شمال كه پدرت قبل از مردن اونها رو خريده بود و به اسم تو كرده بود. تا الان هم كه ديدي من چيزي از اين ميراث بهت نگفتم درخواست پدرت بود. اون خدا بيامرز از من قول گرفت كه تا زمان مرگم چيزي از اين ميراث بهت نگم تا ديگران به طمع ارث و ميراث تو رو فريب ندن و به خاطر ميراثت با تو ازدواج نكنن. ستاره منو ببخش كه الان اين حرف هارو بهت ميگم. مواظب خودت باش. آقا كوروش ستاره بعد من كسي رو نداره. بهم قول بده كه هيچ وقت او را تنها نزاري. مواظب ستاره باش. اون رو به تو سپردم.
ستاره من رو ببخشششششششششششششششششششششش .
- عمه.... عمه..... عمه جان... عمههههههههههههههههههه....
- ستاره گريه نكن. بس كن. خدا رحمتش كنه. خدا بهت صبر بده.
بله. عمه خانم رفت و ما را با اين همه سوالهاي بي پاسخ تنها گذاشت. ستاره مات و مبهوت بود. اصلا باورش نمي شد كه پدرش اين همه ثروت براش گذاشته باشه و او در اين مدت مثل افراد معمولي زندگي ميكرد.
- ستاره ميدونم كه درك اين موضوع برات خيلي مشكله. ميدونم كه چه حسي داري. خوب حالا ميخواي چيكار كني؟
- نميدونم كوروش. نميدونم. اصلا نميدونم كه اين زمينها كجا هستند.
- اول بهتره كه وصيت هايي رو كه عمه خانوم ادرسشون را داد را پيدا كنيم.
بعد از مدتي گشتن تونستيم سند هاي زمين رو پيدا كنيم و با توجه به ادرسشون راهي زمينها شديم.
- ستاره فكر ميكني كه اين زمين باشه؟
- نميدونم كوروش؟ الان بيست سال ميگذره. دور تا دور اين زمين برج ساخته شده و اين زمين وسط قرار داره. نميدونم بايد سوال كنيم.
- آره بهتره از يك مشاور املاك در اين اطراف سوال كنيم...
- سلام..... ميتونم كمكتون كنم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)