- باید قول بدی که نخندی؟ باشه؟
- دیوونه...
- تونستم با هزار زحمت تو یک رستوران بزرگ به عنوان پیشخدمت کار کنم. حقوقش خوبه... میتونه شکم ما سه نفر رو پر کنه.... باز چرا گریه میکنی؟
- کوروش یعنی من لیاقت این همه خوبیت رو دارم؟
- اگه نداشتی من الان اینجا نبودم... بس کن. به خدا توکل کن همه چیز درست میشه. مگه بقیه چطور دارن زندگی میکنن. ما هم یکیشون.
مدتی گذشت و من تازه مفهوم سختی و زندگی رو فهمیدم. دلم برای خانوادم تنگ شده بود ولی چی میشد کرد... من از طرف اونا طرد شده بودم و راه برگشتی وجود نداشت. دلم برای ساناز تنگ شده بود...
بعد از یک سال که از این ماجرا میگذشت که من و ستاره به طور شرعی به عقد هم در اومدیم و رسما زن و شوهر اعلام شدیم. تو جشن عروسی ما فقط من بودم و ستاره و عمه ی پیرش. به پدر و مادرم هم اطلاع دادم که اگه دوست داشتن میتونند که تو این جشن شرکت کنند... ولی میدونستم که فائده ای نداره...
مدتی تو سختی و مشقت زندگی کردیم. ولی این عشق بود که سختی های زندگی رو برای من آسان میکرد. بعد از چند ماه مدیر رستوران همه ی کارکنان رو صدا زد و گفت که قراره بزرگترین جشن ازدواج تو این رستوران برگزار بشه و همه هم باید کارشون رو به نحو احسن انجام بدن و کوچکترین خطایی به وجود نیاد.
خوشحال بودم چون معمولا تو این عروسی های مجلل ما خوب پول میگرفتیم. از انعام گرفته تا غذا و ....
روز عروسی فرا رسیده بود. وفتی این تشکیلات رو دیدم خیلی افسوس میخوردم که یکی مثل ما اینجوری و یکی مثل اینها اینجوری...
واقعا باشکوه بود. بزرگترین و قشنگترین مراسمی بود که میدیدم. به خودم میگفتم خوش به حال عروس و داماد که باین تشکیلات حتما با عشق به تفاهم رسیدند و حالا بدون مشکل زندگی خودشون رو شروع میکردند... در همین افکار بودم که مهمان ها یکی یکی وارد میشدند و منم به آشپزخانه واسه یه سری کار رفتم. بعد از چند ساعت برای صرف شام آماده شدیم و غذا ها رو برای مهمان ها میبردیم. کارکنان زیادی دورو بره عروس و داماد میچرخیدند تا انعام خوبی بگیرن. منم برای اینکه از این موقعیت استفاده کنم سریع به سمت عروس و داماد رفتم که.................
- كوروش.......... كوروش...... يعني خودتي؟ كوروش..........
واي خداي من..... اين امكان نداره......... بايد سريع از اينجا برم بيرون تا كسي منو نديده ..... اينقدر عجله داشتم كه فقط به سرعت به سمت در خروجي ميدويدم و ناگهان با مردي تماس پيدا كردم و ............
- ببخشيد آقا..... شرمنده....... نديدمتون....... منو ببخشيد...
- به به... چشمم روشن..... سلام آقا كوروش....... شما كجا.... اينجا كجا... فكر ميكردم الان مدير يك شركت باشي يا حداقل........
واي خداي من از چاله افتاده بودم تو چاه ......
- س.. س... سلا... سلام پدر......
- اينجا چه خبره؟ تو اينجا چيكار ميكني پسر؟
- واي كوروش جان... مامان..... اين واقعا خودتي.... چقدر لاغر و ضعيف شدي پسرم..... اين چيه كه تنته؟
حالا بيا و درستش كن......
- سلام مامان....
- اينجا چي كار ميكني؟ اين چيه تنته؟
- مامان من پيشخدمت اين رستوران هستم....
- چي پيشخدمت هههههههههههههههههه ........ اين اون زندگي بود كه ميخواستي واسه خودت دست و پا كني...... اين اون روياهاي بچگيت بود..... من اين همه واست خرج كردم كه اين بشي...... خاك تو سرت كه اينجا هم آبروي من را ميبري...... تو جزء دردسر و آبروريزي واسه من كاري رو بلد نيستي ........
- پدر من.............
- خفه شو حرف نزن. حالا هم سريع تر ريخت نحست رو از اينجا ببر بيرون تا ديگران متوجه نشدند....... همون طور كه فهميدي امشب عروسي خواهرته و اون با مهرداد پسر يكي ار همشريكي هام ازدواج كرده... حتما ميشناسيش.... چقدر بهت گفتم پسر به حرف هام گوش كن... چقدر گفتم خام اين دختره نشو.... اين همون زندگي بود كه ميخواستي.... كوروش هنوز هم دير نيست بيا و برگرد خونه..... اون دختر رو ول كن.
- پدر بس كنين... الان اون همسر منه و جزء من كسي رو نداره و من قسم خوردم كه واسه هميشه كنارش باشم. الانم از زندگيم راضيم.
- كوروش جان مادر چرا به حرف پدر گوش نميدي؟ چرا از اون دختر گدا دست نمي كشي ها.......
- مامان باز شروع نكن..... بهتره من از اينجا برم.
- آره گمشو برو بيرون تا كسي تو رو نديده..... وگرنه آبروي ما ميره..... نه اينكه كم آبرو ريزي كردي ...
- فقط مامان بزار ساناز رو ببينم بعد برم........
- لازم نكرده...
- بابا واسه يه دقيقه.....
- سلام داداشي......
- كي گفت بياي اينجا... الان همه ميفهمن... مهرداد كه چيزي نفهميد كه.....
- نه بابا.
- سلام خواهر كوچولو خوبي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود... نمي دوني كه چقدر برات نگران بودم.
- داداشي نمي دوني از روزي كه رفتي چقدر منتظرت موندم تا بيابي... وقتي كه داشتم با مهرداد ازدواج ميكردم نمي دوني كه چقدر دوست داشتم تو تو اين روز مهم كنارم باشي.... نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.... همش دعا ميكردم كه خداوند يه شانس ديگه بهم بده تا تو تو اين جشن شركت كني... نميدوني چقدر خوشحالم... حالا چرا اين لباس هارو پوشيدي... اي ناقلا حتما ميخواستي كه كسي تو رو نشناسه نه........؟
نمي خواستم تو اين شب مهم ساناز رو ناراحت كنم و واسه همين يه حرف هايي سره هم كردم............
- خوب خواهر كوچولو بگو ببينم چطور شد كه با مهرداد..........
نذاشت حرفم تمام شه كه زد زير گريه..........
- چرا گريه ميكني؟ چي شده ساناز؟
- داداش من و مهرداد به هم علاقه مند نيستيم و به خاطر پدار هامون مجبور شديم كه به اجبار با هم ازدواج كنيم.
- خوب چرا به پدر نگفتي؟
- شوخي ميكني؟ اون از تو كه اين طور شد. نه من ميتونستم اعتراض كنم نه مهرداد. به مهرداد هم گفتم كه با باباش صحبت كنه ولي اون نمي تونست جلوي باباش چيزي بگه.
- اشكالي نداره ساناز. مهرداد هم پسر خوبيه. من ميشناسمش. سعي كن كه زندگي خوبي داشته باشي و هميشه كنار همسرت خوشبخت شي. برات آرزوي بهترين ها رو ميكنم. خوب حالا هم گريه نكن. دوست ندارم گريم هات خراب شه. برو پيش مهرداد. از قول من بهش تبريك بگو. بهش بگو كه كوروش نتونست بياد و از قول من ازش معذرت خواهي كن. انشاا... كه هميشه كنار هم باشين. خوب من بايد برم.
- چرا داداشي؟ مگه نمي موني؟
- نه. ستاره تنهاست. بايد برم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)