- آره ستاره دیوانه شدم. عاشق واقعی دیوانه هم میشه. من حاظرم به خاطر تو از همه چیز بگذرم. پول و ثروت که چیزی نیست من حاظرم جون خودمم رو واست فدا کنم اگه جونم لیاقت فدا شدن تو رو داشته باشه.

اشک از چشمان ستاره جاری شده بود........

- ستاره ... ستاره ...... خوبی؟ چرا گریه میکنی؟

- کوروش داری باهام چیکار میکنی؟ میترسم کوروش... میترسم ....

- از چی میترسی؟ من همیشه کنارتم.

- نه کوروش...من میترسم که لیاقت تو رو نداشته باشم. میترسم در مقابل عشقت کم بیارم و نتونم پا به پات بیام. حالا میخوای چی به خانوادت بگی؟

- هیچی میگم که هیچ چیز نمی تونه تو رو ازم جدا کنه. فقط یه چیز....

- چی کوروش؟

- من بعد از طرد شدن از خانوادم جایی رو واسه گذروندن شب ندارم. چند شبی رو تو پارک به سر بردم ولی اونجا جای امنی نیست اگه میشد میتونی با عمت صحبت کنی که یه جای خواب بهم اجاره بده. قول میدم که کار کنم و اجارش رو بپردازم. فراموش نکن که من چیزی ندارم جزء یه قلب عاشق نه خانواده ای که بهشون تکیه کنم نه پول و نه.........
حالا بازم حاظری با من واسه همیشه باشی؟ میدونم درخواست سختیه ولی بهت قول میدم که خودم رو نشون بدم و بتونم خوشبختت کنم .

- این چه حرفیه که میزنی کوروش. اگه همه ی ثروت های دنیا رو بدن زندگی برام بدون تو پوچ و بی معنی هست. من عشقم رو با تمام دنیا عوض نمی کنم. ولی کوروش دوست ندارم که تو بخاطر من به زحمت و دردسر بی افتی. کوروش به فکر خودت باش. هنوز هم برای برگشت دیر نیست...

- ستاره من تصمیم خودم رو گرفتم و هیچ کس نمی تو نه تو رو ازم جدا کنه. من تو رو دارم و این از هر گنجی برام با ارزش تره.

بعد از چند روز تو دانشگاه ستاره رو دیدم. اصلا حالش خوش نبود. سریع رفتم به طرفش....

- سلام ستاره. خوبی؟ چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟

- نه مشکلی نیست. من خوبم.

- ستاره چرا باهام رو راست نیستی؟ مگه نمی خوای شریک زندگی هم باشیم... پس چرا از من پنهان میکنی مشکلت رو؟

دیدم بقض ستاره ترکید و یکریز اشک میریزه.....

- ستاره منو داری نگران میکنی. نمی خوای بهم بگی چی شده؟

- نمی خوام تو رو هم نگران کنم.

- این چه حرفیه که میزنی؟ بگو چی شده؟

- امروز پدر و مادرت سراغ منو از همکلاسی ها گرفتند و منم که نمی دونستم اونا پدر و مادرت هستند. پدرت با خشونت منو تهدید کرد که اگه از تو دست نکشم منو میکشه و نمیزاره که آب خوش از گلوی هر دوی ما پایین بره. در آخر هم پدرت این چک رو بهم داد و خواست که عشقم رو با پول بخره. کوروش به خدا من راضی نیستم که تو بخاطر من به دردسر بیافتی... بهتره که از من دست بکشی. منم برای خوشبختیت دعا میکنم. من که همیشه تنها بودم و کسی رو نداشتم که حامی من باشه این چند ماه تو برام مثل یک حامی بودی. کوروش منو فراموش کن... نه به خاطر تهدید های پدرت نه...من اگه هزار بار هم تحقیر و تهدید بشم هیچ چیز نمی تونه عشقت رو از تو دلم کم رنگ کنه... این چک رو هم به پدرت برگردون... بهش بگو که عشق قیمت نداره...

ستاره از گریه چشمای زیباش خیس خیس شده بود...

- ستاره منو ببخش به خاطر رفتار خانوادم. بخدا شرمندم... امروز تکلیف خودم رو روشن میکنم. تو هم نمی خواد نگران باشی.

- کوروش میخوای چیکار کنی؟ نکنه... نه کوروش... نمی خواد به خاطر من....

- نترس. من کاری نمی کنم که عاقبت بدی داشته باشه

الان دیگه وقتش بود که تکلیفم رو روشن کنم. این کار پدر و مادرم اصلا قایل درک نبود. حالا نوبت منه که خودم رو نشون بدم...

- سلام مامان... سلام بابا...

- سلام کوروش جان خوبی؟

- خوب من تصميم خودم رو گرفتم. من فهمیدم که بدون....

- میدونستم کوروش تو من و پدرت رو به اون گدا ترجیج میدی. میدونستم که برمیگردی به خونه. دیدی آقا مرتضی دیدی گفتم که کوروش من تصمیم درستی میگیره.

- آره مامان من تصمیم درست رو گرفتم و میخوام که با ستاره واسه همیشه باشم. اینم اون چکی که به ستاره دادین. این کارتون را هیچ وقت فراموش نمی کنم. حالا هم شما رو واسه همیشه ترک میکنم.

- برو به جهنم. برو با همون دختر گدا زندگی کن... تو لیاقت ما رو نداری... تو یک آدم آشغال بدرد نخوری... که بدون ما حتی نمی تونه یک لحظه هم زندگی کنه. برو گم شو بیرون... و اینو هم بدون که دیگه راه برگشتی وجود نداره و دیگه هم اسم من رو نیار... هیچ وقت. من تو رو از ارث محروم میکنم و اسمت رو از شناسنامم خذف میکنم فقط جلوی من نباش که کار دست خودم. میدم حالا هم گم شو برو بیرون...

- داداشی یعنی ستاره لیاقت این همه تحقیر و ما رو داره که میخوای به خاطرش از همه چیز بگذری؟ داداشی نرو... از بابا معذرت خواهی کن...

- خواهر کوچولوم نگران نباش. منم دلم برات تنگ میشه. و این رو بدون که زندگی که پایه ی اون با پول بنا شه یه روز خراب میشه... این حرف رو از من داشته باش. حالا هم خداحافظ. شاید روزی دوباره دیدمت. نگران من نباش خدانگه دار...
خدا حافظ مامان... خدا حافظ بابا... به خاطر همه چیز ازتون ممنونم. خداحافظ.

- کوروش... کوروش جان... مادر... من بدونه تو میمیرم... کوروش...

- ول کن خانوم بذار بره گم شه.

در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود خانوادم رو ترک کردم. هیچ چیز سخت تر از ترک خانواده نیست... من که تو اون خانواده بزرگ شدم و رشد کردم دوریشون برام خیلی سخت بود ولی مجبور بودم که بین عشق و خانواده یکی رو انتخاب میکردم. شاید الان شما من رو مسخره کنید ولی من عشق رو به پول ترجیح دادم...

- ستاره تمام شد... از الان دیگه کسی نمی تونه من و تو رو از هم جدا کنه.

- چیکار کردی کوروش؟ وای خدای من کوروش چرا این کار رو کردی؟ من که بهت گفتم...

- بس کن ستاره. خوب حالا من امشب رو باید کجا سپری کنم؟ خانومی با عمت صحبت کردی؟

- آره کوروش. میتونی تا هر وقت که خواستی بمونی پیش ما.

- ستاره بهت قول میدم که خوشبختت کنم. نمی خواد نگران هیچ چیز باشی. فقط به من وقت بده تا خودم رو بهت ثابت کنم. فقط به زمان احتیاج دارم.

- باشه کوروش. من به تو اعتماد دارم.

خوب حالا باید چی کار میکردم؟ از یک طرف حمایت خانواده رو از دست داده بودم و از یک طرف میبایست که اعتماد ستاره رو به دست میاوردم. اولین کار این بود که قید درس و دانشگاه رو بزنم و دنبال یک شغل بگردم. از فردا دنبال کار گشتم ولی کار کجا بود... به هر دری زدم من که تا الان در آسایش و راحتی بودم و کاری بلد نبودم و پولی هم نداشتم که تو یه کاری سرمایه گذاری کنم. با هزار زحمت تو یک رستوران بزرگ تونستم به عنوان پیشخدمت کاری برای خودم دست و پا کنم. هر چند که این کار در شان من نبود ولی به خاطر خودم به خاطر خوشبختیم باید یک حرکتی میکردم...

- ستاره من بالاخره تونستم یک کاری پیدا کنم...

- پس درس و دانشگاه چی؟
- دیگه دانشگاه نمیام و کار پیدا کردم و از فردا میرم سر کار.

- خوب چه کاری هست؟