سلام کوروش جان. خوبی؟ چقدر لاغر شدی؟ چرا جواب تلفنم رو نمیدادی؟ تو این هفت روز کجا بودی؟ چرا رنگت پریده؟چقدر ضعیف شدی؟
- بسه خانوم. برم سر اصل مطلب. خوب بگو که این ستاره کیه. خانوادش کین؟ کجا زندگی میکنه؟ چطور باهاش آشنا شدی؟
تو دلم گفتم که همه چیز رو راست بگم بهتره تا بعد مشکلی به وجود بیاد.
منم همه چیز رو بهشون گفتم.................
- با ستاره تو دانشگاه آشنا شدم. دختر خوبیه. پدر و مادرش رو تو یک تصادف از دست داده و الانم با عمش تنها زندگی میکنه. وضعشون هم ضعیفه و.......
- بسه. دیدی خانوم. باز بگو این پسر گناه داره. اون عقلش رو از دست داده. دیوانه شده. میخواد با یک گدا گشنه ازدواج کنه. پسر مگه دیوانه شدی تو؟ عقلت سره جاشه؟ میدونی چی میگی؟
- آره میدونم که چی میگم. من عاشق اونم و همه کار میکنم تا بهش برسم.
- خفه شو. خانوم حرف زدن با این احمق فائده ای نداره.
- کوروش میدونی چی میگی؟ تو ستاره را به ملیکا با اون همه ثروت ترجیح میدی؟ میفهمی چی میگی؟ فردا مردم چی میگن؟ نمیگن که خانواده ی صالحی دختریک گدا گشنه رو به دختر لطیفی ترجیح داد.
یکم فکر کن پسرم. ما که بد تو رو نمیخواهیم.
- مامان من تموم فکرام رو کردم. حاظرم برای به دست آوردنش همه کار بکنم.
- همه کار؟
- آره بابا
- پس خوب گوش بده. تو باید بین خانوادت و اون یکی رو انتخاب کنی. یا اون یا ما. اگه ما رو انتخاب کردی که قدمت رو چشممون و این همه ثروت مال تو و خودم تو رو تو شرکت مدیر میکنم و همه چیز و بهت یاد میدم و اگه با ملیکا ازدواج کنی که ثروتت سه برابر میشه ولی اگه او را انتخاب کنی............ باید دور مارو خط بکشی. من تو رو از این همه ثروت محروم میکنم و اسمت رو از شناسنامم پاک میکنم و دیگه هم اسمت رو نمیارم خودت بهتر میدونی که اگه یه چیزی بگم تا آخرش پاش هستم. حالا خودت انتخاب کن.
- کوروش جان خوب فکر کن. تو که بابات رو خوب میشناسی. اصلا زندگی من و بابات رو ببین. مگه ما با عشق ازدواج کردم. پدر من با پدر بزرگت خودشون بریدن و دوختن و من و پدرت هم تسلیم اونا بودیم. مگه زندگی ما چه اشکالی داره؟
- ببین مامان زندگی که توش عشق نباشه زندگی نیست. شاید تو و پدر با پول خوشبختین ولی زندگی که همش پول نیست. یه روزی این پول به پایان میرسه و اون وقته که قدر عشق رو میدونین.
- حالا میخوای چیکار کنی کوروش؟ خوب فکر کن پسر. خریت نکن. میدونم که تصمیم عاقلانه ای میگیری.
نمی دونستم که چیکار کنم. تو دو راهی بدی گیر کردم. از یک طرف خانواده و از یک طرف ستاره. گیچ شده بودم. مغزم جواب نمی داد. یه چند روزی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره فهمیدم که بدون پول میشه زندگی کرد ولی بدون عشق نه نمیشه زندگی کرد. نمی دونم که شما اگه جای من بودید چه تصمیمی میگرفتید ولی من عشق را به پول ترجیح دادم. شاید با خودتون میگید که همچین چیزی امکان نداره ولی اگه کسی عاشق واقعی باشه میتونه منو درک کنه.
- من تصمیم خودم رو گرفتم.........
- خوب گوش میدم...
- من نمیتونم بدون ستاره زندگی کنم. همین طور بدون شما. ولی ......
- ولی چی؟
- ولی کسی هم نمیتونه تو دلم جای ستاره رو بگیره و من دوست دارم که با این مسئله کنار بیاین و ..........
- چی؟ یعنی چی کنار بیاین؟
- یعنی اونو به عنوان عروستون بپذیرید..........
- عروس؟ من اونو به عنوان مستخدم خونم قبول نمیکنم چه برسه به ...
- بابا راجب ستاره درست حرف بزنید.........
- به من بی احترامی میکنی. پسره گستاخ. مغزت رو شستشو دادن. تو رو فریب دادن. فریب این دختر رو نخور پسر. تو هنوز بچه ای نمی فهمی چی میگی. هنوز کلت داغه. بعدا پشیمون میشی و دیگه راه برگشتی نیست. من چند روزه دیگه هم بهت فرصت میدم که فکر کنی. الانم برو دانشگاه.
نمی دونستم چیکار کنم. تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. بهتر بود برم دانشگاه تا شاید کمی از این حال و هوا بیرون بیام...
- سلام کوروش کجایی تو؟ چرا به تماس هام جواب نمیدی؟ نگرانت شدم.
- سلام ستاره. خوبی؟ منم دلم برات خیلی تنگ شده بود. چه خبر؟ عمت خوبه؟
- چرا بحث و عوض میکنی؟ چی شده کوروش؟ بهم بگو. مشکلی پیش اومده؟
- نمی خواد تو نگران باشی. من یه جورایی درستش میکنم.
- موضوع مربوط به ماست؟
- نه ... آره .... نمیدونم..........
- کوروش چی شده؟ دارم نگران میشم. چرا بهم نمیگی هان؟
از اونجایی که ستاره آخر دیر یا زود از ماجرا مطلع میشد میبایست او را هم در جریان میگذاشتم و منم کل ماجرا رو بهش گفتم......
- وای نه........ کوروش معلومه داری چیکار میکنی؟ پسر زده به سرت. من که گفتم از اول این دوستی نمی بایست شکل میگرفت. کوروش دیوانه شدی. آره دیوانه شدی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)