صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 16 , از مجموع 16

موضوع: توسعه و مبانى تمدن غرب

  1. #11
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    آيا شما در اين جمله اى كه به عنوان نتيجه ارائه شد جايى براى ترديد مى بينيد؟ ادراك اين مطلب كه اين نظام آموزشى در جهت توسعه اقتصادى پايه گذارى شده هر چند بسيار ساده است ، اما معمولا به ذهن كسى خطور نمى كند و آموزش و پرورش مدرسه اى و دانشگاهى را به معناى مطلق تعليم و تربيت فرض مى كنند. براى تحقيق بيشتر در اين مطلب مى توانيم غايت و هدف ديگرى براى آموزش و پرورش فرض كنيم و آنگاه ببينيم نظام آموزشى با آنچه كه امروز معمول است تفاوتى پيدا خواهد كرد يا نه . فى المثل مى توانيم غايت و هدف نظام تعليم و تربيت را بر اساس معتقدات اسلامى خود بر اين فرمايش علوى بنا كنيم كه وليكن ... همك فى ما بعد الموت .(244) اگر بخواهيم نظامى آموزشى بر مبناى اعتقاد به معاد بنا كنيم چه اتفاق مى افتد؟ آيا باز هم مواد اصلى دروس ما همين هاست كه اكنون در مدارس و دانشگاه ها تدريس مى شود؟ يا نه ، به نظامى شبيه به حوزه هاى علميه دست خواهيم يافت ؟
    جواب روشن است . اگر بخواهيم نظامى آموزشى بر مبناى اعتقاد به معاد و براى تتميم مكارم اخلاق بنا كنيم نتيجه كار ما با كمى تفاوت همان چيزى خواهد شد كه اكنون در حوزه هاى علميه عمل مى شود و بالعكس ، اگر بخواهيم نظامى آموزشى براى دست يابى به توسعه اقتصادى با روش هاى معمول بعد از انقلاب صنعتى بنا كنيم به سيستمى منطبق بر مدارس و دانشگاه ها خواهيم رسيد.
    نكته ظريفى كه در اينجا بايد مورد تذكر قرار گيرد اين است كه اگر در زمينه تحصيلات عاليه اين امكان وجود دارد كه ما به حوزه هاى علميه برويم و هم خود را به تعليم و تربيت اصولى اختصاص دهيم ، اما در مورد تحصيلات مقدماتى اصلا اين امكان وجود ندارد، چرا كه مدارس همگى داراى نظامى غربى هستند؛ و از آن گذشته ، از ايران و چند كشور اسلامى كه بگذريم ، احاطه اين نظام آموزشى در سراسر كره زمين بدين معناست كه براى اكثريت قريب به اتفاق انسان ها هرگز امكانى براى تعليم و تربيت در نظام آموزشى ديگرى كه بر محور تعالى اخلاقى پايه گذارى شده باشد وجود ندارد و همه بايد اجبارا و ايجابا، با پذيرش لزوم توسعه اقتصادى با شيوه هاى معمول به مدارسى بروند كه آنها را براى استمرار و تحكيم مبانى تمدن غربى بار مى آورند.
    با تغيير در غايت و هدف آموزش دو تحول اساسى در نظام آموزش و پرورش رخ مى دهد كه يكى در مواد درسى است و ديگرى در روش تعليم . براى ادراك بهتر اين تحول مى توان دو نظام متفاوت دانشگاه و حوزه هاى علميه را، چه از نظر دروس و چه از نظر روش ، با يكديگر مقايسه كرد. مسئله مدرك گرايى فرع بر اين دو مطلبى است كه عنوان شد. مدرك گرايى لازمه اين نظام آموزشى است كه در غرب پايه گذارى شده است . وقتى شرط تحصيل امتيازات اجتماعى رفتن به مدرسه و تحصيل در دانشگاه باشد، فى نفسه مدرك گرايى اشاعه پيدا خواهد كرد چرا كه كسب امتيازات و مناصب اجتماعى ، مشروط به داشتن مدارك دانشگاهى است .
    در چنين موقعيتى چگونه مى توان از مدرك گرايى پرهيز كرد؟ آنچه كه نظام آموزشى كنونى را مقبوليت بخشيده همين است ، و اگر اين شرط اساسى را از ميان برداريم و مدرك آموزشى را لازمه كسب امتيازات اجتماعى ندانيم ، بسيارى از اين كسانى كه امروز در صف طويل كنكورهاى گوناگون انتظار مى كشند از تحصيلات صرف نظر خواهند كرد. در اجتماعات روستايى و عشايرى نيز از آنجا كه كسب امتيازات اجتماعى موكول به داشتن مدارك آموزشى نيست اشتياق آموزش بسيار كمتر است . اين كمبود اشتياق را نبايد به فقر فرهنگى بازگرداند. حقير منكر وجود فقر فرهنگى در روستاها نيستم ، اما به اعتقاد حقير اين فقر فرهنگى نشانه هاى ديگرى دارد كه تنها با ايجاد مدارس در روستاها از بين نخواهد رفت . دور شدن از حق است كه به فقر فرهنگى منجر مى شود و با اين ترتيب ، فقر فرهنگى در شهرهاى بزرگ بسيار بيشتر از روستاها وجود دارد.
    ايوان ايليچ يكى از روشنفكران غربى است كه در اين زمينه صاحب نظرياتى نزديك به حقيقت است ، هر چند كه در نهايت طرح پيشنهادى او به عنوان ((آموزش فارغ از مدرسه )) باز هم نمى تواند مورد پذيرش ما باشد. ايوان ايلچ اين نسبت يا رابطه على را كه فى مابين آرمان توسعه اقتصادى و نظام آموزش مدرسه اى و دانشگاهى وجود دارد به خوبى شناخته و اصل انتقادات خود را بر آن قرار داده است . او مى گويد:
    براى آنكه مسئله آموزش و مدرسه ، تمام اهميت خود را پيدا كند، بايد آن را در كل جامعى كه مذهب يا ايدئولوژى حاكم بر جهان امروز است مورد بررسى قرار داد. اين مذهب جديد كه كشورهاى پيشرفته صنعتى قافله سالاران آنند و كشورهاى عقب مانده ديوانه وار مى كوشند تا به هر وسيله شده از سعادت نيل به آن محروم نمانند، آرمان ((رشد و توسعه )) است . مشاهده نشان مى دهد كه اين آرمان ، مورد نظر و خواست تمامى كشورهاى بزرگ صنعتى و نيز منتهاى آرزوى ممالك پس قافله است . آرمان كه پذيرفته شد، ديگر به عهده ((علم )) است تا راه منحصر به فرد اين ((رشد و توسعه )) را با تكيه بر اصول متعارف و بديهاتى كه هيچ كس درباره آنها شك نمى كند، تا كوچكترين جزئيات تعيين و تحميل كند.
    انتهاى راه رشد و توسعه ، مصرف بى كران است . مصرف بى كران ، همان مدينه فاضله و همان كمال مطلوب بشرى است كه در دوره هاى ((ما قبل علم )) به صورت تخيلى ((زندگى جاودان )) وجود داشت .(245)
    ايوان ايليچ آرمان رشد و توسعه اقتصادى را مذهب جديد مى نامد و اين حقيقتى است ؛ تو گويى بشريت پذيرفته است كه تحقق آرمانى آن بهشت موعود در همين كره زمين و از همين طريق توسعه اقتصادى ميسر است . فطرت الهى انسان در جست و جوى كمال مطلق است و اگر بشر باور نمى كرد كه تكامل او در آرمان توسعه يافتگى است ، اين گرايش در ميان نوع بشر عموميت نمى يافت .
    براى شناخت كامل ماهيت نظام آموزشى كنونى بايد ماهيت اين گرايش ‍ عام - به سمت توسعه يافتگى اقتصادى - را شناخت ، چرا كه اين سيستم آموزشى براى تاءمين نيازهاى تخصصى توسعه اقتصادى طراحى شده و تحقق يافته است . اگر اين نظام وجود نداشت هرگز راه تمدن غربى به سوى توسعه اقتصادى باز نمى شد. بنابراين ، براى ارزيابى اين نظام آموزشى بايد به ارزيابى آرمان توسعه يافتگى پرداخت .
    آيا تكامل حقيقى بشر در ((بهشت توسعه يافتگى )) است ؟ اگر اينچنين باشد ديگر نمى توان علوم رسمى را از اين نظر كه مسير اين توسعه را هموار مى كنند به باد انتقاد گرفت . علوم امروزى دانش تصرف در عالم و غلبه بر طبيعت هستند و در اين زمينه ميان علوم تجربى و علوم انسانى تفاوتى نيست . با اين ترتيب ، پر روشن است كه دانش آموز بايد از همان آغاز ورود اجبارى به مدرسه ، با رياضيات كه ((صورت )) علوم امروزى است آشنا شود و بعد، رفته رفته حساب استدلالى و هندسه تحليلى و فيزيك و شيمى و آمار و حساب احتمالات بياموزد و با متدولوژى علوم - كه اين روزها به آن فلسفه مى گويند - اين مواد درسى پراكنده را به يكديگر پيوند دهد.
    غايت اين دوران طولانى آموزش چيست ؟ آيا انسان بعد از طى مراحل و اخذ مدرك مهندسى يا دكترى صاحب اخلاق حسنه مى شود و به بهشت مى رود؟ خير. اصلا اين سؤ ال بسيار مسخره است . همه ما مى دانيم كه در بهشت درى به نام هندسه يا رياضيات وجود ندارد. اين نظام آموزشى بر محور تعليم و تربيت مطلق يا تعليم و تربيت اخلاقى انسانى طراحى نشده است بلكه هدف اصلى آن آموزش مهارت هاى فنى لازم و تاءمين كادرهاى تخصصى براى دست يافتن به توسعه يافتگى است .
    باز هم به همان نقطه اى رسيديم كه از آن آغاز كرديم و پرسش ما در صدر كلام همچنان پاسخ ناگفته باقى مى ماند. قصد ما نيز همين بود كه هر چه بيشتر رابطه على فى مابين آرمان توسعه اقتصادى و نظام آموزش مدرسه اى و دانشگاهى مشخص شود.
    اين نظام آموزشى معلول گرايش عام بشريت به سوى توسعه اقتصادى - با روش هاى معمول - است و در آن علومى را تعليم مى دهند كه راه اين توسعه را با تصرف در عالم و غلبه بر طبيعت هموار مى كنند. اگر بخواهيم كه روند توسعه اقتصادى را حفظ كنيم به ناچار بايد نيازهاى آن را برآورده سازيم ، و نياز به متخصص مهم ترين علتى است كه نظام آموزشى كنونى را به وجود آورده است . به ياد بياوريد كه هميشه در برنامه ريزى ها سخن از كمبود متخصص به ميان مى آيد: ((ما امسال هشتصد مهندس آب كم داريم و پانصد مهندس خاك ...)) تو گويى مهندس ، ماشينى است فاقد تمام تمايزات شخصى و كيفيات روحى . انگار مهندس ، ماشينى است كه او را مى توان در خدمت هر نوع اعتقادى به كار گماشت . تو گويى متخصص ، مرده شويى است كه ميان كافر و مسلمان تمايزى قائل نمى شود؛ تعهد او فقط و فقط در قبال تخصص خويش است و اصلا اهميتى نمى دهد كه در خدمت نظام جمهورى اسلامى باشد يا براى رژيم شاهنشاهى پهلوى كار كند.
    نظام آموزشى غرب ، از مدرسه گرفته تا دانشگاه ، سعى دارد كه آدم هايى اينچنين بار بياورد و الحق بايد اذعان كرد كه در اين جهت موفقيت بسيارى هم داشته است . ايوان ايليچ مى گويد:
    در دورنماى آرمان ((رشد و توسعه ))، نهادها(246) آن چنان قدرت مى يابند و از خود بيگانگى آنچنان اوج مى گيرد كه نهادها خود ((نياز)) مى آفرينند و خود در جهت ارضاى آن ((برنامه ريزى )) مى كنند. در دورنماى سعادت لايزال جامعه مصرفى ، تشنگى يعنى نياز داشتن به پپسى كولا، حمل و نقل يعنى اتومبيل تندرو شخصى داشتن ، گذراندن اوقات فراغت يعنى به تماشاى برنامه هاى معين و مقرر شده رفتن ، سير و سياحت يعنى توريسم متظاهرانه هتل پركن ، تفريح و هواخورى يعنى هجوم گله وار به جاهايى كه تبليغات تجارتى معين كرده اند.(247)
    ...همان طورى كه كشورها بر حسب توليد ناخالص ملى طبقه بندى مى شوند، سلسله مراتبى هم بر اساس توليد ناخالص فارغ التحصيلان وجود دارد. به اين ترتيب ، كشورى كه مى خواهد در سلسله مراتب ((رشد يافتگى )) ترقى كند بايد به توليد هر چه بيشتر فارغ التحصيلان بپردازد. اما فارغ التحصيل كه بدين گونه توليد مى شود به چه كار مى آيد جز آنكه در خدمت ثروتمندان جهان قرار گيرد؟ و چه توليد پر خرجى !
    ...خرج توليد يك فارغ التحصيل دانشگاه ، در آمريكا، برابر است با 5 برابر درآمد متوسط نه يكسال ، بلكه يك عمر نيمى از مردم جهان ؛ در آمريكاى لاتين ((قيمت )) يك فارغ التحصيل دانشگاه ، 350 برابر ((قيمت )) هر هم وطن ديگر با درآمد متوسط است . قيمت تحصيل كرده ها بر پيشانى شان حك شده است و همين امر به خودى خود نشان مى دهد كه ارزش علم در جهان امروز چيزى جز ارزش تجارتى نيست .
    دانشگاه امروز، به خلاف گذشته ، ديگر محل اخلاقى و برخورد عقايد و افكار نيست . ((تحقيق )) و ((تدريس )) آنهم مطابق برنامه و در چشم انداز آرمان ((رشد و توسعه )) شيوه توليدى دانشگاه كنونى است .(248)
    ...فدا كردن اعتبار، شخصيت ، حرمت و حيثيت انسانى به پاى بت علم و فن شناسى (تكنولوژى )، سوغات بزرگ تمدن مصرفى است . و مدرسه ماءمور اجراى اين مراسم قربانى است .
    ...شكست تجربه كوبا در به وجود آوردن انسان هاى نوين از طريق مدرسه ، درسى بس آموزنده است . دانشگاه هر سال يك رديف از فارغ التحصيل مصرف كننده بيرون مى دهد كه ميخواهند به سطح بالاترى از مصرف دست يابند. هيچ يك از اقدامات حكومت انقلابى براى ادغام آنان در زندگى مردم عادى - از كار يدى (دستى ) در كارخانه ها گرفته تا بريدن نى شكر در مزارع - نتوانسته است بر اين گرايش اساسى ((دانشگاهى )) پيروز شود. در عين حال دانشگاه قادر نيست به اندازه كافى كادر تربيت كند و تازه كادرهائى هم كه تربيت مى كند، با روحيه محافظه كار خود حاصل كار كادرهاى خود آموخته و دانشگاه نديده را برباد مى دهند. عيب از معلم و استاد نيست ، اشكال در آنجاست كه يك حكومت انقلابى مى خواهد در نيروى انسانى سرمايه گذارى كند ولى اين كار از طريق نهادى انجام مى دهد كه برنامه ضمنى اش توليد يك بورژوازى جهانى است .(249)
    مقصود حقير اين نيست كه براى نظام جمهورى اسلامى تعيين تكليف كنم . حضرت امام امت (حفظه الله تعالى ) با طرح مسئله وحدت حوزه و دانشگاه خط مشى آينده نهضت اسلامى را ترسيم فرموده اند و جاى هيچ نگرانى وجود ندارد. از جانب ديگر، وقتى ما جبهه هاى نبردمان را دانشگاه جبهه مى خوانيم و حضرت امام را معلم انقلاب لقب داده ايم . پر روشن است كه از آموزش و دانشگاه مفهومى بسيار وسيع تر از آنچه در غرب معمول است دريافت مى كنيم . ما انتظار داريم كه مدارس و دانشگاه هايمان محل تعليم و تربيت به معناى مطلق كلمه باشد و در آنها انسان تربيت شود و بر همين اساس است كه تعهدات و تزكيه را همواره بسيار فراتر از تعليم و تخصص مى شماريم .
    بدين ترتيب ، با يقين كامل مى توان پيش بينى كرد كه نهضت اسلامى ان شاء الله در آينده اى نزديك نظامى آموزشى متناسب با معتقدات خويش و آرمان هاى الهى انقلاب خواهد يافت و تا آن روز لاجرم بايد اين نظام آموزشى موروثى را حفظ كنيم و در عين حال آماده باشيم تا در يك فرصت مناسب تحولات لازم را در آن انجام دهيم . اما از آنجا كه اين تحول فرع بر شناخت ماهيت علم و ماهيت اين سيستم آموزشى و ارزيابى آن از دريچه اسلام است ، بر ماست كه هر چه بيشتر در شناخت ماهيت غرب و مطابقت آن با مبانى اسلامى بكوشيم .
    نظام آموزشى غربى ، محصول جدايى علم از دين
    اقتصاد - با مفهوم كنونى آن - سلطان بلامنازع عصر جديد و محور تعيين كننده خط مشى هاى سياسى ، اجتماعى و حتى علمى ، فرهنگى و هنرى است . نظام آموزشى مدرسه اى و دانشگاهى يكى از تنها مواردى است كه در وهله اول مستثنا به نظر مى رسد و كمتر كسى در سراسر جهان از همان آغاز خواهد پذيرفت كه نظام آموزشى كنونى جهان نيز از سلطنت اقتصاد آزاد نيست ، چه برسد كه قبول كند اصلا اين نظام آموزشى در جهت توسعه اقتصادى با روش هاى معمول پايه گذارى شده است و ((آموزش و پرورش )) را نبايد به مفهوم مطلق ((تعليم و تربيت )) فرض كرد. آموزش در جهان امروز دقيقا به معناى آموزش كادرهاى تخصصى مورد نياز براى توسعه اقتصادى به روش هاى معمول است و حتى اگر روش هاى دست يابى به توسعه اقتصادى را تغيير دهيم ، ديگر اين نظام آموزشى به درد نخواهد خورد و با تغيير دادن غايات و اهداف ، پر روشن است كه نظام هاى آموزشى نيز تغيير خواهد كرد.
    براى ادراك بهتر اين حقيقت مى توان دو نظام آموزشى را با يكديگر مقايسه كرد كه اولى بر اساس اين حديث علوى كه وليكن ... همك فى ما بعد الموت (250) بنا شده و ديگرى در جهت توسعه معاش و تمتع هر چه بيشتر از لذايذ مادى و دنيوى با روش غلبه بر طبيعت و تصرف در عالم . نتيجه چه خواهد بود؟ نظام آموزشى نخستين ، تشكلى نزديك به حوزه هاى علميه پيدا خواهد كرد و ديگرى نظامى منطبق بر مدارس و دانشگاه هاى كنونى .
    نظام آموزشى كنونى تنها در صورتى نظام تعليم و تربيت مطلوب خواهد بود كه ((توسعه اقتصادى با روش هاى معمول )) به تكامل روحى و معنوى بشر منجر شود. آيا توسعه - با مفهوم كنونى آن - به چنين غايتى خواهد رسيد و اصلا براى رسيدن به چنين غايتى است كه بنيان گذارى شده است ؟ جواب روشن است : خير. تجربه و تاريخ نيز مؤ يد اين پاسخ هستند. وضيعت كنونى بشر غربى ناشى از همين سيرى است كه براى توسعه اقتصادى در پيش گرفته است .
    توسعه و تكامل در جهان امروز دو مفهوم مترادف هستند، اما از نظرگاه اسلام اينچنين نيست . در تفكر امروز غرب و تفكرى كه به تبع غرب زدگى در سراسر كره زمين اشاعه پيدا كرده است تكامل بشر اصولا در توسعه اقتصادى انگاشته مى شود، حال آنكه در اسلام تكامل انسان در رسيدن به مقام عبوديت الهى است . انسان كامل از نظر ما ((عبدالله )) است و پر روشن است كه رسيدن به مقام عبوديت لزوما با توسعه معاش همراه نيست . البته از جانب ديگر نبايد پنداشت كه عبوديت الله و توسعه اقتصادى نقيص يكديگر هستند و با هم جمع نمى شوند. خير؛ نمونه هايى هم در قصص مباركه قرآن و هم در سيره اولياء الله وجود دارد كه جامع اين دو بوده اند. سؤ ال اينجاست كه : ((آيا توسعه اقتصادى با اين روش هاى معمول به تكامل روحى و معنوى انسان منتهى خواهد شد يا خير؟))
    جهان غرب را معمولا ((جهان پيشرفته و مترقى )) مى خوانند و اطلاق اين لفظ - راقيه و مترقى - بر كشورهاى غربى در ميان ما سابقه اى صد ساله يا بيشتر دارد. از قديم الايام در كشور ما ملل غربى را ملل راقيه مى خواندند و ((راقيه )) اسم فاعل مؤ نث از ريشه ((ر ق ى )) است و ر ق ى مفهوم برآمدن و صعود و عروج و اوج گرفتن دارد. ((ملل پيشرفته )) ترجمه اى است كه رفته رفته جانشين كلمه ((ملل راقيه )) شده است و لفظ پيشرفت نيز با معناى تكامل و تعالى قرين است . بدين ترتيب ، نبايد گفت كه مراد ما از پيشرفت و ترقى چيزى غير از تكامل و تعالى است .
    در تفكر غربى همواره نوعى ((ترقى و تكامل ايجابى )) براى بشر در نظر مى گيرند كه خواه ناخواه اتفاق مى افتد و بشريت همواره نسبت به گذشته خويش متكامل تر مى شود و از سوى ديگر، اين ترقى و تكامل ايجابى نيز در تكامل ابزار توليد و پيشرفت تكنولوژى جلوه مى كند و تكامل ابزار توليد نيز خودبه خود به توسع ءه اقتصادى منجر مى شود. وقتى ما به جهان غرب ، جهان مترقى و پيشرفته اطلاق كنيم ، همه اين سير تحليلى را پذيرفته ايم . آيا شما اين سير تحليلى را مى پذيريد؟
    پيش از آنكه توضيح بيشترى عرض كنيم بايد گفت كه چه اين سير تحليلى را بپذيريم و چه نپذيريم ، همه تاريخ ‌هاى تمدن - ويل دورانت ، توين بى (251) و غيره - بر همين مبنا نوشته شده است . اين تحليل ، همان طور كه خودشان مى گويند، تحليل تاريخ بر مبناى اقتصاد يا تحليل اقتصادى تاريخ است و خود مؤ يدى بر همين حقيقت است كه عصر ما عصر غلبه اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشر است ؛ اگر نه ، چگونه ممكن است انسان دچار چنين توهمى شود كه تاريخ را صرفا بر مبناى احوالات اقتصادى بشر، و آن هم با اصالت دادن به ابزار توليد، تحليل كند؟
    اگر ما به اين تحليل معتقد نباشيم هرگز نبايد ملل غربى را ممالك پيشرفته يا مترقى بخوانيم . پيشرفت و ترقى الفاظى مترادف با كمال است و انسان كامل انسانى است كه به مقام قرب رسيده و صاحب صفات و اخلاق خدايى باشد. رفاه اقتصادى حتما متلازم با كمال روحى نيست و اصلا اين از بزرگترين فريب هاى اين تمدن است كه لفظ ((اقتصاد)) را به معناى كنونى آن استعمال مى كنند.
    ((اقتصاد)) ترجمه لفظ economy است و در تقسيم بندى علوم آنچنان كه ارسطو انجام داده ، ((تدبير منزل )) يا اقتصاد جزئى از ((علم سياست )) است . كلمه ((اقتصاد)) از ريشه ((ق ص د)) و به معناى ميانه روى و صرفه جويى است . اگر مبناى ((علم تدبير معاش )) را آنچنان كه در نزد قدما مرسوم بوده بر ميانه روى و اعتدال قرار دهيم ، اقتصاد ترجمه اى بسيار مناسب براى لفظ ((اكونومى )) است ، و اگر نه ، بسيار شگفت آور است اينكه ما كلمه اقتصاد را براى علمى كه امروز بدان اقتصاد مى گويند به كار ببريم . امروز مبناى علم معاش (اقتصاد) نه تنها هرگز بر ميانه روى نيست ، بلكه بالعكس ، مصرف بيشتر نشانه اى از پيشرفت اقتصادى تلقى مى شود و اگر هنوز هم بر اين علم - اگر علم باشد - نام اقتصاد مى نهند، بر سبيل عادت و از مسامحه و جهل است .
    البته باز هم براى جلوگيرى از هر سوء تفاهمى بايد تكرار كنيم كه رفاه مادى فى نفسه امرى مذموم نيست و حتى حضرت على (عليه السلام) در نهج البلاغه يكى از وظايف مواليان و استانداران خويش را تلاش در جهت توسعه بخشيدن به معاش مردم قرار داده اند. اما مطلب ما اين بود كه لزوما كمال انسانى در توسعه مادى است يا خير. گذشته از اين ، آنچه كه امروز عنوان رفاه مادى و توسعه اقتصادى گرفته ، صورتى از افراطى و غير معقول از رفاه و توسعه معاش است و اگر بخواهيم منصفانه و از سر عدالت ارزيابى كنيم ، بايد آن را لذت پرستى و تتمع جويى و شكم چرانى بناميم .
    حال با توجه به آنچه گفته شد مى توانيم نتيجه گيرى كنيم :
    از آنجا كه كمال انسانى لزوما در توسعه اقتصادى نيست ، اگر غايت تعليم و تربيت را رسيدن به كمال انسانى بدانيم ، نظام آموزشى كنونى نه تنها نظامى متناسب و مطلوب نيست بلكه در اكثر موارد نتيجه اى معكوس دارد. اين سيستم آموزشى فقط براى دستيابى به توسعه اقتصادى - آن هم با روش هاى معمول - متناسب است و لاغير، و همان طور كه گفتيم ، اگر روش ‍ دستيابى به توسعه را هم تغيير دهيم بايد نظام آموزشى يك بار ديگر تحول پيدا كند.
    براى آنكه تصور درست ترى از موضوع پيدا كنيم بايد نظام آموزشى حوزه هاى علميه و سيستم آموزشى مدرسه اى و دانشگاهى را با يكديگر مقايسه كنيم . اين مقايسه بايد كاملا از سر ايجاز و اجمال صورت گيرد، و اگر نه ، اين مقال نمى تواند تحمل پذيرش آن را داشته باشد.
    پيش از هر چيز، بار ديگر بايد گفت كه معنا و ريشه همه تفاوت هايى كه در اين دو نظام آموزشى وجود دارد در غايت آنهاست . غايت نظام تعليم و تربيت حوزه هاى علميه ، تفقه در دين و رسيدن به كمال الهى انسان است ، حال آنكه غايت نظام آموزشى كنونى تربيت كادرهاى تخصصى مورد نياز اين تمدن است . جدايى اين دو نظام از يكديگر به تبعيت از جدايى دين و علم در تفكر كنونى بشر اتفاق افتاده است . جدايى دين از همه امور اجتماعى بشر - اعم از اقتصاد، سياست ، علم و... - امرى غير قابل اجتناب است كه تفكر كنونى غرب بدان منتهى مى شود، و به تبعيت از همين جدايى است كه كار حوزه هاى علميه صرفا به تعليم و تربيت دينى و روحانى اختصاص مى يابد. اكنون بيشتر از يك قرن است كه ديگر در حوزه هاى علميه رياضيات ، هندسه ، هياءت ، نجوم ، طب و سياست تعليم و تدريس نمى شود، حال آنكه در قديم مرسوم جز اين بوده است .
    توضيحى كه در همين جا ذكر آن لازم است اين است كه مقصود حقير از علومى كه مذكور افتاد - رياضيات ، هندسه ، هياءت و نجوم ، طب و سياست - هرگز آن چيزى نيست كه امروزه در دانشگاه ها تدريس مى شود. سيرى كه بشر غربى در قرون جديد در جهت جدايى علم و دين از يكديگر پيموده به تغييرى اساسى در مبانى و مفاهيم علم - به مفهوم رايج آن - منجر شده است ، تا آنجا كه ديگر نمى توان گفت مقصود امروزى ما از هندسه و هياءت و طب و سياست و ديگر علوم همان چيزى است كه مورد نظر قدما بوده است .(252)
    فى المثل در مورد طب ، نبايد پنداشت كه علم پزشكى امروز صورت تكامل يافته طب قديم است ؛ علم پزشكى اصولا بر مبانى ديگرى استوار است . در قديم انسان را از يك سو جزئى از طبيعت و از سوى ديگر جامع همه طبايع مى دانسته اند و بدين ترتيب سعى مى كرده اند كه نظم داخلى بدن انسان را دقيقا در انطباق با طبيعت خارج شناسايى كنند. بر اين مبنا، انسان را همچون طبيعت خارج صاحب طبايع چهارگانه گرم و خشك ، گرم و تر، سرد و تر، و سرد و خشك مى دانسته اند و اخلاط چهارگانه بدن انسان - صفرا، خون ، بلغم و سودا- را متناظر با اين طبايع اربعه قرار مى داده اند و سعى مى كرده اند از روى نظامى كه فى مابين اين طبايع چهارگانه در طبيعت موجود است نظام داخلى بدن انسان را پيدا كنند و بر همان اساس عمل كنند.(253)
    اين مبنا، بر خلاف آنچه معمولا مى پندارند، توسط پزشكى امروز نه تنها نقض نشده است بلكه روزبه روز حقانيت آن آشكارتر مى شود. به هر تقدير، پزشكى امروز را هرگز نمى توان همان علم طب قديم دانست . طب قديم دقيقا بر مبانى حكيمانه اى ، منشاء گرفته از دين اسلام ، استوار بوده است و بدين ترتيب ، امكان تعليم و تدريس آن در حوزه هاى علميه وجود داشته ، حال آنكه بين پزشكى امروز و مبانى اعتقادى و فلسفى ما پيوندى اينچنين وجود ندارد. اين حرف را به عنوان سرزنش تلقى نكنيد؛ مقصود حقير بيان اين نكته است كه چرا ديگر امكان تدريس اين علوم در حوزه هاى علميه وجود ندارد.
    آنچه در زمينه علم طب و پزشكى امروز گفتيم درباره همه علوم ديگر، حتى رياضيات و هندسه نيز صادق است . همه اين علوم در گذشته بر مبانى ديگرى استوار بوده اند و فى مابين آنها و مجموعه اعتقادات مذهبى و فلسفى انسان پيوندى كامل برقرار بوده است . اين پيوند اكنون بريده شده و به اعتقاد حقير، اين انقطاع نه به علت تخصصى شدن علوم ، بلكه به علت جدايى علم و دين از يكديگر حاصل شده است . تخصصى شدن علوم ، خود معلول همين جدايى است و البته پر روشن است كه اگر اين تخصصى شدن بيش از حد اتفاق نمى افتاد، هرگز بشريت به تكنولوژى امروز دست نمى يافت .

  2. #12
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    پيوند بين حوزه و دانشگاه پيوند بين دين و علم است و در اين پيوند، اين دين نيست كه بايد توجيه علمى پيدا كند، بلكه علم بايد بار ديگر خود را بر مبناى حقيقت عالم استوار دارد.
    بر همين اساس مى توان گفت كه نظام آموزشى دانشگاهى نظامى ((عرضى )) است . فى مابين مواد متعدد درسى كه نظام آموزشى كنونى پيوندى طولى وجود ندارد، حال آنكه در نظام تعليم و تربيت حوزه هاى علميه همه علوم در پرتو خورشيد حكمت الهى تفسير و تبيين مى گردند. پيوند طولى بين علوم در نظام آموزشى كنونى گم شده است و ديگر هيچ روحى وجود ندارد كه اين اعضاى پراكنده را به يكديگر پيوند دهد. فيزيك ، شيمى ، رياضيات ، ادبيات ، سياست ، اقتصاد، فلسفه و معارف اسلامى در عرض يكديگر قرار گرفته اند و دانشجو مى تواند بدون آنكه در ذهن خويش ‍ پيوندى طولى بين اين مواد درسى پراكنده برقرار كند و جايگاه هر يك را در مجموعه اعتقادات خويش بداند، هر يك از اين مواد را دنبال كند.
    در مغرب زمين نيز پيش از رنسانس (در قرون وسطى ) همه علوم در پرتو فلسفه قرار داشتند، اما امروز فلسفه نيز اگر تبيين علمى پيدا نكند در زمره لاطائلات قرار مى گيرد و بدين ترتيب ، نهايتا فلسفه به متدولوژى علوم تبديل مى شود. علوم انسانى نيز نمى توانند اين اجزاى پراكنده را به يكديگر بچسبانند، چرا كه علوم انسانى نيز اگر صورت رياضى پيدا نكند، فرموله نشوند، مبناى آمارى نداشته باشند و تبيين علمى نگردند، مورد اعتنا واقع نمى شوند. ((فرمول گرايى )) از صفات ذاتى علوم جديد است و فرمول ، قاعده اى رياضى است . رياضيات - به مفهوم جديد آن - مدخل همه علوم ، حتى علوم انسانى است . علوم انسانى هم گذشته از آنكه بر پايه آمار و احتمالات بنا شده اند و بدين ترتيب صورتى رياضى دارند، هرگز متعرض ‍ ماهيت انسان نمى شوند و البته اين يكى از صفات اساسى علوم جديد است كه اصلا به ماهيت امور و اشيا كارى ندارند.
    بگذاريد بار ديگر در اينجا عرض كنم كه حقير مخالف علوم و تكنولوژى جديد نيستم و آنچه مى گويم ، اگر چه ممكن است ظاهرا به مخالفت با علم و تكنولوژى تفسير شود، اما اينچنين نيست . مقصود اين است كه آنچنان كه عدالت اقتضا دارد، هر چيز در جاى خويش قرار گيرد و قدر حقيقى خود را پيدا كند، نه بيشتر و نه كمتر.
    علوم جديد مجموعه اى از دانستنى ها هستند كه با روشى متناسب خويش ، به همراه تكنولوژى كه ابزار متناسب اين روش را در اختيار قرار مى دهد، در كار غلبه بر طبيعت و تصرف در آن هستند. اگر در جست و جوى شاءن حقيقى علم و تكنولوژى باشيم بايد در همين حد بسنده كنيم و به علم و تكنولوژى نه آنچنان كه علم پرست ها و پوزيتيويست ها قائل هستند شاءن الهى بدهيم و نه منكر اهميت آن شويم ، بلكه بدانيم كه جايگاه حقيقى اين علوم چيست و درست در همان جا كه بايد، از آنها استفاده كنيم .
    نظام آموزشى كنونى داراى نقائص و اشكالات ديگرى نيز هست كه فرع بر آن نقص و مشكل كلى است كه عرض شد. ايوان ايليچ و ديگر كسانى كه ((آموزش فارغ از مدرسه )) را طرح مى كنند بيشتر بر اين نقائص فرعى است كه تكيه مى كنند. ايليچ مى گويد:
    تعليم و تعلم مسؤ ليت هايى فردى اند. كسى كه درس ميدهد يا درس ميگيرد بايد احساس مسؤ ليت فردى كند، نه آنكه براى انجام وظيفه ادارى ، يا دست يابى به مدرك ، هر برنامه تحميل شده اى را بخوراند يا بخورد. هيچ نوع انقلاب آموزشى ممكن نيست مگر آنكه نخست در مفهوم كسب دانش ‍ دگرگونى حاصل شود. و تنها با بازيافتن اين احساس مسؤ ليت كه ميتوان به از خود بيگانگى جديدى كه عبارت از جدايى آموزش و زندگى است ، پايان داد. پس آنچه لازم است انجام شود، ايجاد رابطه اى ميان انسان و محيط اطراف اوست ، به نحوى كه اين رابطه منبع آموزش باشد.(254)
    تعليم و تعلم در نظام حوزه هاى علميه مسؤ ليت هايى فردى هستند كه انسان در برابر خداوند بر عهده مى گيرد و اين راه ، افقى بسيار فراتر از آرمان هاى ايليچ را در پيش رو دارد، حال آنكه در نظام آموزش رايج آنچه كه دانش آموز يا دانشجو را وادار به تحصيل مى كند اين است كه ((تحصيل مزاياى اجتماعى فقط در برابر مدرك تحصيلى ممكن است .))
    ((جدايى آموزش از زندگى )) نيز همان ايرادى است كه در آغاز كار انقلاب فرهنگى در دانشگاه ها بيشتر از همه مورد تاءكيد بود. دانشجويان مسلمانانى كه انقلاب فرهنگى را آغاز كردند مى خواستند با تلفيق كار و آموزش اين نقص را بر طرف سازند و نظام آموزش دانشگاهى را به مردم نزديك سازند. ((طرح كاد)) در دبيرستان ها نيز به همين نيت پا گرفته است ، حال آنكه اشكال اساسى از جاى ديگر است .
    نظام آموزشى غربى محصول جدايى علم از دين است و بدين ترتيب ، براى اصلاح آن بايد مبانى علوم را بار ديگر بر حقيقت عالم - يعنى معتقدات دينى - بنا كرد. اين مفهوم اصلى وحدت حوزه و دانشگاه است . اجازه بدهيد باز هم متذكر شوم كه مفهوم اين كار - يعنى پايه گذارى مبانى علوم بر حقيقت عالم - اين نيست كه فى المثل با زبان فيزيك يا شيمى به اثبات وجود جهان آفرين يا تبيين معتقدات مذهبى بپردازيم ؛ دين از اين اثبات و تبيين ها بى نياز است .
    اعتراض ديگر ايوان ايليچ و هم فكران او بر اجبارى بودن نظام آموزش ‍ مدرسه اى است . شايد بهتر مى بود به جاى كلمه ((اجبارى )) لفظ ((ايجابى )) را قرار مى داديم ، چرا كه مدرسه رفتن اجبارى نيست بلكه مجموعه شرايط اجتماعى ايجاب مى كند كه همه به مدرسه بروند و كسى نتواند از آن سرپيچى كند. وقتى حق حيات اجتماعى و مزاياى آن تنها به كسى اعطا مى شود كه مدرسه و دانشگاه رفته باشد، خودبه خود پذيرش ‍ نظام آموزشى كنونى و گردن نهادن بدان با نوعى اجبار همراه مى شود.
    ايوان ايليچ توجه ندارد كه ايراد اصلى متوجه سيستم آموزشى نيست . پر روشن است كه هر تمدنى براى پايدار ماندن ناچار است مجارى آموزش و پرورش را تنها در جهت تاءمين نيازهاى خويش باز بگذارد و ديگر راه ها را مسدود و محدود كند. اگر ايرادى هست متوجه تمدن غربى است كه نيازهاى تخصصى خويش را از طريق اين سيستم آموزشى برآورده مى سازد.
    هر آدم منصفى با كمى تحقيق خواهد پذيرفت كه اين نظام آموزش ‍ مدرسه اى و دانشگاهى با اين صورت و كيفيت زاييده انقلاب صنعتى است . حتى آدمى مثل الوين تافلر(255) نيز كه پاسدار تمدن غرب و مداح بى جيره و مواجب امپرياليسم آمريكاست ، در كتاب ((موج سوم )) مى نويسد:
    با انتقال كار از مزارع و منازل مى بايست كودكان را براى زندگى و كار در كارخانه آماده ساخت . صاحبان اوليه معادن ، كارخانه ها و آسيابها در انگلستان در حال صنعتى شدن ... دريافتند كه ((تقريبا تربيت افراد بالغ اعم از روستاييان يا افراد شاغل در صنايع دستى براى كار مفيد در كارخانه غير ممكن است .)) (بنابراين ، بايد به سراغ كودكان رفت و آنان را از كودكى براى كار مفيد در كارخانه ها آماده كرد.) آماده ساختن جوانان براى نظام صنعتى بسيارى از مشكلات بعدى اين نظام را بمقدار معتنابهى حل مى كرد. در نتيجه ساختار مركزى ديگرى براى جوامع موج دوم به وجود آمد كه همانا آموزش و پرورش همگانى بود.
    آموزش و پرورش همگانى كه بر پايه مدل كارخانه طرح ريزى شده بود خواندن ، نوشتن ، حساب و قدرى تاريخ و موضوعات درسى ديگر را ياد مى داد. اين ((برنامه درسى آشكار)) بود. اما در پشت آن يك ((برنامه درسى نهان )) كه چندان آشكار نبود وجود داشت ، كه اساسى تر بود: اين برنامه كه هنوز هم در اغلب كشورهاى صنعتى معمول است مشتمل بر سه درس است : درس وقت شناسى ، درس اطاعت ، و درس كار تكرارى طوطى وار. كار در كارخانه به كارگرانى نياز دارد كه بخصوص در مورد كار زنجيره اى بموقع سر كار حاضر شوند و از مقام بالا دستور بگيرند و بدون چون و چرا دستورات را اجرا كنند. در نهايت ، كارخانه به زنان و مردانى احتياج دارد كه غلام حلقه بگوش ماشين يا اداره باشند و كارهاى فوق العاده يكنواخت و تكرارى را بى چون و چرا انجام دهند.
    بنابراين ، از اواسط قرن نوزدهم به بعد با هجوم موج دوم (منظور موج تكنولوژى است ) از كشورى به كشور ديگر پيشرفتى در امر آموزش و پرورش ‍ حاصل شد، كودكان از سنين پايين تر مدرسه را آغاز مى كردند و سال تحصيلى طولانى تر و طولانى تر مى شد. (در آمريكا بين سال هاى 1878 و 1954 در حدود 35 درصد بر طول سال تحصيلى افزوده شد) و نيز بدون وقفه بر سال هاى تحصيل اجبارى افزوده گرديد.(256)
    الوين تافلر بالاءخره نتيجه مى گيرد:
    اگر همه مطالب فوق را با هم بررسى كنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه خانواده هسته اى و مدارس بشيوه كارخانه ، جزئى از نظام يكپارچه واحدى را تشكيل مى دهند كه جوانان را براى نقشهايشان در جامعه صنعتى آماده مى سازد.(257)
    نظام صنعتى كنونى در سراسر جهان براى آنكه نيازهاى تخصصى خويش را برآورده سازد سيستم خاصى را براى آموزش و پرورش تشكل بخشيده است كه امروزه در مدارس و دانشگاه هاى سراسر جهان اعمال مى شود. ضروريات تمدن جديد اينچنين ايجاب كرده است كه كودكان در آغاز سنين نوجوانى خويش ، با جدا شدن از محيط خانواده و زندگى ، شانزده تا هيجده سال - و در بعضى موارد باز هم بيشتر - در يك سيستم خاص آموزشى تحت تعليم قرار بگيرند تا بتوانند مهارت هاى فنى لازم را كسب كنند و مشاغل مورد نياز براى ادامه حيات اين تمدن را بر عهده بگيرند.
    بدين ترتيب ، هرگز نبايد آموزش و پرورش را در سيستم كنونى آن به مفهوم عام و مطلق تعليم و تربيت قلمداد كرد. در يك تمدن فرضى ديگر متناسب با تغيير اهداف و نيازها سيستم آموزشى از نخستين چيزهايى است كه تحول خواهد پذيرفت . بررسى ماهيت علوم و تكنولوژى نيز نشان خواهد داد كه همين تناسب تا حد زيادى در ادراك بشر جديد از مفهوم علم هم صادق است و فى المثل اگر بشر يك باره ميل به غلبه بر طبيعت در جهت تمتع بيشتر از نعمات آن را از دست بدهد، ارزش علوم رسمى امروز يك باره تا حد دانستنى هايى نه چندان مفيد سقوط خواهد كرد.
    اما قبل از ورود در مبحث بررسى ماهيت علوم جديد و تكنولوژى بايد بينش ما نسبت به تمدن جديد از اين گرداب اطلاعاتى و اين شبكه دروغين اطلاعات كليشه اى و استاندارد رهايى پيدا كند تا بتوانيم با حقيقت بينى به بررسى ماهيت علوم رسمى بپردازيم . بنابراين ، مباحث آينده ما به شناخت تمدن غربى و چگونگى پيدايش آن اختصاص خواهد يافت .
    انسان از نسل ميمون ، خرافه اى جاهلانه
    محتواى علمى سيستم آموزشى كنونى كه كاملا بر مبناى تفكرات غربى بنا شده است به خود حق داده كه همه امور را بر محور همين نحوه تفكر خاص ‍ تحليل و تفسير كند، تا آنجا كه در سراسر جهان هيچ چيز نمى توان يافت مگر اينكه مورد تعرض اين نظام فكرى خاص قرار گرفته و درباره آن فرضيه پردازى شده است ، انسان و جهان ، روح و جسم ، اقتصاد، اجتماع ، تاريخ ، هنر و... بر همين قياس حتى موجودات مجردى همچون فرشتگان ، موجودات تاريخى و يا موجوداتى موهوم و خيالى مثل ديو و پرى ... به مثابه موضوعى براى پژوهش حيطه تعرض اين نظام فكرى قرار گرفته اند. اين موضوع فى نفسه نبايد مورد اعتراض واقع شود، چرا كه از يك سو، اگر اين علوم مى توانست انكشاف از حقيقت عالم بنمايد، پرداختن آن به همه امور نه تنها مذموم نبود كه بسيار پسنديده بود، و از سوى ديگر، هر فرهنگ و تمدن حاكم اگر به ديگر فرهنگ ها و تمدن هايى كه حيطه حكومت آن قرار مى گيرد هم اينچنين عمل كند كه فرهنگ و تمدن غرب كرده است ، چندان دور از توقع و انتظار نيست ؛ اگر چه فرهنگ و تمدن غرب به لحاظ ذات استكبارى آن ، از اين نظر با همه فرهنگ ها و تمدن هايى كه در طول تاريخ كره زمين رخ نموده ، متفاوت است .
    علوم رسمى غرب نه تنها انكشاف از حقيقت عالم نمى كند بلكه همان گونه كه اكنون در جوامع غربى و غربزده مى بينيم ، در اكثر موارد حجاب حقيقت نيز مى گردد و انسان ها را در جهان بينى هاى عجيب و غريب و موهوم ، و پوچى مطلق ، سرگردان مى سازد؛ و ما اين بحث را در چند مقاله آينده ، با تفصيل بيشتر، در ضمن بررسى ماهيت علوم غربى بار ديگر دنبال خواهيم كرد.
    در هيچ يك از اعصار تاريخ سابقه نداشته است كه تمدنى بتواند تا اين حد و در اين وسعت و عمق ، تمدن هاى ديگر را در خود منحل سازد و اينچنين بر روح و جان ديگر امت ها تسلط پيدا كند و همه آنها را كه وجه مشخصه اقوام و ملت هاى مختلف در همه اعصار بوده است . يعنى دين ، زبان ، فرهنگ ، تاريخ ، هنر، معمارى ، آداب و رسوم و غيره را به تبعيت از خود، تا آنجا تغيير دهد كه امروز در كوچك ترين و درو افتاده ترين ده كوره هاى ايران و تركيه و يونان نيز مردم لباس اروپايى مى پوشند، خانه هاى خويش را سبك اروپايى ها - البته با تقليدى بسيار زشت و ناشيانه - مى سازند، آداب و رسوم تمدن غربى را تقليد مى كنند و حتى در زبانشان به تبعيت از غرب تغييرات اساسى رخ نموده است .
    امروز يك دانشجوى چينى در همه تفكرات خويش دقيقا با همان معيارهايى به موضوعات مختلف مى انديشد كه يك دانشجوى كاليفرنيايى . نظريات اين دو درباره تاريخ ، تمدن هنر، سياست ، زندگى ، تربيت فرزندان ، همسر دارى ، طب ، روح ، جسم ، آسمان ، زمين ... با كمى تفاوت يكسان است ، و تفاوت ها نيز - اگر موجود باشد - در ريشه ها و مبانى نيست ، بلكه در فرعيات و نتايج است . در مصر، جده ، استانبول ، مسكو، دهلى ، پرو... و حتى دورافتاده ترين ده كوره هاى آفريقا و استراليا نيز - به شرط آنكه مدرسه و تلويزيون رفته باشد - وضعى غير از اين وجود ندارد. تفاوت هاى اندكى هم كه وجود دارد، در لباس ، غذا، بعضى از آداب و رسوم ، و... آن همه كوچك است و ظاهرى كه به راحتى قابل اغماض است .
    حقير مى دانم كه براى اكثر كسانى كه اين نوشته را مى خوانند اين پرسش ‍ هماره با تعجب طرح خواهد شد كه ((خوب ، چه اشكالى دارد؟ آيا اين از محسنات تمدن جديد نيست كه همه مردم جهان را از خرافات و فقر فرهنگى نجات داده و اختلافات و مناقشات بيهوده را از بين برده و اتحاد و وحدت ايجاد كرده است ؟!))
    حقير در جواب اين سوال ، بار ديگر عرض مى كنم كه اگر اكتشافات و يافته هاى علوم جديد مبتنى بر حقيقت عالم باشد، همه آنچه كه مادر رد و ذم تمدن غربى و نظام آموزشى آن مى گوييم به حسن و مدح و تاءييد تبديل خواهد شد و نه تنها ديگر جاى هيچ اعتراضى باقى نمى ماند، بلكه مى بايد شكر گزار غربى ها هم باشيم كه راه ادراك حقايق را بر همه انسان هاى سراسر عالم گشوده اند. اما آيا به راستى انسان با اين علوم از خرافات و جهل نجات پيدا كرده و يا نه ، در جهل و خرافاتى بسيار عميق تر فرو رفته است ؟
    لازم به تذكر است كه اگر انقلاب اسلامى ايران پيروز نشده و كار رجعت به مبانى فرهنگى اسلام در همه زمينه ها به اين حد از وسعت و اشاعه نرسيده بود، هرگز امكان سخن گفتن از اين مسائل با اين همه جراءت و جسارت به وجود نمى آمد. اگر كسى بينگارد كه انقلاب اسلامى ايران ، همچون ديگر انقلابهايى كه در قرون اخير اتفاق افتاده است ، داراى وجهه اى صرفا سياسى است ، سخت در اشتباه است . رودررويى انقلاب اسلامى ايران در اصل با ((تفكر غربى )) است و ما ان شاءالله در آينده اى نه چندان دور، شاهد يك رجعت همه جانبه فرهنگى به اصول و مبانى اسلام خواهيم بود و خواهيم ديد كه چگونه تمدن اسلام مبتنى بر همين رجعت وسيع فرهنگى ، تحولات عظيمى را در اركان و ظواهر حيات اجتماعى انسان ايجاد خواهد كرد و تازه اى را در همه زمينه هاى علمى ، فرهنگى ، سياسى و مدتى برقرار خواهد داشت .

  3. #13
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    حقير در ميان مؤمنين از دوستان و آشنايان خويش و ديگر كسانى كه به نوعى با آنان در ارتباط بوده ام ، كسى را نديده ام كه تفسير روشن و درستى از اين مطالب در ذهن داشته باشد. همه آنها حضرت آدم (عليه السلام) را - معاذالله - به صورت يكى از انسان هاى بدوى تصور مى كرده اند كه با لباسى از پوست حيوانات ، گرز سنگى به دست به دنبال شكار مى دود و... چه بگويم ؟ با انصاف ترين و آگاه ترين كسانى كه ديده ام آنها هستند كه از هر نوع تصور و تصديقى در اين زمينه فرار مى كنند و با اين وسيله سعى مى كنند كه تقدس آيات و روايات مربوط به آفرينش انسان را براى خود محفوظ دارند. حالا تنظيم كنندگان كتاب هاى درسى چگونه به درستى اين فرضيات شبهه ناك يقين پيدا كرده اند و كتابهاى دبستان و دبيرستان و دانشگاه را از اين مطالب مجعول درباره تاريخ تمدن پر كرده اند، خدا مى داند. آيا آنها هرگز از خود نپرسيده اند كه اگر به راستى زندگى انسان ها از اين جوامع اشتراكى آدم هاى بوزينه سان آغاز شده باشد، آيات و روايات مربوط به آفرينش انسان را چگونه بايد تفسير و تحليل كرد؟ به راستى آنها هرگز به اين مسئله نينديشيده ايد كه اين سير تاريخى براى تكامل بشر در صورتى درست است كه ما مبناى داروينيستى تصور انواع را پذيرفته باشيم ؟ يعنى براى اعتقاد داشتن به اينكه زندگى انسان بر كره زمين از جوامع بدوى و اشتراكى انسان هاى بوزينه سان آغاز شده است بايد نخست ايمان آورد كه انسان را از نسل ميمون است ؛ به عبارت روشن تر، بايد اين سير تكاملى را كه عرض خواهم كرد براى پيدايش انسان پذيرفت : پستانداران موش مانند ابتدايى ، تارسير، ميمون هاى قاره جديد، ميمون هاى قاره قديم ، ژيبون ، اورانگ اوتان ، شمپانزه ، گوريل ، انسان نماهاى جنوب افريقا، انسان . آيا اين سير تكاملى براى آفرينش انسان با محتواى علمى قرآن و روايات مطابقت دارد؟
    اگر كسى مى پندارد كه مبناى اين فرضيات بر واقعيات انكارناپذير علمى بنا شده است و فى المثل فسيل هاى پيدا شده از نسل هاى پيشين انسان ها اين فرضيات را تاءييد مى كند، بداند كه سخت در اشتباه است ، اگر بخواهيم روشن تر و با استفاده از مثال هاى روشنگر سخن بگوييم بايد گفت كه اگر با حذف همه پيچيدگى هايى كه خود دانشمندان غربى به آن اذعان دارند و ما در ادامه همين فصل بدان اشاره خواهيم كرد، بر سبيل مسامحه فقط نمونه هاى برگزيده اى از فسيل هاى پيدا شده را ذكر كنيم كه در فرضيات انسان شناسى غربى ها مى گنجد، باز هم هيچ دليلى وجود ندارد كه اين فرضيه ها بر حقيقت استوار باشد. به عنوان مثال ، اگر از ميان فسيل هاى پيدا شده - آنچنان كه در اكثر كتاب هاى آنتروپولوژى و تاريخ تمدن آمده است - فقط انسان جاوه (پيتكانتروپ )، انسان پكن (سينانتروپ )، انسان نئاندرتال و هوموساپينس يا انسان امروزى را در نظر بگيريم ، باز هم دو دانشمند بر مبناى دو ايدئولوژى مختلف فرضيات كاملا متفاوت و متناقضى را بر همين نمونه هاى ياد شده بار خواهند كرد. فرضيه اى كه يك فكر داروينيستى بر مبناى مجموعه نمونه هاى مذكور ارائه خواهد داد اين است :
    در ميان قديمى ترين فسيلها، اولين فسيل كشف شده ، فسيل معروف به انسان جاوه است كه بوسيله كاشف آن ... پيتكانتروپ (260) ناميده شد. اين نام ، اول به بقايائى داده شد كه عبارت بود از يك كاسه سر، يك استخوان ران ، يك آرواره پائين و چند دندان . از روى اين بقايا، وجود يك شكل انسان فوق العاده ابتدائى (!) استنتاج شد كه اندازه مغزش حد وسط بين انسان و گوريل ، دندانهايش از نظر ساخت ، ميانه حال ، اما بدنش راست (قائم ) بود. اين استنتاج نه تنها به وسيله كشفيات ديگر در جاوه تاييد شد، بلكه كشفيات بسيار گسترده ترى نيز كه در نزديك پكن انجام پذيرفته ، مؤ يد آن بوده است . انسان پكن را سينانتروپ (261) ناميده اند...(262) انسان جاوه داراى كمترين گنجايش مغزى و بزرگترين برجستگيهاى استخوانى در بالاى چشم است ... انسان نئاندرتال ، داراى گنجايش مغزى بيشتر و بر جستگيهاى استخوانى كوچكترى از انسان جاوه است ....
    انسان امروزى (هوموساپينس ) داراى جمجمه اى است از همه ظريفتر، بدون پوزه ، ولى بينى و چانه اى كاملا رشد كرده .(263)
    يك تفكر داروينيستى از آنجا كه معتقد به تطور انواع است فورا نمونه هاى ياد شده را به يكديگر پيوند مى دهد و اين فرضيه را استنتاج مى كند كه : نسل انسان امروز به نئاندرتال و سپس به گوريل مى رسد. اما همين نمونه ها اگر در اختيار يك انسان مسلمان قرار بگيرد نتيجه اى كاملا متفاوت خواهد گرفت . البته كسى در اينكه يك چنين موجوداتى در كره زمين بوده اند شكى ندارد، اما در اينكه بين آن ها و نسل كنونى انسان در كره زمين چه رابطه اى هست ، سخن بسيار است . علامه طباطبايى (ره ) در طى مباحث مفصلى در مجلدات مختلف ((الميزان )) تصريح مى فرمايند كه نسل بشر كنونى به مرد و زنى مى رسد كه از انسان يا حيوان ديگرى متولد نشده اند. از جمله ، ايشان در ذيل آيه اول از سوره ((نساء)) فرموده اند:
    ... لكن دانشمندان ژئولوژى - علم طبقات زمين - گفته اند كه عمر نوع انسان از ميليونها سال هم تجاوز مى كند و آثار و فسيلهايى هم كه مربوط به بيش از پانصد هزار سال قبل است به دست آورده اند، ولى اين دانشمندان دليل قانع كننده اى كه ثابت كند نسل موجود متصل و پيوسته به آن انسانهاست . در دست ندارند... اما قرآن صريحا بيان نكرده است كه آيا ظهور نوع انسان منحصر به همين دوره است يا اينكه قبلا هم ادوارى بر او گذشته كه ما آخرين آنها هستيم . گر چه بسا مى توان از اين آيه :
    و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون .(264) استشمام كرد كه قبل از دوره كنونى ادوار ديگرى نيز بر نوع انسان گذشته باشد، همانطور كه در تفسير آيه فوق بدان اشاره كرديم . آرى ، از بعضى روايات اهل بيت (عليه السلام) معلوم مى شود كه اين نوع ، ادوار زيادى قبل از اين دوره به خود ديده است .(265)
    در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرمودند: ((اگر ملائكه قبلا كسى را نديده بودند كه در زمين فساد و خونريزى كند اطلاعى از اين مطلب كه گفتند آيا كسى را در زمين قرار مى دهى كه فساد و خونريزى كند، نداشتند.))
    علامه طباطبايى (ره ) مى فرمايد:
    ممكن است اين روايات اشاره به دورانى باشد كه پيش از دوره بنى آدم بوده و در آن دوران افراد ديگرى روى زمين زندگى مى كرده اند چنانكه روايات ديگرى نيز بر اين امر دلالت دارد.(266)
    به راستى چه دليلى وجود دارد كه نمونه هاى ياد شده از نظر وراثتى به زنجيره واحدى تعلق دارند؟ هيچ ؛ گذشته از آنكه اصلا دلايل بسيارى نيز بر رد اين فرضيات موهوم وجود دارد. انسان همواره بر مبناى شناخت خويش ‍ از جهان ، عوامل و امور و وقايع اطراف خويش را به يكديگر مرتبط مى سازد. اما هيچ دليلى وجود ندارد كه اين تصورات و توهمات بر واقعيت و حقيقت عالم وجود منطبق باشد.
    خود آنتونى بارنت ، نويسنده كتاب ((انسان به روايت ...))، هنگام بحث از پيچيدگى هاى موجود مى گويد:
    خيلى راحت بود اگر مى شد داستان تكامل انسان را به نحوى كه در بالا خلاصه كرديم ، تمام شده دانست ؛ اما قطعات ديگرى يافت شده اند كه بهيچوجه در يك چنين طرح ساده اى نمى گنجند.
    مشهورترين اينها، جمجمه اى است به نام سوانسكومب (267).
    اين جمجمه از روى دو تكه استخوان شناخته شده است كه عقب و قاعده و قسمتى از يك طرف كاسه سر را تشكيل مى دهند. اين دو تكه استخوان دريك حفره شنى در جنوب رودخانه تمز(268)، بين دارتفورد(269) و گريوزند(270)، يافت شده است ، ناحيه اى كه باستانشناسان آن را از لحاظ بقاياى انسانى بسيار غنى مى دانند. اين جمجمه متعلق به زنى بود كه سن او در حدود بيست و چند سال بوده است . ضخامت استخوانهاى جمجمه او از ضخامت معمول در جمجمه هاى انسان جديد بيشتر است . اما گنجايش ‍ مغزى اش بين 1325 تا 1350 سانتيمتر مكعب برآورد شده است . اهميت اين جمجمه از اين جهت است كه صاحب آن تقريبا بطور مسلم از معاصران نزديك انسان جاوه و پكن بوده است . و اين خود دليل نسبتا قانع كننده اى است كه انسانهايى با هيئت انسان امروزى در دوره پلئيستوسن ميانه وجود داشته اند.
    واضح است كه تا وقتى نمونه هاى بسيار ديگرى از اينگونه به دست نيامده است ، نمى توان توجيهى قطعى براى اين بقايا ارائه داد. قطعات ديگرى نيز يافت شده كه گواه بر اين است كه در دوره پلئيستوسن ميانه و پايانى ، يعنى قبل از ظهور انسان نئاندرتال ، انسانهايى به شكل انسان جديد (ساپينس ) وجود داشته اند.(271)
    گذشته از همه اينها، اگر ما فرضيه داروينيستى تطور انواع را قبول نكنيم - كه قبول نمى كنيم - ديگر بحث كردن در اطراف اين نمونه ها و چگونگى ارتباط آنها با يكديگر ضرورتى ندارد. چرا كه اصولا همه فرضيات مربوط به پيدايش انسان و تاريخ تمدن بر همين ركن اساسى ، يعنى نظريه داروين مبتنى بر تطور انواع ، بنا شده است .
    توضيحى كه بار ديگر تذكر آن در اينجا ضرورى است اين است كه هرگز نمى توان همه وقايع و حوادث عالم خلقت را با استفاده از قانون عمومى عليت و سببيت به گونه اى تفسير كرد كه ديگر نيازى به ((عالم امر)) و ((دخالت ارواح مجرد)) نباشد. البته گرايش عامى كه به تبعيت از تفكر سيانتيستى و علم پرستانه غربى در سراسر جهان امروز اشاعه يافته ، همواره سخت متعهد است كه همه امور را با استفاده از قوانين طبيعى و زنجيره على و سببى حوادث ، به گونه اى توجيه و تفسير كند كه نيازى به خداوند و عالم امر پيدا نشود. اگر چه يك انسان عاقل و عارف در همه قانون مندى ها و سنت هاى طبيعى و تاريخى عالم خلقت نيز خدا را مى بيند و اصلا در نور وجود اوست كه همه چيز را موجود مى بيند، اما تفكر غالب امروز متاءسفانه ، متعمدانه و با اصرار در جهل ، مايل است كه عالم خلقت را بى نياز از عالم امر بداند و با اين حيله جاهلانه و كبك مانند مذهبى بودن بگريزد. هر چند كبكى كه سر خود را در برف فرو كرده است تنها خود را فريب مى دهد. لكن اين نحوه تفكر و اين خودفريبى در همه توجيهات علمى اين روزگار وجود دارد و مقبوليتى عام يافته است .
    توجيه مادى عالم خلقت بر محور سببيت محض به يك دور باطل و تسلسل بى پايان منجر مى شود و اگر انسان خود را فريب ندهد و تغافل نكند، به راحتى درخواهد يافت كه زنجيره سببى حوادث ناگزير بايد نهايتا در آخرين نقطه ، با اتكا به عالم امر يا عالم روح و دخالت ارواح مجرد توجيه و تفسير شود، اگر نه ، هيچ واقعه و حادثه اى در عالم قابل ادراك نيست .
    به طور كلى وجود فكر و عقل و حيات و حركت و قدرت و اراده در عالم خلقت به هيچ صورت ، جز با اتكا به عالم امر، قابل توجيه نيست . روح مجرد است كه منشاء عقل و حيات و اراده است و روح نيز موجودى است كه از عالم امر.
    اگر بخواهيم عالم خلقت را مستغنى از روح مجرد توجيه كنيم ، بايد بپذيريم كه در ميان مواد معدنى ناگاه چيزى خودبه خود، بدون نياز به محرك خارجى به حركت بيفتد يا يك ماده معدنى ناگهان به يك ماده آلى تبديل شود يا يك ماده معدنى شروع كند به خود و ديگران انديشيدن . آنها كه مى خواهند عالم خلق را اين گونه توجيه كنند ناچار بايد متوسل به خرافاتى از اين قبيل كه عرض شد بشوند و همان گونه كه در ماترياليسم ديالكتيك مى بينيم ، اين نقاط را در محفوفه اى از خرافات و غفلت زدگى ها بپيچند تا انسان در نيابد كه دچار اشتباه شده است .
    فى المثل مفهوم مكان خودبه خود انسان را بدين حقيقت مى رساند كه جهان نامحدود و بى نهايت است و پذيرش اين امر، ايمان آوردن به خداوند و جهان لايتناهاى آخرت است . تصور مكان خودبه خود انسان را بدين پرسش مى كشاند كه ((پايان عالم كجاست ؟)) يا ((آسمان به كجا منتهى مى شود؟)). هر ديواره انتهايى كه بخواهيم براى آسمان يا عالم خلقت قائل شويم . باز مواجه با اين سوال مى شويم كه ((آن ديواره انتهايى در كجا قرار دارد؟)) يا ((بعد از آن چيست ؟)). اگر نخواهيم قبول كنيم كه عالم نامحدود و بى نهايت است و آسمان تا هر كجا كه بروى آسمان است و به جايى ختم نمى شود دچار يك دور تسلسل باطل مى شويم و مسئله همواره لاينحل باقى مى ماند، مگر اينكه بپذيريم كه عالم نامحدود است و پذيرش ‍ اين امر فى نفسه به معناى پذيرفتن ((عالم امر)) يا ((عواملى فراتر از عالم ماده )) است .
    درباره زمان نيز مسئله همين است . مفهوم زمان خودبه خود ما را به اين سؤ ال مى كشاند كه ((زمان از كى آغاز شده است ؟)) يا ((كى زمان به پايان مى رسد؟)). هر نقطه نهايى كه بخواهيم براى آغاز يا پايان زمان قائل شويم به ناچار خود قطعه اى از زمان است و باز هم مسئله به همان صورت بر جاى خود باقى است . اگر نخواهيم مفاهيم ((ازلى )) و ((ابدى )) را قبول كنيم ، اين دور باطل هرگز حل نخواهد شد، مگر آنكه مفاهيم ازل و ابد را بپذيريم و اين پذيرش فى نفسه ايمان آوردن به خدايى است كه هو الاول و الاخر.(272)
    براى پرهيز از اطناب كلام بايد بگوييم كه در همه موارد ديگر نيز مشكل از همين قرار است . پرسش كردن از حركت اوليه (محرك اوليه )، علت اوليه (علت العلل )، اراده اوليه ... و بالاءخره موجود اوليه يا واجب الوجود لاجرم به ايمان مذهبى منتهى مى شود، مگر اينكه انسان خود را به غفلت بزند و يا پرسش هايى انحرافى ، فكر خود را از پرسش اصلى برگرداند.
    فى المثل ماترياليست ها براى آنكه از مشكل لاينحل ((محرك اوليه )) خلاص شوند و ايمان به خدا نياورند، منشاء حركت را به تضاد درونى اشيا باز مى گردانند، در حالى كه اين كار فقط به تاءخير انداختن همان پرسش ‍ اصلى است . حالا در جواب اينكه ((منشاء تضاد درونى اشيا چيست ؟)) چه بايد گفت ؟ گذشته از آنكه باز هم مشكل نياز حركت به محرك خارجى بر سر جاى خويش باقى است و اگر پاى فوتباليستها به توپ فوتبال نخورد، تا دنيا دنياست توپ خودبه خود حركت نخواهد كرد.
    پرسش از نخستين انسان نيز يكى از همين مشكلات اساسى است كه جز با اتكا به عالم امر و توجيه و تفسير مذهبى قابل حل نيست . هيچ نوعى خودبه خود به نوع ديگر تبديل نخواهد شد. براى حقير بسيار شگفت آور است اينكه آدم هايى ظاهرا عاقل فرضيه جهش (273) را به مثابه يك حرف عاقلانه مى پذيرند. اگر كسى قدرت دارد كه خود را به نوعى ديگر تبديل كند جهش بيولوژيك نيز امكان وقوع دارد. كدام عاقلى اين تغيير خودبه خودى را مى پذيرد؟ جهش يك تغيير ماهوى است و قبول كردن اينكه تغيير در ماهيت اشيا خودبه خود روى دهد از اعتقاد داشتن به خلق الساعه خنده دارتر و احمقانه تر است .
    چگونه ممكن است كه انسان از نسل ميمون باشد؟ اين يك خرافه علمى (!) است و متاءسفانه علم امروز از اين خرافه ها بسيار دارد. انسان بدوى با آن مشخصاتى كه در كتابهاى تاريخ تمدن نوشته اند زاييده خيالات الكليستى غربى هاست ، نه اينكه موجوداتى با اين مشخصات وجود نداشته اند، خير؛ موجوداتى اينچنين در كره زمين زيسته اند، اما بدون ترديد انسان امروز از نسل آنها نيست و آنها هم از نسل ميمون نبوده اند. امكان تبديل و تطور خودبه خودى انواع به يكديگر هرگز وجود ندارد. تغييراتى كه در يك نوع گياه يا حيوان به وجود مى آيد صرفا در حد انقراض ، اصلاح و تكامل است ، نه استحاله به انواعى ديگر.
    درباره آغاز زندگى انسان بر كره زمين و پايان كار او نظر قرآن و روايات بسيار صريح و روشن است . سير حيات بشر بر كره زمين از يك زوج انسانى به نام آدم و حوا (س ) كه از بهشت برزخى هبوط كرده اند آغاز شده است . اولين جامعه انسانى روى كره زمين امت واحده حضرت آدم (عليه السلام ) است كه در محدوده كنونى مكه و اطراف آن در حدود هفت تا ده هزار سال پيش ‍ شده است . بين اين انسان هاى اوليه و نسل هايى كه فسيل هاى آنها مورد مطالعه آنتروپولوژيست ها قرار گرفته است ، پيوند موروثى وجود ندارد. آنچنان كه از باطن كلام خدا و روايات بر مى آيد، نسل اين انسانها هزارها سال پيش از هبوط در كره زمين انقراض پيدا كرده است .
    قرآن مجيد و روايات جز در مواردى بسيار معدود، درباره مشخصات مادى و ظاهرى زندگى اين امت واحده سكوت كرده اند و اصولا نبايد هم توقع داشت كه قرآن و روايات اصالتا به صورت ظاهرى زندگى امت ها و اينكه چه مى خورده اند، چه مى پوشيده اند يا با چه وسايلى كشاورزى و دامدارى مى كرده اند نظر داشته باشند. اگر مى بينيم كه تفكر امروز غرب در سير تاريخى تمدن تنها به همين وجوه مادى از زندگى جوامع انسانى نظر دارد بدين علت است كه فرهنگ غرب و علوم رسمى ، از تاريخ تحليلى صرفا اقتصادى دارند و البته از لفظ ((اقتصاد)) نيز به مفهومى خاص توجه دارند كه در فصل هاى گذشته اجمالا بدان پرداخته شد.
    قرآن و روايات تاريخ زندگى بشر را بر محور حركت تكاملى انبيا بررسى كرده اند و حق هم همين است . به همين علت ، فى المثل اگر چه ما نمى دانيم كه حضرت ابراهيم خليل الرحمان (عليه السلام) با چه وسايلى كشاورزى مى كرده اند، اما از جانب ديگر، جزئيات امتحانات الهى ايشان را در سير و سلوك طريق خدا به طور كامل مى دانيم .
    در آيه مباركه 30 از سوره ((بقره (274))) هنگامى كه پروردگار متعال قصد خويش را از گماردن خليفه اى در كره زمين ظاهر مى سازد، جواب فرشتگان به گونه اى است كه گويا تاريخ نسلهاى منقرض شده انسانهايى ديگر را در كره زمين مى دانند و بر سفاكيت و فسادانگيزى آنان آگاهى دارند. همان طور كه در فصل گذشته در نقل فرمايش حضرت علامه طباطبائى (ره ) بدان اشاره رفت ، احتمالى قريب به يقين وجود دارد كه بتوان از آيه مباركه مذكور برداشتى آنچنان داشت كه عرض شد. رواياتى هم كه بتوانند مؤ يد اينچنين برداشتى باشند وجود دارند.
    حضرت علامه طباطبائى (ره ) در بيان اينكه ((انسان نوعى مستقل و غير متحول از نوع ديگر است )) در تفسير ((الميزان )) ذيل آيه نخست از سوره ((نساء)) فرموده اند:
    ... آياتى كه گذشت براى اين بحث هم كافى است . چون آيات قبل انسان موجود را كه با نطفه توالد مى كند منتهى به آدم و زنش مى داند و خلقت آن دو را نيز از خاك مى شناسد. پس نوع انسان به آن دو بازمى گردد، بدون اينكه خود آن دو به چيزى همانند و يا همجنس منتهى شوند، بلكه آنها آفرينشى مستقل دارند.
    اما آنچه كه امروز نزد علماء طبيعى و انسان شناسى معروف شده اينست كه مى گويند پيدايش انسان اولى در اثر تكامل بوده است .
    اين فرضيه با جميع خصوصيات خود، گرچه مورد قبول همگانى نيست و هر دم دستخوش بحث و اشكال است اما اينكه اصل فرضيه يعنى اينكه انسان حيوانى بوده كه در نتيجه تحول انسان شده است ، امرى است كه همه آنرا پذيرفته و بحث از طبيعت انسان را بر آن مبتنى كرده اند.(275)
    سپس حضرت علامه به تشريح فرضيه پرداخته و آنگاه در ادامه آن فرموده اند:
    اين فرضيه از آنجا بوجود آمده كه در ساختمان موجودات به طور منظم كمالى ديده مى شود كه در يك سلسله مراتب معينى از نقص رو به كمال پيش رفته است و نيز تجربه هايى كه در زمينه تطورات جزئى بعمل آمده ، همين نتيجه را تاءييد مى كند - اين فرضيه اى است كه براى توجيه خصوصيات و آثار انواع مختلف فرض شده است بدون آنكه دليل مخصوصى آنرا ثابت نمايد و يا عقيده اى مخالف آنرا رد كند. بنابراين مى توان فرض كرد كه اين انواع بكلى از هم جدا و مستقل باشند و بدون اينكه تطورى كه نوعى را به نوع ديگر مبدل سازد در كار بيايد. بلى صرفا يك سلسله تطوراتى سطحى در زمينه حالات هر نوعى وجود دارد بدون اينكه ذات آنها دستخوش تحول شود. تجربه هايى هم كه انجام گرفته بطور كلى در زمينه همين تطورات سطحى است كه در يك نوع انجام گرفته و هنوز تجربه تحول فردى را از يكنوع به نوع ديگر مشاهده ننموده ، هرگز ديده نشده كه ميمونى تبديل به انسان شود. بلكه صرفا در مورد خواص و آثار و لوازم و اعراض بعضى از انواع است كه تجربه تطوراتى را نشان داده است .(276)
    شايد در وهله اول قبول اين نظريه نسبت به فرضيه تطور انواع مشكل تر جلوه كند، اما اگر درست بينديشيم اينچنين نيست . مشكل اينجاست كه قريب به اتفاق مردم جهان از همان آغاز كودكى كه از بيشترين استعداد روحى و جسمى براى آموزش بهره مند هستند، در مدارسى كه براى آموزش ‍ علوم غربى پايه گذارى شده اند براى پذيرش فرضيه هاى علمى تمدن غرب آماده مى گردند. همان طور كه پيش از اين با نقل قول از كتاب ((موج سوم )) عرض شد، خواندن رياضيات و هندسه از همان اوان كودكى در مدارس ‍ عقلا و منطقا ما را براى ادراك و تفهم علوم جديد - كه صورتى رياضى دارند - آماده مى سازد. منطق علوم جديد، منطق رياضى است و بدين ترتيب ، رياضيات مدخل ادراك و تعليم همه علوم ديگر، اعم از علوم تجربى و انسانى است و اگر در مدارس به كودكان با روش هاى خاصى كه همه ما با آن آشنا هستيم رياضيات و هندسه مى آموزند براى آن است كه عقلا و منطقا آنان را براى آموختن علوم جديد آماده سازند.
    مقصود اين است كه اگر پذيرش نظريه قرآن و روايات در باب هبوط بشر نسبت به فرضيه تطور انواع مشكل تر جلوه مى كند، بدين علت است كه ما با عبور از مراحل آموزشى خاصى كه در مدارس و دانشگاه ها طى كرده ايم ، روحا براى ادراك زبان علمى جديد به مراتب آمادگى بيشترى داريم ؛ اگر نه ، اعتقاد داشتن به تطور انواع از نظر غرابت و بيگانگى موضوع ، با ايمان آوردن به خلق الساعه تفاوتى ندارد. كسى كه به فرضيه تطور انواع و تبديل آنها به يكديگر ايمان مى آورد، لاجرم بايد نوعى خلق الساعه را بپذيرد. قبول كردن اينكه در مسير تكاملى انواع جهشى اتفاق مى افتد كه به يك تغيير ماهوى منجر مى شود، تا آنجا كه بتواند نوعى از حيوان را به نوعى ديگر تبديل كند، از نظر غرابت مثل ايمان آوردن به خلق الساعه است . جهش بيولوژيك هم نوعى خلق الساعه است و اگر ما امكان خلق الساعه را رد كنيم ، به طريق اولى فرضيه جهش را نيز نبايد بپذيريم . اما حالا چگونه است كه در منطق جديد انسان ها، جهش هاى متوالى در مسير تكاملى انواع - يعنى در واقع خلق الساعه هاى مكرر - امرى منطقى و عقلانى تلقى مى شود اما خلق الساعه خرافه اى بعيد و غريب جلوه مى كند، علت آن را بايد در همان مطلبى جست و جو كرد كه عرض شد.
    روحيه علمى جديد بر خلاف آنچه كه در قرون وسطى رواج داشت سعى دارد كه همه امور را بر مبناى قانون سببيت عام و بدون نياز به يك عامل يا فاعل خارجى توجيه و تفسير كند، حال آنكه اگر خود را به غفلت نزنيم هيچ امرى را در جهان نمى توان بدين صورت توضيح داد. اگر ما نخواهيم قبول كنيم كه خالقى برتر عالم وجود را آفريده است ، لاجرم بايد بپذيريم كه عالم خودبه خود به وجود آمده ، يا ماده قديم و ازلى است . تصور ازلى بودن و قدمت ماده در جهانى كه هر روز و هر لحظه در معرض فنا و نابودى و مرگ و شكست است بسيار خنده آور است و از آن مسخره تر اين است كه بپذيريم جهان خودبه خود خلق شده است ، آن هم در شرايطى كه تجربه انسان در همه طول تاريخ مدون ، هرگز گواهى نمى دهد كه چيزى خودبه خود به وجود آمده باشد. بسيار شگفت آور است كه بشر عصر جديد خرافاتى اينچنين را به سادگى قبول مى كند، اما فى المثل بقاى روح را كه فطرت هر انسانى بدان حكم مى كند نمى پذيرد! چه رخ داده است ؟
    سيستم آموزشى كنونى در ايجاد اين روحيه مادى گرايانه داراى نقش ‍ اساسى و ركنى است ، و بعد از، رسانه هاى گروهى خصوصا راديو و تلويزيون وظيفه حفظ و استمرار اين روحيه را در ميان مردم بر عهده گرفته اند. اين روحيه كه با لاابالى گرى ، تفنن گرايى ، عدم برخورد جدى با مسائل و... همراه است ناشى از اصالت دادن به وجود مادى و حيوانى وجود بشر است كه از عدم اعتقاد به ((روح مجرد)) و ((عالم امر)) نتيجه مى شود. حقير در مقام دفاع از خلق الساعه نيستم و بى انصافى است اگر كسى بخواهد از آنچه عرض كردم نتيجه اى اينچنين اخذ كند. مقصود اين بود كه انسان امروز بر خلاف آنچه وانمود مى كند، از همه آدم هايى كه در طول تاريخ زيسته اند خرافاتى تر است و بيشتر از همه اقوام ، خرافه هايى بعيد و غريب را به عنوان واقعيت هايى مسلم و حقايقى مطلق پذيرفته است .
    داستان پيدايش انسان در كره زمين از طريق تطور انواع از آن خرافه هاى بسيار عجيبى است كه امروز مقبوليت عام يافته است . همه آن معلوماتى نيز كه ما امروز با عنوان تاريخ تمدن جمع آورى كرده ايم و در همه كتاب هاى مرجع ثبت نموده ايم و در سراسر جهان ، در همه مراكز آموزشى از دبستان گرفته تا دانشگاه تدريس مى كنيم ، بر مبناى اعتقادى تطور انواع بنا شده است و همان طور كه عرض شد، اگر اين مبنا را نپذيريم ، تمام اين بنايى كه آن را تاريخ تمدن مى ناميم در هم مى ريزد. سيرى كه در اين تواريخ براى تكامل بشر ترسيم كرده اند از هفت هزار سال قبل از تاريخ آغاز مى شود. تمدن يونان و روم به عنوان مبداء يا اطراف اين موضوع را كه چرا تاريخ يونان و روم به عنوان مبداء تاريخ اعتبار مى شود به فصل هاى آينده وا مى گذاريم .

  4. #14
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اولين دوران زندگى بشر را در اين تحليل ها ((دوران توحش )) مى نامند. تغيير بزرگ ، يعنى ابداع كشاورزى ، حدود 8000 سال پيش به وقوع پيوسته است ، و از اين پس دوران ((بربريت ابتدايى )) آغاز مى شود. انسان هاى دوران بربريت نخستين ، آنچنان كه در كتاب هاى تاريخ تمدن مى خوانيم ، در گروه هاى كوچك خانوادگى اما غير شهرنشين (غير متمدن ) از طريق كشاورزى و دامدارى زندگى كرده اند. دوران بربريت ابتدايى در حدود سه هزار سال به طول انجاميده تا بشر به شهرنشينى يا تمدن دست يافته است . سير تكامل اجتماعى بشر، از پنج هزار سال پيش كه اولين تمدن هاى مصر و بين النهرين تشكيل شده تا به امروز، اينچنين ترسيم شده است : تمدن هاى نخستين مصر و بين النهرين ، تمدن دره سند، تمدن باستان - برده دارى (اروپاى جنوبى ، آفريقاى شمالى ، خاورميانه ، هند، چين ، آمريكاى مركزى و جنوبى )، تمدن يونان و روم (مبداء تاريخ ، تاريخ صفر)، فئوداليسم و سپس ‍ سرمايه دارى يا مزدكارى .
    در اين تحليل و تفسيرها بدون استثنا جوامع اوليه يا بدوى بشرى را از نظر دينى به شرك و چندگانه پرستى منتسب مى دارند و براى دين ، همراه با تكامل اجتماعى انسان ، يك سير تكاملى از شرك به يگانه پرستى قائل مى شوند. كتاب هاى تاريخ اديان در حقيقت نوعى تاريخ طبيعى است كه سعى مى كند ريشه هاى پيدايش دين را در جهل و نقص و عجز انسان در برابر طبيعت و خوفى كه از اين جهل و نقص و عجز زاييده مى شد جست و جو كند و آن را در يك سير تكامل طبيعى از شرك و چندگانه پرستى به توحيد برساند. سير طبيعى اين تكامل لاجرم بايد به جهان بينى علمى منتهى شود و تاريخ به دو عصر دين و علم (277) تقسيم شود. در اين تحليل ، علم نهايتا در برابر دين قرار مى گيرد، چرا كه علم علل نقص و عجز و جهل انسان را در برابر طبيعت از ميان برمى دارد و ديگر جايى براى خوف باقى نمى گذارد. اگر ريشه خداپرستى را در اين خوف بدانيم ، بالتبع با جهان بينى علمى نياز به دين از بين مى رود.
    يكى از نكات بسيار اساسى كه در اين سير تحليل تاريخى وجود دارد اين است كه شهرنشينى يا تمدن معيار ارزيابى تكامل بشر قرار گرفته ، چنان كه از دوران پيش از شهرنشينى با عنوان توحش نام برده شده است و از تمدن نيز صرفا به نحوه توليد غذا و نظام هاى اقتصادى زاييده از آن توجه داشته اند. شهرنشينى يا تمدن از هنگامى آغاز شده است كه جوامع بشرى توانسته اند در زمينه توليد غذا به سطحى فراتر از مصرف خويش دست يابند.
    تمدن را فرهنگ شهرها ناميده اند. شهرها در درجه اول تجمعات بزرگ انسانى هستند كه خود به كار توليد غذا نمى پردازند.(278)
    اين تعريفى است كه در همه كتاب هاى تاريخ تمدن آمده است . از جانب ديگر، توسعه توليد نيز در گرو تكامل ابزار توليد انگاشته مى شود و به تبع اين انگار، نامگذارى دوران هاى مختلف تكامل اجتماعى بشر اين گونه انجام مى شود: ديرينه سنگى ، ميانه سنگى ، نوسنگى ، مفرغ ، آهن و بالاءخره عصر جديد كه وجه مشخصه آن اختراعات عصر جديد بويژه ماشين بخار و ماشين چاپ است . نامگذارى دوران هاى نخستين زندگى بشر به ديرينه سنگى و ميانه سنگى و نوسنگى بدين علت انجام شده است كه جوامع بشرى در اين اعصار ابزار خويش را از سنگ مى ساخته اند. نخستين تمدن هاى باستانى همزمان با عصر مفرغ و كاربرد آهن آغاز شده است و به موازات تكامل ابزار توليد، بشريت از تمدن هاى برده دارى باستانى عبور كرده و به فئوداليسم و نهايتا سرمايه دارى دست يافته است .
    پايه هاى اساسى اين سير تحليلى كه ذكر شد بر نكاتى عمده است كه ناچار بايستى در اين كتاب مورد تجزيه و تحليل قرار بگيرند. تطور طبيعى انواع مهم ترين ركنى است كه سير تحليل تاريخ تمدن بر آن بنا شده است . درباره اين فرضيه تا آنجا كه امكان داشته است در اين فصل سخن نگفته ايم و اگر چه ديگر نيازى به ادامه بحث باقى نمى ماند، اما نظر به ضرورت و اهميت اين مباحث ، پايه هاى ديگر نظام تحليلى تاريخ تمدن را نيز مورد تجزيه و تحليل قرار مى دهيم تا به همه سؤ الات مقدرى كه در اين زمينه وجود دارد به خواست خداوند و در حد بضاعت علمى نويسنده جواب مقتضى ارائه شود.
    بيان قرآن مجيد و روايات صراحتا ناظر بدين معناست كه تاريخ حيات معنوى انسان از توحيد آغاز مى شود و به انواع مختلف شرك مى گرايد و نهايتا بار ديگر، در آخرين مراحل حيات تكاملى بشر به امت واحده توحيدى ختم مى شود. اين سير بر خلاف فرضياتى است كه در جامعه شناسى اديان به عنوان نظرياتى متقن ابراز مى شود. در قاره استراليا و آفريقا اكنون جوامعى از انسان ها وجود دارند كه آنان را ((بدوى )) مى خوانند. اين تعبير از اين اعتقاد غلط نتيجه شده كه مراحل ابتدايى زندگى بشر در كره زمين همين صورتى را داشته است كه اكنون در اين جوامع مشاهده مى شود. اين اعتقاد نمى تواند مورد پذيرش ما قرار بگيرد، چرا كه اگر حيات معنوى و مادى بشر آن گونه كه در قرآن و روايات مورد تاءكيد قرار گرفته است از توحيد آغاز شده باشد، اين قبائل را ديگر نبايد بدوى ناميد، چرا كه حيات فرهنگى و اجتماعى آنها در حقيقت نتيجه عدول از وضعيت نخستين زندگى انسان در كره زمين است و اين عكس آن فرضياتى است كه غربى ها ابراز مى دارند.
    زندگى انسان ، بر طبق قرآن و روايات ، از حجت الله و امت واحده توحيدى آغاز مى شود و به حجت الله و امت واحده توحيدى نيز منتهى مى شود، و با توجه به اينكه همزمان با حضرت آدم (عليه السلام) و امت او هيچ انسان ديگرى با يك منشاء و مبداء موروثى ديگر در كره زمين نمى زيسته است ، بايد اذعان داشت كه منشاء قبايلى كه از آنها با عنوان قبايل ابتدايى يا بدوى ياد مى شود همچون ديگر انسان هاى كره زمين به عصر نوح نبى (عليه السلام) باز مى گردد. آيات تاريخى قرآن مجيد دلالت صريح دارند بر اينكه جوامع اوليه با طوفان نوح (عليه السلام) از بين رفته اند و زندگى انسان بار ديگر از امتى واحده كه پيروان نوح نبى (عليه السلام) بوده اند آغاز شده و رفته رفته از توحيد به گونه هاى مختلف شرك و بت پرستى گراييده است .
    از آنجا كه بررسى اين نظريه به تفصيل بيشترى نياز دارد، ادامه اين بحث را به فصل بعد موكول مى كنيم . منشاء تفاوت هاى نژادى (سرخ و سياه و زرد و سفيد)، چگونگى پراكنده شدن امت واحده حضرت نوح نبى (عليه السلام) در كره زمين و مشكل ناپيوستگى قاره ها از زمره مسائلى است كه در فصل ديگر ان شاءالله بدان پاسخ خواهيم گفت .
    تاءملى بيشتر در خلقت انسان نخستين
    پيروزى انقلاب اسلامى ايران بار ديگر بعد از قرن ها فراموشى زمينه يك رو در رويى وسيع را بين نظام اعتقادى اسلام و ساير حكومت ها و مكاتبى كه به ناحق بشريت را به بند كشيده اند فراهم آورده است . جهاد فى سبيل الله اكنون تنها در جبهه هاى غرب و جنوب كشور ما نيست كه جريان دارد؛ جبهه جهاد اعتقادى ما مسلما از جبهه هاى جهاد نظامى به مراتب وسيع تر و پردامنه تر است و به راستى بايد گفت كه جهاد نظامى ما در حقيقت جلوه اى بسيار محدود از جهاد گسترده اى است كه در جبهه هاى اعتقادى ما جريان دارد. اين جهاد اعتقادى ضرورتا در همه وجوه و ابعاد انجام خواهد شد و دير يا زود ان شاءالله به تدوين مبانى اعتقادى اسلام در همه زمينه ها - اعم از سياست و اقتصاد و هنر و طب و تاريخ و... - منجر خواهد شد. اما اكنون مهجوريت قرآن تنها از آن وجه نيست كه در طاقچه هاى محبوس مانده است و خاك مى خورد، بلكه وجه بسيار دردناك تر مهجوريت قرآن در آنجاست كه اكثر كسانى كه به آيات قرآن استناد مى كنند براى اثبات پيشداورى هاى خويش است كه به سراغ آن مى روند و به قول مولاى رومى :هر كسى از ظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار من (279)

    البته در مسير تاريخى رو در رويى ما با غرب ، به روشنى انتظار مى رفت كه بسيارى از دوستان در كمال خوش بينى و با نيتى پاك سعى كنند كه بين اسلام و فرضيه هاى علوم تجربى غربى آشتى بدهند و از اين طريق بخواهند با گسترش الحاد و بى دينى مبارزه كنند. اما بايد اذعان داشت كه بعضا ضربه اى كه اسلام از اين دوستان عزيز خورده است بسيار مهلك تر است ، چرا كه همه فرضيه هاى علمى كه مقبوليت نسبى پيدا مى كنند لزوما مبتنى بر حقيقت نيستند و سير تاريخى علم در مغرب زمين نيز صراحتا نشان دهنده همين معناست ، تا آنجا كه با يقين بايد گفت هيچ يك از فرضياتى كه از آغاز تاريخ علوم غربى تاكنون مقبوليت عام و جهانگير يافته اند هنوز آن همه تاءييد نشده اند كه بتوان آنها را نظرياتى متقن و مبتنى بر حقيقت دانست . ابطال فرضيات پر سر و صدا و جانشين شدن فرضيات پر سر و صداى ديگر مكررا در تاريخ علوم غربى رخ داده است ، تا آنجا كه آنها رفته رفته حقيقت را امرى نسبى پنداشته اند و اين مسئله نبايد براى ما عجيب جلوه كند، چرا كه اصلا از طريق تجربه حسى راهى براى رسيدن به حقيقت وجود ندارد(280) و اگر دريافت حسى با عقل كلى راهبرى نشود مسلما دچار انحراف خواهد شد.
    نظريه حضرت علامه طباطبايى (ره ) درباره اشتقاق انواع از يكديگر و پيوند نژادى فى مابين انسان و ميمون بسيار صريح و روشن است ، اما پيش از آنكه ما به ذكر گزيده اى از فرمايش ايشان در اين زمينه بپردازيم لازم است كه حتى المقدور به رفع بعضى از شبهات بپردازيم . كتاب ((خلقت انسان )) نوشته آقاى يداله سحابى از اساتيد سابق دانشگاه تهران ، تنها نشريه دانشگاهى است كه در اين زمينه منتشر شده است . اين كتاب اگر چه با قصد نزديك كردن علم و دين به يكديگر نگاشته شده باشد مع الاسف با پيشداورى سعى كرده است كه آيات قرآن را در جهت تاءييد فرضيات مربوط به تطور انواع و تكامل انسان تفسير به راءى كند. اين نوع استفاده از قرآن هر چند با نيت پاك انجام شود، مصداق آيه مباركه 150 از سوره ((نساء)) است كه ... و يقولون نؤ من ببعض و نكفر ببعض و يريدون اءن يتخذوا بين ذلك سبيلا.
    قصد ما در اين فصل جواب گفتن به آنچه كه در كتاب ((خلقت انسان )) طرح شده نيست . اين كار در سال 1349 توسط استاد محمد تقى مصباح - حفظه الله - در جلسات تفسير مدرسه منتظريه قم انجام گرفته و خلاصه اى از بحث هاى ايشان در آن جلسات در كتابى با عنوان ((خلقت انسان در قرآن )) توسط انتشارات شفق ، در قم ، جمع آروى و منتشر شده است .(281) ايشان در اين مباحث در بررسى كتاب ((خلقت انسان )) به بحث جامعى درباره آيات خلقت انسان در قرآن مجيد پرداخته اند و نشان داده اند كه ميان مجموعه آيات مربوط به آفرينش انسان در قرآن و تئورى تكامل تناقضى كامل وجود دارد. كتاب ارزشمند ديگرى كه در اين زمينه نگاشته شده است ((نظريه تكامل از ديدگاه قرآن ))(282) است . اين كتاب كه ترجمه عربى آن نيز توسط سازمان تبليغات اسلامى در نشريه ((التوحيد)) به چاپ رسيده است ، با دسته بندى مجموعه آياتى كه در زمينه خلقت انسان در قرآن مجيد وجود دارد و بحث در اطراف يكايك اين آيات مباركه با شيوه اى بسيار زيبا و داهيانه ، در فصل هفتم به نقد و بررسى كتاب ((خلقت انسان )) پرداخته و نشان داده است كه تشبثات اين كتاب به قرآن مجيد، توجيهاتى نامتناسب و غير عالمانه است كه سعى شده بر قرآن بار شود. كتاب ((نظريه تكامل از ديدگاه قرآن )) نهايتا نتيجه مى گيرد:
    آنچه از مجموع كارى كه در اين نوشتار انجام شد نصيب ما مى گردد اينست كه هيچيك از آيات بررسى شده آنطور كه در كتاب خلقت انسان ادعا گرديده صراحتى در آفريده شدن انسان به صورت تكامل تدريجى ندارند. البته اين را هم بايد متذكر شويم كه بعضى از اين آيات اگر به تنهايى و بدون توجه به ساير آيات آفرينش انسان مورد توجه قرار گيرند قابل حمل بر اين نظريه هستند اما همانگونه كه در برداشتى كه از آنها هيچ گونه دلالتى نسبت به اين موضوع براى آنها باقى نمى ماند در حالى كه دقت در مجموع آيات بررسى شده به روشنى مى رساند كه قرآن كريم درباره پيدايش انسان همان نظرى را دارد كه مفسرين گفته اند و اين چيزى است كه ذهن پاك و خالى از نظريه هاى مخالف و موافق صراحت آنرا از آيه شريفه 58 از سوره آل عمران (283) نيز در مى يابد و علت اينكه نويسنده كتاب خلقت انسان با همه حسن نظرى كه داشتند از اين آيه شريفه و ساير آيات مربوطه خلاف آنچه را كه ما دريافته ايم استنباط كرده اند ظاهرا اينست كه ايشان بر اثر شيفتگى نسبت به فرضيه تكامل تدريجى دچار يك پيش داورى شده اند.(284)
    يكى از مهم ترين شبهاتى كه بايد در مقام پاسخ ‌گويى بدان برآييم اين است كه بعضا گمان كرده اند علامه شهيد استاد مطهرى (ره ) در كتب و مقالات خويش تئورى تكامل را تاءييد فرموده اند. ايشان در كتب و مقالات متعددى از جمله ((علل گرايش به ماديگرى ))، ((توحيد و تكامل )) و ((قرآن و مسئله اى از حيات )) به مسئله تكامل تدريجى پرداخته اند. اما هرگز نظر خود را در اين باره صراحتا بيان نفرموده اند و متاءسفانه از ايشان هيچ اثر ديگرى نيز كه مستقلا به مسئله خلقت انسان و تكامل او و بررسى آيات قرآن مجيد در اين زمينه پرداخت باشد، بر جاى نمانده است . آنچه هست ، اگر ايشان امكان عقلى تبدل انواع را رد نكرده اند يا در نظريه حركت جوهرى ملاصدرا (ره ) شواهدى موافق با فرضيه تكامل تدريجى يافته اند، نبايد اين اشاره ها را به معناى تصريح و تاءييد فرضيه ترانسفورميسم و پيوند نژادى بين انسان و ميمون گرفت ، چنان كه ايشان در بسيارى از مقالاتشان نيز، بالعكس ، استدلال هايى فلسفى بر رد تئورى تكامل ذكر فرموده اند.
    پيش از آنكه به ذكر قسمت هايى از نوشته هاى ايشان در اين زمينه بپردازيم لازم است كه اين نكته را نيز تذكر دهيم كه حقير يا ديگر كسانى كه ظاهرا تئورى تكامل را مردود شمرده اند هرگز امكان عقلى تبدل انواع يا شواهد فلسفى موافق با فرضيه تكامل را رد نكرده اند. در يك بحث صرفا فلسفى ، بدون توجه به آيات مباركه قرآن ، شايد بتوان در ابتدا شواهد بسيارى در تاءييد فرضيه تكامل تدريجى پيدا كرد، چنانچه استاد محترم حجت الاسلام مصباح نيز در مباحث مذكور به همين مطلب اشاره فرموده اند:
    فرضيه ترانسفورميسم (تكامل تدريجى ) را مى توان به صورتى توجيه كرد كه مستلزم اشكال عقلى نباشد و آن اينكه ، بنا بر آنچه فلاسفه مشاء در كون و فساد تصور كرده اند، ممكن است تغيير صفات و اعراض يك موجود جسمانى موجب اين شود كه ماده شرايط واجديت صورت فعلى را از دست بدهد و استعداد پذيرش صورت نوعيه جديدى را بيابد. و اما بنا بر مبناى حركت جوهريه كه فيلسوف عاليقدر اسلام مرحوم صدرالمتاءلهين قائل است ، توجيه اين فرضيه مخصوصا در صورتى كه صورت نوعيه جديد كامل تر باشد، روشن تر خواهد بود...(285)
    دلايل ما بر رد اين فرضيه بر عدم امكان عقلى يا فلسفى بنا نشده است ، و حتى در ظاهر عالم طبيعى نيز شايد بتوان شواهد بسيارى در تاءييد آن پيدا كرد؛ اما آنچه كه مهم است اين است كه تفكر غربى همواره به اين جهت متمايل است كه با استناد حوادث و وقايع به علل و اسباب مادى آنها، وجود و دخالت خداوند در عالم را انكار كند. شهيد مطهرى (ره ) با توجه به اين مطلب فرمايش خود را درباره تئورى تكامل بر اين حقيقت بنا كرده اند كه پذيرش تئورى تكامل هرگز به معناى انكار وجود خداوند نيست و اين واقعيتى است غير قابل ترديد. ايشان بيشتر از آنكه به رد يا اثبات تئورى تكامل توجه داشته باشند، با هوشيارى بسيار نگران اثبات اين حقيقت بودند كه براى يك نفر معتقد به خدا و قرآن كاملا ممكن است كه ايمان خود را به خداوند و قرآن حفظ كند و در عين حال داستان كيفيت خلقت آدم را به نحوى توجيه كند. ايشان در كتاب ((علل گرايش به ماديگرى )) در فصلى تحت عنوان ((توحيد و تكامل )) فرموده اند:
    از جمله مسائلى كه بنظر من تاءثير زيادى در گرايشهاى مادى داشته است ، توهم تضاد ميان اصل ((خلقت و آفرينش )) از يك طرف و اصل ((ترانسفورميسم )) يعنى ((اصل تكامل ، خصوصا تكامل جانداران )) از طرف ديگر است . و به عبارت ديگر: توهم اينكه ((آفرينش )) مساوى است با ((آنى و دفعى الوجود)) بودن اشياء و ((تكامل )) مساوى با ((خالق نداشتن اشياء)) است .(286)
    علامه شهيد استاد مطهرى (ره ) در جست و جوى عللى كه باعث شده است تا در تفكر عام بشر امروز علم در مقابل دين بنشيند و پيشرفت علم با اشاعه الحاد در سطح جهان قرين شود، بدين حقيقت پى برده بودند كه اكاذيب تحريف شده عهد عتيق در اين ميان نقش بسيار عمده اى دارد. ايشان گذشته از آنكه از يك سو با اشاعه تفكر درست دينى ، سعى داشتند كه تاءثير اين اكاذيب را با تجلى نور حق خنثى سازند، از سوى ديگر مى كوشيدند كه مستقيما با طرح تحريفاتى كه در تورات و اناجيل انجام شده است حربه تضاد علم و دين را از شيطان بگيرند. شواهد ما در تاءييد اين مدعا كتاب ((علم و ايمان )) و مقالات متعددى است كه ايشان با عناوين ((اصالت روح ))، ((قرآن و مسئله اى از حيات ))، ((توحيد و تكامل )) و... تقرير فرموده اند. در مقاله ((توحيد و تكامل )) ايشان صراحتا به همين معنا اشاره كرده اند:
    ...در اين مقاله نه مستقلا بحث توحيد مطرح است و نه بحث تكامل ، آنچه مطرح است .... مسئله ((رابطه توحيد و تكامل )) است . يعنى مى خواهيم ببينيم كه : آيا اين دو فكر يكديگر را طرد مى كنند يا تاءييد؟ مثلا اگر كسى با ادله عقلى معتقد به اصل توحيد شد لازمه اش اين است كه منكر اصل تكامل جانداران و اشتقاق انواع بشود و اگر قائل به اشتقاق انواع بشود به عقيده توحيدى اش خللى وارد مى آورد يا نه ؟(287)
    ...به عقيده ما اين مطلب است كه بى نهايت ضرورت دارد مورد بحث و تحقيق قرار گيرد و به درجاتى از بحث مستقل در توحيد يا بحث مستقل در تكامل ضرورى تر است . زيرا نظير آن فكر غلط منفى و آن فكر غلط يهودى كه در مقاله ((قرآن و مسئله اى از حيات )) بيان شد يك جريان غلط فكرى ديگر كه سخت در دنيا شيوع پيدا كرده موجود است و آن عبارت است از نظريه ((تضاد توحيد و تكامل )).(288)
    بر اساس اين تحليل ، پرداختن به عللى كه ريشه اين تضاد را از ميان بردارد براى استاد شهيد مهم تر از پرداختن به اين پرسش بود كه آيا قرآن تئورى تكامل را تاءييد مى كند يا خير. بر همين اساس ، ايشان هرگز مقاله مستقلى كه به اين پرسش جواب دهد تقرير نفرموده اند و از ايشان هيچ مقاله يا گفتار مستقلى بر جاى نمانده است كه بر يكى از دو پاسخ احتمالى تصريح و تاءكيد داشته باشد. ايشان در كتاب ((علل گرايش به ماديگرى )) فرموده اند:
    ... ممكن است گفته شود: ترانسفورميسم بطور كلى (خصوصا داروينيسم با توجه به فرضيه وى در اين باره كه اصل انسان از ميمون است ، اگر چه بعد مردود گشت ) از آن جهت ضد خدا شناخته شد كه بر خلاف مندرجات كتب مقدس مذهبى بود. زيرا كتب مذهبى عموما خلقت انسان را از يك انسان اولى بنام ((آدم )) مى دانند كه ظاهر اين است كه او مستقيما از خاك آفريده شده است ، عليهذا بحق و بجا بوده كه داروين و داروينيستها، بلكه همه طرفداران تكامل ضد خدا شناخته شوند. زيرا به هيچ وجه نمى توان ميان اعتقاد به مذهب و اعتقاد به اصل تكامل آشتى داد. چاره اى نيست از اينكه از اين دو، يكى اختيار و ديگرى رها شود.
    جواب اينست كه اولا آنچه علوم در اين زمينه بيان داشته اند فرضيه هائى است كه دائما تغيير كرده و اصلاح شده و يا باطل شناخته شده و فرضيه اى ديگر جانشين آن شده است . با اين چنين فرضيه هائى نمى توان مطلبى را كه در يك كتاب آسمانى آمده است اگر به صورت صريح و غير قابل توجهى (289) بيان شده باشد مردود شناخت و آنرا دليل بر بى اساسى اصل مذهب شمرد و بى اساسى مذهب را دليل بر نبودن خدا گرفت .
    ثانيا علوم در اين جهت سير كرده است كه تغييرات اساسى كه در جانداران پيدا شده ، خصوصا مراحلى كه نوعيت تغيير يافته و ماهيت عوض شده است به صورت جهش يعنى سريع و ناگهانى بوده ديگر مساءله تغييرات بسيار بطى ء و نامحسوس و كند و متراكم مطرح نيست . وقتى كه علم ، ممكن دانست كه طفل يكشبه ره صد ساله برود، چه دليلى در كار است كه چهل شبه ره صدها ميليون ساله را نرود، آنچه در كتب مذهبى آمده است فرضا صراحت داشته باشد كه آدم اول مستقيما از خاك آفريده شده است به شكلى بيان شده كه نشان مى دهد ملازم با نوعى فعل و انفعال در طبيعت بوده است . در آثار مذهبى آمده است كه طينت آدم چهل صباح سرشته شد. چه مى دانيم ؟ شايد همه مراحلى را كه به طور طبيعى اولين سلول حياتى بايد در طول ميلياردها سال طى كند تا منتهى به حيوانى از نوع انسان بشود، سرشت و طينت آدم اول به اقتضاى شرائط فوق العاده اى كه دست قدرت الهى فراهم كرده بوده است در مدت چهل روز طى كرده باشد. همچنانكه نطفه انسان در رحم در مدت نه ماه ، تمام مراحلى كه مى گويند اجداد حيوانى انسان در طول ميلياردها سال طى كرده اند، طى مى كند.
    ثالثا فرض مى كنيم آنچه در علوم در اين زمينه آمده است بيش از حد فرضيه است و از نظر علوم قطعى است و هم فرض مى كنيم كه ممكن نيست شرايط طبيعى به صورتى فراهم شود كه ماده مراحلى را كه در شرايط ديگر، كند و بطى ء طى مى كند در آن شرايط، سريع و تند طى كند و از نظر علم قطعى است كه انسان اجداد حيوانى داشته است . آيا ظواهر مذهبى غير قابل توجيه است ؟(290)
    كاملا روشن است كه استاد شهيد در پى اثبات اين حقيقت هستند كه به فرض اثبات فرضيه تكامل هرگز نمى توان آن را به عنوان دليلى بر رد نظريه الهيون و انكار وجود خداوند مورد استفاده قرار داد، چرا كه :
    اصل تكامل ، بيش از پيش دخالت قوه اى مدبر و هادى و راهنما را در وجود موجودات زنده نشان مى دهد و ارائه دهنده اصل غائيت است .(291)
    اما همان طور كه گفتيم ، تفكر امروز غربى همواره به اين جهت گرايش دارد كه با استناد حوادث و وقايع به علل و اسباب مادى آنها وجود خداوند و عالم امر را انكار كند، حال آنكه استناد حوادث و وقايع به علل و اسباب مادى وقوع آنها هرگز بدين معنا نيست . اگر به فرض ما فرضيه جهش را در سير تكاملى جانداران بپذيريم ، اين جهش خود بهترين دليلى است كه مى توان براى احاطه عالم امر بر دنياى مادى ارائه داد، هر چند كه ما با دلالت آيات مباركه اى كه به دو اصل ((تقدير)) و ((هدايت )) در آفرينش ‍ جهان اشاره دارد - الذى خلق فسوى # و الذى قدر فهدى (292) با يقين كامل معتقديم كه جهان آفرينش در باطن و جوهره خويش حركتى غايى و هدايت شده را به جانب غايب خويش كه وجود مقدس الله است طى مى كند و اگر تكاملى تدريجى در جهان اتفاق مى افتد نيز ناشى از همين حركت جوهرى است . جهش يك تغيير دفعى است و اعتقاد به اينكه اين تغيير دفعى خودبه خود و تصادفا رخ مى دهد درست مثل اعتقاد داشتن به خلق الساعه است ؛ اگر اعتقاد داشتن به خلق الساعه (يعنى خلقت از عدم ) خرافه است ، اعتقاد داشتن به اينكه خودبه خود و تصادفا نوعى از موجودات با جهش بيولوژيك به نوعى ديگر تبدل و تطور پيدا كند همان قدر خرافه است . اگر چه براى ما كه به مشيت مطلقه خداوند و رحمانيت و خلاقيت و رزاقيت و صمديت او معتقديم ، هيچ تغيير و تبدلى - اعم از اينكه دفعى يا تدريجى باشد - نمى تواند. خودبه خودى و تصادفا اتفاق بيفتد و از جانب ديگر، معتقديم كه عالم دنيا عالم اسباب است و مشيت خداوند در اين عالم همواره از طريق اسباب و وسائل متناسب آن اتفاق مى افتد و معجزات نيز، هر چند خارق العاده هستند، اما از اين قاعده كلى خارج نيستند.

  5. #15
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    در كتابى كه اخيرا با نام ((... و جهان واژگون شد))(293) در ايران منتشر شده است (294)، نويسنده در جهت اشاعه تفكر الحادى سعى دارد كه وقايع معجزه آساى هجرت بنى اسرائيل از مصر را به علل و اسباب مادى باز گرداند و از اين طريق الهيون را خلع سلاح كند. او در عرصه يك تراژدى فضايى كه الحق بسيار خوب تصوير و توجيه شده است سياره زهره را - كه در آن روزگار ستاره دنباله دارى متعلق به سياره مشترى با دوره تناوب 52 سال بود است - با كره زمين برخورد مى دهد. اين برخورد درست همزمان با بعثت حضرت موسى (عليه السلام) و هجرت بنى اسرائيل از مصر اتفاق مى افتد. او مى خواهد اثبات كند كه همه معجزات حضرت موسى (عليه السلام) اعم از خون شدن آب نيل ، بارش خاكستر، شكافته شدن دريا و... وقايعى است كه از برخورد تصادفى ستاره دنباله دار زهره با كره زمين حادث شده است ، حال آنكه به فرض محال اگر هم اينچنين باشد، باز هم تفاوتى نمى كند. چگونه است كه اين تراژدى فضايى درست در هنگامى اتفاق مى افتد كه حضرت موسى (عليه السلام) مى خواهد بنى اسرائيل را از مصر هجرت دهد؟ و چگونه است كه اين برخورد فضايى ، به تصريح خود نويسنده ، به نفع بنى اسرائيل و عليه فرعون و لشكريانش عمل مى كند؟ اگر اين تراژدى فضايى به فرض محال حقيقت داشته باشد، باز هم پر روشن است كه دستى قدرتمند با قدرت مطلقه خويش همه اين وقايع شگفت انگيز فضايى را در جهت تاءييد پيامبر خويش تنظيم كرده است و در سراسر داستانى كه اين دانشمند غربى تصوير كرده نيز اين نظم شگفت انگيز و معجزه آسا كه از يك قدرت نامحدود ماورايى منشاء گرفته است به روشنى مشهود است .
    با ذكر خلاصه اى از فرمايش حضرت علامه طباطبائى (ره ) در باب خلقت انسان نخستين اين فصل را كه به مثابه حاشيه اى بر دو فصل گذشته ارائه شده است ، پايان مى دهيم :
    در تفسير سوره نساء گفتارى در اين معنا گذشت ، و گفتار ما در اينجا به منزله تكميل همان بحث است ، در آنجا گفتيم كه آيات كريمه قرآن ظاهر قريب به صريح است در اينكه بشر موجود امروزى - كه ما افرادى از ايشانيم -، از طريق تناسل منتهى مى شوند، به يك زن و شوهر معين ، كه قرآن نام آن شوهر را آدم معرفى كرده ، و نيز صريح است در اينكه اين اولين فرد بشر و همسرش از هيچ پدر و مادرى متولد نشده اند، بلكه از خاك يا گل يا لايه يا زمين - به اختلاف تعبيرات قرآن - خلق شده اند.
    چيزى كه هست آيات قرآنى بيان نكرده كه چگونه آدم از زمين خلق شد، آيا در خلقت او علل و عوامل خارق العاده دست داشته ؟ و آيا خلقتش به تكوين الهى آنى بوده ، بدون اينكه مدتى طول كشيده باشد پس جسد ساخته شده از گل ، مبدل به بدنى معمولى و عادى و داراى روح انسانى شده ؟ يا آنكه در زمانهايى طولانى اين دگرگونى صورت گرفته ، و استعدادهايى يكى پس از ديگرى در او تبديل يافته ، و نيز صورتهايى يكى پس از ديگرى بخود گرفته ، تا آنكه استعدادش براى گرفتن روح انسانى به حد كمال رسيده ، آنگاه آن روح در او دميده شده است ، و كوتاه سخن ، نظير نطفه در رحم علل و شرايطى يكى پس از ديگرى در او اثر كرده است ؟ هيچ يك از اين احتمالات در قرآن كريم نيامده .
    تنها روشن ترين آيه اى كه درباره خلقت آدم در قرآن ديده مى شود آيه ان مثل عيسى عند الله كمثل ءادم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون (295) است ، چون اين آيه شريفه در پاسخ از احتجاج مسيحيان بر پسر بودن عيسى براى خدا نازل شده ، مسيحيان احتجاج مى كردند به اينكه او بدون پدرى از جنس انسانى ، به دنيا آمده ، و حال آنكه هر كس به دنيا بيايد از پدرى متولد مى شود، پس پدر عيسى بايد خدا باشد، آيه شريفه در پاسخ آنان مى فرمايد: صفت عيسى (عليه السلام ) مانند صفت آدم است ، كه خداى تعالى او را از خاك زمين خلق كرد، بدون اينكه پدرى داشته باشد، كه از نطفه او متولد شود؛ پس چرا مسيحيان نمى گويند آدم پسر خدا است .
    و اگر مراد از خلقت از خاك ، منتهى شدن خلقت آدم به خاك باشد، همانطور كه همه جانداران متولد از نطفه نيز خلقتشان منتهى به زمين مى شود، در اين صورت معناى آيه چنين مى شود: كه صفت عيسى كه پدر ندارد مانند صفت آدم است كه خلقتش منتهى به خاك مى شود، همچنان كه همه مردم نيز چنينند.
    و معلوم است كه در اين صورت ديگر آدم خصوصيتى ندارد، تا به خاطر آن عيساى بدون پدر را با وى مقايسه كنند، و در نتيجه آيه شريفه بى معنا مى شود، يعنى احتجاج عليه انصارى و پاسخ به دليل آنان نمى شود.
    با اين بيان روشن مى گردد كه تمامى آيات قرآنى كه از خلقت آدم از تراب ، و يا گل يا امثال آن خبر مى دهد، همه بر مدعاى ما دلالت مى كند، يعنى مى فهماند كه خلقت او آنى ، و بدون گذشت زمان ، و بدون پدر و مادر بوده ، وگرنه همان طور كه گفتيم ديگر براى آدم خصوصيتى نمى ماند، كه تنها خلقت او را به رخ ما بكشد، و بفرمايد من او را از خاك يا گل خلق كرده ام ؛ چون در اين صورت تمامى حيوانات و انسانها نيز خلقشان به گل و خاك منتهى مى شود.(296)
    سپس علامه طباطبائى به شبهاتى كه در اين باره وجود دارد يكايك جواب كافى عنايت مى فرمايند كه براى پرهيز از اطناب كلام از ذكر آن خوددارى مى كنيم .
    نوح نبى (عليه السلام) و تاريخ تمدن
    و لقد ارسلنا نوحا الى قومه فلبث فيهم الف سنة الا خمسين عاما فاخذهم الطوفان و هم ظالمون # فانجيناه و اصحاب السفينة و جعلناها ءاية للعالمين (297)
    گزارش باستان شناسى مجله ماهانه ((اتفاد نيزوب )) شوروى درباره كشتى نوح (عليه السلام)، شماره تشرين دوم سال 1953، يكى از نشانه هاى روشن اين مدعاست كه كتب تاريخ نه بر اساس حقايق كه بر مبناى اعتقادات غيرواقعى مورخين عصر جديد نگاشته شده اند و متاءسفانه اين مجعولات را در سراسر جهان به عنوان حقايقى مسلم در مدارس و دانشگاه ها تدريس مى كنند. تاريخ ‌هاى مدون از يك سو تاريخ ستمگرى هاى پادشاهان است و از سوى ديگر، تاريخ يك مبارزه خيالى بين بشر و طبيعت براى رفع فقر و گرسنگى ، و در اين ميان آنچه كه به طور كامل مورد غفلت و فراموشى قرار گرفته ، راه و تاريخ انبيا و مبارزات عدالت خواهانه مؤمنينى است كه براى گسترش توحيد و اقامه قسط و عدل در ميان انسان ها قيام كرده اند، حال آنكه اگر با چشم حقيقت بين بنگريم ، در تمام طول تاريخ زندگى بشر بر كره زمين آنچه كه بيشترين تاءثير را در حيات ظاهرى و باطنى انسان باقى گذاشته و بيشتر از همه عوامل ديگر مستحق بحث و تحقيق است ، راه انبيا و مبارزات آنهاست .
    در گزارش مجله ((اتفاد نيزوب )) آمده است :
    هنگاميكه باستان شناسان روسى در منطقه اى معروف به ((وادى قاف )) مشغول حفارى و جستجوى آثار باستانى بودند در اعماق زمين به چند پاره تخته اى قطور و پوسيده اى برخوردند كه بعدا معلوم شد اين تخته ها قطعات جدا شده از كشتى نوح بوده و بر اثر تحولات دريائى و زمينى در طول حدود 5000 سال همچنان در دل زمين باقى مانده است برخورد باين تخته ها نظر محققين باستان شناس را آنچنان بخود جلب نمود، كه دو سال ديگر به كنجكاوى و تعقيب عمليات حفارى خود پرداخته و بالاخره در همان منطقه بيك قطعه تخته ديگرى برخوردند كه بصورت لوحى طبق كليشه زير چندين سطر كوتاه از كهن ترين و ناشناخته ترين خطوط بر روى آن منقوش بود.
    اما بسيار شگفت آور بود كه اين تخته لوح بدون اينكه پوسيده يا محجر شده باشد آنچنان سالم و دست نخورده باقى مانده كه هم اكنون در موزه ى آثار باستانى مسكو در معرض ديد توريستها و تماشاگران خارجى و داخلى است .
    بر اثر اين اكتشاف اداره كل باستان شناسى شوروى براى تحقيق از چگونگى اين لوح و خواندن آن ، هيئتى مركب از هفت نفر از مهمترين باستان شناسان و اساتيد خطشناس و زبان دان روسى و چينى را ماءمور تحقيق و بررسى نموده كه نام آنها بدينگونه است :
    1 - پروفسور سولى نوف ، استاد زبانهاى قديمى و باستانى در دانشكده مسكو.
    2 - ايفاهان خينو دانشمند و استاد زبانشناس در دانشكده لولوهان چين .
    3 - ميشانن لوفارنك مدير كل آثار باستانى شوروى .
    4 - تانمول گورف استاد لغات در دانشكده كيفزو.
    5 - پرفسور دى راكن استاد باستانشناس در آكادمى علوم لنين .
    6 - ايم احمد كولا مدير تحقيقات و اكتشافات عمومى شوروى .
    7 - ميچر كولتوف رئيس دانشكده استالين
    اين هئيت پس از 8 ماه تحقيق و مطالعه و مقايسه حروف آن با نمونه ساير خطوط و كلمات قديم متفقا گزارش زير را در اختيار باستانشناسى شوروى گذاشت :
    1 - اين لوح مخطوط چوبى از جنس همان پاره تخته هاى مربوط بكاوشهاى قبلى و كلا متعلق بكشتى نوح بوده است منتها لوح مزبور مثل ساير تخته ها آنقدر پوسيده نشده و طورى سالم مانده كه خواندن خطهاى آن بآسانى امكان پذير مى باشد.
    2 - حروف و كلمات اين عبارات بلغت سامانى يا سامى است كه در حقيقت ام اللغات (ريشه لغات ) و به سام بن نوح منسوب مى باشد.
    3 - معناى اين حروف و كلمات بدين شرح است :
    اى خداى من ! و اى ياور من ! / برحمت و كرمت مرا يارى نما! / و بپاس ‍ خاطر اين نفوس مقدسه : / محمد / ايليا (على ) / شبر (حسن ) / شبر (حسين ) / فاطمه / آنان كه همه بزرگان و گرامى اند / جهان ببركت آنها برپاست / باحترام نام آنها مرا يارى كن / تنها توئى كه مى توانى مرا براه راست هدايت كنى .(298)
    قرآن مجيد در آيه مباركه پانزدهم از سوره ((قمر)) نيز به همين مطلب اشاره فرموده است : و لقد تركناها ءاية فهل من مدكر(299).
    مقصود ما از ذكر اين مطلب هرگز آن نيست كه شاهدى براى حقانيت قرآن و اسلام بياوريم ؛ قرآن از شواهدى اينچنين بى نياز است . مراد ما اين بود كه نشان دهيم تاريخ ‌هاى نگاشته شده و محتويات كتب درسى تا چه حد از آنچه كه حقيقتا در كره زمين رخ داده است دور و بيگانه هستند. اگر بخواهيم شواهد ديگرى نيز از اين قبيل ذكر كنيم بايد به آيات مباركه 34 و 35 از سوره ((عنكبوت )) مراجعه كرد كه مى فرمايد:
    انا منزلون على اهل هذه القرية رجزا من السماء بما كانوا يفسقون # و لقد تركنا منها ءاية بينة لقوم يعقلون (300)
    خداوند آثار عذابى را كه بر قوم لوط نازل شده است نيز محفوظ داشته و مسلما در حفريات باستان شناسى به اين آثار نيز برخواهند خورد، اما كتاب هاى تاريخ هرگز متوجه اين گونه حقايق نخواهند شد.
    تاريخ تمدن ، تاريخ تكامل ابزار توليد است و از هر آنچه خارج از اين سير قرار گرفته غفلت دارد و همان طور كه گفتيم ، نامگذارى اعصار مختلف نيز خود حكايت از همين معنا دارد. عقل علمى جديد اصلا با غفلت از آسمان و آنچه آسمانى است به وجود آمده و بدين ترتيب ، نبايد انتظار داشت كه اين مسائل را درك كند. آنها براى نگاشتن تاريخ تمدن با يك پيش تحليل داروينيستى از سير تكامل تدريجى جهان ، تنها به سراغ مدارك و وقايعى رفته اند كه با اين سير تحليلى سازگار است و بالتبع همه وقايع ديگر، هر چند همچون طوفان نوح (عليه السلام) جنبه جهانى داشته باشد، از تاريخ تمدن حذف خواهد شد. اگر حضرت نوح نبى (عليه السلام) كشتى بخار ساخته بود شايد مى توانست جا و مقامى در تاريخ تمدن بيابد، اما ايشان نيروى بخار را نمى شناخت و آنچنان كه در قرآن آمده است كشتى خود را با بسم الله هدايت مى فرمود: بسم الله مجريها و مرسيها(301).
    مفهوم تمدن اكنون در فرهنگ عام جهانى با مفهوم تكامل قرين و مترادف شده است ، آنچنان كه غالبا لفظ ((متمدن )) به معناى متكامل و پيشرفته مورد استعمال قرار مى گيرد، حال آنكه تمدن لزوما با تكامل كه اصالتا امرى معنوى است ، همراه نيست . اين اشتباه عام در موارد ديگرى نيز تكرار شده است چنان كه فرضيه ترانسفورميسم را فرضيه تكامل ترجمه كرده اند. مسلما چه در بررسى طبيعت و چه در ارزيابى صيرورت تاريخى جوامع انسانى ، ما با نوعى تكامل تدريجى روبرو مى شويم كه به روشنى مشاهده پذير است ، اما سير اين تكامل تدريجى هرگز لزوما بر سير تكامل ابزار توليد منطبق نيست . اگر اين انطباق وجود داشت ، ما مى توانستيم مفهوم تمدن را با معناى تكامل مترادف بينگاريم ، لكن لازمه اين انگار آن بود كه فى المثل انقلاب صنعتى همزمان با بعثت كامل ترين فرد انسانى يعنى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) رخ مى داد، حال آنكه نه تنها اينچنين نيست ، بلكه بعثت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) همزمان با دوران جاهليت اولى است .
    ما بايد رفته رفته بياموزيم كه اين دو معناى تمدن و تكامل را از يكديگر تفكيك كنيم . عقل علمى جديد كه با تمدن غرب ظهور پيدا كرده است تنها در حد دانشمندان غربى باقى نمانده و بر همه ابناى بشر، جز معدودى انگشت شمار از علماى الهى حاكميت يافته است ؛ اما اكنون ديگر بايد دوران غرب زدگى پايان پيدا كند و الفاظ رفته رفته معانى قرآنى خويش را بازيابند. اگر سير تكامل ابزار توليد بر صيرورت تكاملى ابناى بشر منطبق بود لازم مى آمد كه اكنون كامل ترين افراد انسانى بر كره زمين زندگى كنند. لكن نه تنها اينچنين نيست ، بلكه ظاهرا ضد اين مدعا به حقيقت نزديك تر است ، چرا كه اكنون هر چند تكنولوژى در آخرين مراحل تكاملى خويش ‍ است ، اما انسان غربى تا مرز حيوانى بنده خور و خواب و خشم و شهوت هبوط كرده است .
    آنها با فرض يك سير دترمينيستى تاريخى براى بشر، اينچنين خيال كرده اند كه هر چه زمان مى گذرد و ابزار توليد تكامل پيدا مى كند انسان نيز كامل تر مى شود و اينچنين ، انسان امروز از همه همنوعان خويش در طول تاريخ مترقى تر است . با اين اشتباه عام ، انسانى كه از ابزار اوليه توليد استفاده مى كند انسان بدوى ناميده مى شود و انسان ماشينى امروز، انسان پيشرفته . اين اشتباه همان طور كه گفته شد از آنجا ناشى شده كه در جهان بينى مادى گراى بشر امروز، اين انگار راه يافته كه بزرگ ترين مسئله بشر در تمام طول تاريخ ، توليد غذا بوده است . بدون شك اگر ما از دريچه چشم حيوانات به جهان مى نگريستيم چيزى جز اين نمى ديديم و به اعتقاد حقير اين بينش از غلبه خصوصيات حيوانى بر بشر امروز منشاء گرفته است .
    بايد در معناى پيشرفت تجديد نظر كرد و دريافت كه ((پيش )) كجاست و ((پس )) كجا. آيا غايت تكاملى بشر در تاريخ ، ماشينى شدن ابزار توليد است يا نه ، آنچنان كه در معارف اسلامى آمده است بايد صيرورت تكاملى انسان را بر اساس اين اصل مقدس انا لله و انا اليه راجعون (302) تحليل كرد؟ بر اين اساس خلقت و تكامل عالم داراى دو قوس صعودى و نزولى است كه بر يكديگر انطباق دارند. قوس نزولى خلقت (انا لله ) از خلق اول كه نور مبارك حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و خاندان مطهر اوست آغاز مى شود و تا حيوانات و نباتات و جمادات نزول مى يابد. در قوس نزول ، حيوانات صورت هاى نفسانى بشر هستند كه از نظر خلقت ، از نفس او منشاء گرفته اند و در مرتبتى پايين تر از او وجود يافته اند. اما در قوس ‍ صعودى خلقت انا اليه راجعون ، آفرينش از هيولى كه قابليت پذيرش ‍ صورت هاى متكامل دارد آغاز مى گردد و به انسان كامل منتهى مى شود.
    آن سير تكامل تدريجى يا صيرورتى كه در طبيعت و در جوامع انسانى مشاهده مى شود ناشى از همين حركتى است كه در جوهره عالم به سوى غايت وجود، يعنى ذات مقدس الله ، سريان دارد. اگر جهان خلقت را بر اين اساس ننگريم ، هرگز جواب اين سؤ ال را در نخواهيم يافت كه فى المثل بين تكامل معنوى انسان و زندگى اجتماعى او (تمدن ) چه نسبتى حاكم است و سير تكامل تاريخى بشر از كجا آغاز مى گردد و به كجا ختم مى شود.
    حقيقت اين است كه جوامع امروز انسانى همگى ابناى امت واحده حضرت نوح (عليه السلام) هستند. آيات بسيارى در قرآن مجيد بر اين معنا دلالت دارند كه بعد از طوفان نوح (عليه السلام) هيچ انسانى بجز ((اصحاب السفينة )) - يعنى آنان كه با حضرت نوح (عليه السلام) در كشتى بوده اند - بر كره زمين باقى نمانده است . يكى از روشن ترين اين آيات ، مباركه 77 از سوره ((صافات )) است كه مى فرمايد: و جعلنا ذريته هم الباقين (303).
    حضرت علامه طباطبائى (ره ) بعد از بحث مفصلى درباره عموميت دعوت حضرت نوح نبى (عليه السلام) مى فرمايند:
    آيا طوفان در همه جاى زمين رخ داد؟ پاسخ اين سؤ ال در فصل گذشته معلوم شد، زيرا عمومى بودن دعوت نوح (عليه السلام) مى رساند كه عذاب هم عموميت داشته است و اين ، قرينه خوبى است بر آنكه مراد ساير آياتى كه بظاهر بر عمومى بودن عذاب دلالت مى كنند، همين است ، (يعنى همچنانكه از ظاهر اين آيات بر مى آيد دلالت بر عموميت واقعه دارند) مانند: رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا(304) - لا عاصم اليوم من امر الله الا من رحم (305) اين جمله ايست كه خدا از قول نوح حكايت مى كند. - و جعلنا ذريته هم الباقين (306)
    يكى ديگر از شواهد عموميت طوفان در كلام خدا اينست كه در دو جاى قرآن ذكر شده كه خدا بنوح دستور داد از هر موجود جانداراى جفتى نر و ماده در كشتى سوار كند و واضح است كه اگر طوفان مخصوص ناحيه خاصى از نواحى زمين مثلا - بطوريكه گفته شده - عراق بود، بهيچ وجه احتياجى نبود كه از هر جنسى از اجناس جفتى نر و ماده سوار كشتى كند و مطلب واضح است .(307)
    ولى ظواهر آيات به كمك قرائن و تعليل هائيكه از اهل كتاب به ارث رسيده دلالت بر آن دارد كه در زمان نوح در سراسر روى زمين كس ديگرى غير از قوم نوح وجود نداشت و همه آنها بر اثر طوفان هلاك شدند و بعد از نوح كسى جز دودمان او باقى نماند.(308)
    قصد ما از نوشتن اين مطالب ، نگاشتن تاريخ ديگرى بر مبناى مدارك قرآنى و روايى نيست ، اگر چه اين كار دير يا زود بايد انجام شود و تاريخ حقيقى زندگى بشر بر كره زمين ، يعنى آنچه ما آن را ((تاريخ انبيا)) خوانده ايم ، از زير گرد و غبار غفلت خارج شود؛ ولى ظرف محدود اين سلسله مباحث گنجايش پرداختن به اين كار عظيم را ندارد.
    از طرف ديگر، پر روشن است كه آيات قرآن مجيد فراتر از ظاهر خويش بر معانى تمثيلى و تاءويلى وسيع ترى نيز دلالت دارد و اصولا قرآن مجيد بيشتر از آنكه به طبيعيات نظر داشته باشد متوجه به عالم معناست ؛ اما به هر تقدير، وظيفه ما به عنون علمداران راه انبيا در سراسر جهان امروز اينچنين اقتضا دارد كه ما در نور بى نهايت قرن به همه آنچه در ظلمات امروزى فرهنگ غرب به عنوان حقايق مسلم انگاشته مى شود، نگاهى دوباره بيندازيم و حجاب از حقايق برداريم . همه احكامى كه امروز در كتاب هاى علوم انسانى به نام علم در سراسر جهان اشاعه مى يابد مع الاسف از ظلمات كنونى فرهنگ غرب منشاء گرفته است و راه جز به تركستان نمى برد. بازنگرى اين احكام و گشودن حقايق در پرتو نور قرآن و روايات قسمت اعظم از وظيفه اى است كه ما در جهاد اعتقادى بر عهده داريم مسئوليت ما در برابر حق به جهاد نظامى با استكبار خاتمه نمى يابد و براى اشاعه فرهنگ اسلام در سراسر جهان چاره اى نيست جز اينكه ما با فرهنگ و فلسفه غرب به جهاد برخيزيم ، فرهنگ و فلسفه اى كه پشتوانه حيات سياسى استكبار و ريشه آن است . شناخت مبانى تاريخى تمدن غربى از لوازمى است كه ما را به ماهيت حقيقى اين تمدن نزديك خواهد ساخت و ما فصل هاى آينده اين كتاب را به همين مسئله اختصاص داده ايم .
    در پايان ، بايد متذكر شد كه بر مسئله عموميت طوفان نوح (عليه السلام) و مبداء نژادى جوامع انسانى ، آنچنان كه در اين فصل مختصرا مورد بحث قرار گرفت ، دو اشكال عمده بيان داشته اند كه يكى سؤ ال از منشاء تفاوت هاى نژادى است و ديگرى چگونگى پراكنده شدن اقوام مختلف انسانى بر سطح كره زمين با توجه به ناپيوستگى قاره ها.
    البته جواب اين سؤ الات را به صورت پراكنده مى توان در كتابهايى كه توسط جغرافى دان ها نوشته شده است پيدا كرد؛ جغرافى دان ها عموما منشاء تفاوت هاى نژادى را در تفاوت هاى اقليمى جست و جو كرده اند و كوشيده اند نشان دهند كه چگونه خصوصيات اقليمى مى تواند ريشه پيدايش خصوصيات نژادى قرار بگيرد. از سوى ديگر، آنها - جغرافى دان ها - اذعان دارند كه اولين تمدن هاى انسانى در منطقه ((هلال خصيب )) به وجود آمده است و به احتمال قريب به يقين از همين منطقه است كه اقوام انسانى در سطح كره زمين پراكنده شده اند. هلال خصيب زمين پست باريكى است كه بين صحراى عربستان در جنوب و فلات هاى تركيه و ايران در شمال ، واقع شده و به شكل هلالى از شمال فلسطين قديم شروع شده و پس از عبور از سوريه به غرب ايران در مجاورت خليج فارس پايان مى يابد. به گفته آنان ، انسان براى اولين بار زندگى كشاورزى را در اين منطقه (هلال خصيب ) آغاز كرده و اولين شهرهاى دنيا نيز - نظير اريدو، لاگاش و كيش - در همين ناحيه شكل گرفته است .
    اين گفته ها با آنچه كه ما در اين كتاب در زمينه هبوط بشر، آغاز تمدن ، منشاء نژادى بش و مبداء اجتماعات انسانى و... گفتيم انطباق دارد، اما آنچه كه براى ما حجت است بيانات حضرت علامه طباطبائى (ره ) در اين باره است . اين فصل را با بخشى از فرمايش ايشان در اين زمينه پايان مى دهيم :
    افراد بشر از نظر رنگ بشره - پوست - به چهار دسته تقسيم مى شوند:
    - اول سفيد پوستان كه جمعيت بيشترى بوده و در سرزمين هاى معتدل آسيا و اروپا زندگى مى كنند. دوم سياه پوستان كه در آفريقا به سر مى برند. سوم زرد پوستان مانند اهالى چين و ژاپن . چهارم سرخ پوستان مانند هندوان آمريكا. بعضى گفته اند كه نسل هر يك از اين چهار دسته ناچار بايد مبداء خاصى داشته باشد چه آنكه اختلاف رنگ موجب اختلاف در خون نيز هست و با اين ترتيب ناچار مبداء نوع انسان لااقل چهار زوج بوده است . و گاهى چنين استدلال مى كنند كه كشف قاره آمريكا با بوميانى كه در آن زندگى مى كردند خود موجب مى شود كه مبداء انسانرا بيش از يك زوج بدانيم ، چه آنكه نمى توان احتمال داد كه نسل بوميان آمريكا كه با مسافتى طولانى از ساكنين نيم كره شرقى جدا بوده اند، با مردم ديگر از يك نسل بوده و از يك مبداء منشاء گرفته باشند؛ ولى بايد گفت كه اين هر دو دليل نارساست .
    اما مسئله اختلاف خون كه آن را مولود اختلاف رنگ دانسته اند مفيد نيست . چه آنكه بحثهاى طبيعى امروز مبنى بر فرضيه تطور انواع است ، و روى اين مبنى چگونه مى توان اطمينان پيدا كرد كه اختلاف خون و رنگ مستند به تطورات اين نوع نباشد؟(309) و ما مى بينيم كه در بسيارى از انواع حيوانات مانند اسب و گوسفند و فيل و غيره ، تطورات مسلمى رخ داده و كاوشهاى زمين شناسى هم از اين راز پرده برداشته است ... و اما موضوع زندگى انسان در اين دنيا، بايد دانست كه عمر انسان آنطور كه علماء طبيعى نوشته اند به ميليونها سال مى رسد و آنچه را كه تاريخ ضبط كرده بيش از شش هزار سال نيست . بنابراين چه مانعى دارد كه حوادثى در ما قبل تاريخ قاره آمريكا را از ساير قاره ها جدا كرده باشد.(310)
    ترقى يا تكامل ؟
    ضرورت بحث درباره مبانى تاريخى تمدن غرب از آنجا پيش مى آيد كه در ميان همه مردم ، چه آنان كه شيفته و مرعوب فرآورده هاى اين تمدن هستند و چه آنان كه از بسط سلطه غرب در رنجند و حتى با آن به مبارزه برخاسته اند، اين پرسش عموميت يافته است كه ((چرا رنسانس و در پى آن انقلاب صنعتى در غرب پيش آمد؟ لوازم تاريخى يك چنين تحولى چه بود و چگونه همه اين لوازم ، به يك باره در غرب جمع آمد و مؤ دى به تولد و رشد و اشاعه جهان شمول اين تمدن شد؟))
    اين پرسش از جانب هر كس كه عنوان شود بجاست و البته حقير مدعى نيستم كه به اين سؤ ال پاسخى كامل عرضه خواهم كرد، بلكه مقصود پايه گذارى بررسى و بحثى است كه به يافتن جواب منجر شود. اگر ((طلب )) نباشد ((وصل )) حاصل نخواهد شد و اگر ما دل به روزمرگى خويش داريم و از تفكر درباره اين مفاهيم كلى بگريزيم ، هرگز راه نجاتى بر ايمان پيدا نخواهد شد.
    انقلاب اسلامى ايران آغاز عصر جديدى در كره زمين است كه دير يا زود آثار تحقق آن را در جهان آينده خواهيم ديد. اين انقلاب صرفا با وجه سياسى تمدن غربى يعنى امپرياليسم رو در رو نيست . همان طور كه پيش از اين عرض شد. مثل اين سخن ، مثل آن است كه بگوييم : ((ما فقط با دندان هاى غول مى جنگيم و به بقيه اعضايش كارى نداريم .)) آيا مى توان فقط با دندان هاى غول جنگيد و با مغز آن كارى نداشت ؟ انقلاب اسلامى ايران آغاز عصر فرهنگى جديدى در عالم و سر منشاء تحولى فرهنگى است كه در آينده بنيان همه چيز را، از اقتصاد و هنر گرفته تا سياست و تمدن ، زير و رو خواهد كرد و طرحى نو در خواهد افكند.
    ريشه همه تحولات ظاهرى فردى و اجتماعى در تحولات اعتقادى است و به همين علت است كه حقير با يقين كامل و با اطمينانى اينچنين ، درباره آينده جهان سخن مى گويم ، چرا كه اكنون امت مسلمانان بار ديگر به پيمان نخستين خويش با آفريدگار جهان بازگشته است ، به عهد الست : الست بربكم قالوا بلى (311) و اين عهد الست ، خورشيدى تازه را در آسمان تاريخ متولد ساخته است كه نور آن سراسر جهان را در خواهد نورديد و بنيان همه چيز را ديگرگون خواهد ساخت .
    شناخت اجمالى ماهيت تاريخ كافى است كه انسان را به يك چنين نتيجه اى برساند. بنابراين ، پيش از ورود در بحث از مبانى تاريخى تمدن غرب بيان دو مقدمه نسبتا مفصل ضرورت دارد:
    نخست اينكه اصلا ماهيت تاريخ چيست ؟

  6. #16
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    و ديگر اينكه از كجا اصطلاحات ((شرق )) و ((غرب )) در زبان راه يافته است ؟ غرب كجاست و غرب زدگى چيست ؟ آيا مفاهيم شرق و غرب صرفا جغرافيايى است ؟ اگر نه ، چرا ما يك تقسيم بندى جغرافيايى را با معانى جديد فلسفى به كار برده ايم ؟
    تا اين دو مقدمه طرح نشود وحدت مفاهيم بين اين مجموعه مباحث و خوانندگان اين سطور پيش نخواهد آمد و در چنين صورتى ، سخن گفتن بى فايده است ، چرا كه اكنون مدت هاست كه كلمات نيز به تبعيت از اوضاع زمانه مفاهيم متفاوت و متفرق و حتى متضاد يافته اند و هر كس به خود اجازه مى دهد كه از كلمات هر معنايى كه دلخواه اوست اتخاذ كند. ايدئولوژى هاى رنگارنگ براى كلمات معانى رنگارنگى تراشيده اند و هيچ مرجع و محور و حقيقت واحدى نيز وجود ندارد كه انسان ها برداشت هاى مفترق و متضاد خويش را از كلمات واحد نسبت به آن اصلاح و تصحيح كنند.(312) نمونه آن افتراقى است كه در معانى همه كلمات ، از جمله علم ، عقل ، سياست ، اقتصاد، تاريخ ، تكامل ، تمدن ، انسان ، انسانيت ، روح ، ماده ، ذهن ، عين ، اراده ، حيات ، طبيعت و... در ايدئولوژى هاى مختلف پيش آمده است .
    اگر كسى فكر مى كند كه ما مردم اين عصر لفظ ((ماده )) را به همان معنايى به كار مى بريم كه قديمى ها - پيش از قرن هيجدهم ميلادى - به كار مى برده اند سخت در اشتباه است . در نزد قديمى ها حتى مفهوم هندسه ، رياضيات ، عدد، شيمى ، فيزيك ... نيز با آنچه ما امروزه از اين الفاظ دريافت مى كنيم زمين تا آسمان متفاوت بوده است . ما در بحث از حقيقت علم ان شاء الله درباره اين موضوع بحث خواهيم كرد و اگر كسى نمى تواند منتظر اين مباحث بماند و مى خواهد زودتر به نتيجه برسد مى تواند به كتاب ((سيطره كميت و علائم آخر زمان ))(313) مراجعه كند.
    براى جواب گفتن به سؤ ال ((تاريخ چيست ؟)) قصد نداريم عقايد مختلفى را كه در باب تاريخ وجود دارد نقل كنم و بگذرم . مباحثى كه در مغرب زمين در باب تاريخ رواج دارد به هيچ كورسويى در ظلمات راهبر نمى شود. تفكر غالب غربى اگر چه دم از آزادى و ولنگارى مى زند، اما با اين همه ، بسيار مايل است كه در جهت رد مسئوليت از فرد، سير تاريخ را سيرى جبرى بداند و از اين طريق همه گناهان خويش را بر گردن تاريخ بيندازد. ما قصد نداريم كه پاى در كوير خشك و تفتيده اين مباحث بگذاريم و مجموعه اى از عقايد كورانه را كنار هم رديف كنيم و فاضل مآبانه به روش روشنفكران امروزى اسم آن را پژوهشى در باب تاريخ بگذاريم ، بلكه براى ما پر روشن است كه سير تاريخ منطبق بر صيرورتى است كه عالم امكان از قوه محض تا فعليت كامل طى مى كند و بنابراين ، سخن گفتن از مبداء و معاد سخن گفتن از تاريخ است .
    تاريخ يك حركت رها شده و بى آغاز و انجام و انتظام ناپذير در ناكجاآباد نيست كه معلوم نباشد از كجا شروع شده ، به كجا ختم مى شود و بر چه سنت هايى استوار است . تاريخ آغاز و انجامى مشخص و صيرورتى قانونمند دارد. تاريخ در عين حال كه داراى سيرى ايجابى است ، با اختيار انسان نيز منافات ندارد. نه اينچنين است كه قهرمانان يكه تاز عرصه تاريخ باشند و نه آنچنان است كه جبر تاريخ براى انسان محلى از اختيار باقى نگذارد. تاريخ زندگى ما انسان ها بر كره ارض جزئى از صيرورت كلى عالم خلقت است و به راستى چگونه مى توان پنداشت كه ما انسان ها در عين حال كه جزئى بسيار كوچك از نظام كلى عالم وجود هستيم ، از نظم كلى و سنن آن تبعيت نكنيم و غاياتى جداگانه داشته باشيم ؟
    از سوى ديگر، نبايد پنداشت كه تبعيت از نظام كلى عالم خلقت و قانونمندى آن به مفهوم پذيرفتن جبر و نفى اختيار است . خير. حقيقت اين است كه مطابق با فرمايش حضرات ائمه (عليهم السلام ) بايد به امرى بين اين دو امر (جبر و اختيار) ايمان آورد و پذيرفت كه انسان در عين تبعيت از نظام كلى عالم كه آغاز و انجام و صيرورتى مشخص و قانونمند دارد، داراى اختيار است و اختيارا سير معين و مقدرى را طى مى كند. اگر بعضى از علما فرموده اند كه اگر چه ما مختار هستيم اما در سلب اختيار از خود نداريم ، به همين معناست . ((ما مجبور هستيم كه مختار باشيم )) و اين عبارت بسيار خوب از عهده بيان اصل مطلب برمى آيد.
    در آيه مباركه يازدهم از سوره ((فصلت )) در اين باره به روشنى سخن رفته است : ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين .(314) البته ادراك بيان آيه مباركه در تمامى اجزاى آن نياز به دقت بسيار و بحث هايى بسيار مفصل دارد كه از حوصله اين نوشته بيرون است ، اما آنچه كه در زمينه اين تحقيق خاص مى توان از آيه مذكور برداشت كرد اين است كه غايت حركت آسمان و زمين ، وجود مقدس آفريدگار عالم است و اگر چه آسمان و زمين به زبان حال بيان كرده اند كه ما مشتاقانه به سوى تو مى شتابيم ، اما لفظ ((كرها)) بدين علت در مباركه مذكور ذكر شده است كه نشان دهد آسمان و زمين در اين حركت مجبور هستند و امكان سرپيچى از اين حركت غايى وجود ندارد. معناى حركت غايى آسمان و زمين به سوى پروردگار عالم به عبارت ساده تر اين است كه حركت كمى و كيفى جهان و تحولات ظاهرى و باطنى آن ، الهى و متكامل است .
    تفكر مادى گراى غربى خود اذعان دارد كه تطورات طبيعى عالم سيرى تدريجى را در جهت تكامل مى پيمايد. كسى نيست بپرسد كه اگر جهان اين حركت غايى را - كه در آيه يازدهم سوره ((فصلت )) آمده است - نمى داشت ، چگونه ممكن بود كه تطورات و تحولات و تبدلات عالم امكان در جهت تكامل سير كند. وجود تكامل تدريجى در عالم فى نفسه بيانگر يك حركت جوهرى در ذات عالم است . وجود تكامل تدريجى در عالم فى نفسه بيان كننده اين حقيقت است كه تاريخ داراى سيرى الهى است و آيات مباركه بسيارى در قرآن مجيد مؤ يد اين مدعاست . آيات 42 از سوره ((نجم )) و 44 از سوره ((نازعات )) با بيان اين معنا كه ((منتهاى عالم امكان به سوى آفريدگار متعال است )) تاءييد كننده اين حقيقت هستند كه تاريخ سيرى الهى دارد. ده ها مباركه ديگر در قرآن مجيد در ظل معناى رجعت ، به همين حقيقت پرداخته اند. از جمله در آيه يازدهم از سوره ((روم )) آمده است : الله يبدؤ ا الخلق ثم يعيده ثم اليه ترجعون (315). لفظ ((ترجعون )) با همين محتواى 19 بار در قرآن مجيد تكرار شده است . در آيه هشتم از سوره مباركه ((علق )) منتهاى اين رجعت را بار ديگر وجود مقدس آفريدگار ذكر مى فرمايد: ان الى ربك الرجعى (316). عبارت انا لله و انا اليه راجعون (317) به شهادت بسيارى از مفسرين ، از جمله علامه شهيد استاد مطهرى (ره )، تنها از مبداء و معاد يكايك انسان ها سخن نمى گويد، بلكه شامل همه نظام خلقت مى شود، بدين معنا كه مبداء و معاد آفرينش ، وجود مقدس پروردگار و به عبارت دقيق تر، ذات علياى اوست .
    اين سخن شايد براى علماى علم زده امروزى ، ((علمى )) - به معناى اصطلاحى كلمه - نباشد، اما براى ما كه پيرو قرآن هستيم كاملا علمى - به معناى واقعى كلمه - است . ما از اين سخن در مى يابيم كه همه وقايع تاريخى ، جغرافيايى ، زيستى ، سياسى ، اقتصادى و غيره كه در جهان اتفاق مى افتد، نهايتا در جهت تحقق حق و بسط حاكميت او در سراسر جهان اتفاق مى افتد. هيچ اتفاقى نيست كه حقيقتا به ضرر اسلام باشد و روايت الخير فى ما وقع - خير در آن چيزى است كه رخ داده است - و آيه مباركه و مكروا و مكر الله و مكر الله خير الماكرين (318)، هر دو اشاره به همين حقيقت دارند. وقايع فى نفسه در جهت حاكميت حق اتفاق مى افتند و سير تاريخ ، لاجرم به دولت جهانى عدل خواهد رسيد و البته همان طور كه عرض شد، اين سخن را نبايد به معناى نفى اختيار از انسان تلقى كرد. تقدير عالم وجود بر سنت هايى لايتغير و لايتبدل و لايتخلف بنا شده است و مختار بودن انسان از جمله اين سنت هاست . ((سنت )) در بيان قرآن مجيد به معناى قانونى است كه تخلف و تغيير و تبديل نمى پذيرد، چنان كه در آيه مباركه 23 از سوره ((فتح )) آمده است : سنة الله التى قد خلت من قبل و لن تجد لسنة الله تبديلا(319).
    قانونمند بودن جهان به مفهوم نفى اختيار انسان نيست بلكه مختار بودن انسان نيز يكى از همين مجموعه قوانين و سنت هايى است كه در عالم جريان دارد. آيات مباركه اى كه ناظر بر خلافت و جانشينى انسان هستند بر مختار بودن او گواهى مى دهند، گذشته از آنكه عده اى از علما لفظ ((امانت )) را در آيه مباركه انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان (320) به معناى اختيار تفسير كرده اند و اگر لفظ ((امانت )) را به معناى ولايت و خلافت نيز بگيريم باز هم اختلافى به وجود نمى آيد، چرا كه آنچه به انسان لياقت و استحقاق ولايت و خلافت بخشيده ، اختيارى است كه از جانب حضرت حق به او اعطا شده است .
    اين اختيار به معناى مطلق اختيار نيست . ما جزئى از كل عالم وجود هستيم و به عنوان يك جزء هرگز نمى توانيم از مجموعه قوانين و سنت هاى كلى عالم سرپيچى و تخلف داشته باشيم . چگونه يك چنين تصورى ممكن است كه يك جزء به اختيار خويش از مجموعه احكامى كه بر كل آن حكم فرماست خارج شود يا برآن احاطه پيدا كند؟ انسان مختار است نه مطلق العنان ؛ بايد بين اين دو معنا تفاوت اساسى قائل شد.
    نكته مهم ديگرى كه ذكر آن ضرورت دارد - و شايد بيشتر از هر چيز ديگر - اين است كه فى مابين مفهوم تكامل و تعالى در معارف اسلامى ما و معناى ترقى (321) در مغرب زمين تفاوتى مبنايى وجود دارد. اين دو لفظ را نه تنها نبايد مترادف با يكديگر دانست بلكه هرگز نبايد براى دومى (ترقى ) شاءن حقيقى قائل شد. مبناى اعتقاد به ترقى از پيدايش علوم جديد سرچشمه گرفته است و بنابراين ، هرگز نبايد انتظار داشت كه ريشه هاى اين فكر به ما قبل رنسانس بازگردد. در كتاب ((انديشه ترقى ))(322) نوشته سيدنى پولارد از كتاب ((انقلاب رنسانس )) نوشته ژروف آنتونى مازئو نقل شده است كه :
    فكر ترقى ، يعنى ترقى مداوم ، و بى حد و حصر در صعود مستقيم از يك وضعيت پست تر به سوى وضعيتى عاليتر، تا قرن هفده براى انسان ناشناخته بود.(323)
    آقاى سيدنى پولارد نويسنده كتاب مذكور بدون اينكه علم زدگى خويش را پنهان دارد، با اعتقاد به شاءن خدايى براى علم ، همه فرضيات مربوط به فلسفه تاريخ و جامعه شناسى و اقتصاد را حول محور انديشه ترقى بررسى و تحليل كرده است و از اين نظر كتاب او، بخصوص براى آنان كه مخالف با اعتقادات او هستند، بسيار خواندنى است .
    حقيقت اين است كه انديشه ترقى و بى وقفه بشر در طول تاريخ اصلا انديشه اى است كه از علم زدگى برآمده است . علم زدگى و قول به شاءن خدايى براى علم ، يكى از وجوه عام تمدن امروز است و كم و بيش در وجود همه انسان هاى معاصر - بجز اهل ولايت - نشانه هايى از آن (علم زدگى ) وجود دارد.
    سيدنى پولارد معتقد است كه اصولا ((انديشه ترقى )) ((تنها پس از آنكه زنجير موروثى اسارت روح ... از هم گسست ))(324) پيدا شده است و ((علم ، اتكاء به انتظام سرمدى عالم را برانداخت ، و خود به مهمترين جنبه زندگى انسان تبديل شد. و از اينجا بود كه انسان توانست به اصل پيشرفت وقوف حاصل كند...))(325) و حق با اوست . اگر اعتقاد به نظام الهى جهان و اصالت روح با اشاعه علم زدگى از بين نمى رفت هرگز بشر به اينچنين انديشه اى نمى رسيد. او مى گويد:
    هنگامى كه دكارت بر طبق اصول رياضى يك جهان نو و اطمينان بخش بنا كرد، كه عظمتش از جهان مذهب كمتر نبود، و هنگامى كه نيوتون جهان واقعيت را با تمام پيچيدگيها و تضادهايش در چند قانون عمومى گنجانيد، ديگر واضح بود كه انسان جديد در عرصه بزرگى از تلاش وارد شده و از دنياى پيشين فاصله زيادى گرفته است . دانشمندان كه به جاى فكر مجرد به پيشرفت علمى اهميت مى دادند، رفتار انسان جديد را تحت تاءثير خود قرار دادند.(326)
    نخست بايد ديد كه مقصود آنها از پيشرفت چيست . غايت و عصاره اين مفهوم را خود سيدنى پولارد در مقدمه كتاب مذكور بيان كرده است :
    ولى حمايت وسيع متفكران از مفهوم ((ترقى )) نيز لزوما از اعتقادات فلسفى و تعلقى آنان سرچشمه نمى گيرد و در غايت امر به اين حد مى رسد كه علم و تكنولوژى به افزودن بر منافع مادى غرب ادامه خواهد داد، و به لطف غرب (!)، همه جهانيان سريعا به معيارهاى اقتصادى و سياسى مغرب زمين نزديك خواهند شد و به قول دكتر ليچ (327) عاقبت انسانهايى بسان خدا، و حتى مقتدرتر از خدايان يونان باستان ، پيدا خواهند شد كه بر محيط خود تسلط مطلق خواهند داشت .(328)
    پولارد در جمله اى كه از دكتر ليچ نقل كرده اصل مطلب را بيان كرده است . اصولا اگر كسى از تاريخ تفسيرى مادى نداشته باشد، به مفهوم پيشرفت و ترقى نخواهد رسيد. لازمه رسيدن به اين مفهوم اين است كه شما نخست انسان هاى گذشته را نيمه - انسان هايى مقهور طبيعت و اسير توتم ها و تابوهاى خود ساخته و غرق در فقر و گرسنگى و مرض بدانيد. همه تلاش ‍ اينچنين انسانى متوجه تكامل ابزار توليدش خواهد بود، چرا كه غلبه بر قهر طبيعت و نجات از فقر و گرسنگى صرفا در بهتر شدن ابزارى است كه با آن به كار توليد غذا مى پردازد. تنها در پرتو اين تفكر است كه تاريخ تمدن به اعصار سنگ و مفرغ و مس و آهن و... تقسيم مى شود. انسان عصر حجر يعنى انسانى كه ابزار توليدش را از سنگ مى ساخته است و انسان عصر مفرغ از او پيشرفته تر است ، چرا كه ابزار توليدش از سنگ به مفرغ تكامل يافته است . مهم ابزار توليد غذاست و اگر اين قوم كه ابزارش پيشرفته تر شده است قوم لوط هم باشد، در تفسير مادى تاريخ تفاوتى نمى كند.
    لازمه ادراك مفهوم پيشرفت در مرحله بعد اين است كه همه وقايع و اعصار شرم آور تاريخ غرب را به عنوان مرحله اى از پيشرفت محسوب تلقى كنيد. اگر شما فى المثل دوران برده دارى را در اروپا و آمريكا مرحله اى از پيشرفت محسوب نداريد، چگونه مى توانيد اعتقاد داشته باشيد كه بشر پيشرفتى مستقيم و بى وقفه داشته است ؟ سيدنى پولادر با صراحت پيدايش و توسعه بردگى را يكى از نقاط روشن سير تكاملى بشر مى داند و تنها او نيست كه اينگونه مى انديشد؛ لازمه پذيرفتن انديشه ترقى همين است .
    براى اثبات اين سير تكاملى مى توان به نقاط روشنى اشاره كرد: استقرار اردوگاههاى دائمى چادرنشينان ، پيدايش امپراتوريهاى رود كناران كه از نيروى آب استفاده مى كردند و به اوزان و مقياس و فن كتاب دسترسى داشتند؛ استخراج و تصفيه مفرغ و آهن ؛ و يا پيدايش و توسعه بردگى . ولى اين ترقيات صدها و هزارها سال طول مى كشيد، و حركتش بقدرى كند بود كه براى مردم روزگاران قديم قابل مشاهده نبود...(329)
    نقاط روشنى كه او براى اثبات سير تكاملى خويش ذكر كرده است مؤ يدى بر مدعاى ماست :
    اسكان عشاير كوچ رو (آغاز مدنيت )؛ پيدايش امپراتورى هايى با ابزار توليد متكامل ؛ باز هم تكامل بيشتر ابزار توليد در تصفيه مفرغ و آهن ؛ پيدايش و توسعه برده دارى (شناخت نيروى كار و استفاده از برده ها در جهت تاءمين نيروى كار لازم براى پيشرفت توليد) و...
    مرحله بعدى سيرى كه سيدنى پولارد براى تاريخ ترسيم كرده است بايد به اينجا برسد: ايجاد كارخانه هاى بزرگ و جايگزين كردن نيروى كارگرها به جاى برده ها و بالاءخره اتوماسيون (ماشينيسم و خودكارى ).
    به راستى چرا غرب اين همه در عمق تفكرات استكبارى و امپرياليستى خويش غرق شده است كه شناعت اين نحوه تحليل تاريخ را ادراك نمى كند و اين خز عبلات را به عنوان تاريخ تمدن به خورد ملت هاى جهان داده است ؟
    نگاهى به تاريخ برده دارى در اروپا و آمريكا مى تواند ما را بيشتر به عمق فاجعه نزديك كند. نيروى كار ميليون ها برده سياهپوستى كه از آفريقا ربوده ، مى شدند و در بازارهاى علنى برده فروشى به فروش مى رفتند و به عنوان حيواناتى كاركن در مزارع به بيگارى كشيده مى شدند، آمريكا را آمريكا كرده و غرب را به اين سطح از توسعه اقتصادى كشانده است . آيا اين دوران اسف بار و شرم آور تاريخ زندگى بشر را بايد به مثابه ((نقطه اى روشن از پيشرفت )) نگريست يا به عنوان مرحله اى تاريك از هبوط بشر و تفسير عينى اين آيه مباركه كه ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت اءيدى الناس (330)؟ كدام يك ؟
    توسعه اقتصادى - به مفهوم رايج - نياز به نيروى كار دارد. براى آن كه تاريخ را بر اين مبنا تفسير مى كند، اصل پيشرفت توسعه اقتصادى است و براى او چه تفاوتى مى كند كه اين نيروى كار از كجا تاءمين شود؟ با عرض پوزش ، چه تفاوتى مى كند كه اين نيروى كار را قاطرها توليد كنند يا برده ها؟ غرب مى خواهد توسعه اقتصادى پيدا كند و اين را تنها معيار و محك پيشرفت و ترقى مى داند و توسعه ، نياز به نيروى كار دارد. اين نيروى كار از هر كجا تاءمين شود گامى به سوى ترقى است . ما در فصل هاى آينده در باب تاريخ ، اگر خدا بخواهد، خواهيم گفت كه صورت آرمانى يا صورت مثالى غرب تمدن غرب تمدن يونان و روم باستان است و نه عجب اگر آنها نيز مردم غير خويش را ((بربر)) مى دانستند و نيروى كار مورد نياز خود را از طريق برده دارى تاءمين مى كردند.
    امروز آنچنان كه سيدنى پولارد در مقدمه كتاب گفته است انديشه ترقى را مذهب جديد يا جانشين جديد مذهب مى نامند و او اذعان دارد كه اين نام گذارى چندان بى دليل نيست . اگر غايت و آرمان بشر ((تمتع بيشتر از حيات دنيايى با هر قيمت ممكن )) باشد، پر روشن است كه تكنولوژى ، محصول معجزه آساى علوم جديد، حلال همه مشكلات خواهد شد. تكنولوژى خواهد توانست كه غلبه بشر را بر طبيعت و محيط خويش تحقق بخشد و ابزار و روش هاى توليد را به مرزى از پيشرفت برساند كه انسان حتى مقتدرتر از خدايان يونان باستان و مرفه تر از اشراف تمدن باستانى روم و يونان زندگى كند.
    اگر اينچنين باشد، تكنولوژى بتى مقدس است و بايد علم را كه زمينه پيدايش اين معجزه زمينى را فراهم آورده پرستيد. متفكران قرن هفدهم و هيجدهم با انطباق فرضيه هاى عوام پسندانه علوم جديد بر جهان و فرض ‍ يك سير خطى مستقيم تاريخى براى پيشرفت ابزار و روش هاى توليد غذا و پرستش تكنولوژى ، به انديشه دترمينيستى ترقى دست يافتند. بنابراين انديشه ، انسان امروز نسبت به همه زمان هاى گذشته در بالاترين حد از پيشرفت و ترقى قرار گرفته است و (العياذبالله ) جاى هيچ ترديدى وجود ندارد كه مردم امروز در مقايسه با حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اصحاب و اولاد او بينش عالمانه تر و حقيقى ترى نسبت به جهان آفرينش دارند. به راستى چرا مردم غرب به اين حد از عجب گرفتار آمده اند؟
    معناى تكامل و تعالى تدريجى انسان در معارف ما با آنچه كه غربى ها در باب ترقى دترمينيستى بشر مى گويند زمين تا آسمان متفاوت است . تكامل و تعالى براى ما اصالتا يك اعتلاى معنوى است كه لاجرم داراى آثار و بركات دنيايى نيز هست . ما نيز نوعى تعالى و تكامل كه ناشى از حركت جوهريه است براى انسان قائل هستيم ، اما اين صيرورت تكاملى هرگز يك سير خطى مستقيم و بى وفقه را در جهت تمتع هر چه بيشتر از حيات دنيايى طى نمى كند.

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/