فردا و پس فردا و یه هفته از اون شب گذشت ... قرار بود نیما اول بهمن بره یه سر اونجا ببینه اوضاعش چجوریه .. زیاد باقی نمونده بود تا اون روز ... هیچی به نیما نگفته بودم .. خودمو خیلی عادی نشون داده بودم .. نیما هم همینطور .. از دل اون خبر نداشتم ، ولی تو دل خودم آشوبی بود ...هر روزی که می گذشت بیشتر دلم براش تنگ می شد . مونده بودم اون شبی که می خواد بره من چه حالیم .. می تونم جلوی خودمو بگیرم و گریه نکنم ؟ عمراااااااااا
نیما هر شب با منوچهری حرف میزد .. خیلی هول هولکی شده بود کاراش .. کمکش چمدونشو بسته بودم .. دونه دونه لباساشو با گریه تا کرده بودم و گذاشته بودم تو چمدون .. تمام گریه هامو وقتی تنها بودم میکردم .. حتی شده تو دانشگاه ... ولی تو خوونه نه .. نه روم میشد جلوی مامان بابا گریه کنم ، نه دلم می اومد با نیما درد دل کنم ... می دونستم اگه حالمو بدونه یا منصرف میشه از کار .. یا با بدبختی میره اونجا .
..
شب قبل از رفتن نيما بود . همه دور هم جمع شده بودیم .. بابا داشت نصیحت های پدرانه شو میکرد برای نیما .. مامانم چشماش اشکی بود .. اینجا راحت تر میشد گریه کرد . وقتی مامان گریه کنه یعنی گریه کردن ازاده ...
ولي بازم جلوی خودمو نگه میداشتم .. گریه هامو تو دستشویی و حموم می کردم تا نیما نبینه ... از طرفی هم دلم نمی خواست فکر کنه که من چقدر سردم که اصلا حالیم نیست داره میره ..
بعد از صحبتها و نصیحتهای مامان و بابا همه رفتیم کم کم بخوابیم . خوابم نمی برد كه .. می دونستم نیما هم حالش خوشتر از من نیست . اونم استرس کارشو داشت .. قرار بود فردا برای آخرین بار بره پیش امیر .. کی فکرشو میکرد نیما زودتر از امیر بره ... چقدر دلم می خواست برم بش بگم که چه حالی دارم ...
دلو زدم به دریا و رفتم بیرون .. تمام چراغهای خونه خاموش بود جز چراغ قرمز كوچولوي توي هال... بی سرو صدا رفتم دم اتاق نیما ... بدون در زدن درو باز کردم .. سرش تو گوشیش بود .. برگشت سمت من لبخندی زد و دستشو گذاشت رو تختش گفت بیا بشین ..
رفتم نشستم كنارش و سرمو عین فوضولا کردم تو گوشیش ... برا امیر داشت اس ام اس میداد ... توجهی نکردم و منتظر نشستم تا کارش تموم بشه .. همینجوری که اس ام اس میزد دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت چطووورییییییییی ؟
همین جوری الکی می خواست یه چیزی بگه ...
پا شدم رفتم سمت چمدونش ... برای دهمین بار بازش کردم . یه کم وارسیش کردم و گفتم چیزی جا نذاری نیما ..
گوشیشو گذاشت لبه تختش و اومد کنار من نشست با خنده گفت نخیر ... صد بار پرسیدی .. همه چیزو برداشتم .. فقط مسواک مونده که اونم دم رفتن بر میدارم ...
لبخند الکی زدم و گفتم خوبه .. الکی با لباساش ور میرفتم ...
وای خدا ... باز این بغض کهنه داشت سر و کله اش پیدا میشد .. یکی نیست بگه تو کار و زندگی نداری همش تو گلوی منی ؟
چشمام خیس شد .. وااای گند زدم .. نه می تونستم پا شم برم نه سرمو بالا بگیرم ...
تو این حال و هوا بودم که نیما دستشو آورد جلو و دستامو گرفت و نذاشت الکی لباساشو به هم بریزم ..
خیلی آروم گفت ندااا ...
به زور گفتم هوووم ؟ ( سرم همچنان پایین بود )
با دستش چونه مو گرفت و سرمو به زوووووور آورد بالا ...
خیسی چشمام خووب حالمو نشون میداد بهش ..
زل زدم به چشماش ...
غم عالم تو سرم خورد ... چشمای نیمای من هم خیسسسسه اشک بود .. دونه های اشک روی صورتش ریخت ... دهنم باز مونده بود .. نیما داره گریه میکنه ؟ ياد حرف بابام افتادم . هميشه مي گفت يه مرد معمولا گريه نمي كنه . ولي وقتي گريه مي كنه خيلي تلخ و دردناك گريه مي كنه
دستمو از تو دستش در آوردم .. با تعجب نگاه به صورتش کردم و دستمو کشیدم رو لپش ... تا اومدم بگم نیماییی اشکام پاشید بیرون ... من با هق هق اون بی صدا .. اشکامون مسابقه گذاشته بودن .. دلم می خواست بفهمه چقدر برام ارزش داره .. بفهمه تو این یه هفته چی کشیدم ..
صدای گریه ام بلند شده بود .
نیما تو اون هاگیر واگیر دستشو گذاشت رو بینیم گفت هییییس ... دستمو گرفت بلندم کرد .... چراغو خاموش کرد و رفتیم بیرون .. رفتیم تو اتاق من . فاصله اش تا اتاق مامان اینا بیشتر بود ...
چراغ دیوار کووب اتاقمو که کم نور تر بود روشن کردم و همون جا پای دیوار نشستم ... نشست جلوم ...
با ناراحتی گفت ندا نکن این کارا رو با خودت .. بذار با خیال راحت برم
با بغض گفتم چطور تو گریه کنی ؟! .. تو که پسری .... من نکنم ؟
سرمو کشید تو بغلش و گفت حیف این چشما نیست ... فکر کردی نمی فهمیدم این یه هفته چقدر گریه کردی ؟ فکر کردی نفهمیدم اون شب خودتو به خواب زدی ؟ فکر کردی صدای گریه ات از تو حموم نمی اومد ؟
خودمو بهش فشار دادم و شونشو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره .. هق هق میکردم .. قدرتی نداشتم .. زورم به اشکام نمیرسید .. تند تند می اومدن بیرون .. سفتی دستاشو دوره کمرم احساس میکردم .. منو فشار میداد به خودش ... گرمي آغوشش و بوي آشناي بدنش دقيقا همون چيزي بود كه تو اون لحظه با همه وجودم بهش احتياج داشتم .
نیما فقط دم گووشم می گفت آروم .. آروم عزیز من .. آروم ..
می خوام تا صبح باهات باشم .. نذار مامان اینا بیدار بشن ...
دلم گرم شد وقتی گفت تا صبح می خواد پیشم باشه .. خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون .. دوست داشتم ببينمش ... تکیه دادم به دیوار و نگاش کردم .. چشماش هنوز خیس بود .. بی اختیار رفتم سمت صورتشو و چشماشو بوسیدم .. چقدر طعم شور اشكاشو دوست داشتم . اشكاشم بوسيدم .
نذاشت ازش جدا بشم ... اونم همین کارو کرد ... صورتم خیسه اشک بود.. چشمام احتیاج داشتن به همچین مرحمی .. لباشو گذاشت رو چشمام و بوسیدشون ... آروم گفت بسه ندا ... گناه دارن چشمات .. جوون نیما بس کن ...
خودمو کشیدم عقب با بغض گفتم دست خودم نیست نیما ... دارم خل میشم .. دلم برات تنگ میشه .. اصلا فکرشم نمیتونم بکنم که فردا شب تو اینجا نیستی .. نمی تونم نیما .. به خدا دست خودم نیست ..و دوباره شروع به هق هق كردم
...
نزدیک یک ساعت من و نیما همون جا روی زمین نشسته بودیم و سعی می کردیم آروم باشیم ... ولی تو دل جفتمون غوغایی بود ..
دیگه گریه مون بند اومده بود .. جفتمون تکیه داده بودیم به دیوار .. نیما دستشو انداخته بود رو شونه من .. سرم رو شونه هاش بود و زل زده بودم به روبرو .. بدون هیچ حرفی
يه كم كه گذشت نیما آروم سرمو بلند كرد .. بلند شد رفت بیرون و گفت الان میام ..
يكي دو دقيقه بعد برگشت با سی دی منش و یه سی دی تو دستاش ...
دستمو گرفت و بلندم کرد .. بردم رو تختم ... گفت بخواب .. اون قدر اندازه بود تختم که نیما هم بخوابه .. چقدر دوست داشتم نيما هم كنارم بخوابه .. انگار صداي فكرمو شنيد ... چراغ اتاقو خاموش کرد و خودشم دراز کشید کنارم .... نور نصفه نيمه ماه كمي اتاقو روشن كرده بود . یه گوشیو گذاشت تو گوش من .. اون یکی هم تو گوش خودش .. اروم گفت گووش کن و سي دي رو پلي كرد

/
تروخدا گریه نکن
بخاطر منم شده
بذار خیال کنم دلت
راضی به رفتنم شده
گریه کنی نمیتونم
اشکاتو طاقت بیارم
فدای اشکات خانومی
آخ که چقدر دوست دارم
میرم ولی پیش چشات
عشقمونو جا میذارم
دلم میخواد نرم ولی
روی دلم پا میذارم
تو هم میخوای نرم ولی
مثله منی پره غرور
مرگه منه وقتی برم
از پیش تو یه جای دور
/
برگشتم سمتش و به پهلو خوابیدم .. دلم آروم شده بود .. با این که آهنگ خیلی غمگین بود ولی اشکی بیرون نیومد دیگه .. تو چشماش نگاه كردم .. همین که کنار نیما بودم کافی بود .
/
خط بکش رو خاطره ها
عکسامو پاره کن نبین
من به بلای عشقمون
کهنه شدم ای نازنین
دست بکش رو آسمونا
ستاره ی تازه بچین
من چه کنم بی عشق تو
وقتی شدم تنها ترین
من از خدا میخوام کمک
خودت فراموشم کنی
منم خوشم که تا ابد
عروسک خیالمی
/
به آرومی دم گوشش گفتم نیماااا
اونم خیلی آروم گفت جان نیما ؟
نمیدونستم درسته بش بگم یا نه .. ولی خاصیت شب و تاریکی اینه که آدم روش خیلی زیاد میشه و حرفایی که روش نمیشه تو روز بزنه شب میگه ...
دم گوشش آروم گفتم من با تو آرومم .. با تو خوشحالم .. با تو نه هیچ کسه دیگه ای ...
دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود .. صورتشو خووب میدیدم . یه دستش زیر سرم بود .. یه دستشو خم کرده بود گذاشته بود رو پیشونیش ..
یه آه عمیق کشید و گفت منم همینطور ... وقتي كنارمي انگار دنيا رو دارم . تو با ارزش ترين چيز من تو دنيايي . حاضر نيستم كوچكترين ناراحتيت رو ببينم . چه برسه به اينكه به خاطر من ناراحت شده باشي
.. سرم رو بازوش بود .. زل زده بودم به چشماش که دوخته بودشون به سقف و هیچ حرکتی نمی کرد ... چقدر تو آغوشش آروم بودم ..
یه لحظه فکر کردم اگه مامان یا بابا بیان اینجا ما رو اینطوری ببینن چی کار میکنن؟
بی خیال این فکرا شدم و سعی کردم از وجود نیما لذت ببرم ..
بازم برام آهنگ گذاشت .. کم کم احساس خستگی کردم .. پلکام می رفتن رو هم .. به زور بازشون نگه داشته بودم .. خودمو بیشتر جمع کردم تا جا واسه نیما بیشتر بشه .. سرمو بردم دمه گردنشو چشمامو بستم ... نیما دیگه آهنگ نذاشت .. گفت خوابت ببره سرت درد می گیره ... خودشم همونجا کنارم خوابید.. چشمام زیر گردنش بود .. انقدر آرامش داشتم که سریع خوابم برد
..
از تکون های نیما از خواب بیدار شدم .. داشت بلند میشد .. با عجله نشستم تو جام گفتم کجا میری ؟
نشستم پیشم گفت ببخشید .. بیدارت کردم عزیزم ؟
برگشتم ساعتو نگاه کردم . 4:35 بود .. گفتم می خوای بری تو اتاق خودت ؟ گفتي كه تا صبح پيشم مي موني ؟
دستشو کشید رو موهام و گفت دووست دارم بمونم ولی خب مامان اینا دیگه.........
فهمیدم منظورش چیه ...
با خواب آلودگی گفتم باشه باشه .. برو .. مرسی نیما ..
آروم پرسید خووب خوابیدی ؟ یا اذیت شدی ؟
با لبخند گفتم دیوونه بهترین شب عمرم بود .. مرسی ... خیلی خووب بوود .. آرومم کردی ..
لبخندی تحویلم داد و گفت خدارو شکر ...
پيشونيمو بوسيد و قبل از اينكه فرصت كنم جوابي بدم رفت از اتاق بیرون و من باز خوابیدم ... بدون هیچ فکری سریع خوابم برد ...
.
.
.
.
.
نيما ساعت 30 : 8 شب پرواز داشت .. ساعت 5 همه خونه بودیم .. مامان که دائم داشت اشکاشو پاک می کرد .. بابام خیلی جدی داشت کاراشو میکرد .. منم عین بهت زده ها اصلا باورم نمیشد نیما واقعا داره میره .. کاش دیشب بود .. باز آرومم میکرد .. لباس پوشيده منتظر بقيه نشسته بودم ..
زنگ در و زدن .. امیر بود .. قرار بود اونم بیاد باهامون . اومد تو ... اونم خیلی دمق بود.. امير خیلی وابسته دوستاش و خانواده اش بود .. روم نمی شد جلوی امیر گریه کنم ..
ساعت 30 : 6 بود که همه راه افتادیم .. مامان جلو نشست و منو نیما و امیرم عقب ... تو ماشین همش بابا سر به سر نیما می ذاشت تا جو رو عوض کنه . ولی بدبختی هیچ کس حال و حوصله شوخی های بابامو اون وسط نداشت .. نیما و امیر با هم پچ پچ می کردن .. مامانم صدای فیش فیش مماخش می اومد از جلو ... منم عین سگ .. نه می تونستم گریه کنم نه با نیما حرف بزنم .. همش این امیر داشت باهاش حرف می زد ..
تو يه فرصت ازش پرسيدم نيما كي ميايي ؟ اونجا مرخصي داري ؟ كيها ميايي ؟
- اينجوري كه منوچهري مي گفت مثل اينكه سه هفته كاره يه هفته استراحت
يهو خوشحال شدم . پس وضعيت اونقدرها هم بد نيست
بابام يهو پريد تو حرفش و گفت ولي هر ماه نميتونه كه بياد . چون هرچي در مياره بايد خرج بليط هواپيما كنه . داره اين همه راهو با اين همه سختي مي ره كه يه پولي جمع كنه
چقدر اون لحظه از بابام بدم اومد . ديگه هيچي نگفتم
همیشه خدا تو تهران ترافیک بودااا شانس من اون شب خیلی سریع رسیدیم فرودگاه ..
چمدون نیما رو بابام برداشت و کیف لب تابشم تو دست خودش بود .. بابا و امیر و نیما جلو می رفتن .. من و مامانم عین این ماتم زده ها پشت سرشون ... رفتیم تو سالن .. وای خدا من جلو این جماعت چجوری نیما رو بغل کنم و گریه کنم ... اصلا باید همچین کاری بکنم ؟ یا عینه غریبه ها باید خدافظی کنیم با هم ؟
نیما یه گوشه با امیر مشغول حرف زدن شده بود .. بعد چند دقیقه حرف زدن همدیگرو بغل کردن و حدود سی ثانیه ای دم گوش همدیگه حرف می زدن ... آخرشم نیما با مشت زد تو شکم امیر و خندیدن و از هم جدا شدن .. از خنده اش دلم شاد شد .. هر چند می دونستم تو دلش پر غمه .. رفت پیش بابا ... دستشو انداخت گردن بابا و خیلی جدی و رسمی همدیگرو بوسیدن و از هم جدا شدن .. بابا با افتخار دستاشو گذشاته بود رو شونه های نیما و باهاش حرف میزد ..
اومد سمت من و مامان ... مامان پشتشو کرده بود و داشت تند تند اشکاشو پاک می کرد ... چقدر دلم براش سوخت .. تنها پسرش بود ... حق داشت .. نیما رفت سمتش و سرشو برد پایین دم گوش مامانم و باش شروع کرد حرف زدن .. انقدر این موجود آروم بود که با یه کلمه حرف تمام ما رو آروم میکرد . ولي من مي دونستم درون خودش اصلا آرامشی وجود نداره .. مامانم با حرفای نیما هق هق اش بیشتر شد ... نیما سرشو بلند کرد سمت بالا و یه دستی به موهاش کشید و سر مامانمو گرفت تو بغل خودش .. رفتم جلو با خنده گفتم مامان انقدر لوسش نکن کجا داره میره مگه ؟ فکر کن من دارم میرم .. گریه ات نمیگیره اصلا ... کلی هم خوشحال میشی ..
هیچ کس به حرفام نخندید .. حتی خودم .. کسی حوصله شوخی نداشت ... مامان یه کم تو بغل نیما موند و خودش اومد بیرون و رفت یه سمت دیگه ... مامانم خیلی نیما رو دوست داشت .. همیشه هواشو داشت .. براش خیلی سخت بود که بخواد از پیشش بره .. اونم همچین جای دوری
نیما با لبخند اومد سمت من و گفت تروخدا تو گریه نکن .. تو یه حرف قشنگ بزن ..
طوري كه فقط نيما بشنوه گفتم شب شراب نيارزد به بامداد خمار
آهي كشيد و گفت نگفتم كه دلمو بسوزون .. معلوم بود منظورم رو فهميده
فقط نگاش كردم .. كم كم تصويرش شروع به لرزيدن كرد .. دو سه تا پلك زدم تا اشكام سرازير شد و دوباره نصويرش شفاف شد .. مي خواستم بپرم بغلش كنم . اولش يادم افتاد وسط جمعيتم و بابا مامان و امير هم هستن . ولي وقتي يادم افتاد چند دقيقه بعد ديگه نيما كنارم نيست دستامو دور گردنش حلقه كردم و محكم بغلش کردم .. چند ثانيه تو همون حالت مونديم . اروم دم گوشش گفتم منتظرتم .. منو از خودت بی خبر نذار داداشی
كنار گوشم خندید و گفت فداااات فینگیلیه من .. چشم حتما .. برسم بهت زنگ میزنم .. باکستو پر میل میکنم به خدا .. تو هم خبرای اينجا رو بهم بده ..
از هم جدا شديم .. داشت میرفت پیش بابا اینا كه یه دفعه برگشت سمتم و گفت ندا جونه داداشی مواظب خودت باش .... سعی کن با یلدا بری و بیای دانشگاه . تنها نرو .. از طرف من از پویا و یلدا خدافظی کن ..
خندیدم بش و گفتم چشم حتما .. برو به سلامت .. مواظب خودت باش .. خیلی خیلییییییییییییی
نیم ساعت بعد ما 4 تایی داشتیم بر می گشتیم خونه .. جای نیما تو ماشین واقعا خالی بود ... مامان پیش من عقب نشسته بود .. گریه نمی کرد ، ولی زل زده بود به خیابون و صداش در نمی اومد .. بابا و امیر یه کم با هم حرف میزدن .. امیرو دم خونشون پیاده کردیم و رفتیم سمت خونه ...
در خونه رو که باز کردم خونه داشت داد می زد که نیما نیست .. جاش خالیه ... با غم فراوون به در و دیوار خونه نگاه کردم .. تک تک جاها پر از خاطره نیما بود .. تازه فهميده بودم دوريش چقدر سخته
آهی کشیدم و رفتم تو اتاقم ...