صبح خیلی خیلی سر حال بودم . انگار 100 ساعت خوابیده بودم و تمام خستگیم برطرف شده بود .. جزء روزای معدودی بود که وقتی از خواب پا می شدم چشمام خواب آلوده نبود و بی حس و حال نبودم .. تا بلند شدم چشمم به سی دی هایی که رو میز کامپیوتر بود افتاد .. یاد دیشب و تولدم و کادوهام افتادم .. بازم ذوق کردم . پا شدم زود صبحونمو خوردم با مامان .. نیما هم خواب بود هنوز .. دوباره اومدم پشت کامپیوتر و بازم آهنگایی که خیلی وقت بود دنبالشون بودمو گووش کردم .. تا بریزم رو هارد و گوششون بدم یه ساعت طول کشید . اصلا نفهمیدم چطوری گذشت .. که نیما رو تو چهارچوب در اتاقم دیدم .. با ذوق بش سلام کردم .. خندید گفت دختر تو هنوز داری آهنگ گوش می دی ؟ نكنه ديشب اصلا نخوابيدي ؟
خودمو لوس کردم گفتم ئهههه خب خیلی دوسشون دارم .. اگه بدونی چقدر دنبالشون بودم .. دستت درد نکنه
خندید و گفت خواهش میکنم فینگیلیه شیطوون ...
رفت پیش مامانم تا صبحونه اشو بخوره .. تقريبا كارم تموم شده بود ... شروع به مرتب كردن سي دي هايي كه رو ميز بود كردم که یه دفعه چشمم به فیلمی افتاد که دو سه روز پیش یلدا بهم داده بود تا ببینم .. غریزه اصلی ... گفته بود بشین ببین حاااال کن .. حالا نمیدونم منظورش از حال گریه بود ( چون می دونست من دائم در حال گریه ام ! ) یا از اون لحاظ میگفت !!!
البته می دونستم فیلمه صحنه محنه داره نمی شه جلو مامان بابا دید ... تعريفش رو از بچه ها شنيده بودم . فيلم قديمي بود . ولي خوب من نديده بودم ... سی دی هایی که نیما داده بود بهم و جمع و جوور کردم .. اومدم فیلمو بذارم ببینم که مامانم اومد دم اتاقم گفت ندا امروز دانشگاه نمیری ؟
همونطوری که سرم تو کارام بود گفتم نه چطور ؟
گفت پس حاضر شو بریم خوونه مامان جوون..
حالم گرفته شد .. اصلا حوصله نداشتم .. البته خب مامان بزرگم بود .. دوسش داشتم .. ولی اول صبحی اصلا حس بیرون رفتن نداشتم ..
با من من گفتم حتما من هم باید بیام ؟
با تعجب نگام کرد و گفت وااا میخوای نیای ؟
به خودم گفتم ول کن بخوام کل کل کنم بدتر بحث پیش میاد ... گفتم نه میام .. میام .. الان حاضر میشم ..
همینطور که داشتم فیلمو می ذاشتم تو کمدم گفتم مامان با چی میریم ؟ نیما میرسونتمون ؟
نیما از دستشویی داشت می اومد بیرون .. گفت کجا ؟
ندا : خوونه مامان جوون اینا .. میای تو ؟
نیما : من که نمی تونم بیام چون امروز کار زیاد دارم .. ولی می رسونمتون ..
باز اینطوری خیلی بهتر بود ..
گفم پس زود حاضر شو مامان لباس پوشیده ااااا
نیم ساعت بعد تو ماشین بودیم .. مامان جلو می نشست .. دلم می خواست مثل روزای قبل من کنار نیما بشینم .. نمی دونم علاقه بود یا عادت .. چون اکثرا ما آدما این دو تا حسو با هم اشتباه می گیريم .. همونطوری به صندلی عقب تکیه داده بودم و زل زده بودم به جلو .. توی فکرم همه چیز بود .. یه موقع هایی می ترسیدم نکنه مخم قاطی کنه بس که فکرای مختلف توی یه زمان بهش حمله ور می شن ؟!
فکر شهروز و تهدیداش .. فکر حرفای سعیده اینا که برام در میارن .. فکر تولد دیشب و قشنگی هاش .. فکر نیما که روز به روز بیشتر بهش عادت می کردم .. همه و همه ... بدبختی بعد از این همه فکر به هیچی هم نمی رسیدم .. جالب بود ..
صدای نیما منو به خودم آورد ..
نیما : چیه ؟ تو فکری ندا ؟
نگاشون کردم دیدم اون از تو آیینه داره نگاه می کنه ... مامانممم کاملا برگشته زل زده به من ..
خندیدم گفتم واا چتونه ؟
مامانم که حوصله این ادا اطوارای منو نداشت با حرص سرشو برگردوند و به حال اولش برگشت .. نیما همونطوری که رانندگی می کرد حواسش به منم بود .. با چشم و ابروش علامت داد که یعنی چمه ؟
سرمو دادم بالا و لبخندی بش زدم یعنی هیچی .. بی خیال
مامانمم داشت زیر لبی غرغر میکرد .. همیشه بش می گفتم مامان عینه پیرزنا چرا غر غر میکنی ؟ درست صاف و پووست کنده بگو چی میگی ؟ البته رو شوخی می گفتم بش و اونم قاطی می کرد .. ولی امروز اصلا تو مووده شوخی نبود .. ترجیح دادم چیزی نگم ..
پیچیدیم تو کوچه مامان جون اینا .. آخی چقدر خاطره داشتیم اینجا .. از اول بچگیمون خوونشون همین جا بود .. با ذوق و شوق از ماشین پیاده شدم .. و به خودم گفتم خوب شد اومدم .. چقدر دلم برای این خوونه و خاطره هاش تنگ شده بود .. 3.4 ماهی میشد نیومده بودم
رفتم زنگ درو زدم ... مامان جوون بدون این که بپرسه کیه درو باز کرد ( صد بار بهش گفته بودیم بپرس کیه بعد زارپ درو باز کن !!! ) مامانو فرستادم تو و خودم رفتم از تو ماشین چیز میزایی که مامان براش خریده بودو بیارم .. با نیما گذاشتیمشون تو حیاط و نیما رفت که سوار ماشین بشه .. همونجوری دست به کمر وایساده بودم ... گفتم نمیای تو ؟
دستشو گذاشت رو بینیش که یعنی چیزی نگوو .. اشاره کرد برو برو ..
می خواست مامان جوون نفهمه با اون اومدیم که بعدا دلخور بشه
داشت می رفت سوار بشه که برگشت گفت ندا ..
ندا : جانم ؟؟؟
با حالت شدید پرسشگرانه پرسید چیزی شده بود تو فکر بودی ؟
بی اختیار دستمشو کشیدم رو لپش ( چقدر نرم بود ! ) و گفتم نه داداشی .. نگران نشو .. هیچ خبری نشده .. ندایی در امن وامانه .. خیالت راحت ..
دستمو فشار داد و خندیدد و گفت خدافظ .. مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و رفتم تو
..
..
ساعت طرفای 7 بود که برگشتیم خونه خودمون .. خسته خسته بودم .. ولی مگه این مامانه ول کن بود ..
منم کیلید کرده بودم که امشب فیلمه رو ببینم . ولی مگه می شد ؟! یا مامان صدام می کرد یا بابام ..
منم صبر کردم .. گفتم آخر شب می بینم که دیگه هیچ احدی باهام کار نداشته باشه
البته اگه اون موقع خوابم نگیره !
نیما هم ساعت 10 بود اومد .. اونم بیچاره خیلی خسته بود .. تنها شبی بود تو این شبا که زیاد دور و بر من نپلکید و بعد از شامش رفت خوابید .. منم زیاد اذیتش نکردم .. می دونستم خسته است .. ظرفارو که شستم دیدم به به ... چراغای هال یکی در میون روشنه . یعنی مامان بابا رفتن خوابیدن .. یه دستی به خونه کشیدم و رفتم تو اتاقم گفت آخییییییییش بالاخره تموم شد .. بشینم راحت این فیلمه رو ببینم ... بس که یلدا تو مخم فرو کرده بود که ببینیااااااا از دستت رفته نبینی و از این حرفا
چراغ اتاقو خاموش کردم برم تو حس !!! همه خوابیده بودن واسه همین دیگه درو نبستم .. مشغول دیدن شدم و گاهی هم فکرم میرفت سمت شهروز و نیما و اتفاقایی که افتاده .. سعی کردم فیلم ببینم و این چند ساعتو بی خیال همه چیز بشم .
فيلم شروع كوبنده و فوق العاده اي داشت ... فيلم با صحنه ****** يه زن و مرد شروع مي شد كه خيلي هم واضح اين صحنه نشون داده مي شد . تقريبا فرقي با فيلم سوپر نداشت . زن لخت لخت داشت روي مردي كه باهاش ****** مي كرد بالا و پائين مي رفت . موهاش روي صورتش ريخته بود و چهره اش معلوم نبود . همون طور كه لخت روي مرد تكون مي خورد دستاي مرده رو بست به ميله هاي بالاي تخت . پيش خودم فكر كردم چه ابتكار جالبي !! الان ديگه كنترل همه چيز با خودشه . دوست داشتم موقعيتي پيش بياد كه اين كار رو تجربه كنم . موسيقي فوق العاده اي روي صحنه بود و شارون استون داشت با حرارت خودشو روي مرده جلو عقب مي كرد و آروم آروم دستش زير تشك رفت و ...
وسيله اي شبيه چاقوي يخ شكن از زير تشك بيرون كشيد و با بيرحمي هرچه تمام تر به سرعت شروع به فرو كردن چاقو توي بدن مرد كرد و به وحشتناكترين شكل ممكن تيكه تيكه اش كرد ....
كات به صحنه بعدي توي خيابون
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)