يه بنده خدايي افتاد تو جزيره آدم خورها و ادم خورها دوره اش كرده بودند به سمتش مي امدند
بنده خوب خدا با دل شكسته رو به سوي آسمان كرد و گفت : بار پروردگارا مي بيني كه چگونه بدبخت شده م
از آسمان ندايي بصورت صداي اكو امد كه : بنده عزيز من نه تو هنوز بدبخت نشدي تو هنوز مرا داري
به زير پايت نگاه كن در زير ماسه نره سنگي سياه مي يابي
انرا بردار و به سوي رئيس قبيله ادم خورها بينداز
بنده خوب خدا دولا شد و ماسه ها رو زد كنار و ديد آره يه سنگ سياه اونجاست
سر بالا كرد و گفت : پروردگارا من نشانه گيري بلد نيستم مي ترسم به خطا بزنم مي بیني كه من چه بدبخت شده ام
دوباره از آسمان ندا امد كه نه بنده عزيزم تو هنوز بدبخت نشده اي
تو سنگ را بينداز من فرشته ها را به ياريت خواهم فرستاد
بنده خدا سنگ رو انداخت و صاف خورد تو سر رئيس قبيله و رئيس افتاد و درجا مرد
و بعد صدايي از فراز ابرها در تمامي اسمان طنين انداخت كه :

بنده عزيز من
تو حالا بدبخت شدي
حالا !!