صفحه 22 از 22 نخستنخست ... 121819202122
نمایش نتایج: از شماره 211 تا 215 , از مجموع 215

موضوع: دیوان اشعار نظامی

  1. #211
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برنجد گلوئی که بی خون بود

    خفه گردد از خونش افزون بود


    هران مال کاید درین دستگاه

    بران خفته دان تند ماری سیاه


    ستودان این طاق آراسته

    ستونی تهی دارد از خواسته


    چو در طاق این صفه خواهیم خفت

    چه باید شدن با سیه مار جفت


    دل از بند بیهوده آزاد کن

    ستمگر نه‌ای داد کن داد کن


    ز بیداد دارا به ار بگذری

    گر او بود دارا تو اسکندری


    ببین تا چه دید او ز کشت جهان

    تو نیز آن مکن تا نه بینی همان


    چه کردی ببین تا جهان یافتی

    از آن کن که اقبال ازان یافتی


    شه از پاسخ پیر فرتوت سال

    گرفت آن سخن را مبارک به فال


    ز خدمت کشی کرد و بنواختش

    بسی گنج زر پیشکش ساختش


    بزرگان ایران ز فرهنگ او

    ترازو نهادند با سنگ او


    شتابندگان از در بارگاه

    ستایش گرفتند بر بزم شاه


    کزین بارگه گر چراغی نشست

    فروزنده خورشیدی آمد به دست


    ز ما گر شبی رفت روزی رسید

    گلی رفت و گلشن فروزی رسید


    جوی زر ز جوینده‌ای روی تافت

    فرو دید و زر جست و گنجینه یافت


    ز دریا دلی شاه دریا شکوه

    نوازش بسی کرد با آن گروه


    چو دیدند شه را رعیت نواز

    ز بیداد دارا گشایند راز


    که تا دور او بود در گرم و سرد

    کس از پیشه خویشتن برنخورد


    ز خلق آن چنان برد پیوند را

    که سگ وا نیابد خداوند را


    به نیکان درآویخته بدسگال

    کسی را امانت نه بر خون و مال


    تظلم کنان رفته زین مرز و بوم

    مروت به یونان و مردی به روم


    کسی را که نزدیک او سنگ بود

    ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود


    چو بد گوهران را قوی کرد دست

    جهان بین که چون گوهرش را شکست


    سریر بزرگان به خردان سپرد

    ببین تا سرانجام چون گشت خرد


    نه بس داوری باشد آن سست رای

    که سختی رساند به خلق خدای


    گرانمایگان را درآرد شکست

    فرومایگان را کند چیره دست


    نه خسرو شد آن کس که خس پرورست

    خسی دیگر و خسروی دیگرست


    نمانده درین ملک بخشایشی

    نه در شهر و در شهری آسایشی


    خراشیده از کینه‌ها سینه‌ها

    شده عصمت از قفل گنجینه‌ها


    خرابی درآمد بهر پیشه‌ای

    بتر زین کجا باشد اندیشه‌ای


    که پیشه‌ور از پیشه بگریختست

    به کار دگر کس درآویختست


    بیابانیان پهلوانی کنند

    ملک‌زادگان دشتبانی کنند


    کشاورز شغل سپه ساز کرد

    سپاهی کشاورزی آغاز کرد


    جهان را نماند عمارت بسی

    چو از شغل خود بگذرد هر کسی


    اگر پیش ازین دادگر خفته بود

    همان اختر گیتی آشفته بود


    کنون دادگر هست فیروزمند

    ازینگونه بیداد تا چند چند


    هراسنده شد زین سخن شهریار

    منادی برانگیختن در هر دیار


    که هر پیشه‌ور پیشه خود کند

    جز این گرچه نیکی کند بد کند


    کشاورز بر گاو بندد لباد

    ز گاو آهن و گاو جوید مراد


    سپاهی به آیین خود ره برد

    همان شهری از شغل خود نگذرد


    نگیرد کسی جز پی کار خویش

    همان پیشه اصلی آرد به پیش


    ز پیشه گریزنده را باز جست

    بدان پیشه دادش که بود از نخست


    عملهای هر کس پدیدار کرد

    همه کار عالم سزاوار کرد


    جهان را ز ویرانی عهد پیش

    به آبادی آورد در عهد خویش


    جهان داشت بر دولت خویش راست

    جهان داشتن زیرکان را سزاست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #212
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بیا ساقی از شادی نوش و ناز

    یکی شربت‌آمیز عاشق نواز


    به تشنه ده آن شربت دل‌فریب

    که تشنه ز شربت ندارد شکیب


    سپندی بیار ای جهان‌دیده پیر

    بر آتش فشان در شبستان میر


    که چشمک زنان پیشه‌ای میکنم

    ز چشم بد اندیشه‌ای میکنم


    ولیکن چو میسوزم از دل سپند

    به من چشم بد چون رساند گزند


    خطرهای رهزن درین ره بسیست

    کسی کاین نداند چه فارغ کسیست


    چه عمریست کوراز چندین خطر

    به افسونگری برد باید بسر


    به ار پای ازین پایه بیرون نهم

    نهنبن برین دیک پر خون نهم


    گزارنده داستانهای پیش

    چنین گوید از پیش عهدان خویش


    که چون دین دهقان بر آتش نشست

    بمرد آتش و سوخت آتش پرست


    سکندر بفرمود که ایرانیان

    گشایند از آتش پرستی میان


    همان دین دیرینه را نو کنند

    گرایش سوی دین خسرو کنند


    مغان را به آتش سپارند رخت

    برآتشکده کار گیرند سخت


    چنان بود رسم اندران روزگار

    که باشد در آتشگه آموزگار


    کند گنجهائی در او پای بست

    نباشد کسی را بدان گنج دست


    توانگر که میراث خواری نداشت

    بر آتشکده مال خود را گذاشت


    بدان رسم کافاق را رنج بود

    هر آتشکده خانهٔ گنج بود


    سکندر چو کرد آن بناها خراب

    روان کرد گنجی چو دریای آب


    بر آتش‌گهی کو گذر داشتی

    بنا کندی آن گنج برداشتی


    دگر عادت آن بود کاتش پرست

    همه ساله با نوعروسان نشست


    به نوروز جمشید و جشن سده

    که نو گشتی آیین آتشکده


    ز هر سو عروسان نادیده شوی

    ز خانه برون تاختندی به کوی


    رخ آراسته دستها در نگار

    به شادی دویدندی از هر کنار


    مغانه می لعل برداشته

    به باد مغان گردن افراشته


    ز برزین دهقان و افسون زند

    برآورده دودی به چرخ بلند


    همه کارشان شوخی و دلبری

    گه افسانه گوئی گه افسونگری


    جز افسون چراغی نیفروختند

    جز افسانه چیزی نیاموختند


    فرو هشته گیسو شکن در شکن

    یکی پای‌کوب و یکی دست‌زن


    چو سرو سهی دستهٔ گل به دست

    سهی سرو زیبا بود گل پرست


    سرسال کز گنبد تیز رو

    شعار جهان را شدی روز نو


    یکی روزشان بودی از کوه و کاخ

    به کام دل خویش میدان فراخ


    جدا هر یکی بزمی آراستی

    وز آنجابسی فته برخاستی


    چو بکرشته شد عقد شاهنشهی

    شد از فتنه بازار عالم تهی


    به یک تاجور تخت باشد بلند

    چو افزون بود ملک یابد گزند


    یکی تاجور بهتر از سد بود

    که باران چو بسیار شد بد بود


    چنان داد فرمان شه نیک رای

    که رسم مغان کس نیارد بجای


    گرامی عروسان پوشیده روی

    به مادر نمایند رخ یا به شوی


    همه نقش نیرنگها پاره کرد

    مغان را ز میخانه آواره کرد


    جهان را ز دینهای آلوده شست

    نگهداشت بر خلق دین درست


    به ایران زمین از چنان پشتیی

    نماند آتش هیچ زردشتیی


    دگر زان مجوسان گنجینه سنج

    به آتشکده کس نیاکند گنج


    همان نازنینان گلنار چهر

    ز گلزار آتش بریدند مهر


    چو شاه از جهان رسم آتش زدود

    برآورد ز آتش پرستنده دود


    بفرمود تا مردم روزگار

    جز ایزد پرستی ندارند کار


    به دین حنیفی پناه آورند

    همه پشت بر مهر و ماه آورند


    چو شد ملک در ملک آن ملک بخش

    به میدان فراخی روان کرد رخش


    به فرخندگی فتح را گشت جفت

    بدان گونه کان نغز گوینده گفت


    وگر بایدت تا به حکم نوی

    دگرگونه رمزی ز من بشنوی


    برار آن کهن پنبه‌ها را ز گوش

    که دیبای نو را کند ژنده پوش


    بر آنگونه کز چند بیدار مغز

    شنیدم درین شیوه گفتار نغز


    بسی نیز تاریخها داشتم

    یکی حرف ناخوانده نگذاشتم


    بهم کردم آن گنج آکنده را

    ورق پاره‌های پراکنده را


    از آن کیمیاهای پوشیده حرف

    برانگیختم گنجدانی شگرف


    همان پارسی گوی دانای پیر

    چینن گفت و شد گفت او دلپذیر


    که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت

    ز پرگار موصل برون برد رخت


    چو زهره به بابل درآمد نخست

    ز هاروتیان خاک آن بوم شست


    بفرمود تا آتش موبدی

    کشند از هنرمندی و بخردی


    فسون نامه زند را تر کنند

    وگرنه به زندان دفتر کنند


    براه نیا خلق را ره نمود

    تف و دود آتش ز دلها زدود


    وز آنجا به تدبیر آزادگان

    درآمد سوی آذر آبادگان


    بهر جا که او آتشی دید چست

    هم آتش فرو کشت و هم زند شست


    در آن خطه بود آتشی سنگ بست

    که خواندی خودی سوزش آتش پرست


    صدش هیربد بود با طوق زر

    به آتش پرستی گره بر کمر


    بفرمود کان آتش دیر سال

    بکشتند و کردند یکسر زکال


    چو آتش فرو کشت از آن جایگاه

    روان کرد سوی سپاهان سپاه


    بدان نازنین شهر آراسته

    که با خوش‌دلی بود و با خواسته


    دل تاجور شادمانی گرفت

    به شادی پی کامرانی گرفت


    بسی آتش هیربد را بکشت

    بسی هیربد را دوتا کرد پشت


    بهاری کهن بود چینی نگار

    بسی خوشتر از باغ در نوبهار


    به آیین زردشت و رسم مجوس

    به خدمت در آن خانه چندین عروس


    همه آفت دیده و آشوب دل

    ز گل شان فرو رفته در پا به گل


    در او دختری جادو از نسل سام

    پدر کرده آذر همایونش نام

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #213
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چو برخواندی افسونی آن دل‌فریب

    ز دل هوش بردی ز دانا شکیب


    به هاروتی از زهره دل برده بود

    چو هاروت صد پیش او مرده بود


    سکندر چو فرمود کردن شتاب

    بدان خانه تا خانه گردد خراب


    زن جادو از هیکل خویشتن

    نمود اژدهائی بدان انجمن


    چو دیدند خلق آتشین اژدها

    دل خویش کردند از آتش رها


    ز بیم وی افتادن و خیزان شدند

    به نزد سکندر گریزان شدند


    که هست اژدهائی در آتشکده

    چو قاروره در مردم آتش زده


    کسی کو بدان اژدها بگذرد

    همان ساعتش یا کشد یا خورد


    شه از راز آن کیمیای نهفت

    ز دستور پرسید و دستور گفت


    بلیناس داند چنین رازها

    که صاحب طلسمست بر سازها


    بلیناس را گفت شاه این خیال

    چگونه نماید به مال بدسگال


    خردمند گفت این چنین پیکری

    نداند نمودن جز افسونگری


    اگر شاه خواهد شتاب آورم

    سر اژدها در طناب آورم


    جهاندار گفت اینت پتیاره‌ای

    برو گر توانی بکن چاره‌ای


    خردمند شدسوی آتشکده

    سیاه اژدها دید سر بر زده


    چو آن اژدها در بلیناس دید

    ره آبگینه بر الماس دید


    برانگیخت آن جادوی ناشکیب

    بسی جادوئیهای مردم فریب


    نشد کارگر هیچ در چاره ساز

    سوی جادوی خویشتن گشت باز


    هر آن جادویی کان نشد کارگر

    به جادوی خود باز پس کرد سر


    به چاره‌گری زیرک هوشمند

    فسون فساینده را کرد بند


    به وقتی که آن طالع آید بدست

    کزو جادوئی را دراید شکست


    بفرمود کارند لختی سداب

    برآن اژدها زد چو بر آتش آب


    به یک شعبده بست بازیش را

    تبه کرد نیرنگ سازیش را


    چو دختر چنان دید کان هوشمند

    ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند


    به پایش درافتاد و زنهار خواست

    به آزرم شاه جهان بار خواست


    بلیناس چون روی آن ماه دید

    تمنای خود را بدو راه دید


    بزنهار خویش استواریش داد

    ز جادوکشان رستگاریش داد


    بفرمود تا آتش افروختند

    بدان آتش آتشکده سوختند


    پریروی را برد نزدیک شاه

    که این ماه بود اژدهای سیاه


    زنی کاردانست و بسیار هوش

    فلک را به نیرنگ پیچیده گوش


    ز قعر زمین برکشد چاه را

    فرود آرد از آسمان ماه را


    ز حل را سیاهی بشوید ز روی

    شود بر حصاری به یک تار موی


    به خوبی چگویم پری پیکری

    پری را نبوده چنین دختری


    سر زلفش از چنبر مشگ ناب

    رسن کرده بر گردن آفتاب


    به اقبال شه راه بربستمش

    همه نام و ناموس بشکستمش


    زبون شد درآمد بزنهار من

    سزد گر کند خسروش یار من


    وگر خدمت شاه را درخور است

    مرا هم خداوند و هم خواهر است


    چو شه دید رخسار آن دل‌فریب

    برآراسته ماهی از زر و زیب


    بلیناس را داد کین رام تست

    سزاوار می خوردن جام تست


    ولیکن مباش ایمن از رنگ او

    مشو غافل از مکر و نیرنگ او


    اگر کژدمی کهربا دم بود

    مشو ایمن از وی که کژدم بود


    بلیناس بر شکر تسلیم شاه

    رخ خویش مالید بر خاک راه


    پریروی را بانوی خانه کرد

    پری چند زین گونه دیوانه کرد


    برآموخت زو جادوئیها تمام

    بلیناس جادوش از آن گشت نام


    اگر جادوئی گر ستاره شناس

    ز خود مرگ را برنبندی مراس

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #214
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بیا ساقی آن آب جوی بهشت

    درافکن بدانجام آتش سرشت


    از آن آب و آتش مپیچان سرم

    به من ده کز آن آب و آتش ترم


    چه فرخ کسی کو بهنگام دی

    نهد پیش خود آتش و مرغ ومی


    بتی نار پستان بدست آورد

    که در نار بستان شکست آورد


    از آن نار بن تا به وقت بهار

    گهی نار جوید گهی آب نار


    برون آرد آنگه سر از کنج کاخ

    که آرد برون سر شکوفه ز شاخ


    جهان تازه گردد چو خرم بهشت

    شود خوب صحرا و بیغوله زشت


    بگیرد سرزلف آن دلستان

    ز خانه خرامد سوی گلستان


    گل آگین کند چشمه قند را

    به شادی گزارد دمی چند را


    گزارشگر دفتر خسروان

    چنین کرد مهد گزارش روان


    که چون در سپاهان کمر بست شاه

    رسانید بر چرخ گردان کلاه


    برآسود روزی دو در لهو و ناز

    ز مشکوی دارا خبر جست باز


    در هفت گنجینه را باز کرد

    برسم کیان خلعتی ساز کرد


    ز مصری و رومی و چینی پرند

    برآراست پیرایهٔ ارجمند


    لباس گرانمایهٔ خسروی

    که دل را نوا داد و تن را نوی


    قصبهای زربفت و خزهای نرم

    که پوشندگان را کند مهد گرم


    ز گوهر بسی عقد آراسته

    برآموده با آن بسی خواسته


    بسی نامه مهر ناکرده باز

    ز نیفه بسی جامهٔ دل‌نواز


    فرستاد یکسر به مشکوی شاه

    به سرخی بدل کرد رنگ سیاه


    به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد

    طلای زر افکند بر لاجورد


    به سنگ سیه بر زر سرخ سود

    مگر بر محک زر همی آزمود


    شبستان دارا ز ماتم بشست

    بجای بنفشه گل سرخ رست


    چو آراست آن باغ بدرام را

    برافروخت روی دلارام را


    شکیبائی آورد روزی سه چار

    که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار


    عروسان به زیور کشی خو کنند

    سر و فرق را نغز و نیکو کنند


    تمنای دل در دماغ آورند

    نظر سوی روشن چراغ آورند


    چو دانست کز سوک چیزی نماند

    رعونت به عذر آستین برفشاند


    به دستور شیرین زبان گفت خیز

    زبان و قدم هر دو بگشای تیز


    به مشکوی دارا شو از ما بگوی

    که اینجا بدان گشتم آرام جوی


    که تا روی مهروی دارا نزاد

    ببینم که دیدنش فرخنده باد


    حصاری کشم در شبستان او

    برآرم سر زیر دستان او


    یکی مهد زرین برآموده در

    همه پیکر از لعل و پیروزه پر


    ببر تا نشیند در او نازنین

    خرامان شود آسمان بر زمین


    دگر باد پایان با زین زر

    ز بهر پرستندگانش ببر


    چو دستور دانا چنین دید رای

    کمر بست و آورد فرمان بجای


    ره خانه خاص دارا گرفت

    همه خانه را در مدارا گرفت


    در آمد به مشگوی مشگین سرشت

    چو آب روان کاید اندر بهشت


    بهشتی پر از حور زیبنده دید

    فریبنده شد چون فریبنده دید


    بدان سیب چهران مردم فریب

    همی کرد بازی چو مردم به سیب


    نخستین حدیثی که آمد فرود

    ز شه داد پوشیدگان را درود


    که مشگوی شه را ز شه نور باد

    دوئی از میان شما دور باد


    اگر چرخ گردان خطائی نمود

    بدین خانه دست آزمائی نمود


    شه از جمله آن زیانها که رفت

    گناهی ندارد در آنها که رفت


    امیدم چنان شد سرانجام کار

    که نومید از او گردد امیدوار


    به اقبال این خانه رای آورد

    خداوندی خود بجای آورد


    به فرمان دارا و فرهنگ خویش

    نهد شغل پیوند را پای پیش


    جهان پادشا را چنین است کام

    به عصمت سرائی چنین نیک‌نام


    که روشن شود روی چون عاج او

    شود روشنک درة التاج او


    به روشن رخش چشم روشن کند

    بدان سرخ گل خانه گلشن کند


    ز دارا چنین در پذیرفت عهد

    به مه بردن اینک فرستاد مهد


    جهاندار کاینجا عنان باز کرد

    تمنای این شغل را ساز کرد


    زبان کسان بست ازین گفتگوی

    به پای خود آمد بدین جستجوی


    پریروی را سوی مهد آورید

    به ترتیب این کار جهد آورید


    چنین گفت با رای زن ترجمان

    که در سایه شاه دایم بمان


    کس خانه هم خانه زادی شود

    به یاد آمده هم به یادی شود


    به آب زر این نکته باید نوشت

    شتربان درود آنچه خر بنده کشت


    کمر گوشه مهد او تاج ماست

    زمین بوس آن مهد معراج ماست


    اگر برده گیرد سرافکنده‌ایم

    وگر جفت سازد همان بنده‌ایم


    ز فرمان او سر نباید کشید

    کجا رای او هست زرین کلید


    اگر سر درآرد بدین شغل شاه

    سر روشنک را رساند به ماه


    به کابین خسرو رضا داده‌ایم

    که از تخمه خسروان زاده‌ایم


    به روزی که فرمان دهد شهریار

    که پیوند را باشد آن اختیار


    به درگاه خسرو خرامش کنیم

    به آئین پرستیش رامش کنیم


    چو دستور فرزانه پاسخ شنید

    سوی شاه شد باز گفت آنچه دید


    رخ شه برافروخت از خرمی

    که صید جواب خوشست آدمی


    جوابی که در گوش گرد آورد

    نیوشنده را دل به درد آورد


    به روزی که طالع برومند بود

    نظرها سزاوار پیوند بود


    جهان‌جوی بر رسم آبای خویش

    پریزاده را کرد همتای خویش


    به رسم کیان نیز پیمان گرفت

    وفا در دل و مهر در جان گرفت


    در آن بیعت از بهر تمکین او

    به ملک عجم بست کابین او


    بفرمود تا کاردانان دهر

    در آرایش آرند بازار و شهر


    به منسوج خوارزم و دیبای روم

    مطرز کنند آن همه مرز وبوم


    سپاهان بدانسان که میخواستند

    به دیبا و گوهر بیاراستند


    کشیدند بر طرهٔ کوی و بام

    شقایق نمطهای بیجاده فام


    علم‌ها به گردون برافراختند

    جهان را نوآرایشی ساختند


    پر از کله شد کوی و بازارها

    دگرگونه شد سکهٔ کارها


    نشاندند مطرب بهر برزنی

    اغانی سرائی و بربط زنی


    شکر ریز آن عود افروخته

    عدو را چو عود و شکر سوخته


    ز خیزان طرف تا لب زنده رود

    زمین زنده گشت از نوای سرود


    ز بس رود خیزان که از می رسید

    لب رامشان رود را می‌گزید


    گلاب سپاهان و مشک طراز

    سر شیشه و نافه کردند باز


    شفق سرخ گل بسته بر سور شاه

    طبق پر شکر کرده خورشید و ماه


    سپهر از شکر کوشکی ساخته

    ز گل گنبدی دیگر افراخته


    همه بوم و کشور ز شادی بجوش

    مغنی برآورده هر سو خروش


    چو شب جلوه کرد از پرند سیاه

    رخ و زلف آراست از مشک و ماه


    صدف بود گفتی مگر ماه چرخ

    درو غالیه سوده عطار کرخ


    ز بهر شه آن ماه مشگین کمند

    ز چشم و دهان ساخت بادام و قند


    فرستاد هر دو به مشکوی شاه

    که در خورد مشکو بود مشک و ماه


    دگر روز چون آفتاب بلند

    عروسانه سر برکشید از پرند


    دل شاه روم از پی آن عروس

    به شورش در افتاد چون زنگ روس


    یکی مجلس آراست از رود و می

    که مینو ز شرمش برآورد خوی


    به می لهو می‌کرد با مهتران

    سر و ساغرش هر دو از می گران


    ببخشید چندان در آن روز گنج

    که آمد زمین از کشیدن به رنج


    چو شب عقد خورشید درهم شکست

    عقیقی در آمد شفق را به دست


    به پیروزهٔ بوسحاقیش داد

    سخن بین که با بوسحاقان فتاد


    ملک یافت بر کام دل دسترس

    به مشکوی مشگین فرستاد کس


    که تا روشنک را چو روشن چراغ

    بیارند با باغ پیرای باغ


    چنین گفت با روشنک مادرش

    ز روشن روان شاه اسکندرش


    که یاقوت یکتای اسکندری

    چو همتای در شد به هم گوهری


    بدین عقد دولت پناهی کنیم

    همان میری و پادشاهی کنیم


    نباید سر از حکم او تافتن

    که نتوان ازو بهتری یافتن


    کمر کن سر زلف بر بند کیش

    که فرخ بود بر تو فرخندگیش


    جز او هر که او با تو سر می‌زند

    چو زلف تو سر بر کمر میزند


    به گوش تو گر حلقهٔ زر بود

    چو بی او بود حلقهٔ دربود


    مدارای او کن که دارای ماست

    چو دارا دلش بر مدارای ماست


    پذیرفت ازو دختر دل‌نواز

    پذیرفتی سخت با شرم و ناز


    پریزاده را از پی بزم شاه

    نشاندند در مهد زرین چو ماه


    به خلوتگه خسروش تاختند

    ز نظارگان پرده پرداختند


    پس آن که شد پیشکشهای نغز

    که بینندگان را برافروخت مغز


    سبک مادر مهربان دستبرد

    گرامی صدف را به دریا سپرد


    که از تخم شاهان و گردنکشان

    همین یک سهی سرو مانده نشان


    نگویم گرامی‌ترین گوهری

    سپردم به نامی‌ترین شوهری


    پدر کشته‌ای بی پدر مانده‌ای

    یتیمی ولایت برافشانده‌ای


    سپردم به زنهار اسکندری

    تو دانی و فردا و آن داوری


    پذیرفت شاهنشه از مادرش

    نهاد افسر همسری بر سرش


    به سوسن سپردند شمشاد را

    چمن جای شد سرو آزاد را


    شه از لعل آن گوهر شاهوار

    به گوهر خریدن درآمد به کار


    پریچهره‌ای دید کز دلبری

    پرستنده شد پیکرش را پری


    خرامنده سروی رطب بار او

    شکر چاشنی گیر گفتار او


    فریبنده چشمی جفاجوی و تیز

    دوا بخش بیمار و بیمار خیز


    ارش کوته و زلف وگردن دراز

    لبی چون شکر خال با او به راز


    زنخ ساده و غبغب آویخته

    گلابی ز هر چشمی انگیخته


    به خوناب پرورده‌ای چون جگر

    سر از دیده بر کرده‌ای چون بصر


    بهر شور کز لب برانگیختی

    نمک بر دل خسته‌ای ریختی


    به هر خنده کز لب شکر ریز کرد

    شکر خنده‌ای را منش تیز کرد


    رخی چون گل و آب گل ریخته

    میان لاغر و سینه انگیخته


    شکن گیر گیسویش از مشگ ناب

    زده سایه بر چشمهٔ آفتاب


    سکندر که آن چشمه و سایه دید

    برآسوده شد چون به منزل رسید


    به چشم وفا سازگار آمدش

    دلش برد چون در کنار آمدش


    به کام دلش تنگ در بر گرفت

    وز آن کام دل کام دل برگرفت


    شده روشن از روشنک جان او

    ز فردوس روشنتر ایوان او


    جهان بانوش خواند پیوسته شاه

    بر او داشت آیین حشمت نگاه


    که بیدار و با شرم و آهسته بود

    ز ناگفتنیها زبان بسته بود


    کلید همه پادشاهی که داشت

    بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت


    یکی ساعت از دیدن روی او

    شکیبا نشد تا نشد سوی او


    به شادی در آن کشور چون بهشت

    برآسود با آن بهشتی سرشت


    چو صبح از رخ روز برقع گشاد

    ختن بر حبش داغ جزیت نهاد


    خروس صراحی درآمد به جوش

    خروش از سر خم همی گفت نوش


    ز حلق خروسان طاوس دم

    فرو ریخت در طاسها خون خم


    می‌و مجلس شه بر آواز چنگ

    به رخسار گیتی در آورد رنگ


    شه هفت کشور به رسم کیان

    یکی هفت چشمه کمر بر میان


    برآمد چو خورشید بالای تخت

    فلک در غلامی کمر کرده سخت


    بر آراسته بزمی از نای و نوش

    به لطفی که بیننده را برد هوش


    نشاندند شایستگان را ز پای

    بقدر هنر هر یکی جست جای


    شکر ریخت مطرب به رامشگری

    کمر بست ساقی به جان پروری


    ز تری که میرفت رود و رباب

    هوس را همی برد چون رود آب


    سکندر سخا را سرآغاز کرد

    در گنج اسکندری باز کرد


    ز بس گنج دادن به ایران سپاه

    ز دامن گهر موج زد بر کلاه


    جهان را به پیرایه‌های نوی

    برآراست از خلعت خسروی


    همانا که بود آفتاب بلند

    همه عالم از نور او بهره‌مند


    بلند آفتابی که شد گنج بخش

    بدادن نگردد تهی چون درخش


    جهاندار بخشنده باید نه خس

    خصال جهان‌داری اینست و بس

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #215
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بیا ساقی آن آب جوی بهشت

    درافکن بدانجام آتش سرشت


    از آن آب و آتش مپیچان سرم

    به من ده کز آن آب و آتش ترم


    چه فرخ کسی کو بهنگام دی

    نهد پیش خود آتش و مرغ ومی


    بتی نار پستان بدست آورد

    که در نار بستان شکست آورد


    از آن نار بن تا به وقت بهار

    گهی نار جوید گهی آب نار


    برون آرد آنگه سر از کنج کاخ

    که آرد برون سر شکوفه ز شاخ


    جهان تازه گردد چو خرم بهشت

    شود خوب صحرا و بیغوله زشت


    بگیرد سرزلف آن دلستان

    ز خانه خرامد سوی گلستان


    گل آگین کند چشمه قند را

    به شادی گزارد دمی چند را


    گزارشگر دفتر خسروان

    چنین کرد مهد گزارش روان


    که چون در سپاهان کمر بست شاه

    رسانید بر چرخ گردان کلاه


    برآسود روزی دو در لهو و ناز

    ز مشکوی دارا خبر جست باز


    در هفت گنجینه را باز کرد

    برسم کیان خلعتی ساز کرد


    ز مصری و رومی و چینی پرند

    برآراست پیرایهٔ ارجمند


    لباس گرانمایهٔ خسروی

    که دل را نوا داد و تن را نوی


    قصبهای زربفت و خزهای نرم

    که پوشندگان را کند مهد گرم


    ز گوهر بسی عقد آراسته

    برآموده با آن بسی خواسته


    بسی نامه مهر ناکرده باز

    ز نیفه بسی جامهٔ دل‌نواز


    فرستاد یکسر به مشکوی شاه

    به سرخی بدل کرد رنگ سیاه


    به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد

    طلای زر افکند بر لاجورد


    به سنگ سیه بر زر سرخ سود

    مگر بر محک زر همی آزمود


    شبستان دارا ز ماتم بشست

    بجای بنفشه گل سرخ رست


    چو آراست آن باغ بدرام را

    برافروخت روی دلارام را


    شکیبائی آورد روزی سه چار

    که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار


    عروسان به زیور کشی خو کنند

    سر و فرق را نغز و نیکو کنند


    تمنای دل در دماغ آورند

    نظر سوی روشن چراغ آورند


    چو دانست کز سوک چیزی نماند

    رعونت به عذر آستین برفشاند


    به دستور شیرین زبان گفت خیز

    زبان و قدم هر دو بگشای تیز


    به مشکوی دارا شو از ما بگوی

    که اینجا بدان گشتم آرام جوی


    که تا روی مهروی دارا نزاد

    ببینم که دیدنش فرخنده باد


    حصاری کشم در شبستان او

    برآرم سر زیر دستان او


    یکی مهد زرین برآموده در

    همه پیکر از لعل و پیروزه پر


    ببر تا نشیند در او نازنین

    خرامان شود آسمان بر زمین


    دگر باد پایان با زین زر

    ز بهر پرستندگانش ببر


    چو دستور دانا چنین دید رای

    کمر بست و آورد فرمان بجای


    ره خانه خاص دارا گرفت

    همه خانه را در مدارا گرفت


    در آمد به مشگوی مشگین سرشت

    چو آب روان کاید اندر بهشت


    بهشتی پر از حور زیبنده دید

    فریبنده شد چون فریبنده دید


    بدان سیب چهران مردم فریب

    همی کرد بازی چو مردم به سیب


    نخستین حدیثی که آمد فرود

    ز شه داد پوشیدگان را درود


    که مشگوی شه را ز شه نور باد

    دوئی از میان شما دور باد


    اگر چرخ گردان خطائی نمود

    بدین خانه دست آزمائی نمود


    شه از جمله آن زیانها که رفت

    گناهی ندارد در آنها که رفت


    امیدم چنان شد سرانجام کار

    که نومید از او گردد امیدوار


    به اقبال این خانه رای آورد

    خداوندی خود بجای آورد


    به فرمان دارا و فرهنگ خویش

    نهد شغل پیوند را پای پیش


    جهان پادشا را چنین است کام

    به عصمت سرائی چنین نیک‌نام


    که روشن شود روی چون عاج او

    شود روشنک درة التاج او


    به روشن رخش چشم روشن کند

    بدان سرخ گل خانه گلشن کند


    ز دارا چنین در پذیرفت عهد

    به مه بردن اینک فرستاد مهد


    جهاندار کاینجا عنان باز کرد

    تمنای این شغل را ساز کرد


    زبان کسان بست ازین گفتگوی

    به پای خود آمد بدین جستجوی


    پریروی را سوی مهد آورید

    به ترتیب این کار جهد آورید


    چنین گفت با رای زن ترجمان

    که در سایه شاه دایم بمان


    کس خانه هم خانه زادی شود

    به یاد آمده هم به یادی شود


    به آب زر این نکته باید نوشت

    شتربان درود آنچه خر بنده کشت


    کمر گوشه مهد او تاج ماست

    زمین بوس آن مهد معراج ماست


    اگر برده گیرد سرافکنده‌ایم

    وگر جفت سازد همان بنده‌ایم


    ز فرمان او سر نباید کشید

    کجا رای او هست زرین کلید


    اگر سر درآرد بدین شغل شاه

    سر روشنک را رساند به ماه


    به کابین خسرو رضا داده‌ایم

    که از تخمه خسروان زاده‌ایم


    به روزی که فرمان دهد شهریار

    که پیوند را باشد آن اختیار


    به درگاه خسرو خرامش کنیم

    به آئین پرستیش رامش کنیم


    چو دستور فرزانه پاسخ شنید

    سوی شاه شد باز گفت آنچه دید


    رخ شه برافروخت از خرمی

    که صید جواب خوشست آدمی


    جوابی که در گوش گرد آورد

    نیوشنده را دل به درد آورد


    به روزی که طالع برومند بود

    نظرها سزاوار پیوند بود


    جهان‌جوی بر رسم آبای خویش

    پریزاده را کرد همتای خویش


    به رسم کیان نیز پیمان گرفت

    وفا در دل و مهر در جان گرفت


    در آن بیعت از بهر تمکین او

    به ملک عجم بست کابین او


    بفرمود تا کاردانان دهر

    در آرایش آرند بازار و شهر


    به منسوج خوارزم و دیبای روم

    مطرز کنند آن همه مرز وبوم


    سپاهان بدانسان که میخواستند

    به دیبا و گوهر بیاراستند


    کشیدند بر طرهٔ کوی و بام

    شقایق نمطهای بیجاده فام


    علم‌ها به گردون برافراختند

    جهان را نوآرایشی ساختند


    پر از کله شد کوی و بازارها

    دگرگونه شد سکهٔ کارها


    نشاندند مطرب بهر برزنی

    اغانی سرائی و بربط زنی


    شکر ریز آن عود افروخته

    عدو را چو عود و شکر سوخته


    ز خیزان طرف تا لب زنده رود

    زمین زنده گشت از نوای سرود


    ز بس رود خیزان که از می رسید

    لب رامشان رود را می‌گزید


    گلاب سپاهان و مشک طراز

    سر شیشه و نافه کردند باز


    شفق سرخ گل بسته بر سور شاه

    طبق پر شکر کرده خورشید و ماه


    سپهر از شکر کوشکی ساخته

    ز گل گنبدی دیگر افراخته


    همه بوم و کشور ز شادی بجوش

    مغنی برآورده هر سو خروش


    چو شب جلوه کرد از پرند سیاه

    رخ و زلف آراست از مشک و ماه


    صدف بود گفتی مگر ماه چرخ

    درو غالیه سوده عطار کرخ


    ز بهر شه آن ماه مشگین کمند

    ز چشم و دهان ساخت بادام و قند


    فرستاد هر دو به مشکوی شاه

    که در خورد مشکو بود مشک و ماه


    دگر روز چون آفتاب بلند

    عروسانه سر برکشید از پرند


    دل شاه روم از پی آن عروس

    به شورش در افتاد چون زنگ روس


    یکی مجلس آراست از رود و می

    که مینو ز شرمش برآورد خوی


    به می لهو می‌کرد با مهتران

    سر و ساغرش هر دو از می گران


    ببخشید چندان در آن روز گنج

    که آمد زمین از کشیدن به رنج


    چو شب عقد خورشید درهم شکست

    عقیقی در آمد شفق را به دست


    به پیروزهٔ بوسحاقیش داد

    سخن بین که با بوسحاقان فتاد


    ملک یافت بر کام دل دسترس

    به مشکوی مشگین فرستاد کس


    که تا روشنک را چو روشن چراغ

    بیارند با باغ پیرای باغ


    چنین گفت با روشنک مادرش

    ز روشن روان شاه اسکندرش


    که یاقوت یکتای اسکندری

    چو همتای در شد به هم گوهری


    بدین عقد دولت پناهی کنیم

    همان میری و پادشاهی کنیم


    نباید سر از حکم او تافتن

    که نتوان ازو بهتری یافتن


    کمر کن سر زلف بر بند کیش

    که فرخ بود بر تو فرخندگیش


    جز او هر که او با تو سر می‌زند

    چو زلف تو سر بر کمر میزند


    به گوش تو گر حلقهٔ زر بود

    چو بی او بود حلقهٔ دربود


    مدارای او کن که دارای ماست

    چو دارا دلش بر مدارای ماست


    پذیرفت ازو دختر دل‌نواز

    پذیرفتی سخت با شرم و ناز


    پریزاده را از پی بزم شاه

    نشاندند در مهد زرین چو ماه


    به خلوتگه خسروش تاختند

    ز نظارگان پرده پرداختند


    پس آن که شد پیشکشهای نغز

    که بینندگان را برافروخت مغز


    سبک مادر مهربان دستبرد

    گرامی صدف را به دریا سپرد


    که از تخم شاهان و گردنکشان

    همین یک سهی سرو مانده نشان


    نگویم گرامی‌ترین گوهری

    سپردم به نامی‌ترین شوهری


    پدر کشته‌ای بی پدر مانده‌ای

    یتیمی ولایت برافشانده‌ای


    سپردم به زنهار اسکندری

    تو دانی و فردا و آن داوری


    پذیرفت شاهنشه از مادرش

    نهاد افسر همسری بر سرش


    به سوسن سپردند شمشاد را

    چمن جای شد سرو آزاد را


    شه از لعل آن گوهر شاهوار

    به گوهر خریدن درآمد به کار


    پریچهره‌ای دید کز دلبری

    پرستنده شد پیکرش را پری


    خرامنده سروی رطب بار او

    شکر چاشنی گیر گفتار او


    فریبنده چشمی جفاجوی و تیز

    دوا بخش بیمار و بیمار خیز


    ارش کوته و زلف وگردن دراز

    لبی چون شکر خال با او به راز


    زنخ ساده و غبغب آویخته

    گلابی ز هر چشمی انگیخته


    به خوناب پرورده‌ای چون جگر

    سر از دیده بر کرده‌ای چون بصر


    بهر شور کز لب برانگیختی

    نمک بر دل خسته‌ای ریختی


    به هر خنده کز لب شکر ریز کرد

    شکر خنده‌ای را منش تیز کرد


    رخی چون گل و آب گل ریخته

    میان لاغر و سینه انگیخته


    شکن گیر گیسویش از مشگ ناب

    زده سایه بر چشمهٔ آفتاب


    سکندر که آن چشمه و سایه دید

    برآسوده شد چون به منزل رسید


    به چشم وفا سازگار آمدش

    دلش برد چون در کنار آمدش


    به کام دلش تنگ در بر گرفت

    وز آن کام دل کام دل برگرفت


    شده روشن از روشنک جان او

    ز فردوس روشنتر ایوان او


    جهان بانوش خواند پیوسته شاه

    بر او داشت آیین حشمت نگاه


    که بیدار و با شرم و آهسته بود

    ز ناگفتنیها زبان بسته بود


    کلید همه پادشاهی که داشت

    بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت


    یکی ساعت از دیدن روی او

    شکیبا نشد تا نشد سوی او


    به شادی در آن کشور چون بهشت

    برآسود با آن بهشتی سرشت


    چو صبح از رخ روز برقع گشاد

    ختن بر حبش داغ جزیت نهاد


    خروس صراحی درآمد به جوش

    خروش از سر خم همی گفت نوش


    ز حلق خروسان طاوس دم

    فرو ریخت در طاسها خون خم


    می‌و مجلس شه بر آواز چنگ

    به رخسار گیتی در آورد رنگ


    شه هفت کشور به رسم کیان

    یکی هفت چشمه کمر بر میان


    برآمد چو خورشید بالای تخت

    فلک در غلامی کمر کرده سخت


    بر آراسته بزمی از نای و نوش

    به لطفی که بیننده را برد هوش


    نشاندند شایستگان را ز پای

    بقدر هنر هر یکی جست جای


    شکر ریخت مطرب به رامشگری

    کمر بست ساقی به جان پروری


    ز تری که میرفت رود و رباب

    هوس را همی برد چون رود آب


    سکندر سخا را سرآغاز کرد

    در گنج اسکندری باز کرد


    ز بس گنج دادن به ایران سپاه

    ز دامن گهر موج زد بر کلاه


    جهان را به پیرایه‌های نوی

    برآراست از خلعت خسروی


    همانا که بود آفتاب بلند

    همه عالم از نور او بهره‌مند


    بلند آفتابی که شد گنج بخش

    بدادن نگردد تهی چون درخش


    جهاندار بخشنده باید نه خس

    خصال جهان‌داری اینست و بس

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 22 از 22 نخستنخست ... 121819202122

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/