چو برخواندی افسونی آن دل‌فریب

ز دل هوش بردی ز دانا شکیب


به هاروتی از زهره دل برده بود

چو هاروت صد پیش او مرده بود


سکندر چو فرمود کردن شتاب

بدان خانه تا خانه گردد خراب


زن جادو از هیکل خویشتن

نمود اژدهائی بدان انجمن


چو دیدند خلق آتشین اژدها

دل خویش کردند از آتش رها


ز بیم وی افتادن و خیزان شدند

به نزد سکندر گریزان شدند


که هست اژدهائی در آتشکده

چو قاروره در مردم آتش زده


کسی کو بدان اژدها بگذرد

همان ساعتش یا کشد یا خورد


شه از راز آن کیمیای نهفت

ز دستور پرسید و دستور گفت


بلیناس داند چنین رازها

که صاحب طلسمست بر سازها


بلیناس را گفت شاه این خیال

چگونه نماید به مال بدسگال


خردمند گفت این چنین پیکری

نداند نمودن جز افسونگری


اگر شاه خواهد شتاب آورم

سر اژدها در طناب آورم


جهاندار گفت اینت پتیاره‌ای

برو گر توانی بکن چاره‌ای


خردمند شدسوی آتشکده

سیاه اژدها دید سر بر زده


چو آن اژدها در بلیناس دید

ره آبگینه بر الماس دید


برانگیخت آن جادوی ناشکیب

بسی جادوئیهای مردم فریب


نشد کارگر هیچ در چاره ساز

سوی جادوی خویشتن گشت باز


هر آن جادویی کان نشد کارگر

به جادوی خود باز پس کرد سر


به چاره‌گری زیرک هوشمند

فسون فساینده را کرد بند


به وقتی که آن طالع آید بدست

کزو جادوئی را دراید شکست


بفرمود کارند لختی سداب

برآن اژدها زد چو بر آتش آب


به یک شعبده بست بازیش را

تبه کرد نیرنگ سازیش را


چو دختر چنان دید کان هوشمند

ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند


به پایش درافتاد و زنهار خواست

به آزرم شاه جهان بار خواست


بلیناس چون روی آن ماه دید

تمنای خود را بدو راه دید


بزنهار خویش استواریش داد

ز جادوکشان رستگاریش داد


بفرمود تا آتش افروختند

بدان آتش آتشکده سوختند


پریروی را برد نزدیک شاه

که این ماه بود اژدهای سیاه


زنی کاردانست و بسیار هوش

فلک را به نیرنگ پیچیده گوش


ز قعر زمین برکشد چاه را

فرود آرد از آسمان ماه را


ز حل را سیاهی بشوید ز روی

شود بر حصاری به یک تار موی


به خوبی چگویم پری پیکری

پری را نبوده چنین دختری


سر زلفش از چنبر مشگ ناب

رسن کرده بر گردن آفتاب


به اقبال شه راه بربستمش

همه نام و ناموس بشکستمش


زبون شد درآمد بزنهار من

سزد گر کند خسروش یار من


وگر خدمت شاه را درخور است

مرا هم خداوند و هم خواهر است


چو شه دید رخسار آن دل‌فریب

برآراسته ماهی از زر و زیب


بلیناس را داد کین رام تست

سزاوار می خوردن جام تست


ولیکن مباش ایمن از رنگ او

مشو غافل از مکر و نیرنگ او


اگر کژدمی کهربا دم بود

مشو ایمن از وی که کژدم بود


بلیناس بر شکر تسلیم شاه

رخ خویش مالید بر خاک راه


پریروی را بانوی خانه کرد

پری چند زین گونه دیوانه کرد


برآموخت زو جادوئیها تمام

بلیناس جادوش از آن گشت نام


اگر جادوئی گر ستاره شناس

ز خود مرگ را برنبندی مراس