جهان بر دگر شاه بگذاشتند

ره کوه البرز برداشتند


به پوشیدن و خوردن نیک بهر

شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر


چو شه دید کان یادگار کیان

خبر دارد از کار سود و زیان


به نیک و بد کارزارش رهست

نبرد آزمایست و کار آگهست


بپرسید کان چیست در کارزار

که از بهر پیروزی آید به کار


سپه را چه تدبیر دارد بجای

چه سختی کند مرد را سست پای


نبردآزمای جهان‌دیده گفت

که پیروزی آن پهلوان راست جفت


که در لشکر چون تو شاهی بود

بفر تو یک تن سپاهی بود


چو فرمان چنین است کین خاک سست

ز بهر تو سدی برآرد درست


شنیدم ز جنگ آزمایان پیش

که از زور تن زهرهٔ مرد بیش


دلیریست هنجار لشگر کشی

سرافکندگی نیست در سرکشی


به هنگام لشکر بر آراستن

ز لشگر نباید مدد خواستن


صبوری ز خودخواه و فتح از خدای

که لشگر بدین هر دو ماند بجای


چو پیروز باشی مشو در ستیز

مکن بسته بر خصم راه گریز


گه ناامیدی بجان باز کوش

که مردانه را کس نمالید گوش


ز فالی که بر فتح یابی نخست

دلی باید از ترس دشمن درست


چنین گفت رستم فرامرز را

که مشکن دل و بشکن البرز را


همین گفت با بهمن اسفندیار

که گر نشکنی بشکنی کارزار


شکستی کزو خون به خارا رسید

هم از دل شکستن به دارا رسید


شکسته دل آمد به میدان فراز

ولی کبک بشکست با جره باز


چو در دولتش دل فروزی نبود

ز کار تو جز خاک روزی نبود


دگر باره کردش سکندر سؤال

که‌ای مهربان پیر دیرینه سال


شنیدم که رستم سوار دلیر

به تنها تکاپوی کردی چو شیر


کجا او به تنها زدی بر سپاه

گریز اوفتادی دران رزمگاه


غریب آیدم کز یکی تیغ تیز

چگونه رسد لشگری را گریز


به پاسخ چنین گفت پیر کهن

که گردنده باشد زبان در سخن


چنان بود پرخاش رستم درست

که لشگر کشان را فکندی نخست


چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ

گرفتندی از بیم لشگر گریغ


کسی کو به تنها سپاهی شکست

بدین چاره شد بر عدو چیره‌دست


وگرنه نگنجد که در کارزار

گریزد یکی لشگر از یک سوار


دگر باره گفتش به من گوی راز

که بازوی بهمن چرا شد دراز


چرا کشت بهمن فرامرز را

به خون غرقه کرد آن بر و برز را


چرا موبدانش ندادند پند

کزان خاندان دور دارد گزند


چنین داد پاسخ جهان‌دیده مرد

که بهمن بدان اژدهائی که کرد


سرانجام کاشفته شد راه او

دم اژدها شد وطنگاه او


چو زد دهره بر پهلوانی درخت

شد از خانهٔ دولتش تاج و تخت


که دیدی که او پای در خون فشرد

کزان خون سرانجام کیفر نبرد


سکندر بلرزید ازان یاد کرد

چو برگ خزان لرزد از باد سرد


ز خون‌خوار دارا هراسنده گشت

که آسان نشاید برین پل گذشت


دگر باره درخواست کان هوشمند

در درج گوهر گشاید ز بند


فرو گوید از گردش روزگار

جهان‌جوی را آنچه آید بکار


پس از آفرین پیر بیدار بخت

چنین گفت با صاحب تاج و تخت


که ملک جهان گرچه فرخ بتست

مزن دست سخت اندرین شاخ سست


ز تاریخ نو تا به عهد کهن

که ماند که با ما بگوید سخن


کجا رستم و زال و سیمرغ و سام

فریدون فرهنگ و جمشید جام


زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست

هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست


گذشتند و ما نیز هم بگذریم

که چون مهره هم عقد یکدیگریم


مزن پنج نوبت درین چار طاق

که بی ششدره نیست این نه رواق


جهان چون تو داری جهاندار باش

چو خفتند خصمان تو بیدار باش


سر از عالم ترسگاری برار

بترس از کسی کونشد ترسگار


رها کن رهی کان زیان آورد

ره بد خلل در گمان آورد


کرا باشگونه بود پیرهن

به حاجت بود بازگشتن به تن


تو زان ره که شد باژگونه نورد

بخواه از خدا حاجت و باز گرد


چه بندی دل خود در آن ملک و مال

که هستش کمی رنج و بیشی و بال


به دانش ترا رهنمون کرده‌اند

که مال ترا حکم خون کرده‌اند