فلک نیست یکسان هم آغوش تو

طرازش دورنگست بر دوش تو


گهت چون فرشته بلندی دهد

گهت با ددان دستبندی دهد


شبانگه بنانیت نارد به یاد

کلیچه به گردون دهد بامداد


چه باید درین هفت چشمه خراس

ز بهر جوی چند بردن سپاس


چو خضر از چنین روزیی روزه گیر

چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر


ازین دیو مردم که دام و ددند

نهان شو که هم‌صحبتان بدند


پی گور کز دشتبانان گمست

ز نامردمیهای این مردمست


گوزن گرازنده در مرغزار

ز مردم گریزد سوی کوه و غار


همان شیر کو جای در بیشه کرد

ز بد عهدی مردم اندیشه کرد


مگر گوهر مردمی گشت خرد

که در مردمان مردمیها بمرد


اگر نقش مردن بخوانی شگرف

بگوید که مردم چنینست حرف


به چشم اندرون مردمک را کلاه

هم از مردم مردمی شد سیاه


نظامی به خاموشکاری بسیچ

به گفتار ناگفتنی در مپیچ


چو هم رستهٔ خفتگانی خموش

فرو خسب یا پنبه درنه به گوش


بیاموز ازین مهره لاجورد

که با سرخ سرخست و با زرد زرد


شبانگه که صد رنگ بیند بکار

براید به صد دست چون نوبهار


سحرگه که یک چشمه یابد کلید

به آیین یک چشمه آید پدید