بیا ساقی آن آتش توبه سوز

به آتشگه مغز من برفروز


به مجلس فروزی دلم خوش بود

که چون شمع بر فرقم آتش بود


خردمند را خوبی از داد اوست

پناه خدا ایمن آباد اوست


کسی کو بدین ملک خرسند نیست

به نزدیک دانا خردمند نیست


خرد نیک همسایه شد آن بدست

که همسایهٔ کوی نابخردست


چو در کوی نابخردان دم زنی

به ار داستان خرد کم زنی


دراین ده کسی خانه آباد کرد

که گردن ز دهقانی آزاد کرد


تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش

ز گردن زنان برنیاری خروش


چو دریا به سرمایهٔ خویش باش

هم از بود خود سود خود برتراش


به مهمانی خویش تا روز مرگ

درختی شو از خویشتن ساز برگ


چو پیله ز برگ کسان خورد گاز

همه تن شد انگشت و قی کرد باز


گزارنده‌تر پیری از موبدان

گزارش چنین کرد با بخردان


که چون شاه روم آمد آراسته

همش تیغ در دست و هم خواسته


خبر گرم شد در همه مرز و بوم

که آمد برون اژدهائی ز روم


به پرخاش دارا سر افراخته

همه آلت داوری ساخته


جهان را بدین مژده نوروز بود

که بیداد دارا جهانسوز بود


ازو بوم و کشور به یکبارگی

ستوه آمدند از ستمکارگی


ز دارا پرستی منش خاسته

به مهر سکندر بیاراسته


چو دارای دریا دل آگاه گشت

که موج سکندر ز دریا گذشت


ز پیران روشن‌دل رای زن

برآراست پنهان یکی انجمن


ز هر کاردانی برای درست

در آن داوری چاره‌ای باز جست


که بدخواه را چون درآرد شکست

بد چرخ را چون کند باز بست


چه افسون درآموزد از رهنمون

که آید ز کار سکندر برون


چو در جنگ پیروزیش دیده بود

ز پیروز جنگیش ترسیده بود


نکردش در آن کار کس چاره‌ای

نخوردش غمی هیچ غمخواره‌ای


چو دانسته بودند کو سرکشست

به سوزندگی گرم چون آتشست


سخنهای کس درنیارد به گوش

در آن کار بودند یکسر خموش


به تخمه در از زنگه شاوران

سری بود نامی ز نام آوران


فریبرز نامی که از فر و برز

تن جوشنش بود و بازوی گرز


به بیعت در آن انجمن گاه بود

ز احوال پیشینه آگاه بود


ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه

که آباد باد از تو این بزمگاه


مبادا تهی عالم از نام تو

همان جنبش دور از آرام تو


گذشته نیای من از عهد پیش

چنین گفت با من در اندرز خویش


که چون کرد کیخسرو آهنگ غار

خبر داد از آن جام گوهر نگار


که در طالع زود ماتانه دیر

فرود آید اختر ز بالا به زیر


برون آید از روم گردنکشی

زند در هر آتشکده آتشی


همه ملک ایران بدست آورد

به تخت کیان برنشست آورد


جهان گیرد و هم نماند به جای

سرانجام روزی درآید ز پای


مبادا که این مرد رومی نژاد

در آن قالب افتد که هرگز مباد


به ار شاه بر یخ زند نام او

نیارد در این کشور آرام او


نباید کزو دولت آید به رنج

که مفلس به جان کوشد از بهر گنج


فریبی فرستد که طاعت کند

به یک روم تنها قناعت کند


فریب خوش از خشم ناخوش بهست

برافشاندن آب از آتش بهست


مکن تکیه بر زور بازوی خویش

نگهدار وزن ترازوی خویش


برآتش میاور که کین آورد

سکاهن بر آهن کمین آورد