همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ

گهی صلح سازد جهان گاه جنگ


به گردن کشی بر می‌آور نفس

به شمشیر با من سخن گوی بس


تو را آن کفایت که شمشیر من

نیارد سر تخت تو زیر من


چو من با رکابی که برداشتم

عنان جهان بر تو بگذاشتم


تو با آنکه داری چنان توشه‌ای

رها کن مرا در چنین گوشه‌ای


بر آنم میاور که عزم آورم

به هم پنجه‌ای با تو رزم آورم


به یک سو نهم مهر و آزرم را

به جوش آورم کینهٔ گرم را


مگر شه نداند که در روز جنگ

چه سرها بریدم در اقصای زنگ


به یک تاختن تا کجا تاختم

چه گردنکشان را سرانداختم


کسی کارمغانی دهد طوق و تاج

چو زنهاریان چون فرستد خراج


ز من مصر باید نه زر خواستن

سخن چون زر مصری آراستن


ببین پایگاه مرا تا کجاست

بدان پایه باید ز من مایه خواست


مینگیز فتنه میفروز کین

خرابی میاور در ایران زمین


تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج

مکن ناسپاسی در آن مال وگنج


مشوران به خودکامی ایام را

قلم درکش اندیشهٔ خام را


ز من آنچه بر نایدت در مخواه

چنان باش با من که با شاه شاه


فرستاده کاین داستان گوش کرد

سخنهای خود را فراموش کرد


سوی شاه شد داغ بر دل کشان

شتابنده چون برق آتش فشان


فرو گفت پیغامهای درشت

کزو سروبن را دو تا گشت پشت


چو دارا جواب سکندر شنید

یکی دور باش از جگر بر کشید


که بی سکه‌ای را چه یارا بود

که هم سکهٔ نام دارا بود


به تندی بسی داستان یاد کرد

گزان شد نیوشنده را روی زرد


بخندید و گفت اندر آن زهر خند

که افسوس بر کار چرخ بلند


فلک بین چه ظلم آشکارا کند

که اسکندر آهنگ دارا کند


سکندر نه گر خود بود کوه قاف

که باشد که من باشمش هم مصاف


چنان پشه‌ای را به جنگ عقاب

که از قطره‌دان پیش دریای آب


سبک قاصدی را به درگاه او

فرستاد و شد چشم بر راه او


یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد

قفیزی پر از کنجد ناشمرد


در آموختنش راز آن پیشکش

بدان تعبیه شد دل شاه خوش


سوی روم شد قاصد تیزگام

ز دارا پذیرفته با خود پیام


زره چون در آمد بر شاه روم

فروزنده شد همچو آتش ز موم


سرافکنده در پایه بندگی

نمودش نشان پرستندگی


نخستین گره کز سخن باز کرد

سخن را به چربی سرآغاز کرد


که فرمان دهان حاکم جان شدند

فرستادگان بنده فرمان شدند


چه فرمایدم شاه فیروز رای

که فرمان فرمانده آرم به جای؟


سکندر بدانست کان عذر خواه

پیامی درشت آرد از نزد شاه


به بی غاره گفتا بیاور پیام

پیام‌آور از بند بگشاد کام


متاعی که در سله خویش داشت

بیاورد و یک یک فرا پیش داشت


چو آورده پیش سکندر نهاد

به پیغام دارا زبان برگشاد


ز چوگان و گوی اندر آمد نخست

که طفلی تو بازی به این کن درست


وگر آرزوی نبرد آیدت

ز بیهودگی دل به درد آیدت


همان کنجد ناشمرده فشاند

کزین بیش خواهم سپه بر تو راند


سکندر جهان داور هوشمند

درین فالها دید فتحی بلند


مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش

به چوگان کشیدش توان پیش خویش


مگر شاه از آن داد چوگان به من

که تا زو کشم ملک بر خویشتن


همان گوی را مرد هیئت شناس

به شکل زمین می نهد در قیاس


چو گوی زمین شاه ما را سپرد

بدین گوی خواهم ازو گوی برد


چو زین گونه کرد آن گزارشگری

به کنجد در آمد در داوری


فرو ریخت کنجد به صحن سرای

طلب کرد مرغان کنجد ربای


به یک لحظه مرغان در او تاختند

زمین را ز کنجد بپرداختند


جوابیست گفتا درین رهنمون

چو روغن که از کنجد آید برون


اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه

مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه


پس آنگه قفیزی سپندان خرد

به پاداش کنجد به قاصد سپرد


که شه گر کشد لشگری زان قیاس

سپاه مرا هم بدینسان شناس


چو قاصد جوابی چنین دید سخت

به پشت خر خویش بربست رخت


به دارا رساند از سکندر جواب

جوابی گلوگیر چون زهر ناب


برآشفت از آن طیرگی شاه را

که حجت قوی بود بدخواه را


جهاندار دارا دران داوری

طلب کرد از ایرانیان یاوری


ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور

زمین آهنین شد ز نعل ستور


سپاهی بهم کرد چون کوه قاف

همه سنگ فرسای و آهن شکاف


چو عارض شمار سپه برگرفت

فرو ماند عقل از شمردن شگفت


ز جنگی سواران چابک رکاب

به نهصد هزار اندر آمد حساب


جهانجوی چون دید کز لشگرش

همی موج دریا زند کشورش


سپاهی چو آتش سوی روم راند

کجا او شد آن بوم را بوم خواند


به ارمن درآمد چو دریای تند

صبا را شد از گرد او پای کند


زمین در زمین تا به اقصای روم

بجوشید دریا بلرزید بوم


علف در زمین گشت چون گنج گم

ز نعل ستوران پیگانه سم


پی شاه اگر آفتابی کند

به هر جا که تابد خرابی کند