دو مرغ دلاور در آن داوری

زمانی نمودند جنگ آوری


همان مرغ شد عاقبت کامگار

که بر نام خود فال زد شهریار


چو پیروز دید آنچنان حال را

دلیل ظفر یافت آن فال را


خرامنده کبک ظفر یافته

پرید از برکبک بر تافته


سوی پشتهٔ کوه پرواز کرد

عقابی درآمد سرش باز کرد


چو بشکست کبک دری را عقاب

ملک کبک بشکست و آمد به تاب


ز پرواز پیروزی خویشتن

نبودش همانا غم جان و تن


بدانست کاقبال یاری دهد

به دارا در کامگاری دهد


ولیکن در آن دولت کامگار

نباشد بسی عمر او پایدار


شنیدم که بود اندر آن خاره کوه

مقرنس یکی طاق گردون شکوه


که پرسندگان زو به آواز خویش

خبر باز جستندی از راز خویش


صدائی شنیدندی از کوه سخت

بر انسان که بودی نمودار بخت


بفرمود شه تا یکی هوشمند

خبر باز پرسد ز کوه بلند


که چون در جهان ریزش خون بود

سرانجام اقبال او چون بود


بپرسید پرسندهٔ نغز فال

که چون می‌نماید سرانجام حال؟


سکندر شود بر جهان چیره دست؟

به دارای دارا درآرد شکست؟


صدائی برآورد کوه از نهفت

همان را که او گفته بدباز گفت


از آن فال فرخ دل خسروی

چو کوه قوی یافت پشت قوی


به خرم دلی زان طرف بازگشت

سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت


به تدبیر بنشست با انجمن

چو سرو سهی در میان چمن


سخن راند ز اندازه کار خویش

ز پیروزی صلح و پیکار خویش


که چون من به نیروی گیتی پناه

به گردون گردان رساندم کلاه


گزیت رباخوارگان چون دهم

به خود بر چنین خواریی چون نهم


به دارا چرا داد باید خراج

کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج


گر او تاج دارد مرا تیغ هست

چو تیغم بود تاجم آید به دست


گر او لشگر آرد به پیکار من

نگهدار من بس نگهدار من


مرا نصرت ایزدی حاصلست

که رایم قوی لشگرم یکدلست


سپه را که فیروزمندی رسد

ز یاران یک دل بلندی رسد


دو درزی ز دل بشکند کوه را

پراکندگی آرد انبوه را


امیدم چنان شد به نیروی بخت

که بستانم از دشمنان تاج و تخت


چه باید رصدگاه دارا شدن

به جزیت دهی آشکارا شدن


شما زیرکان از سریاوری

چه گوئید چون باشد این داوری


چه حجت بود پیش دارا مرا

نهانی کند آشکارا مرا


شناسندگان سرانجام کار

دعا تازه کردند بر شهریار


که تا چرخ گردنده و اخترست

وزین هر دو آمیزش گوهرست


چراغ جهان گوهر شاه باد

رخ شاه روشن‌تر از ماه باد


توئی آنکه نیروی بینش به توست

برومندی آفرینش به توست


به هر جا که باشی خداوند باش

ز تخمی که کاری برومند باش


چو پرسیدی از ما به فرخنده رای

بگوئیم چون بخت شد رهنمای


چنانست رخصت برای صواب

که شه بر مخالف نیارد شتاب


تو بنشین گر او با تو جنگ آورد

بر او تیغ تو کار تنگ آورد


ز دست تو یک تیغ برداشتن

ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن


گوزنی که با شیر بازی کند

زمین جای قربان نمازی کند


ز دارا نیاید به جز نای و نوش

گر آید به تو خونش آید به جوش


تو زو بیش در لشگر آراستن

خراج از زبونان توان خواستن


شبیخون تو تا بیابان زنگ

تماشای او تا شبستان تنگ


تو دین پروری خصم کین پرورست

فرشته دگر اهرمن دیگرست


تو شمشیرگیری و او جام گیر

تو بر سر نشینی و او بر سریر


تو با دادی او هست بیدادگر

تو میزان زور او ترازوی زر


تو بیداری او بی خودی می‌کند

تو نیکی کنی او بدی می‌کند


بدآن بد که از جمله شهر و سپاه

ز نیکان ندارد کسی نیکخواه


ببینی که روزی هم آزار او

کسادی در آرد به بازار او


نوازشگری های بد رام تو

برآرد به هفتم فلک نام تو


ز حق دشمنی چند باطل ستیز

مکن چون کند باطل از حق گریز


کمربند بیداری بخت گیر

کله داریی کن سر تخت گیر


نباید که بندد تو را این خیال

که دولت به ملک است و نصرت به مال


سری کردن مردم از مردمیست

وگرنه همه آدمی آدمیست


همه مردمی سرفرازی کند

سر آن شد که مردم نوازی کند