چو لشگر به لشگر درآورد روی

مبارز برون آمد از هر دو سوی


بسی یک به دیگر درآویختند

بسی خون بناورد گه ریختند


سبق برد بر لشگر روم زنگ

چو بر گور پی بر کشیده پلنگ


خرابی درآورد زنگی به روم

ز هر بوم افغان برآورد بوم


که رومی بترسید از آن پیش خورد

که با طوطیا نوش زنگی چه کرد


درافکند خون دلاور به جام

بخورد از سر خامی آن خون خام


چو زنگی نمود آنچنان بازیی

ز رومی نیامد عنان تازیی


بدانست سالار لشگر شناس

که در رومی از زنگی آمد هراس


چو لشگر هراسان شود در ستیز

سگالش نسازد مگر بر گریز


وزیر خردمند را خواند پیش

خبر دادش از راز پنهان خویش


که بددل شدند این سپاه دلیر

ز شمشیر ناخورده گشتند سیر


به لشگر توان کردن این کارزار

به تنها چه برخیزد از یک سوار


ز خون خوردن طوطیا نوش گرد

همه لشگر از بیم خواهند مرد


کند هر یک آیین ترس آشکار

نیابد ز ترسندگان هیچ کار


چو بد دل شد این لشگر جنگجوی

بیار آب و دست از دلیری بشوی


همان زنگیان چیره دستی کنند

چو پیلان آشفته مستی کنند


چه دستان توان آوریدن به دست

کزان زنگیان را درآید شکست


برانداز رایی که یاری دهد

ازین وحشتم رستگاری دهد


جهاندیده دستور فریاد رس

گشاد از سر کاردانی نفس


که شاها خرد رهنمون تو باد

ظفر یار و دشمن زبون تو باد


جهان داور آفرینش پناه

پناه تو باد ای جهانگیر شاه


به هر جا که روی آری از کوه و دشت

بهی بادت از چرخ پیروز گشت


سیاهان که ماران مردم زنند

نه مردم همانا که اهریمنند


اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ

عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ


ز مردم کشی ترس باشد بسی

ز مردم خوری چون نترسد کسی


گر آزرم خواهیم از این سگدلان

نخوانندمان عاقلان عاقلان


وگر جای خالی کنیم از نبرد

ز گیتی برآرند یکباره گرد


بلی گر زما داشتندی هراس

میانجی برایشان نهادی سپاس


میانجی که باشد که بس بیهشند

وگر راست خواهی میانجی کشند


یکی چاره باید برانداختن

به تزویر مردم خوری ساختن


گرفتن تنی چند زنگی ز راه

گرفتار کردن در این بارگاه


نشستن تو را خامش و خشمناک

درانداختن زنگیان را به خاک


یکی را سر از تن بریدن به درد

به مطبخ فرستادن از بهر خورد


به زنگی زبان گفتن این را بشوی

بپز تا خورد خسرو نامجوی


بفرمای تا مطبخی در نهفت

نهد جفته و آن را کند خاک جفت


بجوشد سر گوسپندی سیاه

تهی ز استخوان آورد نزد شاه


شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام

بدرد بخاید به حرصی تمام


بگوید که مغزش بیارید نیز

کزین نغزتر کس نخوردست چیز


اگر هیچ دانستمی در نخست

که زنگی خوری داردم تندرست


اسیران رومی نپروردمی

همه زنگی خوش نمک خوردمی


چو آن آدمی خواره یابد خبر

که هست آدمی‌خواره‌ای زو بتر


بدین ترس بگذارد آن کین گرم

که آهن به آهن توان کرد نرم


گر این چاره سازی به دست آوریم

بر آن چیره دستان شکستن آوریم


به گرگی ز گرگان توانیم رست

که بر جهل جز جهل نارد شکست


بفرمود شه تا دلیران روم

نمایند چالش در آن مرز و بوم


کمین بر گذرگاه زنگ آورند

تنی چند زنگی به چنگ آورند


شدند آن دلیران فرمان پذیر

گرفتند از آن زنگیی چند اسیر


به نوبتگه شاه بردند شان

به سرهنگ نوبت سپردند شان


درآوردشان نوبتی دار شاه

قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه


شه از خشمناکی چو غرنده شیر

که آرد گوزن گران را به زیر


یکی را بفرمود تا زان گروه

ببرند سر چون یکی پاره کوه


به مطبخ سپردند کین را بگیر

بساز آنچه شه را بود ناگزیر


دگرگونه با مطبخی رفته راز

که چون ساز می‌باید آن ترکتاز


دگر زنگیان پیش خسرو به پای

فرومانده عاجز در آن رسم و رای


چو فرمود خسرو که خوان آورند

بساط خورش در میان آورند


بیاورد خوان زیرک هوشمند

بر او لفچهای سر گوسپند


شه از هم درید آنخورش را به زور

چو شیری که او بردرد چرم گور


بیایستگی خورد و جنباند سر

که خوردی ندیدم بدین سان دگر


چو زنگی بخوردن چنین دلکشست

کبابی دگر خوردنم ناخوشست


همه ساق زنگی خورم در شراب

کزان خوش نمک‌تر نیابم کباب


به رغم سیاهان شه پیل بند

مزور همی خورد از آن گوسفند


چو ترسنده اژدها کردشان

چو ماران به صحرا رها کردشان


شدند آن سیاهان بر شاه زنگ

خبر باز دادند از آن روز تنگ


که این اژدها خوی مردم خیال

نهنگی است کاورده بر ما زوال


چنان می‌خورد زنگی خام را

که زنگی خورد مغز بادام را


سر لفجنان را که آرد ببند

خورد چون سرو لفجه گوسفند


دل زنگیان را درآمد هراس

که از پرنیان سر برون زد پلاس


فرو پژمرید آتش انگیزشان

ز گرمی نشست آتش تیزشان


چو روز دگر مرغ بگشود بال

تهی شد دماغ سپهر از خیال


به غول سیه بانگ برزد خروس

در آمد به غریدن آواز کوس


شغبهای شیپور از آهنگ تیز

چو صور اسرافیل در رستخیز


ز نعره برآوردن گاو دم

شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم


دهلهای گرگینه چرم از خروش

درآورده مغز جهان را به جوش


ز شوریدگی تنبک زخم ریز

دماغ فلک سفته از زخم تیز


دل ترکتازان در آن داروگیر

برآورده از نای ترکی نفیر


زمین لرزه مقرعه در دماغ

زده آتشین مقرعه چون چراغ


روارو زنان تیر پولاد سای

در اندام شیران پولاد خای


پلارک چنان تاف از روی تیغ

که در شب ستاره ز تاریک میغ


دو لشگر دگر باره برخاستند

دگرگونه صفها برآراستند


دو ابر از دو سو در خروش آمدند

دو دریای آتش به جوش آمدند


برآمیخته لشگر روم و زنگ

سپید و سیه چون گراز دو رنگ


سم باد پایان پولاد نعل

به خون دلیران زمین کرده لعل


ترنگ کمانهای بازو شکن

بسی خلق را برده از خویشتن


درفشیدن تیغ آیینه تاب

درفشان‌تر از چشمهٔ آفتاب


زده لشگر روم رایت بلند

زمین در کمان آسمان در کمند


به قلب اندر اسکندر فیلقوس

جناحی بر آراسته چون عروس


ز پیش سپه زنگی قیرگون

جناحی برآورده چون بیستون


صف زنده پیلان به یک‌جا گروه

چو گرد گریوه کمرهای کوه


مژه چون سنان چشمها چون عقیق

ز خرطوم تا دم در آهن غریق


دگرگونه بر هر یکی تخت عاج

برو زنگیی بر سر از مشک تاج


چو آواز بر پیل سرکش زدی

زدی آتش ارخود بر آتش زدی


ز پس پیل کامد به چالش برون

شد از پای پیلان زمین نیلگون


پیاده روان گرد پیل بلند

به هر گوشه‌ای کرده صد پیل بند


چو آیین پیکار شد ساخته

منش‌ها شد از مهر پرداخته


ستمگر سیاهی زراجه بنام

ز لشگر گه زنگ بگشاد گام


در آمد چو پیل استخوانی به دست

کزو پیل را استخوان می‌شکست


سیه ماری افسون گرگی در او

سرآماسی از سر بزرگی در او


دهانش فراخ و سیه چون لوید

کزو چشم بیننده گشتی سپید


خمی از خماهن برانگیخته

به خمها سکاهن برو ریخته


برو سینه‌ای همچو پولاد ترس

حدیث تنومندی آن خود مپرس


علم دیده‌ای پرچمی بر سرش؟

نمی‌گشت یک موی از آن پیکرش


گر آنجا بود طاسکی سرنگون

دو دیده برو همچو دو طاس خون


بسی خویشتن را به زنگی ستود

که سوزان‌تر از آتشم زیر دود


زراجه منم پیل پولاد خای

که بر پشت پیلان کشم پیل پای


چو در پیل پای قدح می‌کنم

به یک پیل پا پیل را پی کنم


چو در معرکه برکشم تیغ تیز

به کوهه کنم کوه را ریزریز


گرم شیر پیش آیدو گر هزبر

براو سیل بارم چو غرنده ابر


فرس بفکند جوش من نیل را

رخ من پیاده نهد پیل را


سلاح از تنم رسته چو شیر نر

ز پولاد دارم سلاحی دگر


چو الماس و آهن رگ تن مرا

چه حاجت به الماس و آهن مرا


چو گردن برآرم به گردن کشی

نه زابی هراسم نه از آتشی


درم پهلوی پهلوانان به تیغ

خورم گرده گردنان بی دریغ


به مردم کشی اژدها پیکرم

نه مردم کشم بلکه مردم خورم


مرا در جهان از کسی شرم نیست

ستیزه بسی هست و آزرم نیست


ستیزنده را دارد آزرم سست

خر از زیر پالان برآید درست


چو من زنگی آنگه که خندان بود

سیه شیری الماس دندان بود


بگفت این و برزد به ابرو شکنج

چو ماری که پیچد ز سودای گنج


ز رومی سواری توانا و چست

بر آن آتش افکند خود را نخست


به آتش کشی باز مالید گوش

چو پروانه‌ای کایدش خون بجوش


درآمد برو زنگی جنگ سود

به یک ضربت از تن سرش را ربود


دگر کینه خواهی درآمد به جنگ

فلک هم درآورد پایش به سنگ


چنین تا به مقدار هفتاد مرد

به تیغ آمد از رومیان در نبرد


دگر هیچکس را نیامد نیاز

که با آن زبانی شود رزم ساز


دل از جای شد لشگر روم را

چو از کورهٔ آتشین موم را


چو کرد آن زبانی سپه را زبون

نیامد بناورد او کس برون


سر گردنان شاه گردون گرای

ز پرگار موکب تهی کرد جای


بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ

به زنگی کشی نیزه را داد پیچ


زده بر میان گوهر آگین کمر

در آورده پولاد هندی به سر


به تن بر یکی آسمان گون زره

چو مرغول زنگی گره به گره


یمانی یکی تیغ زهر آبجوش

حمایل فروهشته از طرف دوش


کمندی چو ابروی طمغاچیان

به خم چون کمان گوشه چاچیان


لحیفی برافکنده بر پشت بور

درآمد بزین آن تن پیل زور


عنان تکاور به دولت سپرد

نمود آن قوی دست را دستبرد


به کبک دری چون درآید عقاب

چگونه جهد بر زمین آفتاب؟


از آن تیزتر خسرو پیلتن

به تندی درآمد به آن اهرمن


بزد بانگ بر وی که‌ای زاغ پیر

عقاب جوان آمد آرام گیر


اگر بر نتابی عنان را ز راه

کنم بر تو عالم چو رویت سیاه


سیه روی ازانی که از تیغ تیز

درین حربگه کرد خواهی گریز


مرو تا به خون سرخ رویت کنم

مسلسل‌تر از جعد مویت کنم


فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ

من آئینه‌ام کز من افتاد زنگ


سپیده برد روی از چشم درد

برد تیغ من سرخی از روی زرد


چه لافی که من دیو مردم خورم

مرا خور که از دیو مردم برم


ندانی تو پیگار شمشیر سخت

بیاموزمت من به بازوی بخت


گر آیی ز جایی نگهدار جای

و گرنه سرت بسپرم زیر پای


من آن روم سالار تازی هشم

که چون دشنه صبح زنگی کشم


چو هندی زنم بر سر زنده پیل

زند پیلیان جامه در خم نیل


چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ

به زنگه رود گوش سالار زنگ


چو گفت این سخن در رکاب ایستاد

برآورد باز و عنان برگشاد


برو حمله‌ای برد چون شیر مست

یکی گرزهٔ شیر پیکر به دست


ز سختی که زد بر سرش گرز را

برافتاد تب لرزه البرز را


به یک زخم آن گرز پولاد لخت

ستد جان از آن آبنوسی درخت


سرو گردن و سینه و پای و دست

ز پا تا به خرد درهم شکست


چو کار زراجه ز راحت برید

یکی محنت دیگر آمد پدید


سیاهی به کردار نخل بلند

هراسان ازو دیدهٔ نخل بند


به خسرو درآمد چو تند اژدها

بر او کرد زخمی چو آتش رها


نشد کارگر تیغ بر درع شاه

بغرید زنگی چو ابر سیاه


چو دارای روم آن سیه را بدید

نهنگ سیاه از میان برکشید


چنان ضربتی زد بر آن نخل بن

که شیر جوان بر گوزن کهن


سر زنگی نخل بالا فتاد

چو زنگی که از نخل خرما فتاد


دگر زنگیی رفت سوی مصاف

زبان برگشاده به مشتی گزاف


که ابری سیاه آمد از کوه زنگ

نبارد مگر اژدها و نهنگ


سیه کولهٔ گرد بازو منم

گران کوه را هم ترازو منم


ز تن برکنم گردن پیل را

به دم درکشم چشمهٔ نیل را


بر آن کس که جانش به آهن گزم

بسی جامها در سکاهن رزم


جهان جوی چون دید کان یافه گوی

ز خون ناف خود را کند نافه بوی


سر تیغ بر گردن افراختش

در آن یافه گفتن سرانداختنش


از آن سهمگن‌تر سیاهی قوی

عنان راند بر چالش خسروی


چنان زد برو تیغ زنگار خورد

که زنگی ز گردش درآمد به گرد


سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد

به زخمی دگر دیده بر هم نهاد


دگر تا شب از نامداران زنگ

نیامد کسی را تمنای جنگ