کلاه از کیومرث تختگیر

ز جمشید تیغ از فریدون سریر


ز کیخسرو آن جام گیتی نمای

که احکام انجم درو یافت جای


فروزنده آیینهٔ گوهری

نمودار تاریخ اسکندری


همان خاتم لعل بر دوخته

به مهر سلیمانی افروخته


بدین گونه شش چیز در حرف تست

گواه سخن نام شش حرف تست


جز این نیز بینم تو را شش خصال

که بادی برومند ازو ماه و سال


یکی آنکه از گنج آراسته

دهی آرزوهای ناخواسته


دویم مردمی کردن بی قیاس

عوض باز ناجستن از حق‌شناس


سوم دل به شفقت برآراستن

ستمدیده را داد دل خواستن


چهارم علم بر ثریا زدن

چو خورشید لشگر به تنها زدن


همان پنجم از مجرم عذر خواه

ز روی کرم عفو کردن گناه


ششم عهد و پیمان نگهداشتن

وفا داری از یاد نگذاشتن


ز تو شش جهت بی روائی مباد

وز این شش خصالت جدائی مباد


به پرواز ملکت دو شاهین به کار

یکی در خزینه یکی در شکار


دو مار از برای تو توفیر سنج

یکی مار مهره یکی مار گنج


جهان خسروا زیر هفت آسمان

طرفدار پنجم توئی بی گمان


جهان را به فرمان چندین بلاد

ستون در تست ذات العماد


همه شب که مه طوف گردون کند

چراغ ترا روغن افزون کند


همه روز خورشید با تاج زر

به پائین تخت تو بندد کمر


سپارنده پادشاهی به تو

سپرد از جهان هر چه خواهی به تو


بدان داد ملکت که شاهی کنبی

چو داور شوی داد خواهی کنی


که بازی کند بر پریشه زور

نه پیلی نهد پای بر پشت مور


سپاس از خداوند گیتی پناه

که بیشست از این قصه انصاف شاه


به انصاف شه چشم دارم یکی

که بیند در این داستان اندکی


گر افسانه‌ای بیند از کار دور

نه سایه بر او گستراند نه نور


وگر بیند از در در او موج موج

سراینده را سر برآرد به اوج


در این گنجنامه زر از جهان

کلید بسی گنج کردم نهان


کسی کان کلید زر آرد به دست

طلسم بسی گنج داند شکست


وگر گنج پنهان نیارد پدید

شود خرم آخر به زرین کلید


تو دانی که این گوهر نیم سفت

چه گنجینه‌ها دارد اندر نهفت


نشاط از تو دارد گهر سفتنم

سزاوار توست آفرین گفتنم


خرد کاسمان را زمین می‌کند

برین آفرین آفرین می‌کند


چو فرمان چنین آمد از شهریار

که بر نام ما نقش بند این نگار


به گفتار شه مغز را تر کنم

بگفت کان مغز در سر کنم


فرستم عروسی بدان بزمگاه

کزو چشم روشن شود بزم شاه


عروسی چنین شاه را بنده باد

بران فحل آفاق فرخنده باد


به اندازه آنکه نزدیک و دور

چراغ جهان تاب را هست نور


گل باغ شه عالم افروز باد

چراغ شبش مشعل روز باد


دریده دهن بد سگالش چو داغ

زبان سوخته دشمنش چون چراغ


نظامی چو دولت در ایوان او

شب و روز باد آفرین خوان او


ز چشم بد آن کس نیابد گزند

که پیوسته سوزد بر آتش سپند


ز سحر آن سرا را نیابی خراب

که دارد سفالینه‌ای پر سداب


سداب و سپند رقیبان شاه

دعای نظامی است در صبحگاه