بیا ساقی آن ارغوانی شراب

به من ده که تا مست گردم خراب


مگر زان خرابی نوائی زنم

خراباتیان را صلائی زنم


مرا خضر تعلیم گر بود دوش

به رازی که نامه پذیرای گوش


که ای جامگی خوار تدبیر من

ز جام سخن چاشنی گیر من


چو سوسن سر از بندگی تافته

نم از چشمه زندگی یافته


شنیدم که درنامه خسروان

سخن راند خواهی چو آب روان


مشو ناپسندیده را پیش باز

که در پردهٔ کژ نسازند ساز


پسندیدگی کن که باشی عزیز

پسندیدگانت پسندیده نیز


فرو بردن اژدها بی‌درنگ

بی‌انباشتن در دهان نهنگ


از آن خوش‌تر آید جهان‌دیده را

که بیند همی ناپسندیده را


مگوی آنچه دانای پیشینه گفت

که در در نشاید دو سوراخ سفت


مگر در گذرهای اندیشه گیر

که از باز گفتن بود ناگزیر


درین پیشه چون پیشوای نوی

کهن پیشگان را مکن پیروی


چو نیروی بکر آزمائیت هست

به هر بیوه خود را میالای دست


مخور غم به صیدی که ناکرده‌ای

که یخنی بود هر چه ناخورده‌ای


به دشواری آید گهر سوی سنگ

ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ


همه چیز ار بنگری لخت لخت

به سختی برون آید از جای سخت


گهر جست نتوان به آسودگی

بود نقره محتاج پالودگی


کسی کو برد برتر و خشک رنج

ز ماهی درم یابد از گاو گنج


کسی کو برد برتر و خشک رنج

ز ماهی درم یابد از گاو گنج


خم نقره خواهی وزرینه طشت

ز خاک عراقت نباید گذشت


زری تا دهستسان و خوارزم و چند

نوندی نه بینی به جز لور کند


به خاری و خزری و گیلی و کرد

به نانباره هر چار هستند خرد


نخیزد ز مازندران جز دو چیز

یکی دیو مردم یکی دیو نیز


نروید گیاهی ز مازندران

که صد نوک زوبین نبینی در آن


عراق دل افروز باد ارجمند

که آوازه فضل ازو شد بلند


از آن گل که او تازه دارد نفس

عرق ریزه‌ای در عراقست و بس


تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد

که گرد جهان بر نگردی چو باد


به گوهر کنی تیشه را تیز کن

عروس سخن را شکر ریز کن


تو گوهر من از کان اسکندری

سکندر خود آید به گوهر خری


جهانداری آید خریدار تو

به زودی شود بر فلک کار تو


خریدار چون بر در آرد بها

نشاید ره بیع کردن رها


چو دریا خرد گوهر از کان تنگ

دهد کشتی در به یکباره سنگ


ز دریای او گنج گوهر مپوش

دری میستان گوهری می فروش


میانجی چنان کن برای صواب

که هم سیخ برجا بود هم کباب


چو دلداری خضرم آمد به گوش

دماغ مرا تازه گردید هوش


پذیرا سخن بود شد جایگیر

سخن کز دل آید بود دلپذیر


چو در من گرفت آن نصیحت گری

زبان برگشادم به در دری


نهادم ز هر شیوه هنگامه‌ای

مگر در سخن نو کنم نامه‌ای


در آن حیرت آباد بی‌یاوران

زدم قرعه بر نام نام آوران


هر آیینه کز خاطرش تافتم

خیال سکندر درو یافتم


مبین سرسری سوی آن شهریار

که هم تیغ زن بود و هم تاجدار


گروهیش خوانند صاحب سریر

ولایت ستان بلکه آفاق گیر


گروهی ز دیوان دستور او

به حکمت نبشتند منشور او


گروهی ز پاکی و دین پروری

پذیرا شدندش به پیغمبری


من از هر سه دانه که دانا فشاند

درختی برومند خواهم نشاند


نخستین درپادشائی زنم

دم از کار کشورگشائی زنم


ز حکمت برآرایم آنگه سخن

کنم تازه با رنجهای کهن


به پیغمبری کویم آنگه درش

که خواند خدا نیز پیغمبرش


سه در ساختم هر دری کان گنج

جداگانه بر هر دری برده رنج


بدان هر سه دریا بدان هر سه در

کنم دامن عالم از گنج پر


طرازی نوانگیزم اندر جهان

که خواهد ز هر کشوری نورهان