بر عاشقان نیک اگر بد شوم

همان به که معشوق خود خود شوم


گرم نیست روزی ز مهر کسان

خدایست رزاق و روزی رسان


در حاجت از خلق بربسته به

ز دربانی آدمی رسته به


مرا کاشکی بودی آن دسترس

که نگذارمی حاجت کس به کس


در این مندل خاکی از بیم خون

نیارم سر آوردن از خط برون


بدین حال و مندل کسی چون بود

که زندانی مبدل خون بود


در خلق را گل براندوده‌ام

درین در بدین دولت آسوده‌ام


چهل روز خود را گرفتم زمام

کادیم از چهل روز گردد تمام


چو در چار بالش ندیدم درنگ

نشستم در این چار دیوار تنگ


ز هر جو که انداختم در خراس

دری باز دادم به جوهر شناس


هزار آفرین بر سخن پروری

که بر سازد از هر جوی جوهری


تر و خشکی اشک و رخسار من

به کهگل براندود دیوار من


تن اینجا به پست جوین ساختن

دل آنجا به گنجینه پرداختن


به بازی نبردم جهان را به سر

که شغلی دگر بود جز خواب و خور


نخفتم شبی شاد بر بستری

که نگشادم آن شب ز دانش دری


ضمیرم نه زن بلکه آتش‌زنست

که مریم صفت بکر آبستنست


تقاضای آن شوی چون آیدش

که از سنگ و آهن برون آیدش


بدین دل‌فریبی سخن‌های بکر

به سختی توان زادن از راه فکر


سخن گفتن بکر جان سفتن است

نه هر کس سزای سخن گفتن است


به دری سفالینه‌ای سفته گیر

سرودی به گرمابه در گفته گیر


بیندیش از آن دشتهای فراخ

کز آواز گردد گلو شاخ شاخ


چو بر سکه شاه زر میزنی

چنان زن که گر بشکند نشکنی


جهودی مسی را زراندود کرد

دکان غارتیدن بدان سود کرد


نه انجیر شد نام هر میوه‌ای

نه مثل زبیده است هر بیوه‌ای


دو هندو برآید ز هندوستان

یکی دزد باشد دیگر پاسبان


من از آب این نقره تابناک

فرو شستم آلودگیهای خاک


ازین پیکر آنگه گشایم پرند

که باشد رسیده چو نخل بلند


چو در میوهٔ نارسیده رسی

بجنبانیش نارسیده کسی


کند سوقیی سیب را خانه رس

ولی خوش نیاید به دندان کس


شود نرم از افشردن انجیر خام

ولی چون خوری خون برآید ز کام


شکوفه که بیگه نخندد به شاخ

کند میوه را بر درختان فراخ


زمینی که دارد بر و بوم سست

اساسی برو بست نتوان درست


به رونق توانم من این کار کرد

به بی‌رونقی کار ناید ز مرد


چو در دانه باشد تمنای سود

کدیور در آید به کشت و درود


غله چون شود کاسد و کم بها

کند برزگر کار کردن رها


ترنم شناسان دستان نیوش

ز بانگ مغنی گرفتند گوش


ضرورت شد این شغل را ساختن

چنین نامه نغز پرداختن


که چون در کتابت شود جای گیر

نیوشنده را زان بود ناگزیر


به نقشی که نزد کلان نیست خرد

نمودم بدین داستان دستبرد


از این آشنا روی‌تر داستان

خنیده نیامد بر راستان


دگر نامه‌ها را که جوئی نخست

به جمهور ملت نباشد درست


نباشد چنین نامه تزویر خیز

نبشته به چندین قلمهای تیز


به نیروی نوک چنین خامه‌ها

شرف دارد این بر دگر نامه‌ها


از آن خسروی می که در جام اوست

شرف نامهٔ خسروان نام اوست


سخنگوی پیشینه دانای طوس

که آراست روی سخن چون عروس


در آن نامه کان گوهر سفته راند

بسی گفتنیهای ناگفته ماند


اگر هر چه بشنیدی از باستان

به گفتی دراز آمدی داستان


نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود

همان گفت کز وی گزیرش نبود


دگر از پی دوستان زله کرد

که حلوا به تنها نشایست خورد


نظامی که در رشته گوهر کشید

قلم دیده‌ها را قلم درکشید


بناسفته دری که در گنج یافت

ترازوی خود را گهر سنج یافت


شرف‌نامه را فرخ آوازه کرد

حدیث کهن را بدو تازه کرد