شوخ و رعنا خرید نوش لبی

مهره بازی کنی و بوالعجبی


برده پرور ریاضتش داده

او خود از اصل نرم سم زاده


باشه از چابکی و دمسازی

صد معلق زدی به هر بازی


شاه با او تکلفی در ساخت

به تکلف گرفته‌ای می‌باخت


وقت بازی در آن فکندی شست

وقت حاجت بدین کشیدی دست


ناز با آن نمود و با این خفت

جگر آنجا و گوهر اینجا سفت


رغبت آمد زرشک آن خفتن

در ناسفته را به در سفتن


گرچه از راه رشک داده شاه

گرد غیرت نشست بر رخ ماه


از ره و رسم بندگی نگذشت

یک سر موی از آنچه بود نگشت


در گمان آمدش که این چه فنست

اصل طوفان تنور پیرزنست


ساکنی پیشه کرد و صبر نمود

صبر در عاشقی ندارد سود


تا شبی خلوت آن همایون چهر

فرصتی یافت با شه از سر مهر


گفت کایخسرو فرشته نهاد

داور مملکت به دین و به داد


چون شدی راستگوی و راست‌نظر

بامن از راه راستی مگذر


گرچه هر روز کان گشاید کام

اولش صبح باشد آخر شام


تو که روز ترا زوال مباد

شب تو جز شب وصال مباد


صبح‌وارم چو دادی اول نوش

از چه گشتی چو شام سرکه فروش


گیرم از من نخورده گشتی سیر

به چه انداختیم در دم شیر


داشتی تا ز غصه جان نبرم

اژدهائی برابر نظرم


کشتنم را چه در خورد ماری

گر کشی هم به تیغ خود باری


به چنین ره که رهنمون بودت

وین چنین بازیی که فرمودت


خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام

تا نپرم که تیز پر شده‌ام


به خدا و به جان تو سوگند

که ازین قفل اگر گشائی بند


قفل گنج گهر بیندازم

با به افتاد شاه در سازم


شاه از آنجا که بود دربندش

چون که دید اعتماد سوگندش


حال از آن ماه مهربان ننهفت

گفتنی و نگفتنی همه گفت


کارزوی تو بر فروخت مرا

آتشی درفکند و سوخت مرا


سخت شد دردم از شکیبائی

وز تنم دور شد توانائی


تا همان پیرزن دوا بشناخت

پیرزن وارم از دوا بنواخت


به دروغم مزوری فرمود

داشت ناخورده آن مزور سود


آتش انگیختن به گرمی تو

سختیی بد برای نرمی تو


نشود آب جز به آتش گرم

جز به آتش نگردد آهن نرم


گر نه ز آنجا که با تو رای منست

درد تو بهترین دوای منست


آتش از تو بود در دل من

پیرزن در میانه دودافکن


چون شدی شمع‌وار با من راست

دود دودافکن از میان برخاست


کافتاب من از حمل شد شاد

کی ز بردالعجوزم آید یاد


چند ازین داستان طبع نواز

گفت و آن نازنین شنید به ناز


چون چنان دید ترک توسن خوی

راه دادش به سرو سوسن بوی


بلبلی بر سریر غنچه نشست

غنچه بشکفت و گشت بلبل مست


طوطیی دید پر شکر خوانی

بی‌مگس کرد شکر افشانی


ماهیی را در آبگیر افکند

رطبی در میان شیر افکند


بود شیرین و چربیی عجبش

کرد شیرین حوالت رطبش


شه چو آن نقش راپرند گشاد

قفل زرین ز درج قند گشاد


دید گنجینه‌ای به زر درخورد

کردش از زیب‌های زرین زرد


زردیست آنکه شادمانی ازوست

ذوق حلوای زعفرانی ازوست


آن چه بینی که زعفران زردست

خنده بین زانکه زعفران خوردست


نور شمع از نقاب زردی تافت

گاو موسی بها به زردی یافت


زر که زردست مایه طربست

طین اصفر عزیز ازین سببست


شه چو این داستان شنید تمام

در کنارش گرفت و خفت به کام